یادم آمد که بعد از یک بحث طولانی که
بین مامان وآمنه بر سر مسئله ی میهمانی
شام شب خواستگاری پیش آمده بود
بالاخره مامان مغلوب شد وکوتاه آمد
ولی بعد از اینکه مامان گفته بود تصمیم دارد
دو کارگر جوان وامروزی را جهت کارها
وامور این مراسم استخدام کند…
یکباره چه قائله ای به پا شد !
تا این حرف از دهان مامان درآمد آمنه
چون یک بمب مهیب ترکید!!
چونان که اثرات آن موج انفجار تا امروز
هم به قوت خود باقیست؛
چرا که بعد از آن ماجرا تا به امروز هیچ
کس دیگر هرگز جرات نکرد اسم کارگر
دیگری را بیاورد!!
مثل گلوله ی آتش بالا وپایین میپرید
خودش را میزد و فغان میکرد!…
زمین وزمان را لعن،و بر بخت بد و شوم
خود نفرین میکرد!…
آخر هم چادرش را سر کشید وبقچه اش را
زیر بغلش زد که برود!
هر چقدر التماس کردیم فایده نداشت!
مرتب با صدای بلند گریه میکرد…
با گوشه ی چادرش فرت فرت آب
بینی اش را پاک میکرد ویک بند میگفت:
– هان!
حالا دیگه پیر شدم منو نمی خواید!!
حالا که دیگه دارید با بزرگون وصلت میکنید منو
نمیپسندید!!
بیچاره مامان چقدر به دست و پایش افتاد!
هر چقدر که بیشتر اصرار میکرد،آمنه ننه بیشتر
سماجت میکرد !
حتی التماسهای من هم اثری برای
نگه داشتنش نداشت!
رفت و نشست روی لبه ی ایوان و
گفت:
– همینجا میشینم تا آقا بیاد,بعد میرم!
یک طرف نشسته بود وگریه میکرد…
مامان بیچاره هم در طرف دیگری از
ایوان نشسته بود و اشک میریخت!
من هم مات وحیران بین این دو نفر
دست وپا میزدم.
مامان گفت:
– ننه غلط کردم!
شوخی بود به خدا داشتم سر به سرت میذاشتم!
هیچ اتفاقی نیفتاد…
تا اینکه سر ظهر بابا آمد
حال طرفین ماجرا را که دید پی به اصل
مطلب برد و با زیرکی بلافاصله فهمید که
موضوع از چه قرار است!
رو به آمنه کرد وگفت:
– چیه ننه ؟
چی شده؟
بینی اش را با گوشه ی چادرش یک بار
دیگر پاک کرد وهمانطوری که گریه میکرد
گفت:
– بهجت خانم دیگه منو نمیخواد!..
ازم سیر شده…
نیست که پیر شدم؟!
خیال میکنه دیگه به درد نمیخورم!
میخواد کارگر بیاره…اونم کارگر جوون وامروزی!…
منم حالا که اینطوره دیگه میرم!
دیگه یه دقیقه هم اینجا نمیمونم…
بابا خندید گفت:
– حالا کجا میخوای بری؟
– هرجا…
اصلا بر میگردم ولایتم!!
– خوب حالا خوب فکراتو کردی؟
مطمئنی پشیمون نمیشی؟
شانه هایش را بالا انداخت ودر همان حال گفت:
– آره دیگه!
وقتی آدم یه جایی باشه که ارج وقرب
نداره دیگه موندن چه فایده ای داره ؟
آره پرویز خان دیگه زحمت رو کم کنم و
برم بهتره…
بابا به طور پنهانی چشمکی سمت من
ومامان که دلمان داشت میترکید انداخت و
بعد در حالی که سعی میکرد خنده اش را
پنهان کند گفت:
– خیلی خوب!
حالا که خوب فکراتو کردی و انقده مطمئنی,
پس حاضر شو خودم میبرمت
یک مرتبه هر دو چشمش گشاد شد
دهانش از فرط تعجب باز مانده بود!
با حرص گفت:
– کجاااااااا؟
– ولایت دیگه !
همون ولایتت همون جا که الانه داشتی
میگفتی میخوام برم
باعصبانیت گفت:
_ کجا برم بعد چهل سال؟!
دیگه کیو دارم تو اون خراب شده ؟!
