آرنجهایم را روی میز گذاشتم و صورتم را میان دستانم پنهان کردم. تصویر نگاه و لبخندش در ذهنم جولان میداد. سرم را تکان دادم تا تصویرش را کنار بزنم. دستم را از روی صورتم برداشتم و همزمان با باز کردن چشمانم نفسم را رها کردم.
به صفحهی اصلی برگشتم و چشمم افتاد به پروفایل ترانه. بالای صفحه سنجاقش کرده بودم تا اگر پیام داد زود متوجه شوم. عکسش را عوض کرده بود. تصویری از خودش که رو به دوربین لبخند زده و در حاشیهی آن یک بیت شعر نوشته بود: « شادم تصور میکنی وقتی ندانی / لبخندهای شادی و غم فرق دارند ». این روزها خیلی کم به فضای مجازی سر میزد. میگفت نمیخواهد مادرش را حساس کند. تصمیم گرفته بود از در صلح و دوستی وارد شود و با مادرش مدارا کند، گمان میکرد شاید از این طریق دل مادرش نرم شود. گاهی که همزمان آنلاین بودیم چت میکردیم. از مهران میگفت، از دلتنگیاش، از امتحاناتی که خراب کرده بود. کم هم دیگر را میدیدیم و حالا من قدر بودنش را بیشتر میدانستم؛ نبودنش زیادی به چشمم میآمد. از آخرین دیدارمان یک هفته میگذشت که آن هم با هزار دوز و کلک و به کمک طاها سر زن عمو شیره مالیده و آمده بود. میگفت، میخندید، در ظاهر همان ترانهی قبل بود؛ اما چشمان روشن و زلالش، به خوبی غم درونش را منعکس میکرد.
گوشی را کنار گذاشتم و بلند شدم. فاصلهی میز تا پنجره را با دو سه قدم کوتاه طی کردم و پرده را کمی بیشتر کنار زدم. پنجرهی بزرگ و سه لنگهی اتاقمان را خیلی دوست داشتم. به اندازه بیست سانت از کف اتاق فاصله داشت و یکی از لنگههایش به تراس کوچک و جمع و جوری که رو به بلوار بود باز میشد. بلوار روبروی آپارتمان در این ساعت از شب خیلی خلوت بود؛ اما نه آنقدر که خالی از آدم باشد. در این شهر بزرگ و شلوغ، در این دنیای زشت و زیبا، آدمهای زیادی بودند که مثل من بیخوابی به سرشان زده و برای فرار از فکر و خیال، به دل بلوارها، پارکها و خیابانها میزدند، شاید عدهای هم مثل من به پشت پنجرههای خانهشان پناه میبردند! به عقب برگشتم و رو به پنجره، لبهی تخت نشستم. تاریکی مطلق اتاق اجازه نمیداد کسی از بیرون من را ببیند. آدمهایی که در روشنایی هستند هیچ وقت آدمهایی را که در تاریکی نشستهاند نمیبینند. من هم سالها بود که در گوشهای تاریک ایستاده و برای دیده شدن و به چشم کسی آمدن تلاشی نکرده بودم. در این سالها همیشه جای خالی چیزی را در زندگیام حس کردم؛ اما انگار عادتم شده بود فقط برای آدمهای آشنا و محدود اطرافم از تاریکی بیرون بیایم و ابراز وجود کنم. از آدمهای غریبه و نا آشنا گریزان بودم تا کسی سعی میکرد زیادی نزدیک شود، عقب گرد میکردم و به همان گوشهی تاریک؛ اما امن پناه میبردم. من آدم ترسویی بودم و همهی اینها از ترسم سرچشمه میگرفت. من از شکست دوباره هراس داشتم. تجربهام با ارسلان و شنیدن سرگذشت تلخ آمنه با مردی که به گفتهی خودش، نمنمک پا به خانهی دلش گذاشته و یکهو رفته بود، چشم دلم را ترسانده بود. همه فکر میکردند من زیادی عاقلم؛ اما حقیقت این بود که فقط عقلم نبود که مرا محتاط کرده بود، ترسهایم بیشترین تاثیر را در رفتارم داشتند.
