دودستی جلوی دهانم را محکم گرفتم تا
مبادا بغضم بترکد !
مبادا کاری از من سر بزند که بابا بفهمد
من او را دیدم!
مبادا غرورش زخمی شود!…
مبادا….
همانطور آرام وبی صدا به سمت اتاقم
برگشتم گنگ وحزن آلود به نقطه ای خیره
شدم
حتی برای یک لحظه هم تصویرش وصدای
گریه اش از خاطرم دور نمیشد…
در خود نالیدم…
پدر خدای روی زمین من است!
چه بر سر خدایم آمده؟!
یکبار دیگر خودم را روی تخت رها کردم
عطش کام خشکیده ام را نیز از یاد بردم
سرم را محکم درون بالش فرو بردم یادم
آمد خیلی سال پیش را …
آن زمان که هشت سال بیشتر نداشتم
یک روز خانم معلم وارد کلاس شد یک
سری کاغذ سپید جلویمان گذاشت
گفت:
– بچه ها امروز مسابقه نقاشی داریم!
هر کس هم که اول بشه جایزش یک بسته
مداد رنگی بیست وچهار رنگه.
چشمها به جعبه ی فلزی ورنگارنگ مداد رنگی
خیره بود هر کس آرزو میکرد ای کاش آن
جعبه مال خودش میشد!
موضوع نقاشی مطرح شد باید تصویر خدا
را نقاشی میکردیم
خانم معلم گفته بود هر کس خدا را آن طور
که میبیند نقاشى کند…
الهه ایمانی در بالاترین نقطه از صفحه یک
سر کشید وسپس از زیر سر تا
پایین ترین حد صفحه دو خط باریک
وموازی به شکل دوتا پای بلند وکج ومعوج
کشید
اوبزرگی خدا راشنیده بود پس او را آنگونه
به تصویر کشید !
منصوره بابایی کل صفحه را فقط رنگ زرد
زد اخرش هم گفت:
((چون خدا نوره ونمیشه دیدش من خدا
رو اینطوری میبینم!))
نوبت من شد من خدا را قالب یک مرد
بزرگ وبلند قد وچاق و سبیلو کشیدم ،
معلم با تعجب پرسید:
– ماهی این دیگه چیه کشیدی؟
گفتم:
– خانوم اجازه؟
این بابامه!
همه زیر خنده زدند
حتی خود خانم معلم هم میخندید با
خنده گفت:
– دخترم من گفتم تصویر خدا روبکش
اونوقت تو…
نگذاشتم حرفش تمام شود
با همان لحن معصومانه و کودکانه ام
گفتم:
– آخه خانوم من خدامو همیشه همین
شکلی میبینم
آن روز جایزه مال من شد !
بلند شدم رد اشکهایم بالش زیر سرم
را تر کرده بود…
کشوی میز تحریرم را گشودم
جعبه ی مداد رنگی ها را هنوز هم داشتم
آن را گشودم دستهایم را روی یک مشت
مداد کوتاه وبلند کشیدم اشکم سرازیر
شد…
نمیخواهم !
من هرگزنمی خواهم که خدایم گریه کند…
فردا صبح وقتی چشم گشودم یک حس
گس وتلخ هنوز از بقایای ماجرای نیمه
شب گذشته در وجودم باقی بود
آن حس برایم به حدی کشنده و درد آور
بود که یک لحظه آرزو کردم ای کاش
تمامی آن اتفاقات فقط یک خواب باشد!
جعبه مداد رنگی هنوز روی تخت بود و مشتی
از آن ها در اطراف پراکنده شده بود
برایم درک واقعیت دردناک بود !
باز یک بار دیگر صدای گریه های بابا در
گوشم طنین انداخت !
باز یک بار دیگر دلم از درد،سخت به خود
پیچید …
باز هم مثل همیشه آمنه یک مرتبه وبدون
اینکه در بزند وسط اتاق حاضر شد
اولش لبخند به لب داشت ولی وقتی که
حال نه چندان مساعدم را دید به سرعت ،
اثر لبخندش محو شد وجایش را به تحیر
سپرد
با دلواپسی کنارم آمد یک دسته از موهایم
که روی صورتم پخش شده بود را بالا زد
وبا نگرانی پرسید:
– ماهی جونم خیر باشه انشاالله!
خدایی نکرده اتفاق بدی افتاده؟
طفره نرفتم
حتی پنهان هم نکردم!
فقط پرسیدم:
– ننه بابام چشه؟
چه اتفاقی براش افتاده؟!
به لبهایش فرم ابهام داد و گفت:
– والله چی بگم ننه!
مگه چیزی شده؟
کمی عصبانی شدم وگفتم:
– بیخود بهم دروغ نگو!
ازم مخفی نکن!
من خودم دیدم…
– آخه قربونت برم!
من که هنوز نمیدونم تو چی دیدی که!
خودم را در بغلش انداختم ،یک مرتبه
اشکهایم جاری شد و در همان حال که
به تلخی میگریستم گفتم:
– بابامو میگم ننه!اون نصفه شبی توی
آشپز خونه نشسته بود وداشت هق و هق
گریه میکرد…
آهی کشید وگفت:
– بالاخره تو هم دیدی؟
سرم را بالا بردم با پشت دست اشکهایم را
پاک کردم و گفتم:
– پس تو هم میدونی…
تو هم دیدی
بغض داشت:
_ آقام یه وقتایی دلش می گیره…
برای اینکه مادرت متوجه نشه پناه میاره به
آشپز خونه وکمی رفع دل تنگی میکنه
فقط همین!
تازه این مسئله مربوط به الان نیست…
اون سالهاست که اینطوریه!
منم تا حالا به روش نیاوردم به بهجتم
حرفی نزدم که دلواپس شه
تو هم همین کارو بکن…
مردا دوست ندارن کسی جز خودشون
اشکهاشونو ببینه
حرفهایش را زد و رفت
حرفهایی که هرگز مجابم نمیکرد …
پدر من جهت رفع دل تنگی بگرید ؟!
