نگاهی به خانه انداخت و با لبخندی عریض شروع کرد پذیرایی بزرگِ خانهاش را قدم زدن. پذیرایی بزرگی که دست راستش آشپزخانه بود و پنجرهی بزرگی رو به خیابان داشت. نگاهی به راهرو که جنب آشپزخانه
_خوبی؟ با صدایش نگاهم را به او میدهم تا چشم کار میکند همه جا تاریکی و ظلمات ست! میان این سیاهی مطلق چهره اش وحشتناک تر به نظر میرسد و ترسی به ترسهایم اضافه میشود لب باز میکنم
یگانه ابتدا کمی جا خورد ولی بعد یادش آمد که دیشب حاج سعید قبل از اینکه برای خواب برود، هم درمورد تماسش با عمه خانم که حسابی تفهمیش کرده نباید در مسائل
چشم بینایش تار شد، پلک زد و بیشتر به پهلو چرخید. چشم دوخت به دردانهی درخشانش و چشمش بارانی شد، درست مثل آن شب. اینبار به عشق فرشتهی گیسو کمندش، شیرمردش، دخترکی که بعد از رفتن
سریع تاکسی خبر کردم و پاکتارو برداشتم و از خونه بیرون زدم. سوار که شدم ، به ماهان زنگ زدم. _سلام داداش خوبی؟! _سلام قربونت جان؟! _فرهاد پیشته؟! _الان نه… _اونجاست ینی دیگه؟ _اره… _باشه بهش چیزی
اما شاهین بیرحمانه ادامه داد: -به خودت بیا امیر از این افراط و تفریطی که داری دست بردار. شده خودتو تیکه تیکه کنی و از نو بسازی این کارو بکن. کسی چه میدونه شاید هنوز امیدی به تو و
خیرهی نیمرخ جدی امیرحافظ شد. – حاج آقا؟ – بله؟ – من… من خیلی ممنونم ازتون، بابت همهچیز. چرخید و نگاهی به صورت او انداخت. پس از مدتها لبخند نصفه و نیمهای روی
ابروهای حاج سعید در هم رفت. – خب… زنگ زده به ناریه که چی؟! – ناریه میگفت میخواستن بدونن از کامران خبری شده یا نه؟ و اینکه من طلاق گرفتم یا نه…
_اگه معتمد اون اطراف پیدا نمیشد و برام پیرهن نمیاورد همونجا کنار چشمه دفنت میکردم و امشب شب اول قبرت بود! لبم را فرو میبرم و با یادآوری لحظه ای که ناباورانه طول رودخانه را به دنبال
آسیه وسط حرفش پرید: -البته که خودش مقصر بوده، حاجی . اینم بگو. خب بچهم غیرتیه. رگ غیرتش زده بالا نتونسته جلوی… -آسیه خانم اگه نمیتونی ساکت بمونی لطفا از این جا برو من با این دختر چهار
به ان خانه رفتند و ان جا را زیر و رو کردند اما چیزی پیدا نکردند ولی او پاشا بود و با حس ششم قوی که داشت، می توانست از پس غیر ممکن ترین کارها هم بر بیاید…
مشت یاسر که در دهانش نشست، خفهخون گرفت. مثلاً آمده بود که اگر من از کوره در رفتم اوضاع را مدیریت کند. خودش چپ و راست در سرش میکوبید. کمکم داشتم به اشتباهم پی میبردم. نکند واقعاً
♥️خلاصه : پرتو، درمانگر بیست و چهارساله ای که در مرکز توانبخشی ذهنی کودکان کار میکند، پس از مراجعه ی کسری بهراد، پدری جوان همراه با پسر چهارساله اش که به اوتیسم مبتلا است، درگیر شخصیت عجیب و پرخاشگر او میشود. از نظر پرتو، کسری کتابی است قطور که به هیچ کدام از زبان های دنیا نوشته نشده، اما او قصد فهمیدنش را دارد. درگیر شدن با زندگی کسری
خلاصه : – امروز بار جدید سفارش دادم، حولوحوش ساعت ۱۱ میرسه در مغازه. یاسر حواست جمع باشه بار ابریشمه، کم و کاستی پیش نیاد… آره خودمم هستم، تا نیم ساعت دیگه برمیگردم، فقط اگه زودتر از من اومدن تو حواست باشه. پیچید تا پلههای حجرهی حاج صابر رو بالا برود که با دیدن موتوری که با سرعت به سمتش میآمد و شیشهای که در دستش بود، حرف
♥️خلاصه: سارا دختر 22ساله ایست که در کودکی پدر و مادرش جداشدند، سارا زندگی خوبی را کنار مادرش که مهندس صنایع غذایی درکارخانه شکلات سازیست میگذراند تا اینکه مادر سارا تصمیم به ازدواج با رییس کارخانه میگیرد و مخالفت سارا هم راه به جایی نمیبرد و مادرش باهوشنگ خان ازدواج میکند … سارا با دیدن برادر هوشنگ خان که 11سال از او بزرگتر و مرد جدی و جنتلمن است
خلاصه: ترانه دختری که به اجبار پای در زندگی اعلا میگذارد اعلا مردی مغرور و مستبد و سنگ دل ترانه میتونه اعلا رو عاشق خودش کنه..
خلاصه: داستان درباره دختری به نام نواست که از بچگی خدمتکار عمارت نیکزادها بوده. نوا پنهانی با پسر کوچیکه خاندان نیکزاد ازدواج میکنه البته بدون ثبت شدن در شناسنامهاس! و زمانی که باردار میشه، همسرش فوت میکنه و اون در تلاش که ثابت کنه بچه از خون اون هاست. تو همین حین محمدعلی، معروف به محمدعلی تایگر، کشتی گیر لوتی و معروف تیم ملی و برادرشوهر نوا به
خلاصه: لیلی دختری خیال پرواز و نقاشی است که دوست دارد عشق را تجربه کند! او هنگامی که دنبال کار میگردد به کافه ای میرود به اسم (کافه کوچه) در آن کافه یک تابلو وجود دارد که مشتریان روی آن یادگاری مینویسند و لیلی وقتی میخواهد یادداشت خودرا بچسباند …