بدون دیدگاه

رمان جُنحه پارت 15

5
(1)

سر درد دلش باز شده بود: میدونی خب… من خودم میدونم که آدم خوبی نیستم… ولی نه اونقدر که مامانت فکر می کنه.

آرنجش را تکیه گاه سرش کرد و تخت از سنگینی وزنش فرو رفت: چرا مامانت فکر میکنه من اونو مثل ندا میبینم؟ هوم؟

سرش را نزدیک برد و پچ پچ کرد: یعنی در نظرش من انقدر منفور و هوسبازم؟ کاش تو میتونستی بهش بگی من اونجوری که فکر می کنه نیستم… من… من واقعا می خوامش…

از ته دل آه کشید.

سرش را کنار سر کوچولوی آبان گذاشت و پلک بست.

****

ساراناز شتابزده و ترسیده از پله ها پایین می دوید: آبان… آبان نیست.

بین صحبت سودی و پرنیان لحظه ای وقفه افتاد و سپس هر دو از جا پریدند: یعنی چی نیست؟

سارا لکنت گرفته بود: مّ… من نمی دونم… خوابوندمش گّ گّ گّ گّ گذاشتمش روی تخت… قبل نّ نّ نّ نهار… الان… نیست…

ترلان از آشپزخانه بیرون آمد: چی شده؟

ساراناز توان نداشت مجددا توضیح بدهد. پرنیان زحمت توضیح مجدد را کشید

ترلان چشمهایش را گرد کرد: یعنی چی؟

پرنیان چنگ زد به گونه اش: غلت نزده باشه نیفتاده باسه پایین؟

سودی یا امام زمان گویان به طرف پله ها رفت و سارا فقط دستش را توی هوا تکان داد تا به دستاویزی چنگ بزند برای روی پا ماندن.

پرنیان هجوم برد سمتش و زیر بازویش را گرفت.

ترلان به تاخیری سه ثانیه ای، پشت سر سودی دویده بود.

با ترس اطراف تخت را نگاه می کرد.

پرنیان و سارا با تاخیر بالای پله ها رسیدند. ترلان هق زد: نیست.

سارا سست شده به دیوار تکیه داد.

ترلان درب اتاق ها را یکی یکی باز می کرد.

در اتاق شایان را با شتاب گشود و برای یک لحظه مبهوت ماند.

انگار تمام توانش یکجا گرفته شده باشد، به جدار در تکیه داد و زمزمه کرد: بیاین اینجاس.

سارا اولین نفر به طرفش شتافت. ترلان را کنار زد و با دیدن صحنه ی پیش روِش همانجا متوقف شد.

آبان روی تخت شایان خوابش برده بود.

سر شایان کنار سرش…

انگشت اشاره ی شایان توی مشتش…

و لب های باریک و صورتی کمرنگی که همچنان توی خواب می جنبید…

ترلان لبخند زد.

پرنیان لبخند زد.

سودی لبخند زد.

چیزی توی دل ساراناز تکان خورد.

* * *

نگاه از ماشین پرنیان که دور می شد گرفت و چرخید.

ساک نوزادی آبان را روی زمین گذاشت و کلید انداخت.

با صدای ضعیف و مرتعش زنانه ای که صدایش می زد، دستش روی دستگیره ی فلزی خشک شد و ناباور به عقب چرخید.

ثریا خانم با عجله از ماشین آژانس پیاده شد و کرایه را از پنجره، روی صندلی کمک راننده تقریبا پرت کرد.

بی صدا و با حرکت لب زمزمه کرد: مامان.

ثریا خانم جلو آمد و ساراناز این بار بلندتر گفت: مامان.

در نیم قدمی اش ایستاد و نگاهی به چهره ی هشیار آبان انداخت. از آخرین باری که دیده بودش، رشد چشمگیری داشت.

تند و بی وقفه پرسید: اینجا چیکار می کنی؟ اصن آدرس اینجا رو چطوری پیدا کردی؟

با دلتنگی تک تک اجزای صورت دخترش را از نظر گذراند و زمزمه کرد: اومده بودم دم خونه ی سودابه برای گرفتن آدرس که دیدم سوار ماشین پرنیان شدی. دنبالت اومدم.

نیشخندی زد و یک تای ابرویش را بالا انداخت: عـــــــجــــــب.

و کلید را توی قفل چرخاند و بی احساس زمزمه کرد: بیا تو…

ساک آبان را برداشت و پشت سر مادرش وارد خانه شد.

* * *

سینی محتوی دو فنجان چای و قندان و ظرف منحنی شکلات خوری را روی میز جلوی مبل ها گذاشت و خیره به اخمی که هنوز روی پیشانی مادرش خودنمایی می کرد، زمزمه کرد: لباس عوض می کنم میام.

ثریا خانم با حفظ اخمش سر تکان داد و ساراناز به اتاق خوابش رفت.

نگاهش به تخت افتاد و با یادآوری نگاه ناراضی مادرش به تخت دو نفره پوزخند زد.

مانتو و شالش را روی تخت انداخت و بلوزش را که حس می کرد بوی عرق یک روزه ای گرفته است، با تی شرت عروسکی فسفری عوض کرد.

آبان توی آغوش ثریا خانم بود.

ساراناز روبرویش نشست و پا روی پا انداخت: چی شده یادی از من کردی؟ بعد از ده روز؟!

و با خنده و کنایه اضافه کرد: نترسیدی بیای دیدن من شوهرت دیگه توی خونه رات نده؟

ثریا خانم بهت زده نگاهش می کرد.

این روی دخترش را نمی شناخت.

سرد، بی احساس و نفوذ ناپذیر.

خیره به چهره ی آبان زمزمه کرد: همه مون دلتنگتیم…

و با مکث اضافه کرد: بیشتر از همه بابات. اما غرورش اجازه نمیده که…

_ غرورش؟ غرور… هه…

و به بازوش دست کشید: کبودیش تازه خوب شده.

ثریا خانم لب گزید: انقدر کینه ای نباش.

چشم هایش را گرد کرد و لبخند زد: کینه ای؟!

_ سارا چرا اینطوری می کنی؟

فنجان چایش را برداشت و به پشتی کاناپه تکیه زد: ول کن این حرفا رو مامان… چاییتو بخور… هل ریختم توش که دوس داری.

