“فروغ عزیزم !
من رو ببخش اگه این روزها نمیتونم حق عشق رو اونطورکه باید در حق نازنینی چون تو عزیز ترینم ادا کنم.
این روزها انقدر گرفتار امور دنیوی شدم که هر آن وحشت دارم مجبور شم دست به کار احمقانه ای بزنم…
دیگه جونم به لبم رسیده…عرصه ی دنیا برام تنگ شده!…
اگر دیر بجنبم هر لحظه ممکنه به خاطر بدهی هام گرفتار زندان شم،که خدا میدونه رنج تحمل کردن اسارت و در بند بودن آسون تره از درد فراق و دوری تو عشقم !
گفته بودم با هم میریم و تا آخر عمر یک زندگی رویایی و ابدی برات میسازم.شرمندت شدم…
باور می کنی امروز به سرم زد تا دست به یک کار احمقانه بزنم؟
میخواستم خودکشی کنم اما یک لحظه چشم های زیبای تو در نظرم اومد و عشق پاکی که هرگز نمیتونم ازش بگذرم.
به خدا دیشب که پیشنهاد فروش تنها دارائیت رو در ازای عشقمون دادی تا صبح نخوابیدم و در مقابل بخشش بی حد تو تا ابد شرمنده خواهم بود.
کاری میکنی که در ازای این لطف بی حدت تا آخر عمر مدیونت خواهم موند اونچه رو که در راه عشقمون خالصانه ایثار کردی رو یک روز به تو برمیگردونم.
دعا میکنم هر چه زودتر تمام این مصائب تموم شه.
دستان مهربان و بخشندت رو هزاران بار میبوسم.
کسی که عاشقانه دوستت داره……
پرویز”
اشک هایم را با اقتدار زدودم ، اشک هایی را که هرگز حق چشمانم نبود.
به سرعت برخاستم و جامه ی رزم بر تن کردم و پای در عرصه ی کار زاری گذاشتم که بی شک مخوف تر از رزم سهراب و رستم خواهد شد!
پدر!
یا تو میرفتی و به پایان میرسیدی یا من آخرین قربانی این سرنوشت منحوس میشدم که تا ابد داغی باشم بر دل سنگت ،در ازای زندگی برباد رفته و سوخته ی سرو…
نامه ها را برداشتم و درون کیفم گذاشتم؛عزمم را جزم کرده بودم.
از پلکان که سرازیر شدم مادر را دیدم که مشتاقانه نگاهم میکرد.
معصومانه گفت:
_ کجا ماهی؟
_ پیش بابا ، باید باهاش حرف بزنم.
نازنینم چه بیهوده خوشحال شد!
جلو آمد و بر پیشانیم بوسه زد و گفت:
_ الهی خیر ببینی مادر…
میدونستم به خاطر من میری باهاش حرف میزنی ، هر طوریه راضیش کن بره بیمارستان…
این بیماری رو انقدر پشت گوش نندازه!
از کجا میدانستی مادرم!
چگونه میتوانستم بگویم سراغ مردی میروم که نمی دانی چه ها که نکرده است !
ای کاش تا ابد هم ندانی !
ای کاش تا آخر دنیا دلت در آتش شک و تردید ، در بهت خیانتی که به حریم و تقدس عشق پاکت شده بود نمانی!
ای کاش لااقل تو چون من مجبور به پرداخت هیچ تاوانی نباشی!
من میرفتم تا با جواب تمام نادانسته هایم ، که چه تلخ به آن رسیده بودم…
به بهای از دست دادن پدر، پدری که چه راحت دروغ گفته بود !
چه قدر آسان فریب داده بود و روحش را به شیطان فروخته بود!
فقط در ازای به دست آوردن باغچه همایون!!
هویت دستانی در باورم فاش شد که چه راحت طناب دار را بر گردن همایون بینوا انداخته بود…
دستانی که بنیاد خانواده ای را آنچنان مزدورانه به بوته ی نیستی و فلاکت کشاند که در انتهای آن جز مرگ و جنون ، یتیمی و آوارگی هیچ نبود…
سپس مادر بیچاره ام را بر روی ویرانه هایی که به قیمت تباه کردن یک زندگی بود نشاند…
پلنگ مازندران!
او را هم بد فریفتی ، عمری ادعای عشق کردی که عاشق نبودی هرگز فقط ادای عاشق بودن را در آوردی چقدر ساده بود مادر! چه قدر بیچاره بودیم ما ! حتی شرم نکردی آن روز که وقیحانه گفتی:
زن بیچاره را فریب دادم کلاه سرش گذاشتم اما هرگز آدم نکشتم !
ای کاش قاتل بودی به خدا که قاتل بودن شرف دارد بر بی شرف بودن !
شرمنده ام از خونی که در رگ هایم میدود!
بیزارم از وجودم که از توست!
جواب سرو در دستان من است!…جوابی که شرم دارم از ابراز آن!
جوابی که قبل از آنکه سرو را به پایان رساند مرا نابود کرد!
اما پدر قبل از همه تو باید حساب پس دهی!
میخواهم شرمی را که در چشمانت باقی خواهد ماند را ببینم…
میخواهم در برابرت بایستم و از ته دل فریاد کنم…
شرم دارم از اینکه فرزند توام!
کنار حجره که رسیدم از خلوت بودن آن ، آن هم در آن وقت از روز کمی متعجب شدم و زمانی متعجب تر شدم که در کمال ناباوری کل ویترین را خالی دیدم…
انگار حجره کاملا از آن همه سکه و ارز و دلار تخلیه شده بود !
وارد شدم ؛ بابا پشت پیشخوان تک و تنها ، زرد و پریشان نشسته بود.
حتی از احمدعلی هم خبری نبود!
دلم گرفت از آن همه انزوا…
به محض این که چشمش به من افتاد دانست خبری شده.
نپرسیدم بابا این جا چه خبر است؛چرا این جا شبیه بیقوله ای شده که انگار یکشبه دستخوش تاراج راهزنان شده است ، حتی نپرسیدم چرا به این حال و روز افتادی!پس کو آن همه دبدبه و کبکبه ی پلنگ مازندرانی که عمری شهره ی کل بازار بود،
فقط چند قدمی به طرفش برداشتم…
با خشم و انزجار دستم را درون کیفم فرو کردم و از میان آن کاغذ پاره ها نامه اش را برداشتم و در مقابل دیدگان متعجبش محکم روی پیشخوان کوبیدم.
برای شناسایی مدرک جرمی تا آن اندازه منفور، همان یک نظر کافی بود؛
رنگش به سپیدی رفت و لب هایش به شدت میلرزید. زل زده بود میان آن تکه کاغذ و فقط در کمال سکوت مرگبار شبحی چونان پیکی از مرگ را میدیدم که بر او سایه می انداخت.
چون سکوتش را دیدم خودم لب باز کردم و گفتم:
_ این چیه ؟
سرش را از روی میز بلند کرد ، چشمانش کاملا بی فروغ بود.
انکار نکرد!
حتی دیگر فرصت پنهان کردن را نیز نداشت !
تنها چیزی که گفت در حالی بود که یک قطره درشت از اشکش سر خورد و تا مرز سبیل هایش پیش رفت.
فقط پرسید
_بهجت ، بهجت ، اونم اینارو دید؟
_ نه بابا مطمئن باش هیچ وقت اونارو نمیبینه ، البته نه به خاطر اینکه تو میخوای!
فقط به خاطر اینکه تنها داشته اش، دارائیش، همون مقدار از عشق دروغینی رو که عمری باورش کرده بود و ساده لوحانه تو کنج قلب عاشقش تلنبار کرده بود همونطور پاک و دست نخورده براش باقی بمونه.
فقط تو رو خدا بابا دیگه دروغ نگو !
برای یک بار هم که شده مرد باش و بگو چرا این بلا رو سر اون خونواده ی بی گناه آوردی؟
نگاه تندی به سمتم انداخت و گفت:
_ من هیچ بلایی سر اونا نیاوردم…
من هیچ نقشی تو مرگ و زندگی اونا نداشتم جز اینکه فروغ خودش خواست!