من مطمئنم که اتفاقاتی افتاده یا شاید هم
قرار است که به زودی رخ دهدکه پلنگ
بیشه ی مازندران من اینگونه در تب وتاب
است…
ساکت ماندم به مامان هم از آنچه که دیده
بودم هرگز نگفتم
کم کم آماده میشدم تا برای خرید آخرین
باز مانده های جهیزیه به اتفاق مامان
بیرون برویم.
زمستان مدتها بود که رفته و جایش را به
بهاری دل انگیز سپرده بود
مدت زیادی بود که با مامان تنهایی بیرون
نرفته بودیم.
هر وقت هم که این اتفاق به ندرت پیش
می آمد،بابا هزار مرتبه زنگ میزد…
یا از قبل توصیه میکرد که مواظب مامان
باشم!!
کار دنیا را باش !
عوض اینکه مامان مراقب من باشد
من از او مراقبت میکردم !
وسواس های عجیب وبی مورد بابا در طی
این چندین سال از او زنی بی ثبات و دور
از اجتماع ساخته بود
آن روز هم مثل همیشه چند بار مرتب زنگ
میزد وسفارش میکرد…
ولی اینبار یک دفعه هم از دستش عصبانی
نشدم!
دائم یاد حوادث شب قبل می افتادم…
صدای گریه هایش مدام در گوشم بود،
دلم برایش میسوخت…
اگر همانطور که آمنه میگفت ،سالهاست که
این اتفاق می افتد پس من باور دارم بابا
یک غم بزرگ یا شاید یک درد بزرگ از
سالیان دور وگذشته با خود دارد که اینطور
دائما در عذاب است….
بی شک تابستان امسال برای من،
متفاوت ترین تابستان زندگیم خواهد
شد!
تمام قول و قرارها سر انجام به تابستان
ختم شد
وعده ی میثاق همچنان در راه بود…
قرار بود بعد از مراسم عروسی به پرونده ی
تبدیل باغچه همایون به برج نیز مفصل تر
بپردازند.
قرارداد بیت حاج اسماییل وبابا منعقد شد
یک شب نشستند ومفصل در این مورد
صحبت کردند که در اسرع وقت وبا مشارکت
یکدیگر پروژه ی ساخت برج اجرا گردد.
قرار شد عمارت قدیمی برداشته شود ودر
عوض آن یک برج سر به آسمان کشیده
مثل هزاران آسمان خراش جهنمی که سر
تا سر شهر را احاطه میکرد ایجاد گردد…
میرفت تا که دنیایم به کل دگرگون
گردد …
گاهی دور باغچه قدم میزنم یاد دوران
کودکی ام می افتم ؛
آه خدایا !
چقدر از این باغچه خاطره دارم !
امروز وقتی روی سکوی مرمری وسط باغچه
نشسته بودم ، آمنه در حالی که یک سبد
آلبالو در دستش بود پیشم آمدوکنارم
نشست سبد را مقابلم گذاشت و با حسرت
آهی کشید وگفت:
-بخور ننه بخور شاید این آخرین آلبالویی
باشه که از درختای این باغچه میخوریم
خدا میدونه کِی ارّه به دست بیان وتک تک
این درختای زبون بسته رو از بیخ ببرن!
آلبالوی کوچکى برداشتم ودر دهانم
گذاشتم ترش بود وخوشمزه …
با بغضم آمیختم وقورتش دادم…
هیچکس اندازه ی آمنه برای خراب شدن
این عمارت غصه نداشت !
به قول خودش کلی خاطرات تلخ وشیرین
از اینجا داشت.
همانطور که سرش پایین بود و پوسته
های اطراف ناخنش را میکند با غمی مبهم
گفت:
– حتی بهجت هم با این موضوع کنار اومد
و راضی شد.
آنقدر پوست اطراف ناخنش را کنده بود
که دلم ریش میشد
این عادت همیشگی اش بود،وقتی که خیلی
ناراحت بود وبه شدت غم داشت این کار را
میکرد
آنقدر میکند و تا خونش در نمی آمد دست
نمی کشید!…
دستانش را گرفتم ، دلم به حالش سوخت
می خواستم حواسش را پرت کنم
پرسیدم:
– راستی آمنه اون قدیم ترها روی این
پایه چی بوده؟!
یادمه یه بار گفتی یه مجسمه روش بوده
اون مجسمه ی چی بوده ؟
کجاست الان ؟
به سمتی خیره شد و متفکرانه فکر کرد
وگفت:
– مجسمه ی یه زن بود از جنس مرمر
سفید !
اون مجسمه اونقدر قشنگ ساخته شده بود
که وقتی میدیدیش نمیشد ازش چشم
برداری!!
میگفتن اون زمونا همایون خان داده بوده
اونو شکل همسرش ساخته بودن…
اون زن اونقدر زیبا بودکه از قشنگی بی
مثال بود…
خدابیامرز همایون خان عاشق زنش بود!
یه جورایی دیوونش بود…
اما دریغ!
همایون خان خیلی زود جوون مرگ شد و
از دنیا رفت!
با اندوه پرسیدم:
_ چرا؟
– گفته بودم که ننه،خانواده ی تیمسار یه
جور مریضی قلبی توشون موروثی بود
که باعث میشد زیاد عمر نمی کردن…
فکر کنم واسه همین فوت شد؛وقتی هم
که به رحمت خدا رفت زنش بچه اش رو
برداشت ورفت ودیگه هیچوقت هیچ کس
ندیدتشون
– تو اونارو میشناختی؟
– من اون زمونا تو عمارت صراف ها همون
پدر بزرگ خدا بیامرزت زندگی میکردم
فقط شاید یه چند باری اوناروبیشتر
ندیدم
اونم وقتی که دست پسرکوچولوشون رو
میگرفتن وتو همین کوچه سروها بالا
وپایینش میکردن
ناراحت شدم وپرسیدم:
– اونوقت سر مجسمه ی به اون قشنگی
چی اومد؟
– چی بگم والله!