و اجازه ی گله گذاری بیشتر به مادرش نداد.

* * *

در چوبی را بست و به آن تکیه زد: اووووف… خدا رحم کنه.

دستش را به پیشانی اش کشید. ثریا خانم تقریبا از همه چیز ایراد گرفته بود.

از پرده ی حریر سالن گرفته تا نیم ست راحتی سفید و قرمزش.

وسایل آشپزخانه ی مجهزش که وقتی فهمیده بود همگی هدیه ی سودی و پرنیان است، کم مانده بود اسم بنجل روی همه بگذارد.

و تخت دو نفره ی سارا که آخر هم طاقت نیاورده و اعتراض کرده بود که « مادر من تو یه نفری… تخت دو نفره میخوای چیکار آخه؟ ببین کل فضای اتاقو گرفته »

و ساراناز تنها نیشخند زده بود و به کوته فکری مادرش تاسف خورده بود.

پیشدستی های میوه خوری را توی سینی گذاشت و به آشپزخانه برد.

حواسش به آبان هم بود که دست و پایش را تکان میداد و گاهی به نقطه ای خیره می شد.

لبخندی زد و آشغال میوه ها را توی سطل خالی کرد.

باید زباله ها را هم بیرون می گذاشت.

بی حواس پیشدستی های خالی را لبه ی ظرفشویی گذاشت.

کادر میوه وخوری پایین افتاد و تقی صدا داد.

اَه کلافه ای گفت و خم شد.

با دیدن دستبند چرم قهوه ای رنگی که کنار پایه ی کابینت افتاده بود، ابروهایش را بالا انداخت و برداشتش.

همان دستبندی بود که شایان چند دور، دور مچش می پیچید و توجه ساراناز را جلب کرده بود.

بی هیچ هدف خاصی دستبند را به بینی اش نزدیک کرد و بو کشید.

علاوه بر بوی چرم، بوی عطر خنک مردانه ای هم می داد.

بارها دیده بود شایان موقع بیرون رفتن، عطرش را روی نبض مچ و گردنش اسپری می کند.

حرص زده دستبند را مشت کرد و دستش را تا چند سانتی متری سطل زباله پیش برد.

کمی مکث کرد و پشیمان شد.

حالا دستبند بی نوا را توی سطل می انداخت چیزی عوض می شد؟!

روی زانو بلند شد و دستبند را توی کشو پرت کرد.

با حرص بارزی کیسه زباله را گره زد و از جا بلند شد.

برای پیدا کردن کیسه ی جدیدی کشوها را زیر و رو کرد. نبود که نبود.

فکر کرد یک رول کیسه به همین سرعت تمام شده؟

و عصبی کشو را بست و همانجا به کابینت تکیه داد.

به پیشانی اش دست کشید.

عرق سردی پشت لب و روی پیشانی اش نشسته بود.

دلیل تپش بی امان قلبش را هم درک نمی کرد.

آهی کشید و انگشت هایش را باز و بسته کرد.

پانسمان دستش را محمد باز کرده و گفته بود احتیاج به پانسمان جدید ندارد.

موهایش را عقب زد و فکر کرد شیر خشک آبان رو به اتمام است. آخرین پوشکش را هم در خانه ی سودی استفاده کرده بود.

باید سری به فروشگاه سر خیابان می زد.

پیشدستی های کثیف را همانجا توی ظرفشویی رها کرد و به اتاق رفت.

لباس های خودش و آبان را برداشت.

ابتدا کاپشن سرمه ای و شلوار آبان را تنش داد و سپس پالتوی خودش را پوشید.

کالسکه ی آبان را توی راهروی ورودی گذاشته بود.

در واحد را قفل کرد و منتظر آسانسور ماند.

ثانیه ای بعد درب های آسانسور از هم باز شد و با دیدن خانم میانسالی که توی اتاقک بود و انگار قصد ییرون آمدن هم نداشت، کمی مکث کرد.

با دیدن نگاه خیره ی زن ناچارا لبخندی زد و هُلی به کالسکه ی آبان داد و داخل رفت.

زن نگاهی به کیسه زباله ی توی دستش انداخت و کنجکاوانه پرسید: همسایه ی جدید هستید عزیزم.

جمله اش خبری نبود. سوالی هم نبود. و ساراناز ماند چه جوابی باید بدهد.

لبخندی زد و سری جنباند و زن به کنجکاوی اش ادامه داد: همسرتون نیستن؟ حتما کارشون شهرستانه که اینجا نیستن، نه؟!

اخم محو ساراناز را دید و به سرعت اضافه کرد: آخه چند باری دیدم زباله ها رو خودتون می برید.

نفسی گرفت و با بی حوصلگی فکر کرد تنها چیزی که حوصله اش را ندارد یک همسایه ی فضول و پرحرف است.

آهسته زمزمه کرد: من تنها زندگی میکنم… یعنی من و پسرم…

نگاه زن رنگ بدبینی به خود گرفت و سارا لب زد: همسرم فوت شده.

و پلک بست تا نگاه زن را نبیند که از بدبینی به دلسوزی تغییر می کند.

با یادآوری موضوعی لبش را محکم گزید. ماجرای مشاور املاکی را از یاد برده بود که باز از زندگی اش برای کس دیگری گفته بود؟!

به خودش دلداری داد این فرق می کند. و صدای متاسف زن را شنید: آخی عزیزم… خیلی متاسف شدم…

زیر لب تشکر کرد و با باز شدن درهای آسانسور نفس راحتی کشید و با خداحافظی کوتاهی از دست زن و پرحرفی هایش فرار کرد.

نگهبان با دیدنش نیم خیز شد.

سری برایش تکان داد و یادآوری نگهبان خانه ی پدرش و هدفی که داشت، مو به تنش سیخ کرد.

تند تند لابی کوچک و سپس حیاط را رد کرد و خودش را به کوچه رساند.

بعضی اتفاقات تا ابد از ذهن آدم پاک نمی شوند و خواستگاری نگهبانِ خانه ی پدری اش از آن ها بود.

طوری که تا عمر داشت به همه ی نگهبان ها بدبین می ماند.