کی اصلا منو میشناسه ویادش مونده؟
خنده ام گرفته بود…
دستم را جلوی دهانم بردم تا متوجه نشود
مامان لبش را گاز گرفت و اشاره کرد
ساکت باشم.
بابا هم خنده اش گرفت ،
خنده ی او را که دید باز عصبانی تر شد
وگفت :
_ هان چی خیال کردین ؟
تو یکی که کور خوندی اگه هوا برت داشته
فکر کردی بهجت جونم رو ول میکنم
ومیرم!
برم که هر کار دلت خواست با این زبون
بسته بکنی؟!!
زهی خیال باطل!
بچم مظلومه،بی زبونه خیال کردی ولش
میکنم هان ؟
بعد هم بقچه اش را برداشت و بدون اینکه
به کسی توجه کند داخل رفت.
بابا همانجا نشسته بود واز ته دل میخندید،
مامان به سرعت دنبال آمنه دوید…
و کمی بعد،همدیگر را در آغوش کشیده بودند
و عاشقانه میگریستند …
لحظه به لحظه به روز موعود نزدیکتر میشدیم و
هر چه زمان میگذشت وجلوتر میرفت,من
وبهادر بیشتر از قبل در دریای متلاطم
عشق دست وپا میزدیم وفرومیرفتیم…
گاهی با خودم فکر میکنم آن زمان تصور
من از عشق چگونه بود ؟!
در میان هزاران هزار خلقت خداوند اگر یکی
پیدا شد که از سایر خلایق ارجح تر میبود…
اگر تنها به صرف اینکه زیبا بود و همه ی دنیا
را فقط در زیبایی میدیدی ؟
یا اینکه مثلا طرف شاعر بود و تو همه ی دنیا
را در شعر وهنر میدیدی؟
و یا اینکه دارای تمول میبود و دنیای تو
سراسر درمال ومکنت خلاصه میشد؟
آیا می شود که به سادگی عاشق شد ؟
و یا اینکه میشود یکی باشد که هیچ یک از
گزینه های مربوط و معیارهای خاص
و جالب توجه از آنچه که تو دوست میداری
را نداشته باشد…اما باز عاشق شوی؟!
عاشق تمام نداشته هایش !
عاشق آنچه همیشه خیال میکردی بدون
هیچ یک از آن ها هرگز نمی توان
عاشق شد !
من بی کم وکاست و دربست به خیال
خودم عاشق شده بودم!
در باور اینکه بهادر تمامی آنچه را که من از
یک مرد میخواهم وانتظار دارم را داراست !
آیا اینهمه دارایی که تماما در وجو د او خلاصه
میشد میتوانست دلیل محکمی بر عاشق
شدنم باشد؟!
بالاخره روز موعود فرا رسید و خانواده ی
محترم حاج اسماییل خان امینی تشریف
فرما شدند!
وچون که به اصطلاح خودشان تازه از عزا در
آمده بودند،کمی رسمی وتقریبا بی سروصدا
مراسم جاری شد !
قرار بود بعد صحبت هایی که در بین اکثر خانواده های ایرانی مرسوم بود، برخى از
مسائل و مقدمات وشروط بین طرفین هم
از قبل حل وفصل شود!
پیشاپیش هر دو خانواده از مقدمات امر
آگاهی داشتند؛
آنشب موضوعاتی که مطرح شد عموما از
سوی هر دو طرف پذیرفته شد…
جز اینکه حاج اسماییل خان اظهار کرد که
خانه ای که جهت شروع زندگی پسرش
در نظر گرفته در حال ساخت است و به اتمام
نرسیده؛و باز مدت زمانی را تا پایان مرحله ی
ساخت خانه صبر کنیم!
پس خواهان این بودند که ابتدا یک
مراسم عقد جاری گردد و پس از چند ماه
مراسم عروسی صورت گیرد.
ولی پلنگ مازندران زیر بار این شرط
نرفت؛وحاضر نشد که تا زمان عروسی خطبه
ی عقد جاری گردد!
مصرانه بر حر فش پافشاری میکرد و میگفت:
((تنها زمانی عقد صورت خواهد گرفت که
این دو مستقیم به خانه ی بخت بروند!))
