_از راه حنانه وارد شو ! دو سیلی به حنانه بزنی اعتراف میکنه پوزخندی میزنم _حنانه نیست! با مهران و نازدار رفته شهر _یه هفته ی دیگه میاد جلو میروم و با عصبانیت می غرم _یه هفته صبر کنم؟ مغزت
هر دو در سکوت قهوهشان را نوشیدند، سپس یگانه برخاست و ماگش را در سینک گذاشت. – شما امروز میرید بیمارستان؟ اردلان هم بلند شد و ماگ را در سینک گذاشت و
خلاصه: نفیس، یک زن شوهردار دارای یک پسر که به اجبار مادرش ازدواج کرده درگیر مشکلاتی میشه که برای تنها خواهرش بهوجود اومده و در این بین با کسی که قبلا علاقهی خاصی بهش داشت روبرو میشه و
مایع کِدری که زمانی سفید بود بهم دهن کجی میکرد از هر طرف نگاهش میکردم معده ام به هیچ صراطی حاضر به خوردنش نبود.. نمیدونم الان نصفه شبی این شیر عسل غلیظ پر مغزو کجای دل دردناکم بزارم!؟ دستش
این بار سکوت شدیدتر شد و گلی به سختی زمزمه کرد: -خدا لعنتش کنه… امیدوارم به زمین گرم ب… انگشت هایم را سریع روی لب هایش گذاشتم تا ادامه ندهد. -نه نفرینش نکن اون تاوانشو پس داد. حالا
” آهو ” ضربهی آرامی به در حمام زدم و معترض صدایش کردم. – یاسین! گیر کردی اون تو؟! به جای جواب، در حمام را نیمه باز کرد و بیحیا با همان تنِ برهنهی خیس
فورا به سمت ستون های ورودی پا تند میکنم و پشت یکی از آنها پناه میگیرم پس درست فهمیدم! اتفاقی افتاده! محمد باید الان عروسی باشد و نیست! پس این برگشتن بی موقع دلیلی دارد! گوشم را کمی تیز میکنم
نگاهی به چشمهای غمگین غزل انداخت. – تو آمادگی داری هرجا بری مردم سرشون تو زندگیت باشه؟! غزل فکر میکنی الان توان داری هرجا حاضر بشی چند نفر از اجتماع تورو بشناسن؟ صبوری کن لطفاً… سریال داره عالی
• -صدای چی بود؟ لحن آسیه آنقدر تند و سؤالش پر از شَک بود که زن بیچاره همان اندک زبان جواب دادنش هم لال شده و درجا به کامش چسبید. -لال شدی چرا؟ صدای چی بود میگم ؟ پرسید
بعضش که ترکید میخواستم بگم تمومش کنه،پشیمون بودم از سوالم. انگار تبش هر لحظه تند تر میشد و حرارت تنش بالاتر میرفت. ولی یبار برای همیشه باید حرف میزد و خودش رو خلاص میکرد. گاهی فقط حرف
همه چیز خوب بود اما رنگ و بویی غریبانه داشت! لادن شب آخر روی ماسه ها دراز کشیده و خیره به ستاره ها پرسیده بود _ تو هم سنگینیِ این روزارو حس میکنی؟ ساواش نپرسید چه سنگینی؟ تنها
خنده بلندی که کرد، اعصابم و به هم ریخت. _می خوای باور کنم؟! تو عاشق منی ماهرو… تو جز من نمیتونی با کس دیگه ای باشی… این بار من خندیدم. این بشر چی با خودش فکر کرده بود ؟!
خلاصه: قصه ی زخمِ پائیز داستانِ راهیِ . . . پسرِ جوونِ قصه مون که زندگیِ عجیب و شاید آرومی داره . اما راهی رو باید شناخت . . و وقتی شناختینش شاید تعجب کنین ! راهی با همه ی چیزهایی که داره ، خیلی چیزها نداره ! راهی از خیلی چیزها خسته اس . . و کاری کرده که اگر بفهمن اطرافیانش ، احتمالا باهاش خیلی
خلاصه : سلـیم…. مردی که یه دنیا ازش وحشت دارن و اسلحه جز لاینفک وسایل شخصیش محسوب میشه…. اون از دروغ و خیانت بیزاره و گناهکارها رو به روش خودش مجازات میکنه… کی میدونه اون چند نفر رو کُشته…؟ به اون میگن زئــوس ، چون این نام برازنده ی ایزد آسمان رخشان و الهه ی یونانیان هست… حالا چی میشه اگر یک زن…یه دختر با چشمهای شیطانیش ،
♥️خلاصه: نوه ی جهانگیرخان فرهمند، رئیس کارخانه ی نساجی معروف را به دنیا آورده بودم. اما هیچکس اطلاعی نداشت! تا اینکه دست سرنوشت پدر و دختر را مقابل هم قرار داد. او نباید می فهمید رزا دختر اوست، اما شباهت دخترم با او غیر قابل انکار است! دختر چهار ساله ام دل و دین پدرش را برد و قلبش را تسخیر کرد! محمد فرهمند! شاید دل دخترم را
خلاصه: من بامداد الوندم… سی و شش ساله و استاد ادبیات دانشگاه تهران. هفت سال پیش با دختری ازدواج کردم که براش مثل پدر بودم!!!! توی مراسم ازدواجمون اتفاقی میفته که باعث میشه آیدا رو ترک کنم. همه آیدا رو ترک میکنن. ولی من حواسم دورادور جوری که نفهمه، بهش هست. حالا بعد از هفت سال منو آیدا توی دانشگاه همدیگرو به عنوان استاد و دانشجو ملاقات میکنیم و این
خلاصه: داستان دختری طرد شده… که ناخواسته قربانی شده ی یک دسیسه شیطانیست و به یک باره از دنیایی به دنیای دیگر تبعید میشود دنیایی که هیچ سنخیتی با رویا های او ندارد… دنیایی که خلاصه میشود در یک مرد…مردی مغرور و عاشق …که در دلش جایی برای آنا ندارد و..
خلاصه: یه دختر ساده و اروم که بعد از فوت پدرش،یهو کلی دردسر برای خودش و خانوادش پیش میاد… پدرش یواشکی دوبار ازدواج کرده بوده،و یه پسر هم داشته! و حالا که موقع ارث و میراث شده،اومدن سراغشون تا همون یه ذره دارایی هم از چنگشون در بیارن…… و این وسط،بعد از سالها،مار دو سر برمیگرده یه ادم مغرور و بد اخلاق که اومده بشه ملکه ی عذاب