این خودش بود که با دست های خودش سند باغچه همایونو بهم داد.
_ دروغ میگی بابا ، بازم مثل همیشه دروغ میگی !
تو اون زنو فریب دادی!
از احساساتش سوء استفاده کردی،
بهش هزارتا وعده ی دروغ دادی تا اون چیزی رو که اون مالکش بود رو تصاحب کنی ،
به چه قیمت بابا؟!!
آخه چه طور….
میان حرفم پرید ودر حالی که با خشم دو دستی وسط میز میکوبید گفت:
_اون خودش اومد سراغم!
خودش پا پیچم شد!
بهش گفتم من اهلش نیستم ، برو زن ،بچسب به زندگیت به شوهر وبچه ات !
حتی گفتم خاطر خواه یکی دیگم!…
ولی لامصب مگه حرف حساب تو کتش میرفت؟!
شده بود موی دماغم!مثل سایه دنبالم بود !دیگه داشت آبروم میرفت تا اینکه…
سکوت کرد؛ شاید شرم داشت از آنچه که میخواست به آن اعتراف کند.
دوباره لحن کلامش کمی ملایمتر شد…
و کمی رقت انگیزتر …
ادامه داد
_همه چیز از اون پاییز لعنتی شروع شد.
همون سالی که طوفان شد و چندتا از درختای عمارت صولت خان سرنگون شد.
بابای خدا بیامرزم کارگر کارخونه ی چوب بری تو مازندران بود.
درخت انداختنو خیلی خوب قبل از اینکه پامو تو تهرون لعنتی بذارم یادم داد.
اومدم تهرونو شدم شاگرد حجره ی صولت خان ،از همون موقع هر وقت درختای باغچه احتیاج به هرس داشتن و شاخه ها انقدر بزرگ و سنگین میشدن وظیفه ی من بود که به اونا رسیدگی کنم.
همون موقع بود که یه روز بهجتو دیدمو دل و دینمو باختم.
چند سال گذشت و من کم کم وارد دنیای جوونی میشدم…
اون سال وقتی داشتم درختای باغچه رو سر و سامونمیدادم یکی از کارگرهای باغچه همایون اومد پیش صولت خان و گفت:
_ آقام همایون خان سلام رسوندن خدمتتون و پیغام فرستادن دیشب موقع طوفان چند تا از درختای باغچه شکسته؛ اگه ممکنه کارگری رو که درختارو سامون میده بیاد و به باغچه همایونم یه سر و سامونی بده.
صولت خان استقبال کرد و فوری بهم گفت:
_ پسر همین فردا تبرو بردار و یه سر برو باغچه همایون…
کاش پام میشکست و هیچ وقت پا توی اون باغچه ی جهنمی نمیذاشتم!
از همون روز وسوسه های اون زن شروع شد…زیبا بود، طناز و فریبنده !
خدا خودش شاهده هزار بار بر نفس سر کشم در مقابل حرکات اغواگرش نهیب زدم…
بر شیطان لعنت فرستادم…
هزار بار چشم های معصوم بهجت می اومد جلوم و باعث میشد تا باعث نشه خدایی ناکرده دست به عمل خطایی بزنم
کارم که تموم شد رفتم و قسم خوردم تا عمر دارم دیگه پامو توی اون خراب شده نذارم؛ اما اون زن دست بردار نبود!
نمیدونم از کجا نشونیمو پیدا کرده و تا دم حجره اومده بود!…
بار اول اومد و گفت اومدم اجرت کار کارگری رو که درختهارو سامون داده رو بپردازم.
صولت خان به رسم همسایگی قبول نکرد…
بار دوم یه ظرف غذا گذاشته بود میون یه دستمال و داده بود دست یکی از کارگرهای عمارت تا برای تشکر و به رسم پیش کش به حجره بیارن.
قبول کردم ، دستمالو که باز کردم زیر قابلمه ی غذا میون نون ها یه نامه گذاشته بود، هر طوری که بود میخواست منو ببینه.
دیدم دست بردار نیست ، ترسیدم شر شه….
عاقبت قبول کردم و رفتم سر قرار لعنتی…
اومد؛با یه دنیا خواب و خیال که برام دیده بود!
خدا خودش شاهده بهش پا ندادم !
کلی هم نصیحتش کردم… یادش آوردم که ناموس یکی دیگه است و مادر یه بچه مثل دسته ی گل!
یه مدتی بی خیال شد اما چند وقت بعد، درست موقعی که ماجرای عشق من و بهجت فاش شد، همون زمونی که صولت خان به قصد مرگ زخمیم کرد و از خونه انداختم بیرون ، تن زخمیمو ، بدن لاجونمو وسط کوچه پیدا کرد.
کارگراش اومدن و بردنم توی عمارت…
چند وقت اونجا بودم، برای اینکه بتونم یه بار دیگه جون بگیرم و سر پا بشم شب و روز خودشو وقفم میکرد، آتیش عشقش یه بار دیگه شعله ور شده بود ؛
پرسید چرا منو به این روز انداختن؛ گفتم به خاطر حساب کتابای کاریه که با صولت خان دارم؛ نمیخواستم بهجت تو محله بیفته تو زبونا…
پیشنهاد داد با اون باشم مرهم دل عاشقش شم…
در ازای اون باغچه همایون رو میبخشه به من!
به خدا بازم اعتنا نکردم!
دوباره برگشتم سمت عشقم ، صولت خان شرط ناجونمردانه ای رو برام گذاشته بود…نمیدونم چه طور شد که باغچه همایونو ازم طلب کرد!
میخواست که علنا نابودم کنه! با تحقیر غرور و شخصیتمو به زوال بکشه!
نمیدونم ماهی…به خدا خودمم نفهمیدم چه طور شد…ندونستم که چی شد که مغلوب وسوسه ی شیطون شدم!
در ازای عشق دروغین و وعده های کذایی اون زنو وادار کردم باغچه رو به نامم بزنه.
دوست نداشتم این کارو بکنم… خیلی عذاب کشیدم؛ اما دست خودم نبود!
من عاشق بودم دختر…عاشق مادرت!…
نگذاشتم حرفش تمام شود؛
فقط دیوانه وار به سمتش یورش بردم و فریاد زدم
_بسه دیگه بابا!
دیگه کافی!
دیگه حتی نمیخوام یه کلمه ی دیگه بشنوم!
به خدا که دروغ میگی…تو هرگز عاشق مادرم نبودی!
که عاشق هر گز نمیتونه بشینه چرتکه بندازه برا عشقش حساب کتاب کنه، نقشه بکشه و دیگران رو به خاک سیاه بشونه که ادعای عاشقی داره!
نه بابا تو عاشق خودت بودی… عاشق غرور زخم خوردت… عاشق به رخ کشیدن قدرتت در مقابل اونی که یه عمر تحقیرت کرده بود!
توعاشق قدرت بودی…عاشق شهرت!
اینکه بتونی هر اونچه رو که می خوای به دست بیاری؛عاشق به فنا کشیدن صولت خان !
از هر هزار تا عاشقی که تو دنیا وجود داره نهصد و نود ونه نفر از روی احساس دست به دیونه بازی میزنن ؛ حتی به قیمت جون خودشون و عشقشون عاشقی میکنن و گاهی همه چیزشونو میبازن!
اما تو بابا تو اون یه نفر باقیمونده از هزار نفری…
تو یه حیوون بودی!
چه خوب لقبت شد پلنگ مازندران!
اما پرویز خان نمیدونستی که عاقبت نسل پلنگ مازندران هم قطع میشه.
گفتم و در حالی که به سمت در به قصد خارج شدن میرفتم از پشت سرم فریاد کشید
_ برو !
برو و دیگه منو بابای خودت ندون…
من حتی به این پرویز گفتنت هم راضیم.