سرانجام با اصرار زیاد قبول کرد که در طول
مدت این چند ماه فقط صیغه ی محرمیت
خوانده شود و کلیه مراسم عقد وعروسی بماند
برای بعد…
بیش از همه حاج خانوم ناراحت بود و
سگرمه هایش در هم رفته بود!…
از همان روز اول میخواست همه ی
قوانین طبق میل او اعمال گردد!
زمانی هم که دید هر چه اصرار میکند بابا از
شرطی که گذاشته بود عقب نشینی نمی کند
خیلی کفری شد!
ولی راضی تر و خشنود تر از من وبهادر
آن شب کسی را نمیشد پیدا کرد!
کسی که انقدر با آرامش وخرسندی هیچ
شرط و شروطى برایش مهم نبود!
برای ما فقط این مهم بود که هر چه زودتر
از آن یکدیگر باشیم…
بسیاری از قراردادها در آن شب مهر خورد.
خودشان بریدند ودوختند و حتی یک نفر از ما
سوال نکرد آیا از میزان مهریه اى که
مشخص کرده ایم رضایت دارید؟
همه را به دست سر نوشت سپرده بودیم!
قرار مراسم بله برون با حضور بزرگترهای
فامیل نیز منعقد شد.
حتی حاج آقا ذاکرى، امام جماعت مسجد
جامع بازار هم جهت خطبه ی صیغه از
پیش دعوت شد.
قرار بر این بود که قبل از مراسم، حتما
آزمایشگاه برویم.
شیرینی خوردند …
صلوات فرستادند…
آمنه با شور و شادی کل کشید….
حاج خانوم به زحمت تنه ی تنومندش را
تکان میداد و پیش می آمد تا انگشتری را
که عینا مطابق سلیقه ی خودش انتخاب
کرده بود را دستم بیاندازد!
انگشتر زرد وبد قواره را درون انگشتم انداخت.
گشاد بود و دمدگی اش بیشتر به چشم می آمد
در آخر هم گفت:
– وای عروس خانوم انگشتات خیلی لاغره!
حالا که قرار عروس ما باشی باید به خودت
بیشتر برسی تا یه کم گوشت بگیری…
با وجود حساسیت هایی که داشتم ولی
حرفش را اصلا به دل نگرفتم!
در این ساعت حتى بیریخت بودن انگشتر
هم اصلا به چشمم نیامد!…
آنچه که برایم مهم بود تنها این بود که
بالاخره بهادر براى من میشد !
با خودم فکر میکردم بالاخره امشب را راحت
خواهم خوابید !
خوابم می آمد!
انگار صد سال بود نخوابیده بودم!…
آن شب را هم تا صبح پاى تلفن با
بهادر سپری کردم…
باز هم نشد که بخوابم !
فردا صبح به سختی چشمهایم را گشودم
حس بی خوابی کلافه ام میکرد…
به محض اینکه چشم هایم را باز کردم
چشمم به انگشتر زرد بیریختم افتاد!
در جعبه اش را به سرعت بستم در عوض
کشوی تختم رابیرون کشیده،دستم را تا
آرنج داخلش فرو بردم؛و انگشتر هدیه تولدم
را که بهادر خریده بود بیرون کشیدم…
حتی نگاه کردنش هم روحم را تازه میکرد !
به نرمی آن را درون انگشتم جاى دادم
وبوسیدمش.
سپس بدون ترس به سمت سالن
سرازیر شدم…
مامان وآمنه هنوز هم مشغول کار و مرتب
کردن خانه بودند
گاهى دلم خیلى میسوخت!…
چرا که رسیدگی به امور خانه ای به این
بزرگی واقعا دشوار بود!
با دیدنم هر دو،برای لحظه ای کار را رها
کردند و به طرفم آمدند…
مامان محکم بغلم کرد ودر همان حال که
مرا میبوسید گفت:
– عزیزم دیشب خسته بودی زود رفتی
خوابیدی…
فرصت نشد بهت تبریک بگم…
خوشبخت باشی مادر جون!!
انشاالله سپید بخت باشی!!
آمنه کف میزد و کل میکشید
یک مرتبه به خودم آمدم!
انگار تازه بیدار شده بودم وهمه چیز را در
خواب میدیدم!
اما حالا میدیدم که بیدارم…بیدار بیدار…
و راستى راستی داشتم عروس میشدم!
آنهم به آن سرعت !
