و همینطور شوهرِ عمه بزرگه را.
نگاهش را تا سنگ مشکی پایین کشید.
انگشت اشاره اش نوازشگرانه لبه ی سنگ را لمس کرد و حس بدی توی رگ هایش جاری شد.
حسی مثل غذاب وجدان. شرمندگی. پشیمانی.
پشیمانی برای فرصتی که برای فکر کردن از شایان خواسته بود.
شایانی که سفر دو روزه اش به نوشهر، ده روز طول کشیده بود.
شایانی که لاغرتر از قبل شده بود، اما آرامتر به نظر می رسید.
لب گزید و نگاهش باز کشیده شد سمت شایان.
کاش آن عینک لعنتی اش را برمی داشت تا می توانست خط نگاهش را بخواند.
پلک زد و قطره اشکی دیدش را تار کرد.
حین نوازش سنگ سرد، لب زد: کیان تو از دستم ناراحتی؟
کاسه ی چشمش به سرعت پر شد و ثانیه ای بعد، سر ریز.
لب هایش را بهم فشرد.
_ می دونم کیان. می دونم. ولی…
سرش را نامحسوس به طرفین تکان داد و لب هایش بیشتر چفت شد.
قطره اشکی از کنار بینی اش سر خورد و لب های خشکیده اش را سوزاند.
هیچ توجیهی پیدا نمی کرد.
واقعا چرا از شایان فرصت خواسته بود؟ که فکر کند؟ تصمیم بگیرد؟ با خودش کنار بیاید؟
کارهایی که توی مدت ده روزی که شایان برگشته بود، هیچ کدام را انجام نداده بود.
نه به شایان فکر کرده بود، نه تصمیم درست و قاطعی گرفته بود و نه با خودش کنار آمده بود.
تنها کار مفیدش سر زدن به چند مهد کودک برای پیدا کردن کار بود.
مهدی که قرار بود در آن مشغول به کار شود از خانه اش فاصله داشت اما از هیچ بهتر بود.
نمی شد که همه ش بماند توی خانه و به در و دیوار زل بزند.
_ سارا…
هیع کوتاهی گفت و تکان خورد.
شایان کی پشت سرش رسیده بود؟
سرش را چرخاند و از سر شانه نگاهش کرد.
عینک آفتابی اش را بالای سر برده بود و می توانست سفیدیِ خون افتاده ی چشم هایش را ببیند.
_ داداشت میگه آبان بیدار شده بی قراری می کنه.
هول از جا پرید: کجاست؟
شایان به چپ اشاره زد.
سبحان برای ساراناز دست تکان داد و سارا با عجله به همان سمت رفت.
آنقدر نگاهش کرد تا از جلوی دیدش محو شد.
محکم پلک زد و نفسش را پر شتاب بیرون داد.
برای لحظه ای نگاهش از تصویر حکاکی شده روی سنگ گذشت.
به طرز غیر قابل باوری از نگاه کردن به تصویر کیان اجتناب می کرد.
از روی عادت لبش را میان دندانش هایش کشید.
زمزمه کرد: منو می بخشی کیان، مگه نه؟!
با تردید یک قدم به جلو برداشت.
_ من واقعا سارا رو دوس دارم کیان. آبانو دوس دارم. وقتی آبان دنیا اومد فکر کردم چیزی توی دنیا وجود داره که من بیشتر از این بچه بخوامش؟ دلم می خواد مراقبشون باشم. همونجوری که اگه خودت بودی ازشون مراقبت می کردی. بهم این اجازه رو می دی کیان؟
نگاه کیان از عکس طوری به او دوخته شده بود که انگار با نگاه بهش اطمینان می داد.
صدای جیغ پرنیان باعث شد نگاهش را از قاب عکس بگیرد.
_ مامــــان.
سر سودی روی شانه ی پرنیان افتاده بود.
شتابزده به همان سمت رفت و روی دو پا نشست: مامان؟
با دست به گونه ی سودی زد: مامان چی شد؟
پلک های سودی تا نیمه از هم باز شد و لحظه ای بعد باز روی هم افتاد.
همهمه شد.
ترلان آستین سودی را میان مشتش گرفت بود و هق هق می کرد: مامانی… مامان جونم.
بطری آبی دست به دست چرخید تا به شایان رسید.
کمی آب کف دستش ریخت و به صورت سودی پاشید.
پلک هایش لرزید.
گره روسری سودی را باز کرد و کف دست خیسش را چسباند به گردنش: مامان میشنوی صدامو؟
ناله ی خفیفی از میان لب هایش بیرون جهید.
محمد جمعیت را کنار زد و جلو آمد: چی شده؟
شایان بلاتکلیف به اطرافش نگاهی انداخت.
صدای محمد را می شنید که به پرنیان دلداری می داد: هول نکن… فشارشون افتاده فقط.
از دیس نیمه پر روی سنگ مزار خرمایی برداشت و از وسط باز کرد.
ساراناز لای همه ی خرماها مغز گردو گذاشته بود.
دست روی گونه ی سودی گذاشت: مامان دهنتو باز کن… مامان.
خرما را میان لب های سودی گذاشت و با هیجان و نگرانی وادارش کرد تا آن را بخورد.
نیمه ی دیگر خرما را هم به خوردش داد.
کمی بعد چشم هایش را کامل باز کرد وجمع نفس راحتی کشید.
شایان دست زیر بازویش انداخت: می تونی بلند بشی؟
با سستی سر تکان داد.
پرنیان کمرش را نگه داشت و محمد بازوی دیگرش را گرفت.
_ میتونی راه بیای مامان؟
سری حنباند: می تونم… می تونم… محمد جان…
_ بله مامان.