با سوز سردی به صورتش خورد، خم شد و پتوی آبان را بالاتر کشید و سلانه سلانه تا سر خیابان رفت.

تا به فروشگاه سر خیابان برسد، غروب شده بود.

یک قوطی شیر خشک، بسته ی پوشک، کیسه زباله، یک تیوپ خمیر دندان و تنقلاتی از قبیل چند بسته پاستیل و بیسکویت پتی بور و شکلات تلخ خریدهایش را تشکیل میداد.

دو کیسه ی فروشگاه را توی کالسکه ی آبان گذاشت و زمزمه کرد: پسری میشه اینا اینجا باشه تا مامانی خسته نشه، هوم؟

و با خنده گونه اش را کشید: آفرین پسر خوب…

اخم آبان را که از کشیدن گونه اش دیدن لبخندش پهن تر شد.

از فروشگاه بیرون آمد و نگاهی به آسمان تاریک و سپس اطراف انداخت.

با دیدن کاغذ اطلاعیه ای که پشت شیشه چسبانده شده بود، کنجکاو به همان طرف رفت.

ابروهایش را بالا انداخت… یک مربی مهد؟!

دو سه روزی می شد به فکر افتاده بود تا جایی مشغول به کار شود.

در خانه یا با آبان بازی می کرد و وقتی آبان می خوابید هم کانال های تلویزیون را بالا و پایین می کرد و به در و دیوار زل می زد آنقدر که خسته می شد و خوابش می گرفت.

صبح با صدای نق نق آبان از خواب بیدار می شد و باز یک روز دیگر و تکرار مکررات.

تقریبا تمام روزهایش شبیه به هم بود.

اما همین که نه می شد آبان را تنها بگذارد و نه می توانست همراه خودش سر کار ببرد، باعث شد که از موضوع اشتغال به کار کلا صرف نظر کند.

و حالا با دیدن آگهی، فکر کرد اگر قبولش کنند، می تواند هم کار کند و هم آبان را کنار خودش داشته باشد…!

* * *

گوشی تلفن را میان شانه و گوشش نگه داشت و جلوی ماشین لباسشویی، کف آشپزخانه زانو زد.

پرنیان درباره ی چگونگی برگزاری مراسم حرف می زد و گاهی از ساراناز نظر می خواست.

بلوز نخی سفید آبان با خرس های قهوه ای که یقه ی لاک پشتی داشت را توی ماشین انداخت.

با اینکه دلش می خواست اولین سالگرد کیان را توی خانه ی خودش بگیرد، اما حق با پرنیان بود.

حتی یک سوم میهمانان هم توی خانه ی کوچکش جا نمی شدند.

این کتاب توسط کتابخانه ی مجازی نودهشتیا (wWw.98iA.Com) ساخته و منتشر شده است

آخرین تکه ی لباس آبان را هم توی ماشین انداخت و درش را بست: حالا پری واقعا اینهمه اصراف لازمه؟ من میگم یه برنج و مرغ بسه… یا یه نوع کباب… ماست و نوشابه سر جای خودش… ولی میگم با یه نوع غذا هم آدم سیر میشه… اون پولی رو هم که میخواین بدین برای غذای بیشتر یا میوه و شیرینی های آنچنانی بدیم خیریه یا بهزیستی… به نظرم اینجوری بهتره… نیست؟

سکوت پرنیان نشان میداد که در حال فکر کردن است.

کمی عقب رفت و یه کابینت تکیه داد.

چهار ثانیه ی بعد پرنیان به حرف آمد: نمی دونم والا… اتفاقا دیشب شایانم همینو گفت. ولی سارا تو خانواده پدری منو نمی شناسی. همینجوری منتظر نشستن که کوچیکترین نقص رو تبدیل به یه ایراد بزرگ کنن و پشت سر آدم صفحه بذارن.

دست دراز کرد مانتوی صورتی چرکش را از میان لباس هایی که کف آشپزخانه ریخته بود بیرون کشید: ما قرار نیس به خاطر حرف مردم کاری انجام بدیم پری. هر کس ناراحته میتونه نیاد. اگه ما داریم مراسمی میگیریم برای احترام به فامیله. وگرنه اگه به من باشه ترجیح میدم همه ی این غذا و میوه شیرینی ها رو ببرم سر خاک بدم به چهارتا آدم مستحق یا خیریه ای چیزی… نه اینکه آدمای مفت خور بیان تا خرخره بخورن بعدشم هزارتا عیب و ایراد بذارن رو کار آدم.

_ اینم حرفیه… حالا با مامان صحبت می کنم ببینم چی می شه… خبرش رو بهت میدم.

و با مکث پرسید: راستی اون مهد کودکه چی شد؟ قبولت کردن؟

با ناخن شست به جان لکه ی برجسته و نارنجی رنگی که روی کمر مانتو خشک شده بود افتاد: دیروز زنگ زدم به همون شماره هه. فردا باید برم ببینم چی پیش میاد.

_ آهان. ایشالا هر چی به صلاحته همون پیش بیاد. سارا جان من برم دیگه این بچه ها دارن تو سر و کله ی هم می زنن. کاری باری؟

درگیر با همان لکه ی بدقلق زمزمه کرد: نه قربونت برو به کارات برس.

با خداحافظی کوتاهی تماس را به پایان رساند.

ناخن شستش درد گرفته بود.

مانتو را روی سرامیک کف رها کرد و حرص زده غرید: ایش… این الان مگه پاک میشه دیگه؟

و باز فکرش پر کشید سمت مراسم.

بیست روز دیگر، اولین سالگرد کیان بود.

دقیقا یک سال از رفتن ناگهانی اش، از تنها گذاشتن سارا، از زیر و رو شدن زندگی اش می گذشت.

پوفی کشید و فکر کرد توی این یک سال چه اتفاق ها که نیفتاد.

صدای نق نق آبان نشان میداد گرسنه اش شده.

با فشار دستش به زمین از جا بلند شد و حینی که قوطی شیر خشک را از کابینت برمیداشت، دکمه ی چایساز را هم فشرد.

یک شیشه شیر برای آبان مهیا کرد و برای خوش هم یک ماگ بزرگ نسکافه که جدیدا عجیب به آن علاقمند شده بود.