اما قسم میخورم به جون تو ماهی…قسم میخورم اونی که می خواست سرو رو بکشه من نبودم!…
دانستن حقیقت همیشه تلخ است و این تلخی گاهی تا آنجا پیش میرود که آرزو می کنی ای کاش هرگز از این تلخ ترین زهر، این سم مهلک و کشنده را تا ابد نمی دانستم!
ای کاش تا همیشه در دریای جهل و بی خبری دست و پا میزدم!
واقعا درد خفگی وحشت از جان باختن به مراتب آسان تر است از جام شوکرانی که به دستم دادند و به نام حقیقت در کامم روانه کردند …
میرفتم که مدفون شوم در زیر آواری که سالیانی دور فرو ریخته بود و اثرات مشمئز کننده اش تا هنوز و تا ابد هم باقی میماند. امروز دلم بد زخمی برداشت…
پدر !
امروز وقتی برایم از ظلمی که نا جوانمردانه کردی میگفتی و از جفایی که به تک تک آنها روا داشتی اعتراف کردی، مرا هم کشتی!
مردم و با مرگ نا به هنگامم دفتری را که پر بود از خاطرات یک پدر را هم به آتش کشیدم .آن زمان که دیگر او را لایق نام پدر ندانستم!
وقتی آنچنان زبون شده چانه اش را روی پیش خوان قرار داده و دست هایش را ملتمسانه به سویم دراز کرده بود ، رهایش کرده و رفته بودم…
حتی نه ناله های زیر لبش ، خرخر خفیفی را که از ته گلویش شنیده میشد را و نه حتی آخرین قطره از اشکی را که شرمگینانه بدرقه ی راهم کرده بود را نیز ندیدم …
سرم پر شده بود از آخرین کلامش…
جمله ی نا تمامی که میگفت:
” قسم میخورم به جون تو ماهی…قسم میخورم اونی که می خواست سرو رو بکشه من نبودم!…”
حتی فکر کردن به آن موضوع وحشت آور بود.
زجرهایی را که سرو کشیده بود ،
ستم هایی را که بی رحمانه تحمل کرد،
مصائبی که در سراسر زندگی اش تجربه کرده بود ،
درد یتیمی!
داغ جدایی از مادر!
و مدارا با قلبی که در هر نبض وتاپ تاپ خود صدای بمب ساعتی مرگباری را تداعی میکرد که لحظه به لحظه خبر از مرگی احتمالی را میداد!
آه خدایا!
اینها کم نبود؟
پس دیگر قضیه ی کشتن سرو چه بود؟!
این دیگر از کجا در آمده بود ؟
من دیگر حتی فرصت بازگشت را نداشتم!
هرگز نمیتوانستم بازگردم و باری دیگر از او بپرسم پدر ماجرای کشتن سرو چه بوده ؟
یادم می آمد که دیگر پدری نداشتم، که چگونه به او پشت کرده و با او وداع کرده بودم؛
دیگر حتی روی رجوع به سرو را هم نداشتم!
من که قرار بود تا ابد برایش فقط تصویری باشم یادگار از چهره ی منفور اهریمنی که زندگی اش را به آتش کشیده بود ، نه تنها زندگی اش بلکه پدرش، مادرش را که حق مطلق او بودند را نیز وحشیانه از او ربوده بود!…
من بیشتر برایش پیام آور غم و دردهایش میبودم تا محرم رازهایش…
تا صاحب و مالک قلب و احساسش…
فقط میرفتم، دیوانه وار در حرکت بودم و در اثرات محیط و پیرامونم محو و گم میشدم.
بی هدف آنقدر رفتم تا جایی که دیگر در پاهایم رمقی باقی نبود.
خسته شدم و در گوشه ای پرت از این شهر پر آشوب غریبانه نشستم و شروع به گریستن کردم .ابرهای باران زای شهر نیز با ابر پر درد چشمانم باریدن گرفتند
دل آسمان شهرم عجب پر بود از قصه های تلخ روی زمین و زمانه که این طور دیوانه وار میبارید!
قدری گریستم، کمی سبک شدم ؛سر تا پایم خیس شده و من بی خیال دوباره برخاستم و به راه افتادم.
یادم می آمد که آن صبح که جامه ی رزم بر تن کرده و بر پدر تاخته بودم…
از ته دل از خدایم خواسته بودم که یک بار دیگر سهراب بازنده ی میدان من باشم.
پدرم رستم میشد!
کاش حقیقتی را که در پی او رفته بودم آنقدر شفاف وصادقانه بود که سر افکنده از این نبرد خونین باز میگشتم!
هزار بار آرزو کردم ای کاش اشتباه کرده باشم!شاید همه ی این اتفاقات زاییده ی خیال نا آرام من باشد !یعنی میشود سربلند نزد سرو باز گردم و با اقتدار بگویم :
“نگاه کن سرو !
ببین همه ی آن اتفاقات بد، تمام آن اوهام ، خیالی بیش نبود!
نگاهم کن سرو!
دستانم را بگیر ،دوستم داشته باش ،همانطور که من دوستت دارم!”
اما دریغ که این بار رستم بود که باخته بود…
رستم بود که رفته بود…
با صدای سرسام آور بوق اتومبیلی که مکرر مینواخت و راننده ی خسته که در آن ساعت از خلوت بارانی، حریصانه در پی مسافر بود، به خود آمدم.
ندانستم چگونه شد…اصلا چه طور شد که بی اختیار دستم را بالا بردم و گفتم:
_آقا دربست ولیعصر
وقتی به خود آمدم که درست در میان ولیعصر سرم را بر شیشه ی پنجره ی اتومبیل گذارده و از ورای هرم گرمای مختصر نفسی که رفته بود تا بر بستر شیشه ، پرده ای نازک از مه کشد ، تصاویر محو و تاری از خلوت ولیعصر را به نظاره نشسته بودم .
راننده توقف کرد و گفت:
_آبجی ولیعصره ؛کجا پیاده میشین؟
به خود آمدم و گفتم:
_ چهار راه بعدی سمت راست ،اولین خیابون پیاده میشم.
دوباره به راه افتاد و دقایقی بعد در مقابل هتل توقف کرد.پیاده شدم ؛باران کاملا دست از بارش کشیده بود ، سرمای جانسوزی که از جامه ی نمدارم با سوز مختصری می آمیخت و یکباره چونان خشمی از زمهریر جسم دردمندم را تا ورطه ی جهنمی سرد و سوزان سوق میداد بر من تازید …
یکباره به خود آمدم ،انگار که در تمام آن مدت در خواب بودم، خوابگردی که در عین بی خبری با چشمانی بسته بی اختیار به راه افتاده بودم وحالا که به آن نقطه رسیده بودم و از خواب پریده و به شدت احساس پشیمانی می کردم!
نمیخواستم که بمانم؛ طاقت رویاروی با سرو را نداشتم!
شرمنده بودم از چشمانش که مخمور نگاهم میکرد و در آن لحظه فراموش میکرد من کیستم… فقط و فقط نگاهم میکرد ومن گم میشدم… کم می آوردم و غرق میشدم در التهاب نگاهش…
تصمیم آخر را گرفتم ، خواستم از همان راهی که آمده بودم بی سر و صدا بازگردم.
مسیرم را به سمت پل عابری که در نزدیکی هتل بود کج کردم و دل شکسته ام را در میان کوله باری از اندوه گذاردم و آن کوله را بر دوش کشیدم.
خدا میداند به چه حالی پله های سرد و فولادی را به سمت بالا طی کردم!
شانه هایم آزرده میشد از رنج بار گرانی که با خود تا دل آسمان میکشیدم.
آهی کشیدم و گفتم:
_خدایا به من رحم کن ، خدایا منو ببین…
بالای پل رسیدم، قطرات بیکران آب بارانی که ساعتی قبل باریده بود، در بستر سخت پل برکه ای ساخته بود؛ به آرامی پایم را در میان آن برکه فرو کردم و هنوز پاهایم درون آب بود که صدایی گرم و دل نشین به گوشم رسید؛ صدایی که برایم آشنا بود و اسمم را صدا میکرد
_ماهی!
