بهش خیره شدم که ادامه داد. _یه سوال می پرسم راست جواب بده! با استرس بهش خیره شدم که ادامه داد. _وقتی دیدیش… راستش و بگو… امید… وار شدی به بودنش ؟! با تعجب بهش نگاه کردم. اون
درحالیکه قلبم تندتند میزد و صدایم می لرزید با تته پته جوابش را دادم. – آ… آره… آره… هستم… با بیحوصلگی “خب” کشیده ای گفت. – تصمیمت چیه؟! – میام! خندید. خنده ای که حتی از پشت گوشی هم
-اون دخترهی کله زرد چی؟ گندم چی؟! بعد از مکثی طولانی با سری پایین افتاده زمزمه کرد: -فکرش از سرم بره بیرون. سکوت میانمان جاری شد و من در تلاش بودم تا منظورش را بفهمم و با چراغی
چی بهش میگفتم وقتی خودم بهش تجاوز کرده بودم. به کدوم قاضی شکایت میبردم وقتی خودم اولین متهم بودم. چه جوابی بهش میدادم. چی میگفتم که اروم بگیره. از خودم خجالت میکشیدم ،منم یروز مثل یه حیوون
وقتی دستش را رها میکند سرم به در باز ماشین کوبیده میشود و بی حال روی زمین می افتم چشم باز میکنم….سنگ…سنگ هنوز آنجاست… باید جانم را نجات بدهم باید برگردم پیش محمد دوباره با هر جان
با ناباوری به سمت اتاق چرخید. هنوز حرف معین را پیش خودش حلاجی نکرده بود. -ها؟ -ویندوزت پرید چرا؟ میگم برو شناسنامه تو بردار بیا… -شناسنامه؟ شناسنامه برای چی؟ -میخوام واسه کوپن اسمت و بنویسم . شناسنامه واسه
صدا متعلق به حامد بود… حامدی که خیلی وقت بود حتی یک درصد هم به او فکر نمی کردم! باورش سخت بود، اما حامد امید را دزدیده بود! حامدی که مرا در آن وضعیت رها کرده بود می گفت
ترنج که دلیل عقب کشیدن فراز را فهمید، به خنده افتاد. نمیخواست فقط ببوسدش و عقب بکشد. برای همین روی تخت جلوتر رفت. گرهی حولهش باز شد و بدنش در معرض دید قرار گرفت. فراز نگاه
اشک سوگند بی اختیار روی گونهاش راه میگیرد. وقتی مهرانه میگوید: – فکر نمیکردم پسر جهانگیر نامرد باشه به یه دختر تنها ظلم کنه! بی اراده از سیاوش دفاع میکند: – سیاوش پسر بدی نیست خاله. – تو
صورت غزل سریعا از خجالت قرمز شد و فرید با شیطنت از دخترک فاصله گرفت. غزل لبش را محکم گزید و کمر صاف کرد. بدون نگاه کردن به فرید، خواست بلند شود. – اره بخوابیم. اما
آ دست به پیشانیاش کشید. حسام یک نفس حرفش را زد: – من مسئله رو با بابا در جریان گذاشتم گفتن باشه برای بعد از چهلم خان عمو، ولی خب… دله دیگه، حساب کتاب حالیاش نمیشه! بابا
قهوهاش را خورد و در حال بالا پایین کردن کانالهای تلویزیون بود که صدای خستهی اردلان آمد. – سلام. یگانه فورا برخاست و شال دور گردنش را روی سرش انداخت.
خلاصه : پریماه دختر بی دست و پایی هست که به خاطر بیماری مادرش حاضره تن به شرایط کاری سخت بده … و این آغاز فصل جدید زندگی او و آشنایی اش با مردی هست که بی هیچ قانون و قاعده ای برای خودش زندگی میکنه …
خلاصه : پریماه دختر بی دست و پایی هست که به خاطر بیماری مادرش حاضره تن به شرایط کاری سخت بده … و این آغاز فصل جدید زندگی او و آشنایی اش با مردی هست که بی هیچ قانون و قاعده ای برای خودش زندگی میکنه …
💬خلاصه رمان: قصه درباره ی مردی به اسم ایوبه.اون مردی با اعصاب و جسم و روانی داغون از گذشته ی تلخشه.تو دنیاش دوستانش نقش پررنگی دارن..اون مدام سرجونش خطر میکنه تا شاید بتونه گذشته اش رو فراموش کنه.این رفتارش باعث میشه که درگیری های زیادی تو زندگیش رخ بده و اشتباهات کوچیک و بزرگی بکنه و کم کم آدم های جدید وارد میشن.و همینطور پای گذشته ی ایوب به
خلاصه نیلوفر دختری نازدانه و مهربان ، بدون آنڪه بداند… در پی رد ڪردن عشق پسرعمویش سناریوی یڪ فاجعه را می نویسد! در پس این فاجعه ڪسی ڪه قلب نیلوفر را به طپش میاندازد سر راهش قرار میگیرد… دقیقا در سالروز آن فاجعه ، فاجعه ای دیگر زندگی نیلوفر را نابود میکند… از خانواده طرد میشود و به مادر بزرگ مادریش پناه میبرد پس از 5
خلاصه : قصه راجب یه ارباب یه ارباب به ظاهر خشن اما ، یه ارباب که هیچ اختیاری واسه زندگی خودش نداره اربابه اما تو مهم ترین مرحله ی زندگیش خان براش تصمیم گرفته ، ومجبور به ازدواجی میشه که هیچ علاقه ای بهش نداره . و خانم دکتری که به روستا میره و پاش به ماجراهایی باز میشه که کلی دردسر براش درست میشه اما
خلاصه: همه چیز از سفره امام حسن حاجخانم شروع شد! نذر دامادی پسر بزرگه بود و تزئین سبز سفره امیدوارش میکرد که همه چیز به قاعده و مرتبه. چه میدونست خانمجلسهایِ مداح نرسیده، نوه عموی حاجیدرخشان زنگ میزنه و خبر میده که عزادار شدن! اونم عزای کی؟ خود حاجی و پسر وسطیش، صابر و تازه بعد از شلوغی برو بیای شب سه و هفت، اهل خونه به صرافت