ماگ نسکافه را روی کانتر گذاشت و برای چندصدمین بار به خودش یادآوری کرد این آشپزخانه یک میز نهار خوری جمع و جور کم دارد.

یا حداقل چند صندلی پایه بلند برای پشت کانتر.

شیر آبان را داد و بی حوصله خودش را از کانتر بالا کشید.

باز باید به در و دیوار زل می زد و منتظر می ماند تا آبان بیدار شود یا کانال های تلویزیون را بالا و پایین می کرد.

حتی برای غذا درست کردن هم زود بود. غذایی که تنهایی یک لقمه اش هم از گلویش پایین نمی رفت.

اما باز هم این تنهایی بهتر ازکنار خانواده بودن و تحمل آنهمه فشار عصبی بود.

ماگ نسکافه را میان دو دستش گرفت و بو کشید.

عادتی بود که از شایان کسب کرده بود.

بو کشیدن نوشیدنی ها قبل از نوشیدنشان.

با یادآوری شایان پر شد از حس های ناشناخته و ضد و نقیض.

شایانی که بعد از فوت کیان به آن حال و روز افتاده بود.

شایانی که تشنج کرد. بستری شد.

شایانی که تا یک هفته بعد از خاکسپاری کیان، به خاطر از دست دادن آخرین دیدارشان توی تب می سوخت.

شایانی که تا اجرای حکم خسرو از پای ننشسته بود.

حالا صاف زل زده بود توی چشمهای زن برادرش و گفته بود می خواهم بیشتر به هم نزدیک شویم؟ به همین راحتی؟ با وقاحت تمام؟

باورش سخت بود پشت روزهای همراهی شایان نیت سوئی پنهان باشد.

عقلش می گفت همه یک بازی بوده برای هوسبازی هایش و دلش تکذیب می کرد.

که آن صداقت چشمها

کمک های خالصانه

تلاش های بی وقفه

هیچکدم نمی توانست دروغ باشد.

محکم پلک زد.

ماگ نسکافه میان انگشت هایش سرد می شد.

نگاهی به مایع قهوه ای رنگ توی لیوان انداخت و بی میل کنار گذاشتش.

تمام علاقه اش برای خوردن نسکافه ی محبوبش از بین رفته بود.

* * *

_ من فردا دارم می رم سفر. باید ساک ببندم. واقعا الان تنها چیزی که براش وقت ندارم کنسرته.

_ …

_ نه خب… ببین… گوش بده الهام جان. بذار برای یه وقت دیگه. الان واقعا وقت مناسبی نیست.

ترلان در آستانه ی در ایستاده بود و ناخن می جوید.

شایان گوشی تلفن را دست به دست کرد و با چشم غره ی وحشتناکی، انگشت اشاره اش را تهدیدوار تکان داد.

ترلان چشمهایش را گرد کرد.

_ باشه. آره بذار من برگردم. ایشالا یه فرصت دیگه.

_ …

_ خیله خب. الهام من واقعا عجله دارم. باید برم. کاری نداری؟

_ باشه. فعلا.

به محض قطع تماس، گوشی را پرت کرد روی تخت و با یک جهش خیز گرفت سمت ترلان.

جیغی کشید و بی درنگ اتاق را ترک کرد.

فریاد زنان پشت سرش پله ها را دو تا یکی کرد: من تو رو می کشم. کی بهت گفت شماره منو بدی به این عفریته. هـــــان؟

ترلان هجوم برد سمت آشپزخانه و سودی را چرخاند و پشت شانه هایش سنگر گرفت: مامان کمک. الان منو می کشه.

سودی کفگیر به دست اعتراض کرد: آی بچه سوزوندیم. چیکار کردی باز؟

با دیدن شایان که وارد آشپزخانه شد، جیغ خفیفی کشید: صبر کن صبر کن. توضیح میدم.

_ تو غلط میکـ…

سودی اخطار داد: شایان!

_ آخه مامان ببینش.

_ به خدا من ندادم شماره رو بهش. دفعه پیش که عمه اینا اومده بودن الهام دم رفتن گفت

صدایش را نازک و پرعشوه کرد: ترلان جوووون. من با اجازه ت از گوشیت میس انداختم رو گوشیم که شماره ت بیفته. شماره شایان و پرنیان رو هم برداشتم.

دست به کمر، به پیشانی اش دست کشید: عجبا. بچه تو مگه گوشیت قفل نداره؟

محتاط از پشت سر سودی بیرون آمد و آهسته گفت: کسی برای گوشیش چفت و بند میذاره که یه کارایی باهاش بکنه نخواد بقیه بفهمن. من که گوشیم همیشه این طرف و اون طرف ولوئه. خب الهامم برش داشته دیگه.

حرفش انگار به مذاق سودی زیادی خوش آمده بود که عمیقا لبخند زد.

_ چه ربطی داره؟ اومدی و گم شد گوشیت. اونوقت چی؟

شانه بالا داد و سر یخچال رفت: بشه. من اصن عکس و فیلم خانوادگی نگه نمیدارم تو گوشیم که اگه روزی گم شد پس بیفتم.

پوفی کشید و موهایش را به چنگ گرفت: حالا مگه دیگه این عفریته ی آویزون منو ول می کنه؟

سودی مصلحتی لب گزید: حالا چیزی نشده که. دختر عمه ته… فامیله. زشته اینجوری میگی.

با دهان کجی تکرار کرد: فامیل. هه. نخواستیم از این فامیلا. همین کارا رو میکنه که دو سال پشت کنکور مونده دختره.

و آشپزخانه را ترک کرد تا تلفن بی نوا را که بی وقفه زنگ می خورد جواب دهد.

نگاه ترلان توی نگاه خندان سودی گره خورد و ریز ریز خندید.

شایان گوشی بی سیم را از زیر کوسن های کاناپه ی جلوی تلویزیون بیرون کشید و با پرخاش گفت: بله؟؟؟

پشت خط، ساراناز با مکثی طولانی زمزمه کرد: امممم… سلام.

توپید: بعد از سلام؟

سارا اخم کرد.

سودی با چشمهای گرد شده از آشپزخانه بیرون آمد: با کی داری اینطوری حرف می زنی بچه؟

و گوشی را از دستش کشید: الو؟

به شایان چشم غره رفت: سلام سارا جان. خوبی؟ آبان خوبه؟

شایان با دقت مادرش را زیر نظر گرفته بود.