* * *
مهری با گفتن: ” شب زنگ میزنم باهات حرف بزنن ” خداحافظی کرد. گوشی را پایین آوردم و از سالن رستوران بیرون رفتم. انگار با بچههای برادر آقا مصطفی به دوقلوها بیشتر خوش میگذشت. چنان سرگرم بودند که اصلا یاد ما نمیافتادند. آهی کشیدم و گوشی را داخل کیفم گذاشتم و با قدمهایی آهسته مسیر حیاط تا ورودی را پشت سر گذاشتم. امروز با اینکه اول هفته بود روز شلوغ و پرکاری داشتیم. حسابی خسته شده و بیخوابی این روزهایم تمام قوایم را گرفته بود. دمغ بودم و علتش را هم نمیدانستم، حتی سر به سر گذاشتن و شوخیهای هامون هم نتوانسته بود حالم را خوب کند.
آژانس هنوز نیامده بود. نگاهی به ساعتم انداختم؛ ده دقیقه تاخیر داشت. کنار در ورودی و رو به مسیری که قرار بود ماشین بیاید ایستادم. کف دستم را روی کیف قهوهای رنگ کوچکم گذاشتم و آن را جلوی پاهایم نگه داشتم. سرم را پایین انداختم و به انگشتان پایم که بیرون از صندل تابستانی و همرنگ کیفم بود چشم دوختم. با نوک صندلم روی زمین خطهای فرضی میکشیدم که صدای ترمز ماشینی سبب شد سرم را بالا بگیرم و نگاهم روی ماشین و رانندهای که نگاهش با اخم روی من بود کش بیاید. چند روزی بود که زیاد آفتابی نمیشد. امروز هم از صبح او را ندیده بودم. هر روز حول و حوش ساعت چهار تا پنج سر و کلهاش پیدا میشد؛ اما این چند روز دیر آمده و کم مانده بود. با خودم فکر میکردم از آن روز که تماسهایش را بیپاسخ گذاشتهام عمدا آفتابی نمیشود. برخوردش هیچ تغییری نکرده بود، اما مثل قبل هم نبود.
قبلترها بیشتر به کافه سر میزد، بیشتر میماند و همکلام میشد؛ اما چند روزی بود که سر جمع نیم ساعت هم او را ندیده بودم. آمدن و رفتن این روزهایش من را یاد کارتون میگمیگ میانداخت. مثل میگمیگ در چشم بهم زدنی میآمد و میرفت.
از ماشینش پیاده شد و بدون زدن ریموت ماشین به طرفم آمد. سعی کردم مثل همیشه باشم و لبخند بزنم؛ اما انگار از همان شبی که روی عکسش زوم کردم و نبودنهای این چند وقتش باعث شده بود یک چیزهایی فرق کند. هر چه نزدیکتر میشد ضربان قلبم به اوج میرسید. روسریام را روی سینهام مرتب کردم و هر دو دستم را روی کیفم گذاشتم.
فاصلهی کوتاهمان را با قدمهایی بلند و آرام پر کرد:
–چرا اینجا وایستادی؟
سلامش را خورده بود! نگاهش کردم و سلام دادم. در جوابم فقط سرش را تکان داد و به صورتم زل زد. در نگاهش چیزی بود که وادارم کرد بر خلاف خواستهی دخترک لجباز و سرتق درونم زمزمه کنم:
–منتظر آژانسم، یک ربع پیش باید میاومد.
سر تا پایم را از نظر گذراند و به سمت ماشینش رفت:
–بیا من میرسونمت.
قدمی به جلو برداشتم و گفتم:
–الان دیگه ماشین میآد، ممنونم شما بفرمایید.
به عقب برگشت:
–واسه همه چی انقدر چونه میزنی و تعارف میکنی؟ بیا سوار شو!
عجیب دلم میخواست لجبازی کنم و آن روی خیرهام را نشانش دهم؛ اما مثل اینکه امروز حالش زیاد روبراه نبود و من ترجیح دادم کوتاه بیایم. رنگ پوستش تیرهتر از همیشه بود و چهرهاش گرفته به نظر میرسید. انگار زیادی خسته بود و گره کور ابروانش نشان میداد اعصاب هم ندارد. تجربهی زندگی در کنار خیل زیادی جنس مذکر ثابت کرده بود در این جور مواقع بهتر است سر به سرشان نگذارم.