بی اختیار بغضم ترکید
دستم را روى صورتم گذاشتم و همانجا
ایستادم و های های گریستم …
آمنه جلو آمد وبغلم کرد
مثل بچه گی ام نوازشم میکرد و قربان
صدقه ام میرفت
مامان هم اشکش جاری شده بود
دیری نپایید که آمنه هم به این ضیافت
اشک فشانی دعوت شد وسه نفری با هم
میگریستیم!
دیگر بیشتر از آن طاقت نیاوردم…
رهایشان کردم ودوباره داخل اتاقم خزیدم
خودم را روی تخت مچاله کردم…
ملحفه را گلوله کردم و در بغلم فشردم!
کمی گریستم ولی بعد احساس سبکی
میکردم
بلند شدم ودر جایم نشستم با همان ملحفه
صورت خیسم را پاک کردم
یک نفس عمیق کشیدم…
حس میکردم دلم برای سهیلا خیلی تنگ
شده است!
دلم بهانه اش را می گرفت
گوشی را برداشتم وبه سرعت شماره اش را
گرفتم.
صدایش را که شنیدم دوباره بی تاب شدم!
قبل از اینکه بتوانم حرف بزنم گریه ام
گرفت…
طفلی نگران شده بود ومرتب با وحشت
ودلهره میپرسید:
– چیه ماهی جون ؟!
چت شده؟!
بگو عزیزم مردم از نگرانی!!
تو رو خدا اتفاقی افتاده؟!
بغضم را به زحمت فرو دادم و به سختى
گفتم:
– نه سهیلا جون طوری نشده…
فقط نمیدونم چرا یه مرتبه دلم برات تنگ شد!
نفس راحتی کشید وگفت :
– الهی بمیرم برات!
الهی قربونت شم!
بچم دلش تنگ شده!!
خنده ام گرفت و گفتم:
– لوس نشو سهیلا!
به خدا راست میگم!…
دلم بد جوری گرفت!
یهویی نمیدونم چرا حس کردم میخوام
ببینمت.
– واییییی پس کجاست این شادوماد ؟!
عروس خوشگل مارو ول کرده کجا رفته
نامرد ؟!
مگه نمیدونه عروس ما دل نازکه زودی
دلش میگیره وترک بر میداره اون دل
نازنینش؟!
دیگر واقعا از ته دل میخندیدم
– گمشو سهیلا!
خدا خفت نکنه!…
به خدا که چقدر خوبه که تو هستی !
آخیش حالم جا اومد!…
میدانست که چه قدر به حضورش محتاجم!
قرار شد ساعت چهار بعد از ظهر همدیگر
راببینیم.
وقتی که دیدمش انگار صد سال بود که
ندیده بودمش !
گرم در آغوشش کشیدم…
بوییدم وبوسیدمش !
فقط خدا میداند که یک دوست مهربان تا چه
اندازه میتواند برایت اعجاز کند!
چون از امروز صبح که آسمان دلم طوفانی
بود با دیدنش این طوفان سهمگین یکباره
فرو نشست!…
طوفانی که تا همین چند دقیقه پیش قصد
داشت تا با وسعت یک سونامی مهیب همه
چیز را خرد کرده ودر هم شکند!
ناگهان شد یک ابر بهاری که تنها چند
قطره بارید وبعد در دم آرام گرفت!
سهیلا همانطور که یک دسته از موهایم را
در دستش گرفته بو د و نوازش میکرد
نگاهم کردو گفت:
– نبینم عروس خوشگل ما غم داشته باشه!
لبخند کمرنگی زدم
– نمیدونم چم شد یهو امروز!
تا دیروز هلاک امروز بودم!…
ولی حالا که امروز رسیده حس عجیبی
دارم!
غمزده گفت:
– ماهی تو رو خدا نگی که پشیمونی
یه وقت؟!
– چی میگی دختر چرا باید پشیمون باشم؟!
مگه تو دنیا خدا چند تا بهادر آفریده؟!
مگه اصلا چشمای من جز اون کس دیگه
یا چیز دیگه ای رو میبینه که بخواد؟!
نفس راحتی کشید وگفت:
– خوب پس چته تو؟!
– میترسم به خدا فقط میترسم!
آخه همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد و
پیش رفت!
– خوب دختر تو که از خدا میخواستی این
اتفاق هر چه زودتر بیفته!!
