ده روز با رنج و مشقت و گریه و ناله می گذرد موعد عروسی محمد و مرضیه و ماریه که همگی باهم ست فرا رسیده زندگی ام در دو کلمه خلاصه میشود درد دل و گریه! گریه های
یگانه سپاسگزار بود که او در این مورد لااقل قصد لجبازی ندارد. – ممنون. اردلان جوابی نداد و از اتاق بیرون رفت و در را بست. یگانه چند
نباید خودش را ضعیف نشان میداد. میدانست این عمل چقدر به آیندهی فراز کمک میکند برای همین نباید مانع پیشرفتش میشد. در حالی که یک قطره اشک از چشمهایش پایین میریخت لب زد: – بچه نیستم که نتونتم
پیشانی دختر مهرِ در شد و بغض پدر شکست، این طرف در دختر گریه میکرد و آن طرف در پدر… – خیال میکردم دختر خودمی… گفتنی جان خودش میسوخت، قلبش، روحش…اما باورِ آن شنیدهها و دیدهها! – اما ثابت
خلاصه : در مورد دختری است که نطفه ای در بطن خود دارد که هرگز پدرش را ندیده
یگانه بعد از عوض کردن لباسش به طبقه پایین برگشت. همه سر میز نشسته بودند و با دیدن یگانه مشغول شدند. – بفرمایید خواهش میکنم. یگانه گفت و روی صندلی خالی
گُـلِ گــازانـیـا: گلویی صاف کرد. – جانم بهی؟ بهناز با صدایی ناراحت لب زد. – سلام پسرم. نمیخوای بیای اینجا مادر؟ – سلام بهی… حوصله ندارم. کاری داری که بیام؟ زن چند ثانیه مکث
᭄ به انگشتان دستش زل زده و سکوت کرده _خوابیدی دیشب؟ به نشانه منفی سر تکان میدهد بازویش را میگیرم و به طرف تخت هدایتش میکنم _یکم بخواب بدون مخالفت روی تخت دراز میکشد _من همیشه خودمون رو
پرسید و باز از دست رعنا چسبید. -اولش فقط میخواستم مراقبت باشم اما یکم بعدش فهمیدم من حالم باهات خوبه. لطفا حال توام با من خوب باشه! جفتمون انقدری میفهمیم که درک کنیم عشق و عاشقی و این
خلاصه: وقتش رسیده بود، همان روز شومی که کابوسهای مان به واقعیت تبدیل میشد و پرونده این چند وقت اسیری و بلاتکیفی برای همیشه بسته میشد. تمام شب را کنج تخت سنگر گرفتم و ساله ای زندگیم
منظورش را از مزاحم های دورمون فهمیدم… نیما و امید را می گفت… نه می توانستم از حامد بخواهم دهانش را ببندد و نه توانایی شنیدن حرف هایش را داشتم! می ترسیدم چیزی بگویم که بلایی سر امید بیاورد…
گندم بلند گریه میکرد. سوما خانوم فریاد آرام باشید سر میداد و رادان تمام سعیش را میکرد تا خیلی هم خودش را داماد افسار گسیختهای نشان ندهد اما هراز گاهی کرمش را میریخت و امیر را عصبانیتر میکرد.
خلاصه: رستا دختر قوی و محکمی که تنها زندگی میکنه و سختیهای زیادی کشیده،به واسطه یکی از دوستانش با سامی،مرد مغرور و جدی که به هیچ دختری روی خوش نشون نمیده آشنا میشه و زندگی کردن بدون اون رو یادش میره باید دید سرنوشت چه زندگی رو برای این دونفر رقم میزنه………………..
خلاصه: ارسلان افشار مرد جدی و مغروری که به اجبار راضی به ازواج با آتوسا میشه و آتوسا هخامنش دختر ۲۰ ساله ای که به اجبار خانوادش قراره با ارسلان ازدواج کنه اما درست چند روز قبل از مراسم با فرار آتوسا همه چیز خراب میشه و…………………
🤍خلاصه : حامله بودم ! اونم درست زمانی که شوهر_صیغه ایم با زن دیگه ازدواج کرد کسی که عاشقش بودم و عاشقم بود … حالا برگشتم تا انتقام بگیرم با بچه ای که پدرشو نمی شناسه! غیرت و انتقام
خلاصه : داستان در مورد دختر جوانی به اسم نازلی کسروی است که بعد از فوت ناگهانی مادر بزرگش و بعد از سالها دوری به ایران برمیگردد … آشنایی او با مرد جوانی در هواپیما و ناگفته هایی در مورد زندگیش ، این داستان را شکل خواهد داد
♥️خلاصه: درد شیرین داستان فاصلههاست. دوریها و دلتنگیها. داستان عشق و اسارت ، در سنتهاست. از فاصلهها و چشیدن شیرینی درد. درد شیرین داستان فاصله. دوری ها و دلتنگی ها. داستان عشق و اسارت ، در سنتهاست. گذشتن از فاصله ها و چشیدن شیرینی درد.
خلاصه: رمان در مورد دختری که شوهرش میمیره و پدر شوهرش اونو به پسر دیگش فرهاد میده دختره باکره بوده…شب اول.. سختی هایی که تحمل میکنه و شوهرش زجرش میده و….