برای جلوگیری از حرف اضافهی دیگری رفتم و جلو نشستم. روسریام را از روی سینهام کمی فاصله دادم. میترسیدم متوجه تپشهای بیامان قلبم شود. کاش کیفم بزرگتر بود تا بغلش میکردم و به کل روی قلبم را میپوشاندم. حرکت کرد و در حین رانندگی، مشغول شماره گرفتن شد. طولی نکشید که صدای بم و خش دارش در فضا پیچید:
–آقای یزدانی، اگر آژانسی اومد بگو یک ربع تاخیر داشتین مسافرتون رفت.
گوشی را که قطع کرد نگاهش کردم. در دایرهی لغاتش سلام و خداحافظی تعریف نشده بود! یکهو برگشت و نگاه خیرهام را شکار کرد. لبخند یک وری زد و پرسید:
–خوبی؟
به چشمان خستهاش زل زدم و بدون جواب دادن به سوال منظور دارش گفتم:
–سلام و خداحافظی جزو لغات پر کاربردن، سعی کنید یاد بگیرید.
تک خندهای کرد و گفت:
–چشم خانم معلم، شما سرمشق بده من از روش بنویسم ملکهی ذهنم بشه.
اخم کردم:
–مسخره میکنید؟
نیم نگاهی به جانبم کرد و گفت:
–من غلط بکنم، قبلا که گفتم من خیلی پسر خوبی بودم و هستم. جواب سوالمو نمیدی؟
–چه سوالی؟
باز هم نگاهم کرد و با لحن مهربان و آرامی گفت:
–پرسیدم خوبی؟
نگاهم روی نیم رخش بود. کوتاه جواب دادم:
–خوبم.
سرش را آرام بالا و پایین کرد و در حالی که حواسش به آینه بغل بود گفت:
–سعی کن کسی حالت رو پرسید متقابلا حالش رو بپرسی، شاید یکی با همین احوال پرسی کوتاه و مختصرت حالش خوب شد.
خجالت کشیدم و نگاهم را به کیفم که روی پایم بود دادم و زمزمه کردم:
–ببخشید حواسم نبود.
–الانم بپرسی قبوله.
سرم را به طرفش چرخاندم. سر او هم به طرفم چرخید و با لبخندی که برق شیطنتش چشمانش را هم دچار کرده بود گفت:
–یه احوال پرسی توپ بده بیاد ببینم بلدی.
اشتباه کرده بودم او نه خسته بود، نه عصبی! او داشت با دست انداختن من تفریح میکرد. با تخسی گفتم:
–نیازی به پرسیدن نیست، مشخصه حالتون خوبه.
–از کجام معلومه؟
سرم را به سمت پنجره چرخاندم و گفتم:
–کسی که خوب نباشه نمیتونه سر به سر دیگران بذاره و تفریح کنه!
صدای بلند خندههایش به گوش دلم نشست:
–من سر به سرت نذاشتم، حالا برگرد اینوری گردنت درد میگیره، اصلا نمیخواد تو بپرسی، یادم نبود سوال پرسیدن تو قاموس تو نیست، من خودم میگم.
هم عصبی بودم هم خندهام میآمد. منتظر ماندم ادامه دهد؛ اما سکوت کرد. عادتش بود برای اینکه آدم را وادار به حرف زدن کند و حس کنجکاویاش را برانگیزد، نصفه و نیمه حرف میزد.
باز هم خلاف خواستهی دلم عمل کردم. سرم را به طرفش چرخاندم و گفتم:
–من گوش میدم.
به ترافیک خورده بودیم. پایش را روی ترمز گذاشت و سرش را به طرفم چرخاند. لبخندش همان لبخند جذابی بود که از چند شب پیش با دیدن عکسش، بین شلوغیهای ذهنم جا باز کرده و هر از گاهی ابراز وجود میکرد.
–من زیاد خوب نیستم، خستهام. امروز از صبح با کلی عدد و رقم و فاکتور و چک سر و کله زدم، همه چی رو عدد میبینم.