بابات از همون اولشم که این عمارت رو
خرید از اون مجسمه وحشت داشت !
یعنی میگفت خوبیت نداره آدم مجسمه ی
ناموس دیگرون رو توى خونش نگه داره
قصد داشت اون مجسمه رو برداره
ولی بهجت اونو دوست داشت…
خواست که همونجا بمونه؛یه چند سالی
همونطورى بود؛ولی بعد اونم راضی شد
مجسمه رو کندن وتوی همین باغچه
چالش کردن
دلم میخواست میتوانستم آن مجسمه را
ببینم
مامان از بالکن همانطور که دستانش را
تکان میداد داد میکشید:
– ماهی!
آی ماهی!!
از جایم پریدم،قبل از اینکه سوالی بپرسم
،خودش در همان حالت میگفت:
– بدو بیا!
بهادر خان زنگ زده
با تعجب گوشی ام را برداشتم و نگاهی
انداختم وگفتم:
– پس چرا به خودم زنگ نزد؟!
متوجه شدم شارژ گوشی ام تمام شده
است
لبم را گاز گرفتم وبه سرعت به طرف
عمارت میدویدم، آمنه از پشت سرم
میگفت :
– بدو ننه عجله کن!
آقام الان کلی منتظر مونده…
یکباره ایستادم وبا تعجب به سمتش
برگشتم زیر لب گفتم:
– چی گفت؟
گفت آقام؟
منظورش بهادر بود؟
بعد یادم آمد که مامان همیشه از دستش
میخندید ومیگفت:
– این آمنه عادتشه!
پای هر مردی که به عمارت باز شه میشه
آقاش
بیشتر از یک ساعت پای گوشی بودم،مگر
حرف های دل تمامی داشت؟!
فقط دوروز بود که ندیده بودمش…
اما اندازه ی تمام دنیا دل تنگ بودم!
حال و روز او هم بهتر از من نبود.
قرار شد فرداى همان روز هم دیگر را
ببینیم
برای هزارمین بار برای دیدن خانه
قشنگمان رفتیم…
کارها به سرعت وخیلی سریع پیش میرفت
و کار ساخت به مرحله ی نازک کاری رسیده بود
مثل دیوانه ها دستهایم را باز میکردم
چشمهایم را می بستم
و وسط سالن بزرگ میچرخیدم…
بهادر هم یک گوشه می ایستاد ،
دستهایش را زیر بغلش میزد
وبا قشنگترین خنده ی دنیا میتوانست
ساعت ها همچنان بایستد وتماشایم کند
آنقدر میچرخیدم که سرم به دوران می افتاد
ودر حالی که تعادلم را از دست میدادم گیج
و تلو تلو خوران خودم را در آغوشش رها
میکردم
محکم نگهم میداشت تا زمین نخورم
در آن حالت سرم را محکم میان سینه اش
جای میداد…
نوازشم میکرد و من غرق در نوازش های
همسرم میشدم…
آه خدایا !
من چقدر این مرد و این خانه را دوست
داشتم !
برای اینکه یک صبح چشم باز کنم وببینم
که زیر سقف این خانه و در کنار آقای این
خانه ام جان میدادم …
تا دیر وقت با یکدیگر بودیم ، آخر شب که
به خانه باز گشتم از فرط خستگی دیگرتوان نداشتم!
بابا مثل برج زهر مار وسط سالن نشسته
بود و منتظر بود
نمیدانم دلش از کجای این دنیا پر بود که
چشمش به من افتاد و تمام کاسه کوزه ها
را سر من شکاند!!
با دلخورى گفت:
_ این چه وقته خونه اومدنه؟
این یه ماه اخر رو هم دندون سر اون
جیگرای سوختتون بذارید بد نمیشه!
آخه هرشب هر شبم شد خیابون گردی ؟
خوبه والله مردم چی میگن؟!
مامان در حالی که سعی میکردبا نرم زبانی
آرامش کند گفت:
– پرویز خان خونتو کثیف نکن تورو خدا!
غریبه که نیستن !
محرم هم شدن حلال ومباح!
آنچنان چشم غره ای به او رفت که بیچاره
را در دم ساکت کرد
ناراحت واندوهگین بدون اینکه حرفی بزنم
به طرف اتاقم روانه شدم.
هنوز مدتی نگذشته بود که مامان نیز وارد
اتاقم شد،پیدا بود که دلش به حالم
سوخته بود و آمده تا که یک طور بار سنگین
دلم را سبک کند
کنارم همانجا روى لبه ی تخت نشست
بعد دستش را انداخت و موهایم را که مثل
دم اسب بسته و آویخته بودم را چند بار از
بالا تا پایین نوازش کرد و در آخر
گفت :
_ از دست بابات ناراحت نشو…
مادر مرده دیگه این روزا خیلی فشار کار روی
دوششه،خسته میشه بیخودی بهونه میگیره
آخر شبی هم وقتی دید دیر کردید دلش
شور افتاد هر چی زنگ زدیم گوشیهاتونم
که خاموش بود بنده ی خدا…..
حرفش را قطع کردم :
-به خدا قصد نداشتیم کسی رو اذیت
کنیم!
راستش بهادر گفت یه امشبو که با همیم
گوشیهامونو خاموش کنیم
خندید وگفت:
– خوب بگو ببینم یه امشبو که با هم تنها
بودید این پسر بد دیگه چه کارایی بدی رو
یاد دختر ما داد؟؟
خنده ام گرفت ، محکم بغلم کرد و چند
بوسه ی محکم وآبدار از روی لپهایم
برداشت
بعد در حالب که اتاق را ترک میکرد
گفت:
– راستی ماهدیس یه روز که وقت داشتی
بگو با آمنه بیاییم دست به دست بدیم
وسایل اتاقتو بریزیم بیرون ببییم چه
خبره…
هر کدومو میخوای ببری جدا کن مابقیشم
بندازیم بره
– وای مامان جونم منکه این روزا اصلا
وقتشو ندارم!!