شاید خدا بود که که حرف دلم را شنیده بود!
که سر انجام مرا دیده بود!…
نه…شاید نه!
اوقطعا خود خدا بود!…
یک بار دیگر صدایم کرد
_ماهی ، ماهی!
هر دو پایم در میان آبها غرق شد و آب از لبه های کفش هایم سرک میکشید و در حرکت آرام و مواجش تا درون آنها نفوذ میکرد بی توجه به غرق شدن پاهایم سرم را به سمت صاحب صدا بلند کردم…
سروِ من در برابرم قد بر افراشته و گیسوان تابدارش به دست نسیمی که در بلندای شهر درون آنها میوزید چه زیبا به رقص در آمده بود!
چشمان مهربانش میخندید، نگاهی به پاهای خیسم انداخت ،دستش را به سمتم دراز کرد و در حالی که میخندید دستانم را گرفت و با یک حرکت سریع مرا از میان گودال بیرون و به سمت خود کشید ،تا مرز سینه اش پیش رفتم…
صورتم برای لحظه ای با سختی سینه اش تماس پیدا کرد و عطری که فقط متعلق او بود بر مشامم دوید .
بازوانم هنوز در میان دستانش بود و نیرویی عجیب و مرموز به شدت مرا به او دوخته بود سرم را بلند کردم ،نگاه کردن درون شبِ سحر انگیز و مخملی چشمانش در بلندایی میان زمین و آسمان چقدر دلچسب بود!
بخار گرم و مطبوعی از میان دهانش برخاست و با نفسم یکی شد…
جانی شد بر دل خسته ام!…
بر پاهایی که تا مرز یخ زدن پیش میرفت!…
متعجبانه پرسید:
_اینجا چی کار میکردی ؟
از کجا میدونستی من اینجام؟
چگونه میگفتم که از تو میگریختم ، از کجا میدانستم یک بار دیگر دست سرنوشت من را در مقابلت قرار خواهد داد!
بدون اینکه جوابش را بدهم گفتم:
_تو چرا اینجایی ؟
برگشت و بر نرده های قطور پل تکیه زد دو دستش را از طرفین گشود و در زیر لبه ی قطور آهنی قرار داد… نفس عمیقی کشید و گفت:
_ عاشق هوای بعد بارونم!
اومدم تا همشو یه جا بخورم…
رفتم و درست در نقطه ی روبرویش ایستاده و بر نرده های سمت دیگر پل تکیه زدم و گفتم:
_ تنها تنها؟
خندید و گفت:
_برای تو حالا حالا ها فرصت زیاده اما من از کجا بدونم ،شاید این آخرین سهم من از بارون تهرون باشه.
دشنه ای شد حرفش و تا ته قلبم فرو رفت!
دلم به درد آمد و بغض کوچکی راه گلویم را بست.
اعتراض کردم وگفتم:
_همینه دیگه!همیشه همین طوره!
اصلا انگار آفریده شدی برای ادا کردن بدترین حرف ها ، تلخ ترین جمله ها .
اخم کردم و برگشتم ، پشتم را به او کردم از شدت خشم نرده را به سختی در میان پنجه هایم فشردم به خودم که آمدم او هم آمده و در کنارم ایستاده بود.
سرش را به سمت پایین تا نزدیک صورتم خم کرد و گفت:
_ ناراحتت کردم؟
ببخش منو اگه ناراحت شدی!
مهربان بود مهربان !
همین مهربانی اش بود که یک مرتبه بغض به آن کوچکی را به کشنده ترین بغض دنیا تبدیل کرد.
نفهمیدم چه کار میکنم به سمتش چرخیدم و بغض منفجر شده ام را وسط سینه اش نشانه و شلیک کردم و سپس سرم را درست در محل اصابت شلیک روی سینه اش قرار دادم و به تلخی گریستم…
تمام آنچه را که از صبح تا آن لحظه در گلو و در سینه ام مدفون کرده بودم را در بیکران وجود مهربانش بیرون ریختم!
با دو دستش سرم را گرفته و بر سینه اش میفشرد…گرمی لب هایش را حس کردم که بر فرق سرم بوسه میزد!
خانم میان سالی از کنارمان گذشت و نگاهی غلیظ و با نفرت به سمتمان انداخت و گفت :
_خدا به فریادمون برسه…
دوره، دوره ی آخر زمونه!
حیا رو قورت دادن آبرو رو قی کردن!..
زیر لب استغفر اللهی گفت و گذشت؛ به سرعت کمی از او دور شدم و ته مانده ی اشکمرا با گوشه ی آستینم پاک کردم
لبخند تلخی زدم و گفتم:
_چه میشه کرد ، اینجا ایرانه!
نگاهی به زنی که کلی حرف بار ما کرده و حالا دیگر به انتهای پل رسیده بود انداخت و با همان لبخند کم رنگ مخصوص به خودش گفت:
_همه ی قشنگیش به همینه…
ماهی باور میکنی من عاشق نگاه این مردمم!
حتی بد زبونیشون!
گلایه ها و اخم و عصبانیتشونم دوست دارم…
من عاشق ایرانم!
باور میکنی تهرونو میپرستم؟
با همه ی مشکلاتش…
حتی هوای کثیف و آلوده و پر از سربش رو دوست دارم!
شلوغی شهر ، ترافیک های سنگین ، سر جای پارکدعوا کردن، تردد جمعیت و هیاهوی مردم خسته وکلافه ، ترس از اینکه نتونی خیلی راحت دست عشقتو بگیری و ببوسیش یا از ترس چشای یکی که نکنه آشنا باشه، یا مامورای ارشاد…
من حتی اونارم دوست دارم!
از جنوبی ترین خیابونای وطنم تا شیک ترین محله های شهرمو میپرستم.
اون دکه ی کثیفی که بوی تند فلافلش حتی از مکدونالد های اونور دنیا اثر بخش تره دیوونم میکنه!
من حتی حرف های اون پیرزن غرغرویی که چند لحظه ی پیش نثارمون کرد و رفت هم برام جذاب بود،میدونی چرا؟
چون خیلی زود گم کرده بودم تموم این هارو ، و خیلی دیر پیدا کردمشون…
خیلی دیر !
نگاهم کرد و ادامه داد
_ من حتی اون دختر خوشگل و فضولی رو که دست بر قضا خیلی هم حسوده ، اونی که مثل کنه میچسبه بهت و ول کنت نیست ، چشاش خیلی قشنگه و از بس که لوسه مرتب آبغوره میگیره ، اونکه با وجود تموم این حرف ها خیلی مهربونه…
من حتی اون اون جن کوچولو رو که همه جا یه مرتبه ظاهر میشه و شکارت میکنه رو هم دوست دارم!!
دستم روی کیفم بود…کیفی که به خاطر چند تکه کاغذ که هنوز داخلش بود مجبور شده بودم مثل دیوانه ها در حالتی شبیه خواب و بیداری تا آنجا بروم و حالا که به اینجا رسیدم درست زمانی که سرو
رو به رویم ایستاد و قشنگ ترین جمله هایی را که عینا وصف حالم بودند را میگفت و میخندید و من هنوز اخم کرده ، کمی دلخور فقط تماشایش میکردم !
دستم را درون کیفم فرو بردم ، نوک انگشتانم با آن چند تکه کاغذ تماس پیدا کرد…جرات نداشتم که از کیف خارجشان کنم.
صدایش را شنیدم که با خنده گفت:
_در ضمن یکی رو جا انداختم…
اخم کردنت هم خیلی قشنگه!
اون رو هم دوست دارم.
به سرعت دستم را از داخل کیف بیرون کشیدم ؛اخمم را کمی غلیظ تر کرده و گفتم:
_ اخم کمترین کاریه که تونستم انجام بدم ، راستش باید خفه ات میکردم!