_ فردا؟ آره مامان جان من هستم. هر ساعتی خواستی بیا.

_ …

_ آهان فقط آبان؟ مصاحبه ی چی؟

_ …

_ باشه بیارش. نه این چه حرفیه؟ باشه. آبانو ببوس از طرف من.

_ …

_ فعلا عزیزم.

شایان کنجکاو پرسید: مصاحبه چیه؟

بی توجه به سوالش، سودی با اخم گفت: این چه طرز حرف زدنه؟

_ اذیت نکن مامان.

چرخید و به آشپزخانه رفت. صدایش با شرشر آبی که روی ظرف ها می ریخت در هم آمیخت: یه آگهی دیده برای مربی مهد کودک. حالا فردا می خواد بره ببینه چی به چیه. قبولش می کنن یا نه.

_ میخواد کار کنه؟

سودی چپ چپ نگاهش کرد: از تو باید اجازه بگیره؟

به کابینت تکیه داد و به حرکات تر و فرز دست های سودی چشم دوخت: خب… نه. ولی چه احتیاجیه؟ یعنی… خب نیازی به کار کردن نداره که. هر ماه سود کارخونه واریز می شه به حسابش. خودش مث یه حقوق می مونه دیگه. حتی خیلی بیشتر.

آخرین بشقاب را هم آب کشید و دست هایش را با پیشبندش خشک کرد: چه ربطی داره؟ همه چی که پول نیس. این بچه از صبح تا شب تنهاس تو خونه. گناه داره. فقط دو روز در هفته تو و ترلان همزمان دانشگاهید من تنها دیوونه می شم تو خونه. حالا فک کن سارا هر روز این وضعیتو داره.

شایان فکری اوهومی گفت و به صندل های روفرشی اش چشم دوخت.

حق با سودی بود.

فکر کرد واقعا چطور این تنهایی را تاب می آورد؟

توی دلش غر زد: خودش نخواست. وگرنه من همچین از تنهایی درش می آوردم که حظ کنه. دختره ی لجباز بداخلاق گند دماغ.

و باز یاد نکبت گفتن ساراناز افتاد و اخم کرد. انگار همین یک کلمه ی کوتاه دو بخشی، سر دلش مانده بود و هیچ جوره هضم نمی شد.

* * *

تی شرت آستین بلندی برداشت و با احتیاط زیر بغلش را بود کرد.

خوشبختانه تمیز بود.

سودی همیشه بابت یک جا گذاشتن لباس های کثیف و تمیز سرش غر می زد و گاهی خودش هم دچار دردسر می شد.

تی شرت را توی چمدان کوچک مسافرتی انداخت و شارژر و یک جفت جوراب روی لباس ها و زیپ چمدان را کشید.

از روی تخت بلند شد و نگاهی کلی به اتاق انداخت تا مطمئن شود چیزی جا نگذاشته.

پلیور یقه ی اسکی مشکی رنگ را برداشت و جلوی آینه رفت.

جای یک خراش بزرگ سمت چپ سینه ی برهنه اش و یکی دیگر روی انحنای گردنش بود.

نتیجه ی کشتی شب قبلش با ماهان بود.

گردنش را جلو کشید و غر زد: تو روح پدرت بچه.

پلیورش را پوشید. ساعتش را به مچ بست و کت چرم قهوه ای سوخته اش را هم به تن کشید.

وسایلش را برداشت و اتاق را ترک کرد.

برای لحظه ای با شنیدن صدای آشنایی روی پله ها مکث و گوش هایش را تیز کرد.

از بالای پله ها گردن کشید.

اشتباه نمی کرد. ساراناز بود که روبروی مادرش نشسته بود.

با طمانینه از پله ها پایین رفت و سلام داد.

سر سارا به سمتش چرخید و با دیدن چمدان کوچک توی دستش، یادش رفت جواب سلامش را بدهد.

سودی بلند شد و با اخم پرسید: داری میری؟

با اخمی که حاصل از سکوت ساراناز در جواب دادن به سلامش بود سر تکان داد و جلو رفت.

سودی ناراضی به نظر می رسید: واقعا میخوای بری؟

_ مامان ما قبلا حرف زدیم. چند روز دیگه امتحانام شروع میشه. حالا که توی فرجه هامم، هم میرم یه سر به ویلا میزنم، هم آماده ش میکنم که عید همگی با هم بریم، خب؟ جدا از همه ی این حرف ها، واقعا احتیاج دارم یه چند روزی با خودم خلوت کنم. این مدت خیلی روم فشار بوده.

نگاه سارانار تا چشمهایش بالا کشیده شد. و بلافاصله از خودش پرسید: به خاطر من؟

سودی آخرین سفارش هایش را می کرد.

جاده لیزه، با احتیاط برو.

هر وقت حس کردی خوابت میاد بزن کنار استراحت کن.

هوا سرده لباس گرم برداشتی؟

حالا وقعا لازمه بری؟

با جمله ی آخرش، شایان خندید و محکم سودی را بغل زد: نگران نباش بچه که نیستم.

سودی با نارضایتی سر تکان داد.

ساراناز توی فکر بود.

با صدای سودی به خودش آمد: سارا جان اگه میخوای شایان تو رو هم برسونه.

تند و بی فکر گفت: نـــه.

شایان سر برگرداند و نگاهی طولانی به جانبش انداخت.

_ وا… چرا نه؟ داره میره خب. تو رو هم سر راه می رسونه.

_ نه… آخه نمی خوام مزاحم بشم.

شایان ابروهایش را بالا انداخت.

از نگاه خیره اش لب گزید و از ذهنش گذشت: اون موقع که وقت و بی وقت می کشوندیش بیرون تا همراهیت کنه فکر نمی کردی مزاحم کارش میشی… اونوقت حالا…

سودی با خنده به شانه اش زد: چه حرفا؟ مزاحم؟!

بند کیفش را محکم توی دست فشرد و صدای متحکم شایان اجازه ی مخالفت بیشتر نداد: در ماشین بازه. بشین من الان میام.

و خم شد برای بوسیدن آبان.

سارا با بیشترین قدرت در مقابل اخم کردن مقاومت می کرد تا سودی را حساس نکند.