حال اهم اتفاق افتاد ورفت پی کارش!
تو هم پاشو به جای این فکرا از همین
حالا آماده شو برای یه زندگی قشنگ!..
فکرهای بدرو هم از خودت دور کن.
به سرعت از جایش برخاست
سعی کرد من را هم بلند کند…
دستم را گرفت و با هم شروع به قدم زدن
کردیم.
آسمان یک چشمک کوچک زد…
برق آن چشمک گوشه ای از خیابان را
برای مدت اندکی روشن کرد وسپس به
آرامی شروع به بارش کرد…
کمى بر گامهایمان سرعت بخشیدیم…
آسمان هم هوس کرد در این بازی
کودکانه سهیم شود!
پس بیشتر میبارید و ما بیشتر میدویدیم و در
همان حال مثل بچه ها میخواندیم :
بارون میاد جر جر روپشت بوم هاجر
هاجر عروسی داره تاج خروسی داره
هاجر ناز قندی یه چیزی بگم نخندی
وقتی حنا میذاشتى ابرواتو ور می داشتی
زلفاتو وا می کردی خالتو سیاه میکردی
زهره اومد تماشا !
نکنه زدی به حاشا؟!
بارون میاد جر جر رو پشت بوم هاجر
انقدر خواندیم ودویدیم وخندیدیم که نفهمیدیم
چطور شد به دو موش آب کشیده تبدیل
شدیم!
در آخر هم خود را در آغوش یکدیگر رها
کردیم…
خنده های کودکی چه زود روی لبهایمان
خشک شد…
و قطرات اشکهایمان در لا به لای قطرات
باران گم!…
نور کمرنگ وبی فروغی که از داخل همان
کافه تریای همیشگی مان بیرون میزد
و بی اختیار مارا به آن سو میکشید ؛
پیکرهای خسته وخیسمان را داخل کافه
انداختیم.
چند نفری که از باران فرار کرده وبه
داخل پناه آورده بودند واز سر ناچاری
مجبور شده بودند یک استکان چای
سفارش دهند با تعجب به ما زل زده بودند
وحرکات مضحکمان را نظاره میکردند!
به سرعت پشت میز کوچکی درکنار شومینه
نشستیم
گرمای مختصر ومطبوعی بر بدنهای
سردمان نشست
کمی که آرام گرفتیم آسمان هم آرام
گرفت و از بارش دست برداشت
شیر داغی که سفارش داده بودیم را با لذت
نوشیدیم وسپس بار دیگر قدم به خیابان
گذاردیم
خیابانی خلوت وبدون سروصدا وهیاهو!
یک دل سیر هوای پاک باراان خورده را
استنشاق کردیم
وسپس خداحافظی کرده و هر کدام به جانب
منزل روانه شدیم ..
تمامی لباسهای تنم نمور بود…
احساس سرمای خفیفی داشتم…
تند تند قدم بر میداشتم تا هر چه سریعتر
برسم!
وارد کوچه ی سروها شدم…
نگاهی دقیق به اطراف انداختم با خود
میگفتم :
((شاید آن غریبه ای که چندی پیش
دیده بودمش در این حوالی باشد!))
ولی نبود !…
بی اختیار سرم را خم کرده و به طرف
شانه ام آوردم
ویکبار دیگر عمیق بوییدم…
و بارى دیگر مشامم پر شد از عطری که
هرگز خیال رفتن نداشت!
و حس لذت در درونم ایجاد میکرد
به خودم آمدم…
از خودم بدم آمد !
خودم را نهیب میزدم!
” خجالت بکش دختر !
عطر تن هیچ مردی جز بهادر نمیتونه حال
تو رو دگرگون کنه”
سه عطسه پشت سر هم !
این در خانواده ی من یعنی فاجعه !
از زمانی که به یاد دارم خدا آن روز را
نمی آورد اگر تعداد عطسه ام دوتا میشد!…
یا اگر خدایی ناکرده سرفه ام میگرفت!…
آنوقت بیا وببین مامان وآمنه چه ها که
نمیکردند !
وحشت از بیماری من بلای خانمان
سوزى میشد که تا رفع آن کلا سیستم
آرامش خانه مختل می شد!
و امروز نیز این داستان تکرار شد…
چند عطسه که پیاپی شلیک شد،باعث شد هر
دو یک مرتبه هم زمان رنگ از صورتشان
پر بکشد!