با ناراحتی پرسیدم:
–کسی نبود کمکتون کنه؟ بعدم مگه کارخونه خودش حسابدار نداره؟
به اندازه چند قدم ماشین را حرکت داد:
–کارخونه حساب دار داره، اما آخر ماه باید خودمون دونه دونه به حسابها و فاکتورها و چکها رسیدگی کنیم.
سرم را به معنی فهمیدن حرفش تکان دادم و او با لحن با مزهای افزود:
–نمیدونم چرا همه با من زود قهر میکنن، حامدم باهام قهره، چند روزه نمیآد کارخونه.
با خنده پرسیدم:
–چرا؟ مگه بچهاس که قهر کنه؟
–بچه که هست، اما اگه بخوام علت قهرشو بگم باید یکم غیبتش رو کنم، مشکلی نداره خانم معلم؟
لحن شیطنت آمیزش سبب شد من هم با لبخند شیطنت آمیزی بگویم:
–من که ندیدم و زیاد نمیشناسمش، پس مشکلی نداره.
میدانستم حامد برادر کوچک هامون است و در کارخانه پدربزرگش با کمیل کار میکند. اینها همه اطلاعاتی بود که از میان حرفهای هامون بدست آورده بودم.
خندید و با لحن بدجنسی گفت:
–راسته که خانمها عاشق غیبتن؟
خندهام را کنترل کردم و گفتم:
–خانمها اسمشون بد در رفته، واگرنه آقایون خدای غیبتن.
خندید و با لحن شمرده و آرامی توضیح داد:
–ما تولیدمون بالاست، خب به طبع تو تولید بالا، ناقصی و معیوبی هم زیاد میشه، جدیدا هم کارگرهای قدیمی رو مرخص کردیم و جاشون نیروهای تازه نفس آوردیم، به روال کار و تولید آشنایی دارن، ولی خب کم تجربهان. خلاصه که حامد انتظار داره هر بار معیوبی یا ناقصی داریم، کارگر خاطی رو مرخص کنیم. چند روز پیش سر همین موضوع بحثمون شد اونم گذاشت رفت و از اون روز نیومده.
از ترافیک خلاص شدیم. نفس راحتی کشیدم و گفتم:
–من فکر میکردم شما تو کار سختگیرتر باشین، انگار پسر داییتون چند قدم جلوتر از شماست.
با لحن شیطنت آمیزی گفت:
–چند تا دیگه از خصلتهای بدش بگم که به من ایمان بیاری و متوجه بشی من چه پسر خوبیام؟
لبم کش آمد و گفتم:
–نه کافیه.
–این حرف یعنی ایمان آوردی؟
خندهام گرفت؛ مثل پسر بچههای خود شیرین میخواست خودش را به زور در دل دیگران جا کند. جوابی به ذهنم نمیرسید. سکوت هم نمیتوانستم بکنم. مطمئنا از سکوتم به نفع خودش بل میگرفت. با جدیت گفتم:
–ایمان من چه اهمیتی داره؟ من اصولا آدمها رو بد نمیبینم، مگر خودشون عکسش رو ثابت کنن.
فقط سرش را تکان داد و بی ربط گفت:
–اون روز که حالت خوب نبود بهت زنگ زدم، ولی جواب ندادی.
بعد از چند روز تازه یادش افتاده بود؟! گله میکرد؟ شاید حسم به من دروغ نگفته و او از من دلخور بود! برایش توضیح دادم که چه اتفاقی افتاده و متوجه تماسش نشده بودم. در آخر اضافه کردم که وقتی متوجه تماسش شدم که نصف شب بود. نگاه گذرایی به طرفم کرد و گفت:
–من فکر کردم داری تلافی میکنی.
با تعجب گفتم:
–تلافی برای چی؟!
–چون جواب تلفن و پیامت رو ندادم.
با زرنگی پرسیدم:
–مگه عمدا جواب ندادین؟
” نه ” محکمی زمزمه کرد و آرنجش را لبهی پنجره گذاشت. با انگشت شست و اشاره گوشهی پیشانیاش را ماساژ داد و متفکرانه به جلو خیره شد. من هم دیگر حرفی نزدم و تا رسیدن به مقصد با سکوتم همراهیاش کردم. ادامهی مسیر را به حال این چند روزم فکر کردم. سردرگم و دمغ بودم. در درونم احساس خلاء میکردم. این حالم را دوست نداشتم. حس میکردم عجیب و غریب شدهام. انگار داشتم درگیر احساساتم میشدم!