_ مهمونا رو راهنمایی کن.
پرنیان غر زد: هی گفتم ببریم یه نهار توی تالار بهشون بدیم تموم بشه دیگه… آخه الان جون داری از اینهمه آدم توی خونه پذیرایی کنی مادر من؟
شایان با چشم و ابرو اشاره زد بس کند و سودی را تا رسیدن به ماشین همراهی کرد.
ساراناز با هول از صندلی عقب ماشین پیاده شد: خاک به سرم چی شده؟
شایان به سودی کمک کرد تا توی ماشین جای بگیرد: هیچی فشارش افتاده… از صبح هیچی نخورده.
و سرش را چرخاند و با دیدن باز بودن دکمه ی بالای پالتوی سارا و شال کنار رفته اش، آهسته تشر زد: یقه تو درست کن.
شرمزده دستش را روی برهنگی بیرون زده از یقه اش گذاشت و لب گزید.
رویش نشد بگوید تا همین چند لحظه پیش به آبان شیر میداده.
جلوی در ماشین خم شد: خوبین مامان؟
آهسته و با لبخند محوی گفت: خوبم مامان جان.
شایان سویچ را توی انگشت اشاره اش چرخاند: میای با ما؟
لب هایش را جمع کرد.
دوست داشت انگشت بکشد میان دو ابرویش برای از بین بردن اخم عمیقی که حتی لحظه ای محو نشده بود.
_ احتمالا با مامانم اینا بیام.
آهانی گفت و توی ماشین نشست. ترلان روی صندلی عقب جای گرفت و ماشین ها پشت سر هم حرکت کردند.
* * *
به سختی دست پشت کمرش برد و زیپ پیراهن آستین سه ربع رو زانویی مشکی اش را بست.
جوراب شلواری ضخیم مشکی اش را پوشید و کفش های لژ دارش را پا زد.
آبان به چیزی توی هوا چنگ زد.
بغل گرفتش و دستی به موهای کم پشتش کشید.
نگاهی توی آینه به خودش انداخت. نوک بینی و چشمهایش قرمز بود و لب هایش خشک و پوسته پوسته.
چهره های عجق وجق دختر عمه های شایان را به خاطر آورد و پوفی کشید.
با آن آرایش دودی غلیظ و موهای رنگ شده ای که از بالا و پایین شالشان بیرون ریخته بود، فقط به یک دکلته ی مشکی براق برای شرکت در پارتی های شبانه احتیاج داشتند، نه مجلس عزاداری.
با کفش های لژ دارش آرام تا در اتاق قدم برداشت.
شب قبل پایش پیچ خورده بود و مچش هنوز آزرده بود.
در اتاق را پشت سرش بست و چرخید.
شایان درحالیکه آستین پیراهن مردانه ی مشکی رنگش را بالا می زد، از اتاقش خارج شد و به طرف پله ها رفت.
سارا فکر کرد واقعا ندیدش؟ یا تظاهر کرد به ندیدنش؟
سری تکان داد و آرام و با احتیاط از پله ها پایین رفت.
با دیدن مادرش که کنار سودی نشسته بود و دستش را میان دو دست گرفته بود، ابرویی بالا داد.
رفتار با ملاحظه ی پدرش برای نزدیک شدن به سارا و رفع کدورت ها و حالا مادرش؟!
واقعا خانواده اش متحول شده بودند؟!
برای پیدا کردن پدرش سر چرخاند.
روی مبل های انتهای پذیرایی، در سالن مربع شکل پنج در پنجی که سه پله پایین تر از سطح سالن اصلی قرار داشت، کنار محمد نشسته بود.
نفس عمیقی کشید و چرخید و بلافاصله از برخورد با حجم گوشتیِ سختی، آخ خفه ای گفت.
دستی دور بازویش پیچید: آروووم.
نفس راحتی کشید و اولین چیزی که توی دیدش قرار گرفت، سینه ی برنزه ی پرمو و زنجیر کلفت نقره ای رنگی بود.
هول عقب کشید و تند گفت: ببخشید.
مرد جوان لبخند زد: مشکلی نیست.
و با مکثی عمدی ادامه داد: سارا خانم.
نگاهش را تا چشمهای مرد بالا کشید.
چشمهای کشیده ی مشکی و مژه های بلندِ تاب دار و ابروهایی که زیرشان به وضوح پریده بود.
با دیدن نگاه خیره اش اخم کرد و بی اراده و یک دستی شالش را جلو کشید: ببخشید؟
_ به جا نیاوردین؟ من آرشم. نوه ی بزرگ خاندان احتشام.
خاندان احتشام را کشیده و پر خنده ادا کرد.
اخمش عمیق تر شد و آرش با لودگی گفت: پسرِ عمو جلالِ شوهرت بابا… عمو زاده.. اوکی؟!
با حفظ اخمش، خوشوقتمی زیر لب زمزمه کرد و با بالا آمدن دست آرش، همزمان دستی دور بازویش حلقه شد و عقب کشیدش.
بوی خنک عطر شایان زد زیر بینی اش و صدای مردانه اش گوشش را پر کرد: آرش جان شما پذیرایی شدید؟
قبل از جواب آرش، محکم رو به سارا گفت: آبانو بده من. پرنیان دنبالت می گشت. فک کنم الان تو آشپزخونه باشه.
آنقدر آمرانه حرف می زد که بی اختیار دست دراز کرد برای سپردن آبان به آغوشش و از زیر نگاه سنگین و پر اخمش فرار کرد.
آرش با لب های آویزان به رفتن ساراناز خیره شد.