آمنه محکم پشت دستش زد و گفت:
– وای خاک عالم بر سرم!!
دیدی این بچه باز مریض شد؟!
مامان غمزده نگاهی کرد و گفت:
– مادر حالت خوبه ؟
نکنه باز سرما خورده باشی خدایی ناکرده؟
آمنه یک نگاه به مادرم انداخت وگفت؛
– بله دیگه کسی که تو بارون انقدر پرسه
بزنه که وقتی میاد خونه تموم لباسهای
تنش خیس آبه،بایدم سرما بخوره!
مامان چشم غره ای نثارم کرد
کلافه شدم وگفتم
– اووووف وای از دست شما!!
به خدا حالم خوبه؛سرما هم نخوردم!
فقط چند تا عطسه ی ناقابل بود!
همینو بس…
آمنه با خنده گفت:
– چی بگم والله وقتی دیشب لباسهای خیستو
جمع کردم که ببرم بشورم همون موقع دعا
کردم طوریت نشه!
خدا حرف دلمو شنید الحمدلله به خیر گذشت.
بعد در حالی که دستهایش را روی
زانوانش میگذاشت و به سختی بلند میشد
گفت:
– پاشم ننه…
پاشم یه مشت اسفند دود کنم،یه وقت دختر
خوشگلمون نظر نشه …
از چشم این دختره خیلی میترسم!
مامان با تعجب پرسید :
– کدوم دخترو میگی آمنه؟
– همین خواهر خونده ی آقا داماد رو میگم
اسمش چی بود ؟
آهان بهار !
دختره یه جوریه به خدا…
نمیدونی دیشب یه دقه ام چشم از ماهی
برنداشت فکر کنم….
مامان نگذاشت حرفش را ادامه دهد وسریع
گفت :
– آمنه ننه اینجوری نگو تو رو خدا !
غیبته خدارو خوش نمیاد
دیگر نتوانستم بنشینم و شریک ادامه بحثشان
باشم
بلند شدم وبه سمت اتاقم روانه شدم
آمنه همانطوری که گفته بود لباسهایم را
شسته بود و اتو خورده .مرتب روی تخت
گذاشته بود
لبه ی تخت نشستم بی اختیار دستم را
پیش بردم…
مانتو را برداشتم و نزدیک بینی گرفتم…
چند نفس عمیق کشیدم
بوی تند پودر لباسشویی دماغم را سوزاند
ودیگر آن عطر به مشامم نمیرسید..
داخل فروشگاه بزرگ عطر شدم
رایحه انواع عطر های معطر که با یکدیگر
آمیخته بودند کمى گیجم میکرد.
با دقت نگاهم را سمت شیشه های زیبا
ورنگارنگ پر دادم.
میخواستم به عنوان اولین هدیه برای
بهادر یک عطر خاص بخرم!
فروشنده که متوجه سر در گمی من شده بود
با ادب وتواضع به یاریم آمد وبا لحن خاص
وملایمی گفت:
– بفرمایید خانم میتونم کمکتون کنم؟
دستپاچه گفتم:
– بله البته!
راستش من دنبال یه نوع عطر بخصوصم
عینک ذره بینی اش را روی نوک
بینی اش گذاشت واز بالای قاب عینک
نگاهم کرد و پرسید:
– حتما عطر یا ادکلن خاصی مد نظرتونه؟
– بله همینطور!
ولی متاسفانه اسمشو نمیدونم…
خنده اش گرفت وگفت:
– خوب اینطوری که کار کمی سخت شد!
حالا حتما میتونید یه سری ویژگی هاشو
بگین شاید بشه کاریش کرد
مثلا تلخ یا شیرین بود تند یا ….
فوری وسط کلامش پریدم و گفتم:
– تلخ !آره!
یعنی مطمئن نیستم…
اما فکر کنم تلخ بود و تنها چیزی که ازش
میدونم اینه که وقتی بوش میکردم بوی یه
چیزی شبیه چوب…چوبی که نمیدونم کمی
بوی سوختگی….
نگذاشت ادامه دهم
انگار که کشف مهمی کرده باشد بشکن
بیصدایی زد وبا خنده گفت؛
– خودشه! ” وود ”
با تعجب تکرار میکردم:
– وود؟!