همینجوری ام کلی از کلاس عقبم…
با سهیلا قرار گذاشتیم یه چند جلسه برم
پیشش کمکم کنه تا لااقل این ترم کوفتی
رو نیافتم!
کمی اخم کردو وگفت:
– باشه تنبل خانم!
خودمون ترتیبش رو میدیم
فردای آن روز که حاضر میشدم تا به دیدن
سهیلا بروم هنگام رفتن گفتم:
– دارم میرم خونه ی سهیل
اناهار رو هم با هم میخوریم…
منتطرم نباشید غروب بر میگردم
مامان گفت:
– باشه پس تا تو نیستی من و آمنه هم
میریم تا ترتیب وسایل اتاقت رو بدیم
دیدار با سهیلا همیشه حالم را خوب میکند
وقتی که در کنار هم هستیم اوقات در
بالاترین ومطلوب ترین از حد کیفیت به
کاممان است
آن روز را بیشتر از اینکه تمرین هاى
زبان انگلیسى را مرور کنیم به حرف زدن
پرداختیم
آنقدر غرق در یکدیگر شدیم که اصلا گذشت
زمان را احساس نکردیم!!
صدای اذان مغرب که از مناره ی مسجد
محل بر خواست ،ناگهان یادم افتاد که دیگر
زمان رفتن رسیده است…
هنوز از یکدیگر سیراب نشده بودیم و عطش
با هم بودن در وجود مشتاقمان همچنان
شعله ور بود…
قرار فردا را هم گذاشتیم
در آخر یک مشت جزوه را هم در بغلم گذاشت
مثل یک معلم وظیفه شناس تاکید میکرد
که امشب مقداری با آنها کار کنم
با عجله به سمت خانه به راه افتادم و باز
مثل همیشه وقتی داخل کوچه میشدم
افکارم دگرباره دستخوش یک سری
توهمات شد
با ترس ودلهره یک نگاه دقیق از ابتدا تا
انتهای کوچه انداختم ، چند ماهی میشد
که دیگر هیچ خبری نبود…
دلم میخواست تا باور کنم دیگر هرگز
خبری نخواهد بود …
اما گاهی یک حس عجیب …
حسی شبیه به یک دلشوره ی عمیق
ودردناک به شدت آزارم میداد و نمیدانم
چگونه می شدکه حس میکنم ، این آزارهای
کشنده واین دلشوره های لعنتی را دوست
دارم!
وارد خانه شدم خانه ساکت و آرام بود به
هر طرف که چشم انداختم نه از مامان
اثری بود و نه از آمنه !
با صدای بلند صدایشان کردم…
صدای مامان از طبقه ی بالا به گوشم رسید
که میگفت :
– ماهی بیا بالا ما اینجاییم تو اتاقت…
یادم افتاد که قرار بود آن روز ترتیب
بعضی از وسایل اتاقم رابدهند…
به سمت بالا حرکت کردم وهنوز در نیمه
های راه پله بودم که ناگهان عطری به
مشامم رسید…
انگار کسی محکم پایم را گرفته و مانع از
حرکتم شد.
به سرعت نفس عمیقی کشیدم ،سرم گیج
رفت و چشمهایم را سیاهی گرفت…
بر خود لرزیدم…
تمام برگه های جزوه هایم که در دستم
بود از میان دستانم سرازیر شد و هر یک
به جهتی پخش شد…
برای جلوگیری از سقوط احتمالی محکم به
نرده چسبیدم…
کم کم بی حس میشدم…
کر میشدم…
کور میشدم…
این بو آنقدر نزدیک و قوی بودکه
دیوانه ام میکرد!
خدا میداند به چه حالی خودم را تا بالای
پلکان کشیدم!
جلوی در اتاقم تلی از آخال روی هم
انباشته بود!
پایم را روی آن گذاشتم و باعث شد محکم
زمین بخورم انفجار آن عطر درست از اتاق
خودم بود…
خودم را کمی جمع کردم و وارد اتاق شدم،
مامان و آمنه هر دو سر جعبه ی اسرار
آمیزم نشسته بودند…
شیشه ی ادکلن را یافته بودند؛بسته را
گشوده وسپس با کنجکاوی مقدار قابل
توجهی از آن را به هر طرف اسپری کرده
بودند !
آمنه در همان حال میگفت:
– بهی، ببین این عطر عجب بویی داره!
مامان با تحسین میگفت :
_ آره لعنتی!
فکر کنم واسه بهادر گرفته..
به شدت عصبانی شدم و بر سرشان فریاد
کشیدم
آمنه دستپاچه شد…
به سرعت درب شیشه را بست و آن را در
میان جعبه قرار داد
کمی شرمنده شده بودند…
مامان که میدید تا چه حد عصبانی ام
سریع یک عذر خواهی کوچک کرد و سپس
با آرنجش به پهلوی آمنه زد و یواشکی گفت:
– بریم آمنه!
بریم ننه…
ودر همان حال که از در بیرون میرفتند
شنیدم که آمنه آرام گفت:
– فکر کنم بچم خجالت کشید وقتی که
دید کادوشو دیدیم
جعبه همانطور روی زمین وسط اتاق بود و
عطر آن هرگز خیال پرکشیدن و رفتن از
این اتاق لعنتی را نداشت….
کم کم به تهران که نزدیک میشدیم نشانه هایی ازشلوغی ، ازدحام وترافیک که حتی در شهر های اطراف تهران نیز سرایت کرده بود مشهود شد…
به محض اینکه چشم مامان به بارگاه امام زاده هاشم افتاد گفت:
– چه خوبه حالا که اینجاییم نمازمون هم بخونیم ثواب داره یه زیارتیم میکنیم شاید تا وقتی برسیم نماز قضا شه
بهادر مثل یک پسر مطیع وفرمانبردار اطاعت از امر کرد
فورا توقف و در گوشه ای اتومبیلش را پارک کرد.