مشتش را جلوی دهانش گرفت و اهمّی گفت و لب زد: باشه.

و آخرین سفارش هایش را راجع به آبان کرد.

یک دقیقه پس از خروجش، شایان هم چمدان به دست از ساختمان خارج شد.

با دیدن ساراناز که صندلی عقب نشسته بود، اوف غلیظی گفت.

برای گذاشتن چمدانش روی صندلی عقب خم شد و با اوقات تلخی گفت: من راننده شخصی پاپا جونت نیستم رفتی عقب نشستی. پاشو بیا جلو بشین.

سارا حرصی نگاهش کرد و بی درنگ پیاده شد: مجبور نیستم تحملت کنم.

با خونسردی شانه بالا داد و دست به جیب، با نیشخند به روبرو خیره شد: خب نکن.

سارا رد نگاهش را زد.

سودی سینی به دست با قرآن و کاسه ی آبی نزدیک می شد.

پوفی کشید و ناچارا روی صندلی کمک راننده نشست.

شایان لبخند زد.

سودی از زیر قرآن ردش کرد و پشت سر ماشین که از حیاط خارج می شد، رفت.

با دور شدن ماشین، کاسه ی آب را پشت سرش خالی کرد و وارد خانه شد.

شایان دست دراز کرد پخش را روشن کرد وثانیه ای بعد، موسیقی بی کلام ملایمی فضای ماشین را پر کرد.

سارا بق کرده به روبرو خیره بود و به هر چیزی جز شایان نگاه می کرد.

درخت. جوی آب. سطل مکانیزه. دختری که از خیابان رد می شد. مغازه داری که شیشه ی مغازه اش را دستمال می کشید.

_ کجا برم؟

تکانی خورد و آهسته نام خیابانی را زمزمه کرد.

شایان برای دور زدن راهنما زد: چه سکوت دلچسبی.

کنایه اش را گرفت و اخم کرد.

با دو انگشت اشاره و وسط روی فرمان ضرب گرفت: خیلی تغییر کردی… خیلی.

_شرایط ایجاب میکنه.

_آره خب. شرایط ایجاب میکنه تا وقتی به یکی احتیاج داری روی خوش نشون بدی و بعد که خرت از پل گذشت اینطوری قیافه بگیری.

آتشی شد و به سمتش چرخید: اولا که سر من منت نذار. دوما اون مدت که روی خوش نشون میدادم نمیدونستم با منظور کنارمی وگرنه اصلا… ازت… کمک…

با دیدن چهره ی برزخی شایان، صدایش تحلیل رفت و توی گلو خفه شد.

_ با منظور؟

از گرفتگی صدایش ترسید.

_ یعنی چی با منظور کنارت بودم؟

دهانش را مثل ماهی باز و بسته کرد: یعنی… یعنی همین.

و رویش را برگرداند و به در چسبید.

طولی نکشید که بازویش میان انگشت های شایان چنگ شد و عقب کشیده شد: با توام. مثل آدم جواب بده. یعنی چی با منظور کنارت بودم؟

خودش را عقب کشید: دس به من نزن. هیچ گربه ای محض رضای خدا موش نمی گیره… می گیره؟

_ سارا…

از صدای فریادش، پلک بست و با ترمز ناگهانی ماشین، دستش را محکم به دستگیره ی در گرفت.

_ تو واقعا راجع به من چی فک کردی؟

چانه اش سخت شده بود: من یاد گرفتم راجع به دیگران دیگه هیچ فکری نکنم. چون تجربه نشون داده هیچ کس اون آدمی که نشون میده نیس.

و دستگیره را کشید و به سرعت پیاده شد.

صدای خشدار و گرفته ی شایان را شنید که با نفس نفس گفت: میدونی چیه؟ واقعا برای تو و سطح فکرت که نه… برای خودم متاسفم.

نگاهش به رگ برجسته شده ی پیشانی شایان بود که ماشین با شتاب از جلوی پایش کنده شد.

با هین کشداری، عقب رفت و کیفش را به سینه چسباند.

مهد کودک کلاه قرمزی، دقیقا پیش رویش بود.

خیره به رد تایرها روی آسفالت زمزمه کرد: اگه اتفاقی براش بیفته…؟!

و از ترس به خودش لرزید. می رفت شمال؟ با آن وضع جاده های لغزنده و یخ بسته؟ با آن اعصاب خراب و رگ های بیرون زده؟

لب گزید و تیره ی کمرش از ترس یخ بست.

اگر شایان همانی بود که فکر می کرد، پس اینهمه جبهه گیری برای چه بود؟

فرضیاتش با رفتار شایان جور در نمی آمد.

بند کیفش را میان انگشتانش مچاله کرد.

ده دقیقه ی تمام به مسیر رفتن شایان چشم دوخته بود و فکر می کرد اگر بلایی سرش بیاید، تا ابد خودش را نمی بخشد.

پوفی کشید و به بخار دهانش خیره شد.

با قدم های سست و ناموزون، عرض کوچه را طی کرد و روبروی درب آهنی مهد با نقاشی های کودکانه ایستاد و با بسم اللهی داخل رفت.

آنقدر بی حوصله بود و بی حواس پاسخ میداد که خودش هم یقین داشت محال است قبولش کنند.

با سری پایین افتاده مهد کودک را ترک کرد.

نوک انگشتانش سر شده بود و هنوز به شایان فکر می کرد.

باید از شایان خبر می گرفت.

یک ساعت و بیست دقیقه گذشته بود و باید مطمئن می شد اتفاقی برایش نیفتاده.

باید زنگ می زد؟ نمی زد؟

دماغش را بالا کشید و زیپ بغل کیفش را باز کرد.

انگشت هایش انقدر بی حس بود که نمی توانست قفل صفحه را باز کند.

با بدبختی الگوی مربع شکل را رسم کرد.

وارد لیست مخاطبینش شد و روی شماره ی شایان ضربه زد.

صدای زنی که به دو زبان فارسی و سپس انگلیسی اعلام کرد دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد، مثل ناقوس مرگ بود.

دوباره شماره گرفت.

« دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد »

سه باره…

« دستگاه مشترک مورد نظر… »

یک قطره اشکش پایین چکید و دقیقا روی کلید 8 افتاد.