آبان توی آغوش شایان وول خورد و با دهانی که به اندازه ی اسب آبی باز شده بود خمیازه کشید.
با لبخند گونه اش را نوازش کرد و به آرش تعارف زد: بفرما بشین آرش جان. سر پا نایست.
و لب هایش را به شقیقه ی خوش بوی آبان چسباند و فاصله گرفت.
کمی بعد صدای برخورد قاشق و چنگال با سطح ظروف چینی، فضا را پر کرده بود.
سودی به آشپزخانه سرک کشید و پرسید: ظرف که کم نیومد…؟!
پرنیان گفت: نه مامان چرا انقدر نگرانی؟ منم دو تا سرویس از خونه آوردم ببین دست نخورده مونده.
و به میز آشپزخانه و بشقاب ها و دیس های تلنبار شده اشاره زد.
سودی سر تکان داد و روی صندلی نشست.
پرنیان برایش بشقاب گذاشت و سارا برای آوردن نوشابه و ماست از جا بلند شد.
قوطی نوشابه و ماست تک نفره را جلوی دست سودی روی میز گذاشت.
نگاهی به پایش انداخت و پرسید: چرا می لنگی؟
روی صندلی نشست و مچ پایش را ماساژ داد: یخرده پام درد می کنه. چیزی نیست.
سودی نگاهی به کفش های لژ دارش که کنار صندلی جفت شده بود انداخت: آخه مادر من با پایی که درد می کنه این کفشا رو می پوشن؟
سارا لبخند زد: کفش دیگه ای با خودم نیاورده بودم آخه.
سودی آهانی گفت و ده دقیقه ی بعد، برای بدرقه ی میهمانانی که رفته رفته از تعدادشان کاسته می شد، غذایش را نیمه تمام رها کرد.
ساراناز سراغ آبان را از ترلان می گرفت.
چرخی دور خودش زد و بی حواس گفت: آخرین بار پیش شایان بود.
و با عجله آشپزخانه را ترک کرد.
سارا کفش هایش را دست گرفت و پا برهنه بدون جلب توجه از کنار ورودی آشپزخانه به طرف پله ها رفت.
در یک نگاه شایان را دید که کنار سودی ایستاده بود.
درد پایش غیر قابل تحمل شده بود.
لنگان لنگان خودش را بالای پله ها رساند و نفس عمیقی از روی درد کشید.
یک راست به اتاق شایان رفت.
با دیدن آبان که میان یک خروار کوسن و بالش روی تخت خوابیده بود، لبخند زد.
شایانِ وسواسی… برای پسرکش سنگر درست کرده بود؟
با احتیاط بغل گرفتش و بی سر و صدا به اتاق خودش رفت.
کفش هایش را گوشه ای پرت کرد و جوراب شلواری اش را هم در آورد.
مچ و بیشتر از آن، قوزک پایش متورم و قرمز بود.
آخی گفت و پای راستش را بالا آورد. مچش را میان دو دستش گرفت و چهره اش از درد جمع شد.
فکر کرد دیشب انقدر دردش زیاد نبود.
چند دقیقه ای آرام و محتاط مچش را ماساژ داد و پایش را پایین گذاشت.
با صدای باز شدن در، سرش را چرخاند و شایان نفس نفس زنان پرسید: آبان اینجاس؟
هول و دستپاچه بلند شد و باز نشست.
دامن پیراهنش را روی زانوها کشید و لب گزید.
سرخ شدن گونه هایش را از داغ شدن ناگهانی صورتش فهمید.
شایان باز تکرار کرد: اینجاس؟
دامنش میان انگشت هایش فشرده شد. لب هایش بهم چسبید و شایان کلافه از سکوتش، داخل آمد.
با دیدن آبان که دقیقا پشت سر ساراناز روی تخت خوابیده بود، نفس راحتی کشید: چرا حرف نمی زنی خب؟
خیره به قالیچه ی کف اتاق، با دست هایی که هر لحظه بیش از پیش عرق می کرد، سکوت کرده بود.
_ سارا؟
میان لب هایش فاصله افتاد و هوم خفه ای به گوش شایان رسید.
_ چیزی شده؟ چرا حـ… پات چی شده؟
سارا ناخودآگاه انگشت های پایش را جمع کرد.
شایان روبرویش خم شده بود: پیچ خورده پات؟ درد هم داره؟ الان اینطوری شد؟
با ناخن شست به جان پوست گوشه ی انگشت اشاره اش افتاد.
سرش را به طرفین تکان داد و خفه لب زد: دیشب.
همانطور خمیده، سرش را بلند و نگاهش کرد: جدا؟ از دیشب دردش رو تحمل کردی؟
کم کم گوش هایش هم داغ می شد: دیشب… دیشب انقدر درد نداشت.
جان کند تا توانست همان یک جمله را ادا کند.
شایان تند گفت: صبر کن الان یه چیزی برات میارم دردتو کم کنه. بلند نشی ها.
با خروجش از اتاق، ساراناز عضلاتش را شل کرد و نفسش را آزاد.
کف دستش را چسباند به گونه هایش.
صورتش زیادی داغ بود یا دست هایش خیلی سرد؟!
قبل از اینکه به خودش بجنبد و برای پوشاندن ساق های عریانش اقدامی بکند، شایان با اسپری و رُل باندی توی دستش، نفس نفس زنان از راه رسید.
تمام مسیر را دویده بود؟؟!!
جلوی تخت پیش پایش زانو زد و سارا از برخورد انگشت اشاره ی شایان به مچش، ناخواداگاه سیخ نشست و عضلات شکمی اش را منقبض کرد.