هوا کمی سوز داشت
مامان با تاکید گفت:
– ماهدیس بچه رو خوب بپوشون انگاری هوا یکم سرده
لباسهایش را پوشاندم وبه مامان سپردمش ، محکم بچه را میان چادرش پیچید و به سرعت به سمت پلکان امام زاده رفت.
بالای بالکن امامزاده ایستادم د دستهای محتاجم را روی نرده های سبز وسردش قرار دادم وبه سختی فشردم
دستهایم یخ کرد اما قلبم هنوز در حال سوختن بود ، هیچ سرمایی یارای فرو نشاندن گرمای قلب تبدارم را نداشت …
نفسی عمیق کشیدم ، یک مشت هوای پاک وخنک را روانه ی ریه های خشکم نمودم
هوای امام زاده از خود بیخودم میکرد یاد آنچه که به شدت به اونیاز داشتم افتادم، حس عجیبی مرا داخل کشید ، مامان چادر سفیدی به سر داشت ونماز میخواند ، فربد هم آرام نشسته و با یک مشت تسبیح رنگارنگی که مقابلش بود به شدت سر گرم بازی بود
خم شدم طفل بی پناهم را برداشتم ودر آغوش کشیدم ، ودر نزدیکترین حد به ضریح نشستم با درماندگی سرم را روی میله هایی که بوی عطر و گلاب میداد گذاشتم
فربد به سرعت با آن دستهای کوچکش چنگ انداخته ، میله ها را گرفته ومیفشرد!
انگار طفلم بیشتر از من نیازمند لطف خدا بود !
دلم برای فرزندم به درد آمد یتیمی برای فرزند من واژه ی غریبی بود!…
ردی از سرشک بر روی میله هاى سرد ضریح جاری شد ، با دردمندی از ته دل نالیدم ودر همان حال خدایم را صدا زدم….
” خدایا به من نه!
که به این طفل معصوم من رحم کن !”
دست مامان روی شانه ام بود یک مرتبه شدت اشکهایم بیشتر شد ، بیچاره مامان!
دل او را هم به درد آوردم!…
تلخ میگریست ، بچه را از بغلم بیرون کشید ودر همان حال گفت:
_ ماهی امیدت به خدا باشه!
پیش خدا کاری نداره…
دیگه بسه پاشو اشکهاتو پاک کن تا بریم…
خوب نیست بهادر خان منتظره
به تندی برخاستم دوباره بچه را سفت وسخت میپیچید ودر همان حال که عاشقانه قربان صدقه اش میرفت آماده ی رفتن میشد جلوتر از او بار دیگر رو به بالکن امام زاده فوری گوشی ام را بیرون آوردم وشماره ی خانه راگرفتم ، مامان از کنارم رد شد یک نگاه پرسشگر به سویم انداخت و با اشاره ی سر وگردن پرسید” کیه؟ ”
سرم را به نشانه ی “هیچ “بالا انداختم .
زیاد پی جو نشد و به سرعت از کنارم رد شد ودر همان حال گفت:
– بدو ماهی بدو دیره!
بعد از شنیدن چند بوق متوالی کمی دلشوره گرفتم که ناگهان تماس بر قرار شد، آمنه گوشی را برداشت وجواب داد
قبل از هر حرفی باصدای آهسته گفتم:
– هیییسسسس!
آمنه منم ماهی
خیلی زود منظورم را مثل همیشه متوجه شد ، فقط پرسیدم:
– آمنه اونجا همه چی مرتبه ؟
با اطمینان صحبت میکرد طوری که خیالم راحت باشد ، صدایش را کمی پایین آورد وگفت:
– آره عزیزم خیالت راحت باشه
آقام الان تو بالکنه نشسته داره کتاب میخونه
حالشم امروز خیلی بهتره هوس آش کردن منم آش رشته پختم واسش …
اما منتظره تا شما بیایید میگه صبر کنیم تا باهم بخوریم
نفس راحتی کشیدم ، کمی خیالم راحت شد ودوباره تاکید کردم:
– ببین آمنه یه وقت نگی من زنگ زدم
نمیخوام حس کنه نگرانشم!
آخه صبح که میرفتیم ازم قول گرفت نگرانش نباشم
– نه نه مطمئن باش…
خیالت راحت حرفی نمیزنم
قطع کردم و به سرعت به طرف ماشین راه افتادم، مامان از دیر کردنم نگران شده و بهادر را دنبالم فرستاده بود
پایین پله ها به هم بر خوردیم تا چشمش به من افتاد از سرخی بینی وچشمهای ورم کرده ام فهمید گریه کردم
حالش به شدت دگرگون شد…
من این حالات دگرگونی او را خوب می شناختم!
من با این گونه حالات او مدتها زندگی کرده بودم!!
با دلواپسی پرسید:
_ماهدیس توحالت خوبه؟
خدایی ناکرده اتفاق بدی که نیفتاده؟!
سرم رابه نشانه منفى کمی بالا بردم، مثل همیشه دوباره نگرانم شد
بدون کلام از کنارش گذشتم شنیدم که میگفت :
– ماهدیس به من اعتماد کن!
من نمیذارم تنها بمونی…اجازه نمیدم غصه بخوری!
ماهدیس تو روخدا فقط یکبار دیگه بهم اعتمادکن !
با تمام وجود دلم میخواست بر میگشتم…
برمیگشتم و باز میتوانستم مثل گذشته با نگاهم تا عمق چشمانش نفود کنم!
دلم میخواست یکبار دیگر…
فقط برای یک بار اعتمادی را که از مدتها پیش گم کرده بودم را دوباره درون آن چشمان زرد قابل ترحم پیدا میکردم
ولی افسوس که بی اعتمادی سر انجام بزرگترین بلای زندگیمان شده بود!….
آن شب تا صبح پنجره را باز گذاشتم تا آن بوی لعنتی هر چه زودتر پر کشیده واز من دور شود…
حس عجیبی داشتم !
