بی توجه به تقلاهاش لب های سرخش رو بوسیدم،از ته دل و با خشونت. انگار میخواستم ثابت کنم دخترک مال منه. میخواستم بهش بفهمونم میخوامش. باهام همکاری نمیکرد انگار میخواست اونجوری اعتراضش رو نشون بده. اگه میگفت
با هقهق گوشهی چادرش را روی سرش کشید و به سجده رفت. صدای رقت انگیزه گریه هایش در اتاق پیچیده و شروع کرد با همان صدا، بلند بلند دعا خواندن. پس از چند دقیقه سر بلند
.🎶🦢꯭⃤꯭᭄ ماه منیر با سماجت دستگیره را می گیرد و می خواهد در را باز کند که دوباره با مقاومت نوچه مواجه میشود _خانوم اجازه ندارید خارج بشید، اگه خارج بشید عواقبش با منه ماه منیر دستش
فاطمه نامحسوس به حاج محمود کوبید و به فراز اشاره کرد. نگرانیهای پسر یکی یک دانهش برای ترنج را که میدید، قلبش آرام میگرفت. خوشحال بود که فراز نگران خانومش شده… بالاخره آنها دل بهم داده بودند.
یگانه کمی حس بد داشت از آمدنشان ولی خب چیزی نگفت. حاج سعید جدی شد. – یعنی چی؟ اردلان پا روی پا انداخت. – یعنی من که نیستم،
لادن مثل خودش صدا بالا برد _ قرارم نبود بخونم! برنامم روز آخر خالیه حالا ساکت شو تمرکزم بهم میریزه ساواش چشم غره ای به در بسته رفت و تلفن را برداشت تا غذا سفارش دهد
آنــــــاشــــــــید باز هم نمی توانست به او بگوید که اگر پا به اتاق حانیه نگذاشتهبود و امیرحسین را در آن ویدیو ندیده بود، شاید حالا اینطور برآشفته نمیشد. چند نفس عمیق کشید و آرام گفت:
دستش روی شیشه مشت شد… دو موجود کوچک و ریزه میزه که از کف دست بزرگتر بودند… آنها هم مثل مادرشان زیر یک سری شلنگ و دستگاه بودند که دل پاشا را به درد آورد. ناباور به ان دو
بی تفاوت دستش را کنار میزنم و دراز میکشم از جا بلند میشود و به طرف کمد می رود بعد از مکث کوتاهی کنارم می نشیند _آواز ! _هوم! _اینو ببین به طرفش برمیگردم و با دیدن
اطلس غر غری کرد : – با این حالتون آخه ؟ با این حال بازوی خورشید رو گرفت تا در راه رفتن کمکش کنه … . قدم های خورشید لرزان و ناتوان بود . هنوز چهل و چند سال
تنها توانستم یک سؤال بپرسم. – امید کجاست؟! حامد با غیظ خندید. – چه عجله ایه؟! حالا به آقا امیدتون هم می رسیم آهو جان! نگاهم در اطراف چرخید و در نهایت با بیچارگی روی صورت حامد متوقف شد.
صدای خستهی اردلان توجه هر دوشان را جلب نمود. – برین کنار که امروز جنازهی اردلان رسیده خونه… سپس خود را روی مبل پرت کرد و وا رفته و شل خودش را رها کرد.
خلاصه : دو پسرو دختر جوون به نام کمیل و روشنا که تازه با هم ازدواج کردن و زندگی عادی و پر از عشقشون رو میگذرونند اما مسئله ی اصلی اینه که موافقت ناگهانی مادر کمیل باعث میشه تا برای روشنا معمایی ایجاد بشه و داستان تازه از همین جا شروع میشه زندگیست دیگر! گاهی پر از فراز و نشیب،گاهی هم آرام،گاهی کسی که اصلاً انتظارش را نداشتی به
خلاصه : تافته ادیب دانشجوی پزشکیست که به تهمت نامزدش از خانواده طرد شده و مجبور به جدایی میشود. اتفاقاتی باعث می شوند هم خانهی دکتر سهند نریمان شود، سهند دشمن قسم خوردهی خاندان ادیب است و تافته بیخبر از همه جا. همهچیز خوب است تا اینکه نامزد سابق تافته این هم خانگی را کشف کرده و….
خلاصه: همیشه که نباید پورشه یا فراری باشد؛ گاهی حتی یک تاکسی زنگ زده هم رخش آرزوهای دل دخترک میشود. داستانی که دخترک شاهزاده و پسرک فقیر در آن حضور دارند و رقم زنندهی عشقی آتشین خواهند شد. باید دید این عاشقی تاب و تحمل سختیها و خیانت را دارد یا نه.
🌸 خلاصه : همتا دختری که بر اثر تصادف، بدلیل گذشتهای که داشته مغزش تصمیم به فراموشی انتخابی میگیره. حالا اون دختر حس میکنه هیچکدوم از چیزایی که از گذشتهش براش تعریف میکنن واقعی نیست اما فقط یه چیز رو یادش میاد. یه حس… یه نامه که از خودِ گذشتهش لای کتاب موردعلاقهش پیدا میکنه! وقتی تصمیم میگیره عوض بشه و زندگی جدیدشو از نو بسازه که
خلاصه : زمرد از ترس ازدواج اجباری به پسرخاله اش پناه می برد، علی ای که مردانگی اش زبان زد است و دوازده سال از زمرد بزرگتر! غافل از آنکه.
خلاصه : ایمان بعد از مدتها انتظار با خبر می شود ، گلرخ عشق سالهای نه چندان دور زندگی اش ، از همسرش جدا شده و به خانه ی پدری اش برگشته . گذشته ها برای ایمان زنده می شود و به یاد می آورد گلرخ چطور به او نارو زد و ازدواج کرد . حال ایمان زخم خورده ی عشقی نافرجام ، به سراغ گلرخ می رود