خجالت نکشیدی وقتی از دوست داشتن هات حرف میزنی میگی اون پیرزن غرغروی لیچارگو رو دوست دارم…بعد میگی حتی تو رو هم دوست دارم؟!!
یعنی من برات با اون پیرزنه هیچ فرقی ندارم ؟
همونقدر که اونو دوست داشتی منم همون اندازه…..
نگذاشت حرفم تمام شود و در حالی که بیشتر میخندید گفت:
_نه ماهی جون اشتباه گرفتی ،نگفتم دوتاتون رو یه اندازه دوست دارم!
راستش حالا که فکر میکنم میبینم تو هم به اندازه ی اون غرغرویی!
راستش اونو یه کم بیشتر از تو دوست دارم!…
با صدای بلند تری خندید، برگشتم و مشتم را گره کردم؛ میخواستم مشت گره کرده را جایی در بدنش خالی کنم که خیلی زود مشتم را داخل پنجه اش اسیر کرد.اندکی تقلا کردم تا مشتم را از میان دستانش بیرون بکشم، کمی مچ دستم را پیچ داد که بر اثر آن پیچ دستم شل شد ، تعادلم از دست میرفت و ناخودآگاه فاصله ها کم میشد..
انقدر مچم را پیچ داد تا وقتی که درست در نزدیک ترین حد فاصل از نقطه ی روبرویش قرارگرفتم…فقط اندازه ی تار مویی با او فاصله داشتم.
فاصله را شکستم ،بدون شرم دیگر کاملا با او مماس بودم!
دستش را به آرامی دور کمرم حلقه کرد و سرش را تا نزدیکی سرم پایین آورد،لبش را کنار لاله ی گوشم گذاشت و در حالی که در آغوشش به آرامی تابم میداد آهسته گفت:
_آخه دختر دیوونه ، جز تو، توی دنیای به این بزرگی کیو دارم که بتونم انقدر دوستش داشته باشم؟!
هم چنان تاب میخوردم…
مثل بچه ای در گهواره که هر لحظه بر اثر سندرم مرگ در گهواره میرفت که تک تک مویرگ های مغزش پاره شود و من حتی از مرگ درون گهواره ی آغوش او هنوز در اوج لذت و هیجان بودم!
سرم را بلند کردم…
بالاترین لذت دنیا را هم تجربه کردم،
اینکه وقتی بخواهی به چشمانی نگاه کنی که عاشق آن هستی ،تا آخرین حد سرت را بالا بگیری و در آن حال در دلت بگویی حاضرم جانم را در بلندای قامتت فدا کنم!…
میرفتم که فدا شوم!
اصلا آمده بودم که فدا شوم!!
در آن حال یک بار دیگر دستم روی کیفم لغزید؛ دیگر طاقت نیاوردم.
هنوز خیلی زود بود که به آغوشش عادت کنم…از کجا میدانستم پس از خواندن نامه ها باز هم دوستم خواهد داشت؟…
و یا شاید می گفت که برو!
که دیگر نمیخواهم ببینمت!
خودم را از میان حلقه ی دستانش بیرونکشیدم ،کمی متعجب بود اما هنوز هم اثر لبخندی زیبا بر روی لب های درشت و مردانه اش جلوه گری میکرد.
دیگر صبر نکردم…نخواستم حتی فکر کنم.
با خودم گفتم اگر فکر کنم احساسم بر عقلم چیره خواهد شد ؛یقینا آنقدر دوستش داشتم که شاید آن همه عشق میتوانست از من ، خیانتکاری دروغگو بسازد و موجب بشود که آن نامه ها را بسوزانم و هرگز سرو از آنها چیزی نداند.
بدون اندیشه و بدون تامل دستم را داخل کیفم فرو برده و لحظه ای بعد مشتی کاغذ فرسوده در میان دستان او قرار داشت…
با تعجب فقط نگاه میکرد دستم را بیشتر به سمتش گرفتم و گفتم:
_ بیا سرو…اینا جواب تموم سوالاته…همونایی که پدرت قبل از مرگش خونده بود تا امروز میون اون کتاب بود.
یک لحظه خشکش زد… انگار هنوز هم باور نمی کرد آنچه را که شنیده بود!
با دست خودم آنها را میان دستش گذاشتم، بعد هم بلافاصله پشتم را به او کردم تا راحت بتواند نامه ها را بخواند اما صدای پاره کردن کاغذها باعث شد به تندی به سمتش بچرخم.
بدون آنکه آن ها را خوانده باشد تمامش را پاره کرد و از بالای پل به دست بادی سپرد که هر تکه از آن ها را به یک سو میبرد.
به سمتش رفتم و بازویش را گرفتم و با تعجب گفتم :
_ چیکار کردی سرو!!
مگه یه عمری دنبال اینا نبودی؟
پس چرا به همین راحتی نخونده پارشون کردی؟!
با صدایی که پر بود از اندوه گفت :
_ اون چیزایی که تو متنش بود رو لازم نداشتم…
من بیشتراز بیست ساله که اونا رو از حفظم!
نخونده حفظ کرده بودم…با نگاه ، با ترس ،با غم…
همه ی اون چیزایی رو که تو ، توی اون چند تا تیکه کاغذ پیدا کردی رو من با چشم های خودم دیدم و تجربه کردم
با بغضی آمیخته با شرم و عصبانیت گفتم:
_پس چرا هیچ وقت به من نگفتی؟!
چرا میدونستی و پنهون کردی؟!
– نمیخواستم زندگیت خراب بشه ، نمیخواستم اون دردی رو که من سال ها پیش تجربه کرده بودم رو تو هم بچشی و تجربه کنی…
سرش را بلند کرد و به نقطه ای از دور دست نگاه کرد وگفت:
_نمیخواستم با گفتن اینا پدرتو از دست بدی.
رنج بی پدر بودن و غم بی مادری سخته ماهی…
خیلی سخت!
اینکه یه روز بفهمی اونی که عمری عاشقش بودی ، دوستش داشتی ، تا آخر دنیا خیال میکردی فقط متعلق به توئه ، سهم دل توئه اونقدر جلوی چشات سیاه بشه که با سیاهی خودش تموم دنیای قشنگتو زشت و سیاه کنه، درست همون کاری که مادرم با من کرد ، فاجعه ست!
مادری که یه روز تنها مال من و متعلق به همسر عاشقش بود اونچنان بد شد که به خاطر یکی دیگه بچه اش رو میسوزوند!
پیراهنی رو که مردش التماس میکرد براش بپوشه رو تن میکرد و اونوقت توی بغل یکی دیگه…..
نتوانست ادامه دهد،بیشتر از آن طاقت نیاورد، دستش را روی گلویش گذاشته بود و سعی میکرد بغضش را سرکوب کند اما چشمانش پر از اشک بود!
انگار میخواست خودش را خفه کند…
شاید عمری عادت کرده بود به اینکه مجبور باشد بغضش را ، نفرتش را سرکوب کند!
کنارش رفتم و دستش را گرفتم و از روی گلویش جدا کردم؛
نالیدم و گفتم:
_من تا ابد شرمنده ی توام سرو !
منی که هیچ وقت روزی رو نمیدیدم که به خاطر اشتباه پدرم انقدر درمونده و حقیر بشم.
برگشت نگاهی بهم انداخت و گفت:
_تو چه گناهی داری دختر؟!
تو توی این قصه ی کثیف و تلخ پاک ترین و بی گناه ترینی!
چطور میتونستی کسی باشی که قرار بود تاوان جرم پدرش بشه؟
کدوم دست ناپاکی جرات داشت جلوی معصومیت چشات ، ترس توی نگاهت جرات کنه و تو رو وسیله ی انتقام خودش کنه؟
میخواستم به پایش بیفتم و در مقابل پاهایش آنقدر زار بزنم تا جان دهم.
ایستادم و با تمام وجود ملتمسانه دست هایش را گرفتم ، دست هایی را که روی لبه ی دیواره کوتاه پل گذاشته بود…
در حالی که میگریستم التماس کردم :
_بهم بگو سرو…
خواهش میکنم به من بگو!