پایش را عقب کشید و تند گفت: خودم انجامش میدم… مرسی.
دست شایان بالاتر آمد و انگشت هایش دور ساق پایش حلقه شد: صبر کن الان تموم میشه.
صدایش زخم دار و فکش سخت شده بود.
فکر کرد ناراحت شد؟
و باز انگشت های پایش را جمع کرد.
با هر برخورد دست شایان، انگار جریان برق به بدنش وصل می کردند.
معذب به سر شانه اش خیره شد. یه لکه ی سفید کوچک سر شانه ی پیراهن مشکی اش بود که با اطمینان می توانست بگوید رد آب دهان آبان است.
با ناخن انگشت اشاره روی لکه کشید.
دست شایان روی مچش و باندِ کشی کرم رنگ ثابت ماند و با کمی مکث، به کارش ادامه داد.
ساراناز مصرّ بود آن لکه ی سفید کمرنگ را پاک کند.
متوجه شد که دمای دست های شایان به طرز قابل توجهی بالا رفت.
بلافاصله دستش را پس کشید.
شایان باند را با دو گیره ی کوچک فلزی محکم کرد، اما دستش را برنداشت.
ساراناز پایش را تکان داد.
خیره به ناخن های گرد و کوتاهش، خفه لب زد: سارا…
_ میشه ولم کنی؟
صدایش خش برداشته بود.
باز تکانی به مچش داد. شایان دست آزادش را روی زانوی سارا گذاشت.
چیزی مثل سرب داغ در دلش فرو ریخت و توی رگ هایش جاری شد.
_ شـ… شایان.
خیره به عسلی هایش، مثل خودش لب زد: سارا…
چشمهایش تب دارش تک تک اجزای صورت سارا را از نظر می گذراند.
سعی کرد از جا بلند شود و کف دست شایان به رانش فشار آورد: ده روز گذشته.
با رخوت سر جایش نشست و از ته حلقش گفت: خب؟
محکم پلک زد و باز نگاهش را گره زد به عسلی های براق و خوشرنگش: واقعا فکر کردی این چند روز یا فقط منو پیچوندی؟
دست شایان روی پایش، پوستش را می سوزاند.
با یک حرکت بلند شد و درد پایش را نادیده گرفت: معلوم هست چته؟
لنگ زد و یک قدم به جلو برداشت.
قبل از اینکه به در برسد، شایان از پشت سر آرنجش را کشید: خوشت میاد منو سر می دوونی؟!
از سرشانه نگاهش کرد و نالید: داری اذیتم می کنی.
و دستش را کشید.
نرسیده به در شایان گیر انداختش: تو هم داری منو اذیت میکنی… میفهمی؟
عقب رفت.
کمرش مماس دیوار شد.
میان دیوار و تن شایان گیر افتاده بود.
_ من؟! من که کاریت ندارم.
مشتش را کنار سرش تکیه داد به دیوار: چرا… چرا… داری اذیتم می کنی.
_ نه… من…
_ من نمی خوام هر بی پدری که از راه رسید بهت نزدیک بشه. نمی خوام شاگرد بنگاهی بکشوندت خونه خالی. آرش سر بحث رو باهات باز کنه. من اذیت میشم وقتی اینا رو می بینم.
سارا فکر کرد تازه شایان از ماجرای نگهبان ساختمان هم خبر ندارد.
لب گزید و باز خفه نالید.
بازدم شایان صورت و گردنش را می سوزاند.
با پشت دست گونه اش را نوازش کرد: من دله نیستم سارا… اگه بودم که…
نفس گرفت: ببین یک سال گذشته… یک سال مدت کمی نیست. اگه من منظور بدی داشتم که یک سال صبر نمی کردم.
پلک بست و عقل و دلش با هم به حرف آمد: من دوسِت دارم سارا.
دل سارا لرزید.
لب گزید.
سر خوردن قطره عرق سردی را روی ستون فقراتش حس کرد.
شایان همچنان پلک بسته بود و پشت دو انگشت اشاره و وسطش با نظم خاصی روی گونه ی گُر گرفته ی ساراناز حرکت می کرد.
چشم بسته لب زد: سارا… سارا… سارا…
با هر بار سارا گفتنش، چیزی توی دل دخترک تکان می خورد.
نگاهش را پایین کشید.
تپش بی امان قلب شایان را حتی از روی لباس هم می توانست ببیند.
کف دستش را گذاشت روی همان نقطه ی وسیع نبض دار.
_ ساراناز…
شایان پلک گشود و پرسشگرانه نگاهش کرد.
سارا هنوز به همان نقطه و دست لرزانش خیره بود: همیشه میگی سارا… هیچ وقت نگفتی ساراناز… چرا؟!
خودش هم نمی دانست چرا در این لحظه و در این مکان، این سوال عجیب و غریب به ذهنش خطور کرده.
شایان دستش را گذاشت روی دست ساراناز، روی قلبش.
انگشت هایش را میان پنجه گرفت و فشار مختصری داد: خودمم نمی دونستم چرا… ولی… حالا که پرسیدی فهمیدم…
صدایش به زمزمه ای می مانست.
آرام
گوش نواز
نجوا گرانه
_ چون کیان… اون… نه همیشه، اما… بیشتر وقتا اسمِ کاملت رو صدا می زد…
نفسش را با بازدم عمیقی آزاد کرد: ساراناز…
خیره شد به صورت شگفت زده اش و کمی بعد، انگشت های ساراناز از میان دست و سینه اش سر خورد و پایین افتاد.
_ فرصت بده.
_ چی؟!
مشتش را گذاشت روی سینه اش و عقب راندش: فرصت بده.