« دستگاه مشترک… »

گوشی را میان مشت فشرد و وحشت زده و مغموم به دو طرف کوچه نگاه کرد.

به سمت چپ حرکت کرد تا به خیابان برسد.

چند لحظه منتظر ماند و برای اولین تاکسی دربستی، دست بلند کرد.

* * *

سودی در حالیکه آبان را توی آغوشش داشت به استقبالش آمد و از نتیجه ی کارش پرسید.

بی حوصله توضیح داد به خاطر اینکه تجربه ی کاری ندارد، ممکن نیست قبولش کنند و سودی ناراحتی و پکر بودنش را گذاشت پای همین موضوع.

دعوت نهار سودی را با رضایت قبول کرد تا وقت بیشتری آنجا بماند شاید از شایان خبری شد.

آبان را توی آغوشش جابجا کرد: مامان این چرا پوشک نداره؟

تلفن به دست چرخید: هوم؟ بذار هوا بخوره بچه.

و زیر لب زمزمه کرد: باز که گوشیش خاموشه.

خوشحال از اینکه بهانه ای برای صحبت دستش آمده، پرسید: کی گوشیش خاموشه؟

خم شد گوشی تلفن را روی میز گذاشت: شایان. تو جاده گوشیش رو خاموش میکنه.

و خندید: خودم میدونم این موضوع رو هـــا… ولی بازم بهش زنگ میزنم.

نفس راحتی کشید: آهان.

سودی دست به زانویش گرفت و ایستاد: پاشو مامان جان… بلند شو بیا نهار.

_ منتظر ترلان نمی مونید

صدای سودی از آشپزخانه ضعیف تر به گوش می رسید: خونه دوستشه. نمیاد.

آهانی گفت و نگاهش به سمت ساعت کشیده شد. یک و نیم ظهر بود.

با انگشت هایش حساب کرد. چهار ساعت و نیم گذشته بود.

یعنی تا به حال رسیده بود؟ رسیده بود و خبر نداده بود؟

لب گزید و به آشپزخانه رفت.

با دیدن قابلمه ی محتوی فسنجان، یادش آمد که شایان همیشه به شیرین بودن فسنجان های سودی غر می زد.

به نبودن سبزی سر میز که جزو لاینفک وعده های غذایی اش بود.

به بوی سیر ترشی مورد علاقه ی ترلان.

بی اراده لبخند زد و فکر کرد و کلا شایان همیشه در حال غر زدن است.

و باز از ذهنش گذشت: پسر بیست و سه ساله ای که گاهی مظلوم تر از یک بچه ی چهار – پنج ساله بود، می تواند سواستفاده گر باشد؟؟!!

دیس برنج را از سودی گرفت و روی میز گذاشت.

با صدای زنگ تلفن، دست خودش نبود وقتی شتابزده از آشپزخانه بیرون زد.

سودی حیرت زده پرسید: چی شد؟

_ من جواب میدم. الو؟

آنسوی خط سکوت برقرار شده بود.

ساراناز آهسته تکرار کرد: الو؟

و با مکث کوتاهی اضافه کرد: شایـ…

_ به مامانم بگو من رسیدم. نگران نباشه.

از سردی کلام شایان به خودش لرزید و از درب آشپزخانه فاصله گرفت: شایان یه دقیـ…

صدای بوق بوق قطع تماس توی گوشش پیچید و با دهانی نیمه باز، گوشی را پایین آورد.

واقعا قطع کرد؟

لب هایش را روی هم فشار داد و به گوشی بی سیم نقره ای رنگ خیره شد که میان مشتش فشرده می شد.

صدای سودی را از پشت سرش شنید: کی بود؟

چند بار پلک زد. لبخندی روی لب نشاند و به عقب چرخید: شایان گفت رسیده.

چشمهای سودی توی کسری از ثانیه، به اندازه ی دو توپ پینگ پنگ گشاد شد و نگاهش روی ساعت میوه ای آشپزخانه چرخ خورد: چطوری رونده که به این سرعت رسیده؟ خوبه بهش گفتم آروم برو. مگه کسی دنبالش کرده آخه؟

و سری به تاسف تکان داد: بیا بشین سر میز سارا جان. بیا بشین. این بچه ها تا منو دق مرگ نکنن دست بردار نیستن.

تند گفت: خدا نکنه.

و در حالیکه پاهایش را روی زمین می کشید، پکر جلو رفت و پشت میز جای گرفت.

* * *

تیک تاک

تیک تاک

صدای عقربه های ساعت دیواری، بلندتر از حد معمول توی گوشش صدا می کرد.

صدای پارس سگ نگهبان ویلای مجاور

جیر جیرکی که احتمالا تا تراس اتاقش بالا آمده بود

هوهوی باد

و در آخر صدای زنگ دار ساراناز که یک لحظه هم از گوشش بیرون نمی رفت، همه و همه دست به دست هم داده بود تا آرامشش را بهم بزند.

از پهلوی چپ به راست غلتید.

سه ثانیه ی بعد، راست به چپ.

و در آخر رو به سقف دراز کشید و دست هایش را زیر سرش برد.

به تمیز بودن ملافه ها اطمینان نداشت و این اذیتش می کرد.

سودی وسواسش را به هر چهار فرزندش منتقل کرده بود.

باز وضعیت کیان و ترلان بهتر بود.

اما شایان و پرنیان…

خواهر و برادری به شدت وسواسی.

خیره به سقف چوبی اتاق محکم پلک زد. ساراناز به چی متهمش می کرد؟

سوء استفاده؟

فکر می کرد همه ی کمک ها و حمایت هایش با منظور بوده؟

پوزخند زد و شقیقه های دردناکش را فشرد. چرا همه او را با چوب گذشته اش می زدند؟

چرا کسی فکر نمی کرد ایها الناس این شایانِ بی خیال بداخلاق هم آدم است.

مثل همه ی آدم ها احساس دارد.

مثل همه ی آدم ها می تواند عاشق شود.

مثل همه ی آدم ها می تواند کسی را دوست داشته باشد و در کنارش آرامش بگیرد.

و به همان نسبت نیاز دارد کسی دوستش داشته باشد.

احتیاج دارد گاهی خستگی ها و ناراحتی هایش را با کسی قسمت کند.

