خدمتکارها در رفت و آمد بودند. ناریه تند تند غذاها را در ماکروویو میگذاشت و آن دو نفر دیگر هم مشغول آوردن و بردنشان بودند. رامین اندکی نزدیکتر ایستاد. –
_حرف بزن تا نکشتمت بلافاصله سر میخورد و روی زمین می نشیند _بخدا من بی گناهم _میگم حرف بزن تا باهمین کمربند خفت نکردم هرزه نگاهم سمت بدن لخت و زانوی لرزانش میرود موهایش را میگیرم و سرش
قوی بودن کار من نبود.من همون دختر کوچولویی بودم که توی بغل بزرگش گم میشدم و اون آروم آروم موهام رو نوازش میکرد. تمام تلاشم رو کرده بودم تا سرد و بیرحم به نظر
خلاصه: رئیس مجموعهی مشهور آژند، مرد مرموزی است که جز نام هیچ کس چیز دیگری از او نمیداند. به علت مبتلا بودن یه یک بیماری روانی، قلمروئی جدا و مستقل از آدمها دارد و به تنهایی حکمرانی میکند. کسی
یکی از چشمهایش را با شیطنت باز کرد و خندید. – من بین دوتا عشقهای زندگیم نمیتونم فرق بذارم. پیراهنم را روی تاجِ تخت دونفره انداختم و دست به کمر نگاهش کردم. پوزخندی گوشهی لبم
ده روز با رنج و مشقت و گریه و ناله می گذرد موعد عروسی محمد و مرضیه و ماریه که همگی باهم ست فرا رسیده زندگی ام در دو کلمه خلاصه میشود درد دل و گریه! گریه های
یگانه سپاسگزار بود که او در این مورد لااقل قصد لجبازی ندارد. – ممنون. اردلان جوابی نداد و از اتاق بیرون رفت و در را بست. یگانه چند
نباید خودش را ضعیف نشان میداد. میدانست این عمل چقدر به آیندهی فراز کمک میکند برای همین نباید مانع پیشرفتش میشد. در حالی که یک قطره اشک از چشمهایش پایین میریخت لب زد: – بچه نیستم که نتونتم
پیشانی دختر مهرِ در شد و بغض پدر شکست، این طرف در دختر گریه میکرد و آن طرف در پدر… – خیال میکردم دختر خودمی… گفتنی جان خودش میسوخت، قلبش، روحش…اما باورِ آن شنیدهها و دیدهها! – اما ثابت
خلاصه : در مورد دختری است که نطفه ای در بطن خود دارد که هرگز پدرش را ندیده
یگانه بعد از عوض کردن لباسش به طبقه پایین برگشت. همه سر میز نشسته بودند و با دیدن یگانه مشغول شدند. – بفرمایید خواهش میکنم. یگانه گفت و روی صندلی خالی
گُـلِ گــازانـیـا: گلویی صاف کرد. – جانم بهی؟ بهناز با صدایی ناراحت لب زد. – سلام پسرم. نمیخوای بیای اینجا مادر؟ – سلام بهی… حوصله ندارم. کاری داری که بیام؟ زن چند ثانیه مکث
خلاصه: ترنم دختری دهه شصتی از یه خانواده مذهبی و متعصبه که تو خونه پدربزرگش زندگی میکنه. زندگی ترنم روی روال عادی خودش پیش میره تا اینکه پسر عموش، سیاوش، نامزدش دقیقا یک شب قبل از عروسی می میره و ترنم عروس نشده بیوه میشه! حالا حدود 4, 5 سالی از مرگ شوهرش گذشته که پسر عموی بزرگش، سالار، برادر سیاوش، پزشک زنان و زایمانی که توی آلمان بهترین
خلاصه: ماهک دختری آزاد و بیپروا که به خاطر یک سوءتفاهم مجبور میشود با سید علی، پسر مستبد و متعصب حاج محمد که یه محل به اسمش قسم میخورن عقد کنه….
خلاصه: من غیاثم! غیاثِ ساعی! بوکسور زیر زمینی ۳۰ سالهای که یه شب از سر مستی با یه دختر کوچولوی ۱۹ ساله همخواب میشم! منی که از جنس مونث فراریم واسه آزار دادن اون دختر بچه دست به هر کاری میزنم ولی حواسم نیست که دل و ایمونم بند اون دوتا چشم مشکی رنگش شده! اینو زمانی میفهمم که دختر کوچولویی که با دستای خودم بزرگش کردم، با
خلاصه: رَسام جدیری بزرگ طایفۀ جَدیریهاس… چی میشه که اون از اهواز به تهران میاد و مسیر زندگیش گره میخوره به دختر هفده سالۀ یحیی،همسر مادرش؟ اون قراره پدر باشه برای دختر بیکس و بیدست و پای یحیی یا مرد رویاهاش؟ چطور میتونه دختری که از نظرش دوست داشتنی نیست رو با خودش ببره اهواز و بشه پناهِ بیپناهیاش؟؟
خلاصه : پارسا نیک نام، بازپرس سابق دادگستری، مردی که در برهه ای از زندگی پرتلاطمش به خواست و در واقع خواهش پدرش (حسین نیک نام) اجبارا و موقت به ازدواج با دختر آشنای قدیمی شان تن می دهد. ازدواجی که تبعات زیادی در پی آن است و…
خلاصه روی کاشی های سرد حمام نشسته و سعی میکنم که تصویر مقابلم را هضم کنم…! با بغض تعجب و ترس دستم رو داخل وان میبَرم و به خون هایی که رنگ آب را سرخ کرده، خیره میشوم. مردمک چشمانم بالاتر میاد… تَنِ ظریف یک دختر را میبینم. یک دختر زیبا با چشمان بسته و موهای طلایی که بهخاطر غوطه ور شدن در آب کمی تیره تر از حالت عادیاش