وود
مستقیم به سمت ویترینی که پشت سرش
قرار داشت برگشت وهمینطور که به دنبال
کشفش میگشت
همچنان یک بند حرف میزد وتوضیح میداد:
– وود با رایحه ی تند، تلخ و چوبی،
مخصوص فصل بهار با رایحه ای از جنگل
وطبیعت وچشم اندازهای طبیعی…
بسیار خاص، سنگین ، قوی و
فوق العاده.
زمانی به خود آمدم که فروشنده در شیشه
را گشوده و مقدارى از محتویاتش را داخل
درب آن اسپری کرد
چرخی در هوا داد وبه سرعت جلوی بینی ام
گرفت
نفس عمیقی کشیدم…
نفسم بند آمد!
چشمانم خودبه خود بسته شد ..
حالم عجیب شد و با همان حال عجیب گفتم:
_خودشه…
میخوامش!
فروشنده ها به سرعت جعبه ی ادکلن را
داخل کادوی بسیار زیبا پیچیدند ومقابلم
گذاشتند.
بدون اینکه بدانم چه میکنم فورا مبلغ مورد
نظر را پرداختم.
جعبه را برداشته وبه سرعت از فروشگاه بیرون
زدم!
شبیه کسی شده بودم که به قیمت انجام
گناهی سنگین فتح بزرگی کرده !
نه از انجام خطا راضی بودم…
ونه حاضر بودم از فتح خود بگذرم!
یک لحظه ایستادم
نگاهی به جعبه ی در دستم انداختم…
با خود میگفتم چرا باید عطر مرد دیگری که تنها
از او فقط به اندازه ی همین یک عطر
میدانم را به عزیزترینم تحمیل کنم؟؟
آن عطر هر چه که بود متعلق به دیگری
بود!
نه بهادر من!
من بهادر را با عطر خودش میخواهم!
پس بلافاصله وبه سرعت باز گشتم و
دوباره وارد فروشگاه شدم.
فروشنده به محض اینکه نگاهش به من
افتاد متعجبانه پرسید:
– چطور شد ؟
پشیمون شدید؟!
قصد دارید عوضش کنید؟
– نه نه اصلا!
من این عطرو میخوام…
فقط اگه لطف کنید یکی از بهترین
ادکلنهای مردونتونم میخوام
یکی رو که مناسب عزیزترین فرد زندگیم
باشه.
خندید و بعد با سلیقه ی خود ادکلن دیگری
را انتخاب کرده ومجدد کادو پیچ کرد
فردا صبح قرار بود بهادر دنبالم بیاید و باهم به
آزمایشگاه برویم.
بعد هم صرف نهار کنار هم …
پس به سرعت به خانه برگشتم.
چون برای قرار فردا خیلی کار داشتم ،
یواشکی وبی صدا وارد خانه شدم وآرام
وپاورچین از پلکان بالا رفتم طوری که
کسی متوجه ورودم نشود…
نمی خواستم کادویی که گرفته بودم را کسی
ببیند!
وارد اتاق که شدم فورا صندلی را جلوی
کتابخانه قرار داده از آن بالا رفتم
جعبه ای را که در بالاترین طبقه قرار
داشت،به سختی وبا نوک انگشتانم جلو کشیدم
درش را گشوده وجعبه ی ادکلن اول را
درونش قرار دادم…
سپس در جعبه را محکم بسته و در جای
اولش قرار دادم…
تا دور دست ترین نقطه …
تا آنجایی که دیگر چشمم نخواهد ببیندش
تا شوقی نداشته باشم برای بوییدنش…
از صبح زود که بیدار شده بودم تا وقتی که او
بیاید چند مدل لباس پوشیدم و مجدد عوض
کردم!
دهها شال و روسری روی سر انداخته
وامتحان کردم
در آخر هم در کمال نا رضایتی نا امیدانه
نگاهی به سرتا پایم انداختم
اصلا راضی نبودم…
بدتر از همه اینکه امروز رنگ پریده تر از
همیشه نیز به نظر میامدم!
با خودم میگفتم کاش سهیلا اینجا بود و دستی
به صورتم میکشید
چون خودم در این امر خیلی ناشی بودم !
ولی به ناچار رژ را بر داشتم ومثل احمقها به
صورت نا متقارن روی لبهایم کشیدم.