ماشین را جلوی خانهمان متوقف کرد. هنوز نگاهش به جلو بود. خداحافظی کردم و خواستم پیاده شوم که صدایش را شنیدم:
–به آقای یزدانی میسپرم آژانس اومد خبرت کنه، بیرون منتظر نمون.
در جواب حرفش هیچ چیز جز ” چشم ” نتوانستم بگویم و بدون حرف دیگری پیاده شدم. در ماشین را بستم و یک گام از ماشینش فاصله گرفتم. تا خواستم گام بعدی را بردارم صدایش به پاهایم قفل زد:
–آمال خانم.
با اینکه نامم را با پسوند خانم صدا زده، اما صدا و لحنش موج خاصی داشت که قلب بیجنبهام، نیشش تا بناگوشش رفته بود. به عقب برگشتم. خم شده و با نیشخند نگاهم میکرد:
–سلام به خانواده برسون، خدانگهدار.
” خداحافظ ” آرامم را گوش خودم هم به زور شنید.
به محض ورودم به خانه صدای پیامک گوشیام را شنیدم. کفشم را در آوردم و دمپاییهای روفرشیام را به پا کردم. وارد سالن شدم و در حالی که گوشی را از کیفم بیرون میآوردم آیه را صدا زدم. قفل گوشی را باز کردم و به سراغ پوشهی پیام رفتم. پیام از طرف کمیل بود! پیامش را باز کردم: « دیدی من چه پسر خوبیام، بدون تنبیه و سرمشق و جریمه دو تا لغت پر کاربرد رو یاد گرفتم. باز برو بگو کمیل پسر بدیه ».
خندیدم. چه اصراری هم داشت که من قبول کنم پسر خوبییست! سر جایم ایستاده و با خط لبخندی که تا بناگوشم رفته به صفحهی گوشی خیره بودم. قاب نگاهم را به جای کلمات، تصویر نگاه پرشیطنت و لبخند جذابش پر کرده بود. در این فکر بودم که از کارکنان کافه رستوران کسی جز من هست که این روی شوخ و شیطان کمیل محتشم را دیده باشد؟! همه او را مردی جدی و بدون انعطاف تصور میکردند. مرضیه و افسانه میگفتند محتشم شبیه چوب خشک است و انگار مغزش پیام خنده و شادی را دریافت نمیکند.
جوابی که میخواستم برایش بنویسم در ذهنم مرور کردم و انگشتانم را برای نوشتن روی کیبورد حرکت دادم؛ اما لحظهی آخر به قول آیه رگ خباثتم قلبمه شد و پشیمان شدم. بهتر بود کمی در انتظار جواب بماند!
به قدمهایم حرکت دادم و به سمت اتاقمان رفتم. وارد اتاق شدم و از صدای شرشر آب و فن حمام که در هم ادغام شده بود فهمیدم آیه در حال دوش گرفتن است.
کوکیهای آماده و داغ را توی ظرف چیدم و با لبخند به نتیجهی کارم نگاه کردم. بعد از تعویض لباسم و شستن دست و ریم، آرش تماس گرفته و خواسته بود برایش کوکی درست کنم. با اینکه خسته بودم؛ اما مگر دلم میآمد به آرش نه بگویم؟ زیاد پیش میآمد که آرش هوس کیک یا شیرینی کند. عاشق شیرینی بود. کافی بود حتی نصف شب لب تر کند، تا وقتی خواستهاش را برآورده نمیکردم خوابم نمیبرد. مهر و محبت به آرش را نمیشد با هیچ مقیاسی سنجید، حتی گاهی ته دلم اعتراف میکردم که او را بیشتر از آیه دوست دارم. هیچ دلیل منطقی هم برایش نداشتم. شاید ترانه حق داشت که بعضی وقتها به من میگفت: ” تو به طرز حال بهم زنی پسر دوستی آمال! ”
آیه قوری را روی کتری گذاشت و به عقب برگشت. یکی از کوکیها را برداشت و گاز بزرگی به آن زد. چشمانش را بست و ” هوم ” کشداری گفت. لبخند محبتآمیزی به فیس بامزهاش زدم و پرسیدم:
–خوب شده؟
تکهی باقی مانده را هم در دهانش چپاند. بعد از وقفهای کوتاه، محتویات دهانش را فرو داد و انگشت شست و اشارهاش را به هم نزدیک کرد:
–خیلی خوشمزه شده.