کمی عقب رفت.
سارا حس کرد اکسیژن زیاد شد و هوا را به وسعت حجم ریه هایش بلعید: فرصت… بده…
_ بازم؟!
_ بازم فرصت بده.
دیوانه وار تکرار می کرد فرصت بده.
_ سارا…
در نیمه باز اتاق را گشود: هنوز… هنوزم فرصت میخوام.
از لای در بیرون رفت.
در را بست.
از کمر چسبید به در.
بی حس روی زمین نشست و سرش را به در تکیه داد.
همزمان آن سوی در، کسی دیگر، با قلبی نا آرام تر، چسبیده به در سر خورد و روی زانوهایش فرود آمد.
* * *
آبان را نشانده بود روی پایش و با دست کمرش را نگه داشته بود تا نیفتد.
با دستمال آب دهانش را پاک کرد و دست گذاشت روی پیشانی اش: مامان این بچه چرا انقدر داغه؟!
سودی برای لحظه ای توی صحبت کردنش وقفه افتاد و نگاهش را از پرنیان گرفت: واکسن زده خب… شایان اونجوری نگهش ندار… نمی تونه بشینه هنوز… به بچه فشار میاد.
با دقت صورت آبان را از نظر گذراند. آب دهانش باز راه افتاده بود: نه نگهش داشتم.
سودی کلافه سر تکان داد. در رابطه با آبان اصلا حریف غد بازی های شایان نمی شد.
صحبتش با پرنیان را از سر گرفت.
میلاد از روی پای پرنیان سر خورد و به همان سمت رفت.
شایان با دیدنش دست دراز کرد.
میلاد مردد ایستاد و به شستش مک زد.
به جلو خم شد و با یک حرکت زیر بغلش را گرفت و روی پا نشاندش: استخاره می کنی بچه؟!
خندید و میلاد هم به خنده افتاد.
آبان دستش را تا مچ توی دهانش فرو برده بود.
میلاد به آهستگی پچ پچ کرد: مامانش دعباش نمی کنه؟!
یک تای ابرویش را بالا برد: هوم؟!
مثل آدم بزرگ ها سرش را نزدیک گوش شایان برد: آخه مامانم دعبام می کنه اگه دستمو تو دهنم کنم.
از شیرین زبانی اش شایان به خنده افتاد و گاز محکمی از زیر گلویش گرفت.
از ذهنش گذشت بوسه گرفتن از گلوی آبان لذت بخش تر است.
و میلاد را محکم فشار داد.
صدای جیغ و خنده ی کودک به هوا رفت.
پرنیان درحالیکه ظاهرا به حرف های سودی گوش میداد، خیره خیره به آن ها زل زده بود.
بی اراده زمزمه کرد: چه عجب شازده بچه های ما رو هم دید.
_ چی؟!
صدای متعجب سودی بود.
پرنیان آهی کشید و گفت: شایانو می گم. یادش اومده خواهر زاده هم داره.
_ یعنی چی؟!
_ یعنی همین… همه ش آبان آبان. عمر و جونش شده آبان.
_ پری؟
حق به جانب گفت: چیه مامان؟! مگه دروغ می گم.
_ حسودی می کنی؟ به آبان؟
به چهره ی شگفت زده ی سودی زل زد: نه مامان حسودی چیه؟ ولی تا حالا یه بار دیده بودی شایان رفتاری که با آبان داره رو با بچه های من داشته باشه؟
_ این شایان، شایانِ دو – سه سال پیشه؟ بعدشم وضعیت آبان مثل بچه های توئه مامان جان؟
پرنیان فکری به صندلِ انگشتی زرشکی رنگش خیره شد: چی بگم؟!
صدای قهقهه ی میلاد بلند شد.
شایان خوابانده بودش روی کاناپه و توی شکمش پوف می کرد.
سودی لبخند زد و پرنیان غر زد: ببین بچه رو گذاشته تو روروئک… پاهاش به زمین نمی رسه به لگنش فشار میاد خب… اوووف.
از جا بلند شد و آبان را بغل گرفت.
نفس میلاد از شدت خنده بالا نمی آمد.
پرنیان تشر زد: اوی بچه مو کشتی.
و رو به سودی ابرو بالا انداخت: این امروز خیلی سرخوشه ها.
سودی لبخند زد: بگو ماشالا.
و با پشت انگشت به دسته ی کاناپه زد.
شایان سر بلند کرد: کجا می بریش؟ داشت حال می کرد تو روروئکش.
پرنیان برو بابایی گفت و به ساعت نگاه کرد. باید ماهان را از مدرسه می گرفت.
آبان را سپرد به سودی و به آشپزخانه رفت تا شیرش را آماده کند.
_ یکی به سارا زنگ بزنه بپرسه کارش تموم شده یا نه؟ می خوام برم دنبال ماهان دنبال اونم برم.
_ کجا رفته مگه؟!
به عقب چرخید.
شایان در آستانه ی در آشپزخانه ایستاده بود.
شیشه شیر را آهسته تکان داد: فضولی تو؟
لیوان آبی از یخچال پر کرد: می بینم که… بعضیا دلخورن.
پرنیان برای چند ثانیه خیره خیره نگاهش کرد و بلند گفت: خیلی ممنون مامان. صاف رفتی گذاشتی کف دستش؟
سودی با خنده و صدای بلندی از سالن گفت: من نمی خوام بین بچه هام دلخوری باشه. بذار بدونه تا از دلت در بیاره.
ایشی گفت و شیشه را روی کابینت گذاشت.
لیوان آب نیمه پر شایان کنار شیشه شیر قرار گرفت و دست هایش به آرامی حلقه شد دور بازوهایش.
