پارت855 به خدا که افسار پاره کردم.. پاهام و که دو دستی قفل کرده بود اما دستهای آزادم و داشتم.. مشت بود که توی کمر کوفتیش کوبیدم.. چطور جرات کرد!!! نه واقعا چطور !! اونم با کارایی که دیشب
افتادم روی زمین و انگار جون از تنم رفت. دست و پاهام یخ بسته بود و نفسم بالا نمیاومد. جون نداشتم حتی پلک هام رو باز نگه دارم. کاش یکی به دادم میرسید. کاش مادرم، مادری کردن
یگانه آب دهانش را قورت داد و دور تا دور رستوران را چشم چرخاند. – لال شدی چرا؟! اردلان با حرص گفت و یگانه در همان حالتی که داشت اطراف را
هر چهار نفرشان شروع به ناله و عز و التماس می کنند اعتماد چاقو را می آورد و با یک حرکت پیراهن مهتاب را پاره می کنم سینه های سبزه اش را میتوانم ببینم مسعود از جا بلند
آنــــــاشــــــــید نتوانست بیتفاوت نسبت به صدای گریهی او بگذرد. کمی پشت در اتاق حانیه مکث کرد و با تردید، چند تقه به در زد. پاسخی جز همان صدای گریه دریافت نکرد. دوباره به در ضربه
تمام روزش را با حس سرخوردگی حال به هم زنی طی کرد. حس پس زده شدن… حس بازیچه شدن… حس میکرد اردلان بازیاش داده… شاید واقعا فقط آمده بود انتقام ده سال پیش را بگیرد… ده
– تو و عمه طوبی می دونید الان کجاست ! مگه نه ؟ … پولایی که براش فرستاده بودم به دستش رسید ؟ جواهر نفس عمیقی کشید … پروانه ادامه داد : – می خوام ببینمش ! …
به صدایش رقصی میدهد _بله! _شُ شُ شما مگه ازدواج کردید؟ چشم باز میکنم و منتظر جواب پریچهر می مانم امروز عزمش را جزم کرده قبرش را با دست های خودش بکند _تا ازدواج نکنم باردار میشم؟ پلک
ترنج روی پنجهی پا بلند شد تا لباسش را بگیرد ولی فراز دستش را عقب کشید. با قد و هیکلی که فراز داشت، هیچ جوره نمیتوانست لباس را از پس بگیرد. قدش نسبت به او خیلی کوتاه بود. باید
دستش که به سمتم دراز شده بود را گرفتم و آرام سر تکان دادم. زمانی من جایگاه عروس را داشتم حال این جایگاه مال او بود. نمیدانستم اگر جدی جدی زن رادان
آب دهانش را بلعید و تکانی به دستش داد. ترسیده بود، از این آدمها، از دلهای سنگیشان، از بازیهای بیرحمانهشان…اما کوتاه نیامد. – اگه بلایی سر بابام بیاد…مسئولش فقط شمایین حاج بشیر! پیرمرد خندهی پر لذتی کرد و دست
-مشکل کجاست، دخترم؟ والا ما تا دیدیم همهی خانما مشتاقن برای عقد دائم… یعنی شما دوست داری صیغه بشی؟ نگاه گیج و گنگش را دوباره به محضر دار داد. انگار همه چیز در بستری از خیال جریان
خلاصه : برای مادر بودن لازمه که زن بود ، حسش کرد .داستان ما سرنوشت یه زنه . یه زن سی ساله که زن بودنو نمیشناسه … پایان خوش
خلاصه: عمران بوکسور کله خراب و خشنی که برای انتقام از بهزاد و زمینزدن او دست روی خواهرش بهار میگذارد. پسر متعصب و پر شر و شوری که به هیچ صراطی مستقیم نیست، بهاری را وارد ماجرا می کند که نشان شدهی پسر عمویش است. اما با دستدرازی و بیحرمتی عمران به بهار، عمران را مجبور به ازدواج با او می کنند و این اجبار باعث
خلاصه: محیا به همراه دختر پنج ساله اش هستی پا به خانه محتشم ها میگذارد و در آنجا زندگیش از نو شروع میشود…خانه ای که سید عماد محتشم همه کاره ی آن است.
خلاصه: نه دنیا بیمارستانه، نه آدم ها دکتر . کسی نمیخواد خودش رو درگیر مشکلات یه آدم بیمار کنه . آدم ها دنبال کسی هستن که بتونه حالشون رو خوب کنه ، زندگیشون رو بهتر از این کنه . کسی دنبال یه بار اضافی برای شونه هاش نیست . به شما هم توصیه میکنم تا دیر نشده و همه چیز براتون بیش از حد عادی نشده ، یه نفر
خلاصه: نهلان روایت زندگی زنی به نام تابان میباشد که بعد از پشت سر گذاشتن دوره ای تاریک از زندگی خود ، در کنار پسر کوچکش روزهای آرامی را میگذراند و برای ساختن آینده ای روشن تلاش میکند ، تا این که ورود مردی به نام حنیف زندگی دو نفر آن ها ، به مرور همه چیز تغییر داده و …. تابان زنی است که روزگار پذیرای مسئولیت های
خلاصه: تک دختر خونه بود و با تموم اون ارث و میراث همیشه ده قدم از همه عقب بود! چون یه لقب روش بود… مردار! از بچگی زیر هجوم درد و تحقیر بزرگ شد تا جایی که سرنوشت کاری کرد تا بتونه روی پاهاش بایسته و برای اولین بار خودش رو به پدر مستبدش ثابت کنه! پا توی راهی گذاشت که با اون آشنا شد. ناخدا جلال! مردی آروم