بعد از شستن ظرفهای کثیف و مرتب کردن آشپزخانه، آیه دو فنجان چای ریخت و من هم چندتا از کوکیها را در بشقاب گذاشتم و هر دو با هم به سالن رفتیم. پایین کاناپه نشستم و پاهایم را دراز کردم. با کمی فاصله کنارم نشست و سینی را وسطمان گذاشت. تلویزیون را روشن کردم و صدای آیه روی همهی صداها خط کشید:
–یه چیزی بگم بهم نمیخندی؟
نگاهش کردم و با لبخند گفتم:
–سعی خودمو میکنم.
–خیلی وقتا به این فکر میکنم اگر تو ازدواج کنی و از این خونه بری، انگار یک بار دیگه مادرم منو ول میکنه و میره.
با تعجب نگاهش کردم و او با لحن گرفتهای ادامه داد:
–این که تو بری و اونقدر تو زندگیت غرق بشی که مارو یادت بره هزار برابر بدتر از رفتن مامانه.
غمی که در صدا و لحنش بیداد میکرد روی دلم آوار شد؛ اما به شوخی برگزار کردم. ضربهی آرامی به سرش زدم و با خنده گفتم:
–دیونه، اولا حالا که ازدواج نکردم، ثانیا هر وقت یه خدا زدهای پیدا شد و خواست با من ازدواج کنه میگم خواهر و برادرم سر جهازی منن، ثالثا من هیچ وقت شمارو گم نمیکنم، حتی اگر تو شلوغترین جا و زمان باشم.
” هوم ” ی کرد و سرش را به نشانهی تایید حرفم تکان داد. زانوهایش را بغل کرد و با لحن غمگین و گرفتهای زمزمه کرد:
–میدونی آمال، شما رو نمیدونم، اما راستشو بخوای من خیلی به مامان فکر میکنم، گاهی تو تنهاییهام بلند بلند ازش گله میکنم و کلی سوال ازش میپرسم.
خیلی وقت بود که از مامان حرف نمیزد؛ امروز چه شده بود؟! سرش را به طرفم چرخاند:
–اگر الان بود من هیچ وقت از فکر کردن به ازدواج تو یا آرش ناراحت نمیشدم. به نظرت اونم به ما فکر میکنه؟ دلش هوامونو میکنه؟ یعنی یه ذره هم دوستمون نداشت؟ آخه مگه میشه؟ من خودم یک روز از تو و آرش دور باشم دلم میترکه!
امشب قصد کرده بود من را بکشد. اصلا چرا یکهو به فکر ازدواج و رفتن من و آرش افتاده بود؟ سینی را از وسمان برداشتم و دستانم را از هم باز کردم تا بیاید و بار دل سنگین شدهاش را روی دوش من بگذارد. خودش همیشه میگفت وقتی غم دارد و دلش گرفته، یک بغل سفت و محکم میتواتد تمام غمهایش را بشوید. به آغوشم که خزید، دستانم محکم به دور شانههایش پیچیدم و باب میل خودش بغلش کردم. خودم تجربهی آغوش مهربان و امن مادر را نداشتم؛ اما بلد بودم آغوشی شبیه آغوش مادر به خواهر کوچولویم هدیه کنم. از آخرین باری که اینطور با غم از نبود مامان حرف زده و گله کرده بود زمان زیادی میگذشت؛ درست به تعداد روزهایی که بابا نبود.
رفتن همیشگی مامان برای من و آرش آنقدرها هم بزرگ و سنگین نبود. ما به نبودنهای مامان بیشتر از بودنهایش عادت داشتیم؛ اما آیه به خاطر سن کمش پذیرفتن شرایط برایش کمی سخت بود. بعد از رفتن مامان، بابا بیشتر هوای آیه را داشت. کمی که بزرگتر شد من و آرش هم زیاد پای درد و دل و حرفهایش مینشستیم؛ تمام سوالات او، سوالات من و حتی آرش هم بود؛ اما کسی که باید جواب سوالاتمان را میداد، معلوم نبود آن سر دنیا چطور و با چه کسانی در زندگی غرق شده بود که سراغی از ما، که از گوشت و پوست و خونش هستیم نمیگرفت.