حالا دیگه من هم جزئی از این ماجرام ..
این حق منه بدونم تو گذشته ی این باغچه همایون لعنتی چه چیزایی وجود داشته…چه اتفاقاتی افتاده که من از تموم اون ها بی خبرم!!
باز هم با اصرار دلسوزانه نگاهم کرد وگفت:
_بگذر ماهی ، بذار هیچ وقت هیچی ندونی!
برو دختر ، برو مثل قبل زندگیتو بکن.
اصلا خیال کن تموم اینا فقط یه خواب بوده!
ازم نخواه ماهی…نخواه.
دوباره به دستانش آویزان شدم، التماسش کردم گفتم :
_ قول میدم سرو…قول میدم وقتی همه چیو فهمیدم از همون راهی که اومدم بذارم و برم.
قول میدم اگه منو نخوای…اگه دیگه حتی نخوای منو ببینی خیلی ساده از زندگیت خارج شم.
آفتاب هر لحظه کم رنگ تر میشد و در اثرات این رنگ باختگی کم کم نور چراغ های شهر روشن میشد.
دیگر نگاهم نمیکرد ؛همچنان زل زده بود به مسیر ماشین هایی که از یک سمت خیابان به سمت دیگر در حرکت بودند.
من هم سمت دیگر پل پشت به پشت او ایستادم و نظاره گر آن دسته از ماشین هایی شدم که درست در جهت مخالف سمت دیگر در حرکت بودند.
خورشید دیگر کاملا افول کرده بود، لامپ چراغ های اتومبیل های درون خیابان یک به یک روشن میشدند و من غرق در حرکت کرم گونه ی آن ها ،شنیدم که آهی تلخ کشید و گفت:
_هنوز بچه بودم ،یواشکی پشت در اتاقشون دزدکی گوش هامو تیز میکردم و میچسبوندم به در که مطمئن باشم امشب دیگه دعوا نمیکنن! امشب دیگه همه چی آرومه و من میتونم برم بگیرم خیلی راحت بخوابم…
اما دیگه اون پشت در وایسادنا ، اون گوش تیز کردن ها به کارم نیومد…
چون که همه چیز خیلی زود علنی و عادی شد!
طوری که دیگه اونا دیگه حتی در حضور من بدون توجه به اینکه چقدر م ترسیدم و زجر میکشیدم با هم بحث و مجادله میکردن.
این وسط فقط یه اتفاقی می افتاد که برام جالب بود؛ اینکه بابام بیشتر باهام مهربون میشد، بیشتر بغلم میکرد ،بیشتر دوستم داشت و عاشقانه تر از قبل میبوسیدم و در هر بار بوسه اش نمیدونم چه طور میشد که گریه اش میگرفت.
اغلب اوقات تو اتاقم بود… حتی بعضی از شب ها رو هم با هم میخوابیدیم ؛ اما نمیدونستم چرا مامان بر خلاف بابا اون روزها مرتب گیج و کلافه بود…
عصبی و بی حوصله!
دیگه حتی به اندازه ی اینکه مثل گذشته ها کنارم بشینه و برام قصه بخونه هم،نه وقت داشت و نه حوصله!
گریَم میگرفت وقتی برای هزارمین بار نگاهم میکرد و میگفت:
_به خاطر توئه بچه …
هر چی میکشم به خاطر توئه!
ای کاش هرگز نبودی!
ای کاش هیچ وقت به دنیا نیومده بودی!
نشستم و توى عالم بچگیم غریبانه گریه کردم…
انگار دلش به حالم سوخته بود..
ناراحت شد بخاطر حرفی که چند دقیقه پیش بیرحمانه گفته وحالا شرمنده ی گفته اش بود.
پاشد اومد و بغلم کرد، یه لحظه شبیه مامان خودم شد!…
دلم براش تنگ شده بود.
سرم رو وسط چال بین دوسینه اش فرو کردم، کاری که عادت همیشگیم بود.
دیگه بوی قبل رو نمیداد!
دیگه بوی مامانم تموم شده بود!…
شبیه بوی کسی شده بود که هیچ وقت نمیشناختمش!
*****
ساکت شد؛سکوتش باعث شد که از جایی که ایستاده بودم چند قدم به سمتش قدم بردارم،حضورم را که احساس کرد مسیر کلامش را تغییر داد وگفت:
_خانومی دیرت نشه؟
هوا داره تاریک میشه…
اول نگاهی به خیابان انداختم…همان دسته از کرم هایی که حالا دیگر بیشتر شبیه کرم های شب تاب شده بودند که از سمتی با چشمانی سرخ می آمدند واز سمت دیگر با چشمانی زرد میگذشتند …
بعد نگاهی به ساعت موبایلم انداختم.شارژم هم تمام شده بود ،با خودم گفتم ممکن است اهل خانه نگرانم شوند و خوشحال شدم از این که اینگونه نگرانم میشد
_راست میگی دیر وقته ، میخوای بقیه اش بمونه برای بعد؟
درون نگاهش چیزی شبیه به دلتنگی بود!
مثل نگاه کودکی که از رفتن کسی که دوستش دارد ، کسی که براش خیلی مهم باشد و حالا دیگر وقت رفتنش رسیده باشد پر از وحشت باشد؛ با نگرانی پرسید
_فردا میای؟
لبخندی زدم و سرم را به نشانه ی تایید تکان دادم.خوشحال شد و گفت:
_پس، فردا منتظرتم ، نهار رو با هم باشیم .
قند در دلم آب میشد!
انگار که بالاترین حد از آرزویم را برآورده کرده باشد پس بدون تعارف قبول کردم.
از پله های پل به سمت پایین سرازیر شدیم .فورا دستش را بلند و یک تاکسی زرد بلافاصله توقف کرد شبیه مردهای ناب ایرانی بود!…
از آن غیرتی های جنتلمن!
دستش را پیش برد و در ماشین را گشود،بازویم را به آرامی گرفت و کمکم کرد داخل شوم و در همان حال دستش را درون جیبش فرو کرد و کرایه را پرداخت کرد…در همان حال به راننده مرتب سفارش میکرد
_لطفاخانم رو سلامت به مقصد برسونید.
اتومبیل از جا کنده شد؛ برگشتم واز پشت شیشه ی مات آخرین نگاهم را به سویش روانه کردم. دست هایش را در جیب هایش فرو برده و در حالی که پاهای بلندش به عرض شانه باز بود سرش را کمی داخل گردنش فرو کرده و لبخند زیبایش را بدرقه ی راهم کرد…
ساعتی بعد جلوی در خانه پیاده شدم،داخل شدم و اول از همه آمنه را دیدم.با شلنگی که در دست داشت باغچه را آب میداد ، چشمش که به من افتاد فورا شلنگ را به باغچه سپرد و به سمتم آمد.کمی دلواپس مینمود!
به آرامی پرسید
_ ماهی ، صبح گفتی پیش بابات میری ، قرار بود باهاش حرف بزنی ، رفتی دیگه؟
_آره ننه خیالت راحت باشه رفتم ، حرف هامم زدم.
_پس چه طور شد که بعد از رفتنت حالش بد شده ؟
مگه حرف دیگه ای هم بینتون بوده ؟
مثلا حرفی که باعث شه حالش یه مرتبه اونجور بد شه؟
رنگم پرید و بدنم یک مرتبه داغ شد…
نمیدانم چه طور شد که باز به خاطر مردی که تا همین چند ساعت پیش حس میکردم هرگز حتی تا ابد دیگر دوستش ندارم ، مردی که رفته بود که تا آخر دنیا برایم تمام شود یک باره احساس نگرانی کردم و با نگرانی پرسیدم
_چی شده ؟
مگه اتفاق بدی افتاده؟!
دستش را روی دهنم گذاشت و با احتیاط گفت:
_هییییسسسسس!!