_ چیکار می کنی بچه؟
_ ابراز محبت.
با آرنج زد سمت چپ سینه اش: برو به زنت ابراز محبت کن.
شلیکی خندید: کو زن؟!
پرنیان به خنده افتاد: زن می خوای؟
گردنش را خم کرد تا صورت پرنیان را واضح ببیند: دیدی اون کلیپه رو؟! بچه هه چه گریه ای می کنه میگه من زن می خوام. زن می خوام زن می خوام. بعد مامانه خب زن از کجا برات پیدا کنم؟ بیا خودم زنت می شم. پسره هم با یه لحن جگرسوزی میگه نــــــــه، تو زنم بشی میری بابا رو بغل می کنی.
_ خیلی خوشمزه شدی امروزا… خبریه؟
حلقه ی دستش را باز کرد و از کمر به کابینت تکیه زد: آره دیگه دارم جبران مافات می کنم به نیم وجب بچه حسودی نکنی.
پرنیان دندان هایش را روی هم فشرد و با دست کنارش زد: مسخره… برو خودتو دست بنداز.
قاه قاه خندید و پرنیان روی پنجه بلند شد و بو کشید.
_ نه چیزی هم نخوردی… جریان چیه؟
ابروهایش را بامزه دوبار بالا انداخت و پرنیان به خنده افتاد.
برای لحظه ای حس کرد شایان چند سال پیش را روبرویش می بیند.
همانی که شب ازدواجش تب کرد و تا دو روز توی تب می سوخت.
همانی که روز سوم عروسی اش آمده بود درِ خانه اش و پرنیان را شگفت زده کرده بود.
با کف دست ته ریش یک روزه اش را لمس کرد و لبخند زد: کم کم داری بچه خوبی میشی. برو راضی ام ازت.
_ سویچ ماشینتو بده می رم دنبال ماهان. ماشین خودم بنزین نداره. سارا کجا رفته؟! صبح که همینجا بود.
آرام به گونه اش زد: از همه چی باید سر دربیاری تو؟! رفته آرایشگاه… راحت شدی؟
هومی کشید: چه خبره؟
_به زور فرستادمش. شنبه می خواد بره سر کار… نمیشه که با اون سر و شکل بره. اگه میری دنبال ماهان عجله کن. به سارا زنگ بزن ببین اگه کارش تموم شده دنبال اونم برو. زیاد دور نیس. سویچم تو جیب بغل کیفمه.
خوشحال از موقعیتی که نصیبش شده بود، دو انگشت اشاره و وسطش را چسباند به شقیقه اش: اطاعت امر.
و سوت زنان از آشپزخانه بیرون رفت.
پرنیان از روی ندانستن شانه ای بالا داد و به کارش مشغول شد.
شایان را امروز یک چیزی می شد.
چه کسی می دانست شروع کردن روزش با یک نگاه و لبخند ناخوداگاهی که ساراناز با دیدن موهای آشفته و تی شرت بالا رفته اش زده بود، چه انرژی مثبتی به وجودش تزریق کرده است؟!
* * *
آرایشگر پیشبند دور گردنش را باز کرد و لبخند زد: مبارک باشه عزیزم.
لبخند زد و چهره ی جدیدش را توی آینه برانداز کرد.
ابروهایش پهن و کوتاه شده بود و رنگ دودی زیتونی موهایش، پوستش را روشن تر نشان میداد.
آرایشگر مشغول سشوار کشیدن موهایش شد که پله پله تا زیر کتف هایش کوتاه شده بود.
_ عزیزم موبایلت.
بی حواس گفت: جان؟
با سر به میز روبرو اشاره زد: موبایلت زنگ می خوره.
و با نگاهی به تصویر چشمک زن روی اسکرین، لبخند زد: شوهرته عزیزم؟ ماشالا… ولی چقدر بچه سال معلوم میشه.
تنها به لبخندی اکتفا کرد و برای برداشتن موبایلش خم شد.
آرایشگر سشوار را خاموش کرد.
_ الو؟
_ سارا؟! سلام…
با کمی مکث جواب داد: سلام.
بی مقدمه گفت: من دارم می رم دنبال ماهان. پرنیان گفت بهت زنگ بزنم ببینم اگه کارت تموم شده دنبال تو هم بیام.
انگشت کشید روی بناگوشش: اممم… نه من خودم…
_ کی کارت تموم میشه؟
مشخص بود عجله دارد.
_ شایان. من خودم میام. لازم نـ…
_ زود باش اینجا پلیس ایستاده. تا نیم ساعت، سه ربع دیگه تمومی؟ اصلا بی خیال من میام. فوقش منتظر میمونم. نمی تونم حرف بزنم. فعلا.
تماس را قطع کرد و سارا بهت زده گوشی را پایین آورد. این دیگر چه وضعش بود؟!
بیست دقیقه ی بعد از روی صندلی بلند شد و برای پوشیدن لباس هایش رفت.
شالش را روی سر انداخت و همزمان مچ دستش را بو کرد.
بوی لیمو میداد. بوی همان لوسیونی که بعد از اپیلاسیون استفاده کرده بود.
فکر کرد حتما نام و مارکش را از آرایشگر بپرسد و کیفش را برداشت.
کارت بانکش را به دختر جوانی همسن و سال خودش که پشت میز نشسته بود سپرد.
مخش از شنیدن قیمت سوت کشید.
پانصد و شصت هزار تومان فقط برای یک اصلاح صورت، رنگ و کوتاهی مو و اپیلاسیون؟!
پوفی کشید و با تشکر کوتاهی سالن زیبایی را ترک کرد.