در آخر هم کمی از رژ را با نوک انگشتانم
روى گونه هایم پخش کردم!
این کار را از مامان یاد گرفته بودم.
دوباره نگاهی به خودم انداختم…
مجبور بودم که راضی باشم!
اهل منزل هنوز خواب بودند!
دعا میکردم حالا حالاها بیدار نشوند،بهادر که
تک زنگ زد یعنی که جلوی در منتظرم
است.
کیفم را برداشتم جعبه ی ادکلن را
درونش گذاشتم وسپس پاورچین
پاورچین از پله ها سرازیر شدم
هیچ کس متوجه ی خروجم نشد!
در را به آرامی پشت سرم بستم
نفسی عمیق کشیدم و به راه افتادم
بهادر همچنان جلوی در منتظر بود
چقدر انتظار کشیدن به او می آمد!
من را که دید لبخند زد
لبهایش گشوده شد و سبیلش کمی باریکتر
به نظرم میامد
دلم برای خنده اش ضعف میرفت!با
عشق واطمینان کنارش نشستم بر گشت و
کمی در آن حالت نگاهم کرد
خجالت کشیدم!
خندید وگفت:
– چقدر خوشگل شدی امروز!
بیشتر خجالت کشیدم
کارها یک به یک و با نظم و به سرعت انجام
شد
و ادامه ی کار ها نیز ناچارا به روز دیگری
موکول شد.
به اتفاق هم کمی دور شهر چرخیدیم…
حتی مرا تا نزدیک محل کارش برد وکمی با
محیط آشنایم کرد
ماشین را گوشه ای پارک کرد وهردو پیاده
شدیم.
دستم را در میان دستش گرفته بود و به
آرامی قدم میزدیم
کنار یک فروشگاه پرنده فروشی رسیدیم
مشاهده ی آن تعداد پرنده در رنگها
وگونه های متنوع کمی هیجان زده ام
میکرد
دچار یک نوع حس کودکانه شده بودم!
کودک درونم به وحشی ترین شکل ممکن
درمن زنده شده بود…
آنقدر تحت تاثیر محیط وپرندگان قرارگرفته
بودم که برای دقایقی حتی او را نیز
فراموش کردم!
دستم را کمی فشار داد…
به خود آمدم
با صدای بلند میخندید ومیگفت:
– چیه ؟
چت شد یه مرتبه؟!
– نمیدونم از بچه گیم همینطوری بودم!
عاشق پرنده ها…
اما هیچوقت بهم اجازه ندادن حتی یه
پرنده ی کوچولو داشته باشم
تعجب کرد و چشم هاى ریزش کمی باز
شد وپرسید؛
– خوب چرا؟
– نمیدونم والله!
مثل اینکه یه زمونایی وقتی که خیلی
کوچیک بودم برام یه جوجه میخرن…
از این جوجه کوچولوهای زرد ماشینی
از قضا جوجه میمیره
منم از غصه یه هفته تب میکنم و میفتم!
از اون به بعد هم پلنگ مازندران دستور
اکید میده وخرید هر نوع پرنده ای توی
خونه ممنوع میشه!!
وای اما تورو خدا نیگا کن بهادر!
ببین چقدر قشنگه این پرنده ی پرتقالی
رنگ کوچولو…
ببین چه نوک ریز وقرمزی داره!
پرسید:
– دوستش داری ؟
نگاهش کردم وگفتم:
– خیلی
– اسمش قناریه یورکه،
میخوای واست بخرمش؟
بی شرمانه گفتم:
_آره میخوام!
خندید ،دستم را محکمتر فشرد وبه دنبال خود تا
درون فروشگاه کشید…
و دقایقی بعد به اتفاق قناری پرتقالی
خوشگلم بازگشتیم.
قفس را به آرامی و وسواس روی
صندلی عقب جای داد وآماده ی حرکت
شدیم.
یک مرتبه یاد هدیه ای افتادم که برایش
تهیه کرده بودم!
با کلی خجالت در کیفم را گشودم جعبه ی
ادکلن را از درونش خارج کردم وبه
سمتش گرفتم
با خجالت گفتم:
_قابلتو نداره
کمی خجالت زده مینمود
دستش را پیش آورد ودر همان حال که
بسته را گرفت بر دستهایم بوسه زد…