خلاصه: زرین یه پزشک توی زمان حاله که به تازگی مادر و پدرش رو از دست داده.. مه لقا پیرزن شیرین و مهربونی که باهاشون زندگی میکرده و همه اموالش رو به زرین بخشیده.. بهش میگه تو زمان بچگی
هیچ احساس خوبی نسبت به قسمت دوم جمله اش نداشتم. آنقدر احمق نبودم که نتوانم معنی جمله اش را حدس بزنم، اما خداخدا می کردم حدسم کاملا اشتباه باشد! با شناختی که از حامد داشتم، هیچ
دو شب بود که با خودش کلنجار رفته بود، کلنجار رفتهبود به امیرحسین فکر نکند اما موفق نشدهبود، موفق نشدهبود که حالا ساعت یک و نیم شب، پشت در اتاق حانیه ایستاده بود و برای داخل شدن
یگانه عمیقا ناراحت شده بود. اصلا توقع نداشت عمه خانم و شوهرش درمورد او چنین افکاری را بپذیرند. – ولی من… فرخ سریع میان حرفش آمد. – میدونم، هم شما رو میشناسم هم اردلانو. ولی
با دست به داخل اتاق نازدار اشاره میکند _بفرمایید خان داداش وارد اتاق میشوم نازدار روی تخت دراز کشیده با دیدن من رویش را برمی گرداند و به دیوار زل میزند _مهران! _بله خان داداش! _برو بیرون
خلاصه: احسان عزیزکردهی حاج رضا، عاشق گل بهار میشود؛ دختری یتیم اهل جنوب که با مادربزرگش زندگی میکند و شاگرد خواهر احسان است. آنها بهم دل میبندند و باهم ازدواج میکنند. ولی گل بهار با درگیر شدن با حاج رضا،
_ آره ، آره عزیزم … نگران نباش لادن با گریه و حالی بد خندید صدای زمزمهاش را تنها خودش شنید _ با من مهربون نباش عوضی… ساواش با لیوانِ آب قند برگشت
ناخواسته با نگرانی دوباره اشک از چشمان افسون سرازیر شد… -حالت خوبه…؟! خیلی ترسیده بودم…! با اشاره اسفندیار اتاق خالی شد. پاشا همانجا روی تخت کنارش نشست و پیشانی اش را به پیشانی چسباند… -تا
پروانه با قدم هایی سبک از در بیمارستان بیرون رفت و روی بالاترین پله ایستاد . هوای لطیف فروردین ماهی صورتش رو نوازش می کرد . نفس عمیقی کشید و بوی گلهای بهاری رو درون ریه هاش حبس
رعنا نفهمید چطور خودش را در فضای زیر راه پله مچاله کرد و با یک دست جلوی دهانش را چسبید. موقعیتش جوری بود که رویش به سمت در کوچه قرار داشت و نیم رخ معین درست
᭄ افسار اسبم را به خدمتکار می سپارم و نگاهم روی مونس و نازدار که با خنده به سمتم می آیند خشک میشود از یک طرف از من میخواهد زندگی خوبی داشته باشد و از طرف دیگر با
کی فکرش و میکرد هرمز خان همچون حرفایی بلد باشه؟ حتی زورگویی هاش که بوی غرور میداد هم عاشقانه بود. ناز خریدن های مردونه ش دوباره دلارای عاشق و مجنون رو عاشقش میکرد.
🌼خلاصه: سمرا دختری از قوم عرب که عاشق بیژن پسری تهرانی و دانشجو در شهر آنها می شود. بیژن به قصد سرگرمی و دوستی دو روزه به سمرا نزدیک می شود ولی با اجبار خانواده ی دختر مجبور به ازدواج با سمرا می گردد. سمرا از خانواده خودش طرد و وارد خانواده ای می شود که به عنوان عروس پسرشان قبولش ندارند…
خلاصه: با تخریب خانه کلنگی قدیمی خانه کهنه ساخت مجاورش هم فرو میریزد این حادثه آغاز تقابل بین لیا و همسایه مرموز و جذابش میشود
خلاصه : ترانه دختری که توی هفت سالگی بخاطر بی آبرویی و تجاوز پدرش به یه دختربچه؛ شبانه بامادرش از شهرشون فرار میکنن.. سال ها ترانه و مادرش به صورت ناشناس و با سختی زندگیشون میگذرونن. تا اینکه ناگهان سرو کلهی یک مزاحم پیدا میشه، کسی که باعث میشه سه مرد به طور عجیبی وارد زندگیش بشن و درگیر یه جدال عشقی بین دو برادر میشه که به بهانه
خلاصه : خزان ، شبیه اسمش نیست! یه زن معمولیه که اتفاقا ساده و مستقل بار اومده . با اینکه مشکلات بوده اما خزان با داشتن عشق بزرگ، همه ی اینها رو پشت سر گذرونده .. و حالا خداوند هدیه ی زیبایی رو به اون و عشقش می ده .. هدیه ای که از این به بعد، خزان رو به جز یه آدم معمولی؛ یه فرشته می کنه! فرشته
خلاصه راه های نرفته بسیارند رازهای نادانسته نیز و زندگی کتابی ست که فصل های ناخوانده بسیار دارد. مگو: تا کی تا چند ؟ کتاب را ورق بزن گام بردار زندگی بر چکاد عشق روزی گل خواهد داد .
خلاصه: ترانه با یک عشق یک طرفه سعی بر این دارد نوید را به هر طریقی که هست سهم خودش کند، پس به دروغ به همه میگوید صیغه او شده، نوید بخاطر ارثی که به ترانه میرسد قبول میکند اما دلباخته شخص دیگری است و با ترانه یک رابطه هم خونه ای فقط دارد، حالا ۸ سال گذشته و نوید دنبال ترانه ای می گرددکه بخاطر خیانت نوید او