از ساختمان بیرون آمد نگاهی به ساعت مچی ظریفش انداخت. چهل دقیقه از تماس شایان گذشته بود.
صدای بوقی از سمت راستش شنید و دویست و شش نقره ای رنگی برایش چراغ داد.
چشم هایش را ریز کرد. ماشین شایان نقره ای بود اما دویست و شش که نبود. بود؟!
ماشین جلوی پایش متوقف شد و شایان سرش را از پنجره بیرون آورد: چرا قیافتو این شکلی کردی؟ منم بابا… سلام.
نفسش را با سلام آهسته ای بیرون داد و ماشین را دور زد.
شایان کوله پشتی ماهان را صندلی عقب انداخت: ماهان؟ بپر عقب دایی…
ماهان از میان دو صندلی عقب رفت و رو به سارا که توی ماشین می نشست، شگفت زده گفت: چه خوشکل شدی زندایــــــی.
گونه های سارا رنگ گرفت و از زندایی گفتنش، شایان اخم کرد.
عینک آفتابی اش را از بالای فرمان برداشت و به چشم زد.
سارا به نیم رخ جدی و فک چفت شده اش خیره شد.
بی اراده دوست داشت سنگینی نگاه خریدارانه و تحسین برانگیز چند ثانیه پیشش را هنوز روی صورتش حس کند.
به دقیقه نکشیده، از این رو به آن رو شده بود؟
_ دایی بریم پیتزا؟
کوتاه پاسخ داد: نه.
_ دایـــــــی… پیتزا…
_ بعدا می ریم. الان مامانت گفته بریم خونه مادرجون.
روی صندلیِ عقب بالا پایین می پرید: نــــــه… الان میخوام.. دایی… زندایی بهش بگو بریم پیتزا بخوریم.
بلند تشر زد: ماهان درست بشین.
پسرک بغض کرد و ساراناز بهتش زد.
آهسته پرسید: چیزی شده؟
سرش را به طرفین تکان داد: نه.
لب هایش را جمع کرد.
شایان نباید عصبانی و ناراحت می شد. حداقل نه امروز. وقتی قصد داشت موضوع مهمی را با او در میان بگذارد.
از آینه نگاهی به ماهان بق کرده انداخت: دایی جون می برمت بعدا. الان اگه بریم مامانت جفتمون رو دعوا می کنه. خب؟
چانه بالا داد: نمی خوام اصن.
پوفی کشید.
سنگینی نگاه خیره ی ساراناز را به خوبی روی نیمرخش حس می کرد.
آهسته لب زد: شایان.
صدای پوف کشدارش را شنید و دستی که به سمت شقیقه اش رفت.
به نرمی پرسید: چی شد یهو؟
_ هیچی… میای خونه ی ما دیگه؟
سر تکان داد: آره دیگه آبان اونجاست. ولی زود باید برگردم. مامانم تماس گرفت گفت بعد از ظهر یه سر می زنن.
_ می زنن؟ یعنی مامانت و داداشت و… بابات؟
حالا سرش را چرخانده بود سمتش.
از پشت شیشه های عینک آفتابی چشم هایش را نمی دید، اما می توانست حدس بزند مستقیم نگاهش می کند: خب… آره دیگه…
نگاهش را گرفت: کدورتا برطرف شد؟
بند کیفش را میان انگشت ها فشرد: برطرف که نمی شه هیچ وقت.. اما… میشه به روی خودمون نیاریم.
آهان کشداری گفت و سکوت کرد.
خیابان ها شلوغ بود و طول کشید تا به خانه برسند.
به عقب چرخید و کوله ی ماهان را به دستش داد: قهری با من فسقلی؟
_ بعله…
_ قهر باش. منم شکلات تخم مرغی ها رو می برم برای میلاد.
کوله اش را توی بغل گرفت و با بی تفاوتی از صندلی پایین پرید: بده.
در را بست و به طرف خانه دوید.
شایان با دهانی نیمه باز زمزمه کرد: اینم واس ما آدم شده.
صدای خنده ی آهسته ی ساراناز را شنید و حضورش را به یاد آورد. چرا پیاده نشده بود؟!
فکرش را به زبان آورد و ساراناز در حالیکه نگاه می دزدید، گفت: میخوام… یعنی… میشه حرف بزنیم؟
به سمتش چرخید و آرنجش را روی فرمان گذاشت: مشکلی پیش اومده؟
خوب بود که عینک آفتابی اش را بالای موهایش گذاشته بود و می توانست چشم هایش را ببیند.
حالا که از فک سخت شده و اخم های درهم چند دقیقه پیش خبری نبود.
حالا که آرامتر به نظر می رسید، حرف زدن هم راحت تر می شد.
باز انگشت هایش را در هم چلاند: خب… خب توی این یک هفته، بعد از اون روز… همون روزی که…
شایان کارش را راحت کرد: اون روز توی اتاق.
سر تکان داد: آره… بعد از اون ماجرا من خیلی فکر کردم… یعنی… ببین شایان تو خوبی، مهربونی، ساده ای… البته خیلی هم زود از کوره در می ری و عصبانی میشی که این اصلا خوب نیس… اما خب ویژگی های خوبت به ویژگی های بدت می چربه و…
نفس تازه کرد: میدونم خیلی بی شرمانه س… آخه همیشه، از بچگی، فامیل، در و همسایه، همگی تو گوشم خوندن که خدا یکی، مرد یکی… اما با این وجود من وقتی می بینم که چقدر هوای مامان و ترلان رو داری، چقدر حواست هست که من و آبان کم و کسری نداشته باشیم و… من فکر می کنم بهتر باشه که…
_ می خوای به خودم و خودت فرصت بدی، درسته؟
آرامش غوطه ور در صدای شایان، آرامش را به وجودش برگرداند.