بهی هنوز چیزی نمیدونه…یعنی وقتی نزدیکی های ظهر احمد علی زنگ زد و گفت آقا یه مرتبه حالش بد شده و بردنش بیمارستان مامانت خونه نبود؛وقتی هم که برگشت فقط در این حد بهش گفتم که آقا خودش رفته بیمارستان…
طفلکی انقدر خوشحال شد که نگو!
همش میگه میدونستم ماهی کار خودشو خوب بلده ، امروز صبح رفت پیش باباش تا بالاخره راضیش کنه بره بیمارستان .
متوجه بهت و نگرانی ام شده بود و این حالت کمی او را میترساند.
با حالی شبیه ابهام آمیخته با ترس پرسید
_ماهی نکنه تو…..نکنه خدایی نکرده…
مامان که روی تراس آمده بود از همان جا بلند گفت:
_کجایی دختر!
مردم از نگرانی!هزار بار زنگ زدم بهت چرا اون وامونده باز خاموشه ؟!
سرم را به طرفش بلند کردم و گفتم:
_شارژ گوشیم تموم شده بود .
بیچاره خوشحال بود…از همان جا برق شادی را از چشمانش میدیدم و میترسیدم از فردایی که بیاید و حال پدر بهتر نشده باشد…
****
صدای زنگ ممتد موبایل بهادر که در سکوت فضای داخل اتومبیل پیچید مرا از دنیای خیالی گذشته ها بیرون کشید و مامان را از چرت بی موقعش پراند و در حالی که به زحمت چشمهایش را می گشود کمی خودش را کش داد و متعجبانه به بهادر که انگار گوشی در میان دستانش گم شده بود نگاه کرد؛
بهادر هول ودستپاچه نگاهی به صفحه ی گوشی انداخت و با حیرت گفت:
_حاج خانومه!
مامان گفت:
_ خیره انشاالله
بالاخره جواب داد ،کمی حرف زد ،میشنیدم که میگفت:
_الحمدلله همه خوبن حاج خانم…
بعد نگاهی از آینه به سمتم انداخت وگفت:
_حاج خانم سلام میرسونن…
فورا گفتم:
_سلامت باشن.سلام ما رو هم برسونید خدمتشون.
بهادر خندید و گفت:
_ماهدیس خانومم سلام میرسونن.
هی الحمدلله…
آره بهجت خانوم هم اینجا تشریف دارن.
بعله شیر پسرمون هم خوبن ، کلی آتیش سوزوندن وحالا راحت و آروم گرفته خوابیدن!
چشم ، چشم ، حتما…
اِ، باشه!
پس خوب شد اطلاع دادین…
اونم به روی چشم ، حتما میرم.
امری باشه ؟
خدانگهدار
قطع کرد وبدون اینکه کسی چیزی پرسیده باشد گفت:
_ از مطب دکتر تماس گرفتن خونه گفتن امشب دکتر عمل اورژا نسی داره نمیتونه بیاد مطب برای ویزیت بیمارایی که وقت قبلی داشتن ، حاج خانوم زنگ زد خواست بگه عجله نکن امشب وقت دکتر کنسله.
مامان خندید گفت:
_ خیره ، پس دیگه عجله ای نیست ، بریم خونه آش آمنه ننه رو دورهمی بخوریم.
مودبانه گفت:
_نه متشکرم از لطفتون ، اول شمارو برسونم بعد باید برگردم داروهای قبلیشو که تموم شده رو بگیرم تا این چند روزه بی دارو نمونه.
یک مرتبه میان حرفش پریدم و گفتم:
_حالا که اینجاییم چرا کار رو سخت کنیم؟
به اتفاق هم میریم اول داروهای حاج خانومو میگیریم.
از داخل آینه نگاهی انداخت و گفت:
_نه آخه شما خسته اید…
بچه هم که حسابی اذیتتون کرده.
این بار مامان گفت:
_ نه تورو خدا بهادر خان تعارف نکن.
اول بریم دنبال داروها ، اون واجب تره!
دیگر اصراری نکرد و مسیرمان تا مرکز شهر تغییر کرد.
بعد از ماه ها قدم درون شهر تهران میگذاشتم!
ذوق و شیطنت بهادر هم که هیچوقت برای خلق بهترین و بدترین لحظات تمامی نداشت!
گشت و یکی از آهنگ های مناسب روز را انتخاب کرد!…
خواننده میخواند و من بی اختیار یاد حرف های سرو می افتادم وقتی هوای پر از سرب را با اشتیاق درون ریه هایش میکشید و میگفت:
“….میخوام همه ی این هوا رو یه مرتبه بخورم!…
من عاشق ایرانم!
باور میکنی تهرونو میپرستم؟
با همه ی مشکلاتش…
حتی هوای کثیف و آلوده و پر از سربش رو دوست دارم!
شلوغی شهر ، ترافیک های سنگین ، سر جای پارکدعوا کردن، تردد جمعیت و هیاهوی مردم خسته وکلافه….
…میدونی چرا؟
چون خیلی زود گم کرده بودم تموم این هارو ، و خیلی دیر پیدا کردمشون…
خیلی دیر !…”
دلم به درد آمد…
اولین بار بود که حس دوست داشتن ترافیک شهر را تجربه کردم،
اولین بار بود اینطور که سرو عاشقانه تهران را ، شهری که زادگاهش بود را نگاه میکرد ، نگاه کردم،
آنطور که مردمش را دوست داشت عاشقی میکردم با وطنم…
وطن من ! تهران !
این روزها عجب غم داری!
این روزها عجب دلتنگی!
چرا امروز انقدر مظلومی ؟
زیر لب گفتم:
– آخ تهران تهران تهران…
“آه به این حال بد
روزای تاریک وسرد
رفت کسی که منو
به خودش آلوده کرد
ای که دادی به باد
قلبمو با اون نگات
حک شدن تو دلم
تک تک اون خاطرات
دست بکش از سرم
ای دل نابود من
غرق کن این عاشقو
شهر مه آلود من
فکر نکن فاصله
عشقتو کم میکنه
بغض ببین بعد تو
داره خفه ام میکنه
دنیارو گشتم
باز آرومِ آروم
تنهای تنهام
باز زیر بارون
از وقتی چشمام
از چشمت افتاد
بارون گرفتو
بندم نمیاد
تهرانو گشتم
تهران دودی
دنیارو گشتم
اما نبودی
ای اولین عشق
ای آخرین یار
دیوونه ی من
خدا نگه دار”
چشمانم انباشته از اشک شد ،ماشین تکانی خورد و به واسطه ی آن تکان مختصر، کاسه ای که لبریز از اشک بود سرازیر شد…
چشمانش درون قاب آینه اسیر بود، از میان همان قاب کوچک بود که اشکم را دید ؛فورا آن آهنگ را قطع کرد.
به سرعت اشکم را پاک کردم دوباره نگاهی به آینه انداختم…
چشمانش دیگر آنجا نبود…
خیلی زود گم شد نگاهش!
مثل خود او که نمی دانم در کجای این قصه گم شده بود؟!
***
مامان از همان بالای تراس شروع به دعا کرد…
بینوا نگاهم کرد و گفت:
_ الهی خیر از عمرت ببینی مادر!
میدونستم رو حرف تو حرفی نمیزنه.
سرم را پایین انداختم و بدون اینکه حرفی زده باشم به طرف اتاق به راه افتادم.
کفش خیس و جوراب های خیس ترم را از پا کندم و با بی حوصلگی یک گوشه پرت کردم.آن وقت تن خسته ام را روی تختم رها کردم ؛ دلشوره ی عجیبی داشتم …
چرا فکر کردم این بار مشکل بابا کمی جدی به نظر میرسد؟
آمنه وارد شد، با سینی که در دستش بود آمد و کنارم نشست ؛سینی را گذاشت روی تخت و گفت:
_ میدونستم الان می خوای بگی حوصله ندارم ، میل ندارم، گفتم غذاتو بیارم بلکه مجبورت کنم یه دوتا قاشق بخوری…
نگاهی درون کاسه ی کوچکی که در میان سینی بود انداختم و پرسیدم:
_ این چیه ننه؟
_عدسی…
الهی بمیرم!آقام چند شبه دیگه اشتهایی برای خوردن غذا هم براش نمونده…دم صبحی که میرفت گفت ننه هوس عدسی کردم برا شام عدسی بذار.