حسی شبیه شک ودلهره !
شک به این خاطر که باز دوباره بین دواحساس متفاوت درگیر وگرفتار میشدم ودلهره برای این که میترسیدم از اینکه حتی برای یک لحظه غیر از بهادر به دیگری فکر کنم!…
فردا تمام ماجرای ادکلن را برای سهیلا تعریف کردم
صبورانه گوش دادو عاقلانه پرسید:
– ماهی!جون سهیلا یه چیز بپرسم راستشو میگی؟
– سهیلا کی از من شنیدی بهت دروغ گفته باشم؟!بپرس عزیزم
– ببینم دختر تو به این پسر مرموز حسی داری؟
رنگم پرید وبا ناراحتی گفتم:
– نه بابا دختر این دیگه از کجا در اومد!
مگه میشه من غیر بهادر به کس دیگه ای فکر کنم
متفکرانه گفت:
– پس آخه چه دلیل قابل قبولی میتونه وجود داشته باشه که تو عطری رو که مربوط به یه مرد دیگه است رو میری پنهونی میخری…
بعد هم اونو پنهون میکنی!
البته نه از دیگران بلکه از خودت!چون هنوز به خودت اعتماد نداری که نه میتونی تحمل بوی عطر اون غریبه رو داشته باشی ونه میتونی از اون بگذری
حرفهایش کاملا درست وبدون نقص بود !
اما پذیرفتن آن برایم بسیار سخت ودشوار….
نمیخواستم هرگز باور کنم مرتکب چنین کاری شده ام نمیخواستم بپذیرم!
چقدر احمق بودم!
سرم را پایین انداختم ، میترسیدم از این که درون چشمانش نگاه کنم چون او راحت میتوانست از چشانم دستم را بخواند
خندید و با شوخی گفت:
– حالا به هر حال اتفاقیه که افتاده
درِ اون شیشه که درونش اکسیر حیات بود باز شده !
فکرشو بکن درست مثل تو فیلما یه آدم نادون باعث میشه که با ندونم کاریش یک طلسم چند صد ساله شکسته شه!..
مثلا شماره های چند تا مهره به طور اتفاقی با هم جور در میاد…
یا اینکه یه کتاب بسته شده یهویی باز میشه…
یا در یک شیشه باز میشه ویک مرتبه یه چیزی شبیه دود یا بخار از توش خارج میشه اونوقت طلسم شکسته میشه !
مومیایی پس از گذشت قرن ها از توى تابوتش بلند میشه یه راست میره سراغ آناکسونامونش !
وای به حالت ماهی نکنه این آقا درخته زنده شده باشه والان داره دنبالت میگرده
ترسیدم و محکم پایم را. روی کفشش گذاشتم وفشار دادم
آنقدر که از شدت درد فریاد کشید ، با حرص گفتم :
– زهر مار!!
خدا خفت کنه دختر ترسیدم به خدا
دوباره با هم خندیدیم
یکبار دیگر جهت پرو لباس عروسم رفتم
با اینکه هنوز کامل نشده بود ولی برای من زیباترین لباسی بود که در دنیا وجود داشت!
هر بار با یک دنیا عشق آن را به تن میکشم دستهایم را عاشقانه روی چینهای قشنگش میکشم
صد بار بر می گردم ودنباله ی بلندش را تماشا میکنم !
امروز وقتی لباس را پوشیدم احساس کردم کمی جذب تر از بار اولی بود که پوشیده بودم
خیاط تعجب کرد یک بار دیگر اندازه ها را چک کرد…
وای خدایا من در هر محدوده ای پیشرفت قابل توجهی کرده بودم!
نمی خواستم باور کنم که کمی چاق شده ام !
ولی وقتی با تردید روی صفحه ی ترازو قرار گرفتم دیگر مطمئن شدم که در این مدت حدود شش کیلو اضافه وزن پیدا کرده بودم !
از دست خودم خیلی کلافه وعصبی بودم ، خیاط هشدار داد که هر چه زودتر یک چاره به حال این چند کیلو اضافه ی وزن نمایم!
مشکل را که با سهیلا مطرح کردم سعی کرد آرامم کند، بعد هم قول داد تا با کمک هم آن چند کیلوى لعنتی را از بین ببریم !
قرار شد از فردا، روزی چند ساعت ورزش کنیم وبدویم!
دویدن را دوست دارم…
وقتی که میدوم یک نوع حس خوشایند ویک انرژی مضاعف به من دست میدهد که من آن حس را دوست دارم
گاهی فکر میکنم همانطوری که میدوم یک مرتبه دو بال در می آورم وپرواز میکنم!
پرواز تا بی نهایت ….
همراه مامان وحاج خانوم برای خرید سرویس طلا روانه ی بازار شدیم
کلی گشتیم تا سرانجام آنچه مطابق میل وسلیقه ام بود را یافتم.
یک ست زیبا وظریف ایتالیایی که چند نگین کوچک و درخشان در میان سپیدی طلای آن جلوه مینمود.
حاج خانوم گردنبند نازنینم را در میان انگشتان چاق وگوشتالودش بالا وپایین کرد وبا بی میلی گفت:
– این اصلا چشمگیر نیست!
نیگا کن تورو خدا الانه که از وسط بشکنه!
بسکه نازک وپرپرو
با حرص گفتم:
_نازک وپِر پِرو نیست !
ظریفه !
ظریف وشیک!
مامان انگشت اشاره اش را محکم در پهلویم فرو برد
این چندمین بار بود که اینکار را میکرد!
برای چندمین بار سرویس بزرگوسنگینی که مد نظرش بود را نشانم داد و
گفت:
– راستش ما پیش فامیل و آشنا آبرو داریم!
فردا مردماون پرپرو رو ببینن میرن پشتمون صفحه میذارن میگن لابد اونقدر قابلیت نداشتیم تا یه سرویس درست وحسابی واسه عروسمون بگیریم ک!