گوشه ی ناخن شستش می سوخت بس که با پوستش ور رفته بود.
سرش را به بالا و پایین تکان داد.
رویش نمی شد بگوید این مدت که با خودش خلوت کرده، به این باور رسیده که او هم نسبت به شایان بی میل نیست.
روز اول، طوری که انگار مرتکب خطای غیر قابل جبرانی شده باشد خودش هم وحشت کرده بود.
احساس خیلی بدی بهش دست میداد وقتی به این موضوع فکر می کرد با وجود اینکه قسمت اعظم قلبش هنوز به کیان و خاطراتش متعلق بود، اما نسبت به شایان هم تمایل دارد.
اما خب به خودش که نمی توانست دروغ بگوید.
از ناراحتی شایان ناراحت می شد.
از خوشحالی اش، خوشحال…
دلتنگش می شد.
خب همه ی این ها چه معنی ای می توانست داشته باشد؟
با برخورد دست شایان، مثل برق گرفته ها تکان خورد.
شایان با ملایمت، شستِ دست راستش را از میان مشت چپش آزاد کرد و لب زد: سارا… من واقعا… یعنی… این خیلی خوبه… واقعا خوبه… من… نمی دونم چی باید بگم.
لبخندی زد و متقابلا لب های ساراناز کش آمد.
شایان هر دو دستش را میان دست هایش گرفت.
ساراناز هیچ تلاشی برای آزاد کردن دست هایش نکرد.
کودکانه پرسید: حالا باید چیکار کنیم؟
_ یعنی چی؟
_ نمی دونم. تو از من پرسیدی چرا یه فرصت به خودمون نمیدی؟ حالا من می خوام اینکارو بکنم، اما… اما نمی دونم چطوری؟
فشاری به دست های عرق کرده اش وارد کرد: سارا… آروم… چرا اینطوری ای؟
و خیره شد به چشمهایش: به من اعتماد داری؟
سر تکان دادنِ بی درنگش باعث شد لبخند عمیقی بزند: خوبه… خیلی خوبه… از این به بعدش رو بسپر به من… بهت قول میدم که پشیمونت نمی کنم.
با تردید موافقت کرد.
شایان بی وقفه لبخند می زد. عمیق و از ته دل.
دستش را عقب کشید.
انگشت هایش از میان دست های بزرگ و مردانه ی شایان سر خورد.
صدای نفس نفس زدن هایش را می شنید.
هیجان زده صدا زد: سارا…
زمزمه کرد: بله…؟!
بی طاقت پرسید: میشه بغلت کنم؟
هول و دستپاچه عقب رفت و چسبید به در: نه… یعنی… نه…
دست هایش را به نشانه ی تسلیم بالا برد: باشه… خیله خب… معذرت می خوام.
ساراناز نفسش را با آسودگی آزاد کرد و شایان دستی را خواباند.
_ کجا می ریم؟
نیم نگاهی به جانبش انداخت: نترس خانوم نمی دزدمت. باید به بهانه ای جور کنیم برای این تاخیرمون یا نه؟
و با انگشت روی فرمان ضرب گرفت و جدی گفت: ببینم آبان چیزی لازم نداره؟ پوشک یا…؟!
* * *
_ مامانت اینا رفتن؟
صدای خش خشی آمد و بعد اوهومِ خفه ی ساراناز.
به پهلو غلت زد و خیره به پرده ی در تراس که به نرمی توی هوا تاب می خورد، پرسید: خوبی؟ حس میکنم ناراحتی.
_ …
پچ پچ کرد: سارا…
_ ناراحتم.
صدایش مرتعش بود. می توانست لرزش خفیف لب زیرینش را هم تصور کند.
با فشار آرنجش به خوشخواب، نیم خیز شد و تکیه داد به تاج تخت: چی شده؟
_مامانم کلی ایراد گرفت به قیافه ی جدیدم. معنی همه ی حرفاش فقط یه چیز بود که…
مکث کرد و خفه گفت: جلب توجه می کنه.
شایان با کف دست پیشانی اش را فشرد.
صدای ساراناز هر لحظه گرفته تر میشد: بابام هی چپ و راست غر زد به جونم که کار کردنت چیه این وسط؟ تو هم که…
تند پرسید: من چی؟
صدایش را با تاخیر شنید: هیچی.
راست نشست: بگو سارا… من ناراحتت کردم؟
_ نه… ولی…
_ ولی چی؟
_ هیچی فراموشش کن. مهم نیس.
_ سارا…
_ حوصله ندارم یه چیزی بگم بعد دعوامون بشه. تو اعصاب درست درمون نداری که.
_ بگو عصبی نمی شم.
با احتیاط پرسید: قول میدی ناراحت نشی؟
آهسته خندید: خب من که نمی دونم چی می خوای بگی.
با تته پته گفت: خب… خب من فکر می کنم که… یعنی یه حسی بهم می گه تو می خوای… یعنی در واقع داری… داری…
سکوت کرد.
شایان کلافه جابجا شد و پاهایش را از تخت پایین گذاشت.
_ من که سر در نمیارم چی میگی.
پلک بست و تند و بی وقفه گفت: فکر می کنم تو داری جای خالی ندا و دخترش رو با من و آبان پر می کنی و اون احساس و علاقه ای که ازش دم می زنـ…
پرید توی حرفش: سارا؟
_ قول دادی ناراحت نشی.
_ سارا؟
صدایش ناباور بود.