خسته شده بود بس که میان زن ها وول خورده بود و هر بار زیر بازوی یکی را گرفته بود.

سودی… ترلان… ساراناز.

شاید اگر یک مرد توی زندگی اش وجود داشت این گونه نمی شد.

همانقدر که تکیه گاه بود به تکیه کردن هم احتیاج داشت.

زنی که مایه ی آرامشش باشد.

و مردی که بتواند مردانه با او درد دل کند.

یک پدر… یک برادر بزرگتر…

پدرش را در حساس ترین دوران نوجوانی اش از دست داده بود و برادرش را توی بحرانی ترین شرایط روحی…

فکر کرد اینهمه ضربه… اینهمه مشکل… آنهم برای یک نفر… برای یک پسر بیست و سه ساله… زیادی غیر منصفانه است.

درد بدی توی شقیقه اش پیچید و بلافاصله روی تخت نشست.

دلش یکی از همان بطری های مارک توی ویترین طبقه ی پایین را می خواست.

همان هایی که احتمال می داد از مهمانی های آنچنانی خسرو به جا مانده و به محض دیدنشان، همه را بیرون ریخته بود.

فکر کرد کاش حداقل یکی را نگه داشته بود برای مبادایی که همین حالا بود.

و خودش از فکرش به خنده افتاد.

سودی مطمئنا سر از تنش جدا می کرد.

البته اگر می فهمید…!

صدای تیک رسیدن مسیج و نوری که سقف اتاق را روشن کرد، باعث شد گردن درناکش را به چپ بچرخاند.

بی تفاوت دست دراز کرد برای برداشتن گوشی و با دیدن نام ساراناز ابروهایش را بالا انداخت.

پیام داده بود تا کلکسیون بی احترامی هایش را کامل کند؟

با تاخیر دست دراز کرد برای برداشتن موبایلش.

سارا نوشته بود: معذرت می خوام.

همین…

یک جمله

دو کلمه

پنج هجاء

«معـذرت میـخوام »

پلک زد و با پوزخند گوشی را روی پاتختی انداخت.

سه ثانیه درنگ و بعد…

دیــنـــگ

یک پیام جدید.

مقاومتش در برابر خواندن پیام تنها یک دقیقه و بیست ثانیه طول کشید.

دو دقیقه بعد در حالیکه چهارزانو روی تخت نشسته بود، گوشی را میان دو دستش داشت.

« تند رفتم… ولی کار تو هم درست نیست »

دیــنـــگ

« نمی دونم قصدت از این کار چیه… ولی من زن برادرتم »

دیــنـــگ

« در ضمن من ندا هم نیستم… قرارم نیست هیچ وقت مثل اون باشم »

گوشی میان دستش عرق کرده بود.

انگاری سارا هر چه به ذهنش می آمد را همان لحظه تایپ و بلافاصله ارسال می کرد.

با تردید نوشت: زن کیان بودی.

و برای تاکید بیشتر سه علامت تعجب انتهای پیامش گذاشت.

ساراناز دست نگه داشته بود.

نوشت: درسته… تو ندا نیستی. هیچ وقت هم نمیشی. من ندا رو دوست نداشتم.

بالای گوشش را خاراند و فکر کرد جمله ی آخرش نوعی ابراز علاقه و دوستت دارم محسوب می شود دیگر؟؟!!

توی اینچنین موارد احساسی و ابراز کردنشان بدجور می لنگید.

ساراناز همچنان جواب نمی داد.

لب زیرینش را میان دندان هایش کشید و جمله اش را سبک و سنگین کرد.

به خودش اطمینان داد این بار آخر است.

غرورش را کف دستش گذاشت و زیر پاهای ساراناز انداخت.

تایپ کرد: چرا یه فرصت به جفتمون نمی دی؟

شستش روی ” Send ” سبز رنگ لغزید.

پلک زد و قبل از اینکه پشیمان شود، پیام ارسال شد.

به جمله ی ظاهر شده روی صفحه خیره شد.

” message received by Sara

+912″

سارا جواب نداد.

چهارزانو روی تخت، یک ساعت منتظر ماند.

دو ساعت…

سه ساعت…

دراز کشید.

چهار ساعت…

پنج ساعت و چهل دقیقه ی بعد، درحالیکه پلک هایش کم کم رو هم می افتاد، پیام ساراناز رسید.

پیامی که با خواندش اول شوکه از جواب سارا، چشم هایش را گرد کرد و به تدریج لب هایش به لبخندی کش آمد.

« من نمی خوام به کیان خیانت کنم »

* * *

بعد پرپر شدنت، ای گل زیبا، چه کنم؟

من به داغ تو، جوان رفته ز دنیا، چه کنم؟

بهر هر درد، دوایی است، مگر داغ جوان،

من به دردی که بر او نیست مداوا، چه کنم؟

قطرات اشکش تند تند پایین می ریخت.

مداح آنچنان با سوز و گداز میخواند که اشک همه را در آورده بود.

دستمال مچاله شده را میان مشتش فشرد و با فشار لب هایش میان دندان ها هق هقش را خفه کرد.

صدای ضجه های سودی از همه بلندتر بود.

پرنیان حین گریستن، گاهی شانه های سودی را می مالید.

دستمال را زیر بینی اش کشید و نگاهش را گرداند.

شایان دقیقا روبرویش بود.

سر تا پا مشکی پوش، با اخم عمیقی روی پیشانی اش و چشمهایی که از زیر شیشه های عینک آفتابی نمی توانست حالتشان را تشخیص دهد.

لبه های اور کت کوتاه مشکی اش عقب رفته و دست هایش توی جیب های جین مشکی پنهان بود.

ترلان هر دو دستش را دور آرنج شایان حلقه کرده بود و پیشانی اش را چسبانده بود به بازویش و شانه هایش می لرزید.

کمی آنطرف تر پدر و مادرش ایستاده بودند.

آبان را گذاشته بود پیش برادرش توی ماشین.

خوب بود که برای حفظ ظاهر هم که شده توی مراسم شرکت کرده بودند.

سمت راستش با فاصله ی کمی، عمه ها و عمو و دو عموزاده ایستاده بودند.

الهام و الناز را نمی دید.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x