گفتم به روی چشمام!…
خوشحال شدم گفتم الحمدلله انگاری دوباره داره حالش جا میاد!
نمی دونستم امشب هم قسمتش نمیشه …..
گریه اش گرفت… بعد اشکش را با گوشه ی روسری اش پاک کرد و گفت :
_خدا سایه هیچ مردی رو از خونه اش کم نکنه.
قاشق در دستم، در نیمه راه باز مانده بود؛نگاهم کرد و یک بار دیگر گفت:
_ بخور ننه بخور.
دلم نیامد دلش را بشکنم…
با چه حالی قاشق را وارد دهانم کردم!
مطمئن شد که خیال خوردن دارم پس بلند شد و با آرامش از اتاق خارج شد.
وقتی رفت قاشق را با ناراحتی به سمتی پرت کردم و محتویات درون دهانم را هم با بغض وغم آمیختم و به سختی فرو دادم.
در آن حال تن دردمندم را روی تخت انداختم و های های گریستم…
او را نمیخواستم…
حتی دیگر نمیخواستم ببینمش!
قرار بود هرگز دوستش نداسته باشم!
او دیگر پدرم نبود…
آه خدایا پس چرا دلم انقدر زود برایش تنگ شد؟!
چرا هنوز دوستش داشتم و دلم برایش این گونه بد میسوخت؟!…
کمی مانده بود به ظهر که رسیدم، به محض اینکه وارد هتل شدم آقا میرزا جلو آمد و گفت:
– ماهدیس خانم آقای افخم تشریف بردن بیرون؛ ظاهرا یه کاری واسشون پیش اومده بود ؛خواستن تا موقعی که بیان شما همینجا منتظر بمونید.
لبخندی زدم و همان جا یک گوشه روی مبل نشستم .مدتی گذشت و دیگر کاملا ظهر شده بود ،کم کم نگران میشدم که یک بار دیگر آقا میرزا آمد و این بار در حالی که کلید اتاق سرو را مقابلم میگرفت گفت:
_ من معذرت میخوام!اصلا یادم نبود جناب افخم فرمودن اگه امکان داره توی اتاقشون منتظر باشید .
بدون اینکه فکر کنم ، کلید را گرفتم و به سمت طبقه ی بالا راه افتادم ، آقا میرزا زیر لب میخندید و در حالی که سعی میکرد شیطنتش را از من مخفی کند به سرعت دور شد…
کمی مردد شدم و البته متعجب و نگران!
اما به سرعت تردید را از خود رانده و حالا دیگر در مقابل در بودم ، به آرامی کلید را وارد حفره کرده و با یک حرکت در را گشودم …
از آنچه که در مقابلم میدیدم کاملا شوکه شده بودم و بیشتر از اینکه متعجب باشم خوشحال بودم!
میز کوچکی وسط اتاق بود با یک رومیزی مخمل زرشکی که رویش یک شمع بلند بود که بر شمعدانی از جنس نقره سوار بود و به آرامی میسوخت ، گلدانی که چند شاخه گل رز سوخته ی وحشی را ارمغان آن خلوت رویایی مینمود و مردی بلند و جذاب با بلوز صورتی ملایم جذب آستین کوتاه و خیره کننده در حالی که گیسوانش را با آرایش خاصی مرتب شانه زده و در پشت سر متمرکز کرده بود دست بر سینه و با لبخندی زیبا و سحر انگیز تماشایم میکرد …
پاهایم آنچنان سست شده بودند که دیگر توان این که حتی یک قدم بر دارم را نداشتم.
گره ی دستش باز شد اما لبخندش هنوز ادامه داشت. با همان لبخند دوست داشتنی و با حرکت دست اشاره کرد که داخل شوم.
نمیتوانستم نگاهم را از روی میزی که آن طور زیبا و در نهایت سلیقه چیده شده بود بردارم، با خودم میگفتم :
“سرو و این همه سلیقه ؟!”
نگاهش گردم و با هیجان گفتم:
_ وای سروبد به خدا معرکه ای!!
صندلی را به نشانه ی احترام عقب کشید. همانطور که مینشستم گفتم:
_پس تو از این کارا هم بلدی آقای رومانتیک!
تبسمی کرد و گفت :
_قابل تو رو نداره، فقط در حد یه ناهار دوستانه.
کمی از حرفش دلخور شدم .با خودم گفتم:
“منظورش از جمله فقط در حد یه ناهار دوستانه چی میتونه باشه؟
راجع به من چی فکر میکنه ؟
نکنه خیال کرده من الان منتظرم یه مرتبه یه کیک بیاد وسط میز و یدفعه یه حلقه از توش خارج شه اونوقت اون بیاد وجلوی پاهام زانو بزنه وخیلی عاشقانه و رومانتیک و رسمی ازم خواستگاری و در خواست ازدواج کنه؟؟”
طبق معمول انگشتش را زیر چانه ام برد و کمی سرم را به سمت بالا و رو به خودش هدایت کرد و در آن حال گفت:
_انگار زیاد خوشت نیومد…
ببخش منو فقط میخواستم کمی خوشحالت کنم!
_نه سرو کارت عالی بود ، باور کن منم خیلی خوشحال شدم!
_ پس بخند ، یه جوری که دنیای منم باهات بخنده…
خندیدم ،اما نه آنطور که دل دنیا خوش شود…
که خود دنیا هم میدانست از دیشب تا حالا چه در دل نا آرامم میگذشت …
پدر بی نهایت بیمار بود و من چطور میتوانستم جلوی یک میز دو نفره بنشینم و شاهد ضیافتی شگرف باشم ؟
هر چند که دقایقی بعد دانستم که آن هم ضیافت نبود و درد بود!
مرگ بود!…
و عذابی موقت!
دقایقی بعد قرار بود آن بزم زیبای شاعرانه ی دو نفره به مسلخی خونین مبدل گردد…
آنجا که بایستی تیشه برداشت و دل خونینت را میان دست گرفته و با دست خود تیشه به ریشه ی قلبت بزنی!
قبل از اینکه حرفی بزنم پرسید:
_گرسنه ای ؟ گرسنه نیستی ؟
اگه گرسنه نیستی بگم فعلا غذا نیارن.
با حرفش موافق بودم، پذیرفتم و گفتم:
_ باشه این طور بهتره ، پس بیا اول حرف بزنیم.
چنگی میان گیسوانش انداخت به طرفم آمد ،دستش را به طرفم دراز کرد ،فورا منظورش را فهمیدم و دستم را به دست سردش سپردم.
کمک کرد تا از جایم برخاستم و به اتفاق هم به سمت تخت رفتیم هر یک در گوشه ای نشستیم ،نگاهم کرد و گفت:
_ دست بردار هم نیستی ، سمج و یه دنده!
انگار خیال داری تا آخرش تخته گاز بری!
آخه من نمیدونم اون دختر لوس و نُنُری که به خاطر یه مورچه که بی خبر زیر دامنش میره کل عمارتو میذاره روی سرش از کی انقده شجاع شد که یه تنه میخواد بره تو بطن ماجرا؟!
با یک حرکت سریع به طرفش چرخیدم،چشم هایم را گشاد کردم و با تعجب پرسیدم:
_ از کجا ماجرای اون مورچه رو میدونی؟
قصه ی اونو فقط آمنه می دونست و بس!
بلند خندید وگفت:
_ اون روز منم اونجا بودم…از قضا دیدم چه طور بال و پایین میپریدی و داد وهوار میکردی!
آخر سر هم همون جا وسط عمارت دامنتو کندی…..
دستم را محکمگذاشتم روی دهانش تا بیشتر از آن ادامه ندهد و با خجالت گفتم:
_ سرو من بچه بودم فقط سه چهار سالم بود!!