نه اون نمیشه !…
بیشتر شبیهه نقره است طلا باید زرد زرد باشه
مگه اصلا طلا سفیدم میشه؟!
انقدر گفت وآنقدر مامان با انگشت سوراخ سوراخم کرد که باز مثل همیشه سکوت کردم
هیچ نگفتم و از مغازه بیرون آمدم !
آنقدر عصبی بودم که دلم نمی خواست حتی یک کلمه با کسی حرف بزنم…
حتی بهادر!
تمام طول راه را سکوت کردم
اول حاج خانوم را رساندیم و بعد به طرف خانه راه افتادیم
زمانى که رسیدیم مامان به سرعت پیاده شد وداخل شد ، من هم با بی تفاوتی کیفم را برداشتم تا پیاده شوم که یک مرتبه بهادر دستش را جلو آورد و دستم را گرفت
سعی کردم دستم را از میان دستانش بیرون بکشم که گفت:
– ماهی تو ناراحتی ؟
از دستم دلخوری؟
سعی کردم پنهان کنم
اما باز این بغض لعنتی ناخوانده سراغم آمد و ترکید !
کاملا مطمئن شد ناراحتم !
من هم خجالت نکشیدم وگفتم:
– معلومه که ناراحتم!
اگه قراره همه جا دیگران به جای من تصمیم بگیرن پس چه نیازی به نظر من دارید؟!
خودتون برید هر کاریو که لازمه انجام بدید .
یک بار دیگر سعی کرد دستم را بگیرد ودر همان حال گفت:
– من نمیخوام هیچوقت اشکهاتو ببینم!
اصلا هر چی که تو میخوای همون بشه…
من درستش میکنم ماهی!
فقط تو غصه نخور
دیگر هیچ حرفی نزدم وبدون اینکه نگاهش کنم خداحافظی کردم و داخل رفتم
وقتی که رفت حس کردم به شدت دلش را شکستم
مدام فکر میکردم
“آخه اون که تقصیری نداشت !
جرمش خوب بودنشه!
اینکه هیچ وقت کاری انجام نمیده که کسی از دستش ناراحت شه”
آن شب را به بدترین حال ممکن گذراندم وصبح قدرت نداشتم که حتى از جایم بلند شوم!
تمام شب گذشته گوشی تلفنم را خاموش کرده و خودم را به خواب زده بودم
میخواستم با این کار از بهادر بیچاره انتقام بگیرم
انتقامم را گرفتم چون خوب میدانستم تا صبح چه ها که نکشیده بود ونتیجه اش آن شد که تا ظهر هنوز به تختم چسبیده بودم !
آمنه بالا آمد ودر حالی که نفسش به شماره افتاده بود به سختی گفت:
– آقا اومده پایین دم در منتطرته…
فکر کنم کار مهمی داره هر کار کردم نیومد داخل
انگاری عجله داره فقط گفت ماهی یه چند دقیقه بیاد دم در
به سرعت بلند شدم با همان لباسهای خواب و راحتى باعجله ودلواپسی از پله ها سرازیر شدم
وقتی که هیچ چیز پیدا نکردم چشمم به چادر نماز آمنه افتاد ، چادر گل دارش را برداشتم وروی سر انداختم و با همان حال به سمت در دویدم …
عزیز مو طلایی ام یک گوشه در آفتاب منتظر بود به محض اینکه چشمش به من و چادرم افتاد از خود بیخود شد با خوشحالی گفت :
– وای خدا!
این چادر چقدر به خانم خوشگلم میاد!!
خوشم آمد و خندیدم
جلو آمد و دستم را گرفت و تا زیر آخرین درخت سرو رفتیم
می خواست از آفتاب دورم کند ، سایه
ی زیر سرو عجیب دلچسب بود!…
سپس جعبه ی میان دستش را به طرفم گرفت ودر مقابل چشمان متعجبم ، دری آن را گشود!
وای خدای من خودش بود!
همان سرویسی که خودم پسندیده بودم !
نتوانستم حرفی بزنم !
نمی دانستم خوش حالم یا شرمنده ؟!
اما از اینکه میدیدم خواسته ام تا چه اندازه برایش مهم بود بر خودم میبالیدم…
خواستم چیزی بگویم..
تشکری کرده باشم…
اما مجالی نداد در یک لحظه دستاتش را دور کمرم حلقه کرد وحریصانه لبهایش را در جست وجوی لبم پیش آورد!
بر خود لرزیدم!
جرات نداشتم در آن لحظه پذیرای عشقش باشم
فوری دستم را جلو برده وبه تندی از خود دورش کرده وگفتم:
– اِ بهادر نه !
اینجا نه زشته یکی میبینه!
اصرار نکرد ، فقط گفت :
– ماهی دوستت دارم به خدا که دیوونتم!
دستانش را گرفتم وبه طرف درب ماشین هولش دادم وگفتم:
– حالا دیگه برو…
انگار خیلی عجله داشتی !
خندید ورفت…
رفت ومن ماندم با جعبه ای که میان دستهایم بود !
من ماندم با یک احساس مبهم !
سنگینی دو چشم سیاه…
یک نگاه سنگین را روى تمام پیکرم احساس میکردم !
باور داشتم حسم به من دروغ نمیگوید!
نگاه جستجوگرم را به دنبال صاحب چشمانی که حس میکردم نظاره گرند به هرسو روانه کردم….
نیافتمش !
و دست پر،اما خالى از چشمانش دوباره به خانه باز گشتم…
فاتحانه وبا غرور بازگشتم ، قدم که داخل خانه گذاشتم آمنه ومامان بیصدا منتظر نشسته بودند تا ببینند چه خبر شده است و چه موضوع مهمی پیش آمده که بهادر را وادار ساخته بود در آن ساعت از روز به دیدنم بیایید!
نگاه پرسشگر ومشتاقشان را که دیدم خنده ام گرفت
دلم نیامد بیشتر از آن منتظر بمانند،با غرور جعبه ی جواهرم را بالا برده ودر مقابل دیدگانشان
با افتخار چند بار در هوا تکان دادم !
