᭄ به انگشتان دستش زل زده و سکوت کرده _خوابیدی دیشب؟ به نشانه منفی سر تکان میدهد بازویش را میگیرم و به طرف تخت هدایتش میکنم _یکم بخواب بدون مخالفت روی تخت دراز میکشد _من همیشه خودمون رو
پرسید و باز از دست رعنا چسبید. -اولش فقط میخواستم مراقبت باشم اما یکم بعدش فهمیدم من حالم باهات خوبه. لطفا حال توام با من خوب باشه! جفتمون انقدری میفهمیم که درک کنیم عشق و عاشقی و این
خلاصه: وقتش رسیده بود، همان روز شومی که کابوسهای مان به واقعیت تبدیل میشد و پرونده این چند وقت اسیری و بلاتکیفی برای همیشه بسته میشد. تمام شب را کنج تخت سنگر گرفتم و ساله ای زندگیم
منظورش را از مزاحم های دورمون فهمیدم… نیما و امید را می گفت… نه می توانستم از حامد بخواهم دهانش را ببندد و نه توانایی شنیدن حرف هایش را داشتم! می ترسیدم چیزی بگویم که بلایی سر امید بیاورد…
گندم بلند گریه میکرد. سوما خانوم فریاد آرام باشید سر میداد و رادان تمام سعیش را میکرد تا خیلی هم خودش را داماد افسار گسیختهای نشان ندهد اما هراز گاهی کرمش را میریخت و امیر را عصبانیتر میکرد.
باهاش موافقم.. _کارهای وحشتناکی که بعضی از آدما به اسم احساس و عشق در حق همدیگه میکنن هم حیوونا باهم نمیکنن.. تازه اسمشون روشه حیوون بدون درک و شعور، اما به خیلی از آدما شرف دارن. حداقل میشه به
امیرحافظ صندلی را عقب کشید و گفت: – چرا اینجا؟ کافه بهتر نبود؟ آناشید سر بالا انداخت و صادقانه گفت: – نه، آخه حس میکنم بستنیهای این ویتامینهها خوشمزهتره. امیرحافظ خندهاش
تمام آنچه که باید را از همین چند کلمه فهمیدم. آهو راست میگفت، او به چیزهایی فکر میکرد که من حتی ذهنم به سمتشان خطور نکرده بود. – دختر پسر برای من فرقی نداره. فقط همین
چشمانم را با عصبانیت روی هم فشار می دهم _خواب دیدی خوش باشه نازدار خانوم! از این خبرا نیست این پیشنهاد برای من باد در قفس کردنه همونقدر غیر ممکن و محال! دستانم را مشت میکنم
نباید خجالت می کشیدم. فرهاد شوهرم بود! نفس عمیقی کشیدم و شالم و از روی سرم برداشتم. مانتوم و هم همونطور نشسته در آوردم و موهای بلندم و از حصار اون گیره مو در آوردم! همینکه گیره ام
خلاصه : ساقی همسر دوم خان دهکدهای دور افتاده به سنگسار محکوم میشود؛ محکوم به خیانتی که یادش نمیآید. سردار مردی که خواهان انتقام از این خیانت است و تا مرگ ساقی پیش میرود. از طرفی برادر هووی
در سکوت نگاهش کردم که ادامه داد: نیما، امید! واقعا تو به چشم شوهر به این دو نفر نگاه کردی؟! مثل همیشه با وقاحت حرف هایش را زده بود! – سلیقه ت قبلا خیلی بهتر بود! به خودش اشاره
خلاصه: رستا دختر قوی و محکمی که تنها زندگی میکنه و سختیهای زیادی کشیده،به واسطه یکی از دوستانش با سامی،مرد مغرور و جدی که به هیچ دختری روی خوش نشون نمیده آشنا میشه و زندگی کردن بدون اون رو یادش میره باید دید سرنوشت چه زندگی رو برای این دونفر رقم میزنه………………..
خلاصه: ارسلان افشار مرد جدی و مغروری که به اجبار راضی به ازواج با آتوسا میشه و آتوسا هخامنش دختر ۲۰ ساله ای که به اجبار خانوادش قراره با ارسلان ازدواج کنه اما درست چند روز قبل از مراسم با فرار آتوسا همه چیز خراب میشه و…………………
🤍خلاصه : حامله بودم ! اونم درست زمانی که شوهر_صیغه ایم با زن دیگه ازدواج کرد کسی که عاشقش بودم و عاشقم بود … حالا برگشتم تا انتقام بگیرم با بچه ای که پدرشو نمی شناسه! غیرت و انتقام
خلاصه : داستان در مورد دختر جوانی به اسم نازلی کسروی است که بعد از فوت ناگهانی مادر بزرگش و بعد از سالها دوری به ایران برمیگردد … آشنایی او با مرد جوانی در هواپیما و ناگفته هایی در مورد زندگیش ، این داستان را شکل خواهد داد
♥️خلاصه: درد شیرین داستان فاصلههاست. دوریها و دلتنگیها. داستان عشق و اسارت ، در سنتهاست. از فاصلهها و چشیدن شیرینی درد. درد شیرین داستان فاصله. دوری ها و دلتنگی ها. داستان عشق و اسارت ، در سنتهاست. گذشتن از فاصله ها و چشیدن شیرینی درد.
خلاصه: رمان در مورد دختری که شوهرش میمیره و پدر شوهرش اونو به پسر دیگش فرهاد میده دختره باکره بوده…شب اول.. سختی هایی که تحمل میکنه و شوهرش زجرش میده و….