آمنه صبر نکرد با شور وخنده کنان به طرفم دوید جعبه را از دستم قاپید و به سر عت آن را گشود
تمام آن نگینها یکبار دیگر همه با هم درخشیدند!
جیغ کوچکی کشید ودر همان حال رو به مامان کرد و گفت:
– واییییی این چقدر قشنگه
تو رو خدا بهی بیا وببین محشره به امام رضا!
مامان کمی جلو آمد و از هم آنجا یک نگاه داخل جعبه انداخت
با یک نظر سرویس را شناسایی کرد…انگار که تا آخرش را خواند.
بعد شروع کرد به چپ چپ نگاه کردنم و در همان حال گفت:
– ای پدر سوخته ی پاچه ور مالیده!
بالاخره کار خودتو کردی؟
بعد جعبه را از دست آمنه گرفت و به طرفم آمد وگونه ام را بوسید
– مبارکت باشه دخترم الهی که سپیدبخت بشی مادر
آمنه دستهایش را به نشانه ی آمین به سمت خدا بلند کرد
یک ساعت تا شروع کلاس فرصت داشتم.
کتانى ام را برداشتم وآماده ی رفتن شدم
مامان نگاهی به ساعت دیواری انداخت وسپس متعجبانه پرسید:
– خیره ماهدیس خانوم زود داری میری
در حالی که به سختی پایم را داخل کفشم فرو میکردم گفتم:
– از امروز تصمیم دارم تا موسسه پیاده برم وبیام بلکه این اضافه وزن لعنتی…
آمنه وسط حرفم آمد وگفت :
– اوووووو حالا همچین میگه اضافه وزن که اگه یکی ندونه میگه ببین چه خبره!!
اصلا ننه به خدا همینجوری خوبه خیلی هم قشنگی
خندیدم و حرفی نزدم
فقط خداحافظی کرده و با پای پیاده وقدمهایی تند به راه افتادم
بعد از اتمام کلاس طبق عادت معمول کمی با سهیلا قدم زدیم
با ذوق گفت:
– ماهدیس سرچهارراه پایینی یه آبمیوه فروشی خفن باز شده
نمی دونی چه آب زرشکی داره
دهانم از آب پر شد و آن را با ولع قورت دادم که ادامه داد
– جون سهیلا بیا بریم نفری یه لیوان آب زرشک مشتی بزنیم جیگرمون حال بیاد
دعوتش را پذیرفتم و پیاده به سمت چهار راه به راه افتادیم
آب زرشکمان را نوشیدیم، حق با او بود واقعا کلی لذت بردیم!
وبعد یکدیگر را بوسیده ومن با پای پیاده به سمت خانه روانه شدم که مامان زنگ زد:
– ماهی کجایی؟
دیر کردی نگران شدم
– نگران نشو مامان جون
گفته بودم که پیاده بر میگردم تا بیست دقیقه دیگه خونه ام
-باشه دخترم مواظب خودت باش
چشمی گفتم وهمچنان به راهم ادامه دادم
آفتاب کم کم غروب میکرد واین غروب کم رنگ و کوچه ی خلوت که درست مصادف میشد با حضورم در کوچه درختی باعث میشد که هنوزهم دچار یک نوع حس مبهم بشوم!
به دقت گوشهایم را تیز ونگاهم را دقیق با وسواسی عجیب به کار میانداختم…
حتی حس بویایی خود رانیز متمرکز میساختم…
خبری نبود!
اما باز از این بی خبری میترسیدم!
یک نوع آرامش قبل از طوفان را در باورم تداعی میکرد یاد حرفهای سهیلا افتادم…
– یهویی طلسم شکسته میشه و بعد از چند صدسال در تابوت باز میشه مومیایی از جاش بلند میشه ودنبال عشق گمشده اش میگرده
قلبم داشت از جا کنده میشد مرتب زیر لب می گفتم:
– خدا لعنتت کنه سهیلا!
خدا لعنتت کنه
به محض اینکه رسیدم به سرعت زنگ رافشردم
پس از اندک زمانی در گشوده شد و خودم را داخل انداختم وقبل از اینکه در را ببندم باز هم کنجکاو شدم تا آخرین نگاهم را روانه ی کوچه نمایم
ای کاش هر گز این کار را نمیکردم !
در میانه ی کوچه ی نیمه تاریک پیکر مردی را دیدم که در حرکت بود…
به همان بلندی!
به همان صلابت!
و با همان گامهای مصمم !
قلبم فرو ریخت !
با اینکه ندانستم که خودش بود یا دیگری ولی با وحشت در را محکم بستم وبرگشتم وچند بار در را محکم فشار دادم تا مطمئن شوم در کاملا بسته شده است!
در همان حال با خودم می اندیشیدم
– وای خدای من یعنی خودش بود ایمهوتپ؟!
مامان وقتى حالم را دید متوجه شد که حتما مسئله ای پیش آمده است جلو آمد و با تعجب پرسید:
– ماهی رنگت پریده طوریت شده؟
اتفاقی افتاده؟
همان جا روی نزدیکترین مبل خودم را انداختم
آمنه فورا یک لیوان آب قند درست کرد ودستم داد
با ولع چند جرعه نوشیدم
حالم که کمی جا آمد با نگرانی پرسید:
– خدایی نکرده مریض که نیستی؟
ببینم بیرون که چیزی نخوردی؟
– چرا یه لیوان آب زرشک خوردم
با دست محکم روى پایش زد وگفت:
– خوب دیگه بهت نساخته فشارتو انداخته
– نه بابا از اون نیست فقط یه کمی ترسیدم
مامان فورا گفت:
– از چی ترسیدی مادر؟
تا نمیفهمیدند موضوع از چه قرار است دست بردار نبودند!
میدانستم حالا که حرف به اینجا کشیده بیخیال نمیشوند…