از آغوشم بیرون آمد و صورتم را با دستان ظریف و نرمش قاب گرفت:
–شاید فکر کنی من خودخواهم، اما اینطور نیست، باز ازدواج تو رو یه جور هضم میکنم، ولی اگر آرش با یه دختری ازدواج کنه که تمام توجه و محبت آرش رو از ما بگیره و برای ما شاخ بشهها، خودم زنده زنده میندازم تو زودپز، میپزم و میخورمش.
جملهی آخرش که با لحن طنز آلودی گفته بود، به خندهام انداخت. کمی خودم را عقب کشیدم و ضربهی دیگری نثار سر مبارکش کردم:
–حالا اومدیم و تو زودتر از ما ازدواج کردی، اونوقت ما هم حق داریم شوهر شما رو بخوریم؟
” جون ” کشداری گفت و با خنده ادامه داد:
–اون رو بسپارین به من، من خودم میخورمش.
با خنده سرم را تکان دادم. بوسهای برایم فرستاد و با برداشتن سینی بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت. مرز بین شادی و غم آیه همین قدر کوتاه و باریک بود. زود ناراحت میشد و زود هم فراموش میکرد و میخندید. برعکس من که تا مدتها غم و شادیهایم را با خودم حمل میکردم. مثل گذشتهای که هنوز هم با من بود.
با سه فنجان چای به از آشپزخانه بیرون آمدم. آرش بلافاصله بعد از خوردن شام، بساط لوگوی جدیدش را پهن کرده و مشغول سوار کردن قطعههای آن بود. جلو رفتم و سینی را کنار آرش، روی زمین گذاشتم. سرش را بالا گرفت و لبخند مهربانش را نثارم کرد. آیه روی کاناپه دراز کشیده و گوشیاش را جلوی صورتش گرفته و با لبخند، تندتند مشغول تایپ بود. فنجان آیه را پایین پایش روی میز عسلی گذاشتم و تازه یادم افتاد که هنوز جواب پیام کمیل را ندادهام! بلند شدم و با قدمهایی بلند خودم را به اتاق رساندم. نگاهی به ساعت بالای تخت انداختم؛ ده دقیقه از نه گذشته بود. نفس آسودهای کشیدم. گوشیام را از روی میز آرایش برداشتم و روی تخت نشستم. خودم را روی تخت عقب کشیدم و به تاج تخت تکیه زدم.
دوباره پیامش را خواندم و برایش نوشتم:
« اولا به قول شاعر، مشک آنست که خود ببوید، نه آن که عطار بگوید، ثانیا بازم تکرار میکنم من آدمها رو بد نمیبینم مگر اینکه خودشون ثابت کنن که بدن ».
بر عکس من زیاد منتظرم نگذاشت:
« حواسم هست خیلی دیر جواب دادی، معلومه خیلی فکر کردی، برداشت من هم از جوابت اینه که قبول کردی من پسر خوبیام ».
خندیدم؛ قصد داشت به زور از من اعتراف بگیرد! شیطنتم گل کرد و نوشتم:
« درسته که من گفتم آدمها رو بد نمیبینم، اما تا وقتی هم که خودم مطمئن نشم نمیگم خوبن ».
کمی طول کشید تا بالاخره پیامش رسید:
« چه جوری از خوب بودن آدما مطمئن میشی خانم معلم؟ ».
نمیدانم لحنش موقع نوشتن ” خانم معلم ” چطور بوده، اما عجیب به من چسبید.
« به خودم وقت میدم، زمان ماهیت حقیقی آدمها رو بر ملا میکنه، فقط باید کمی صبور باشیم ».
زمان زیادی رفت تا بالاخره پیامش روی صفحه پدیدار شد:
« من خیلی آدم صبوریام ».
چندین بار پیام خودم و جواب او را خواندم. حس میکردم پشت این پیامی که تا ارسالش کلی ثانیه تلف شد، منظور خاصی نهفته است. در این فکر بودم که جوابی بدهم که بحث بیش از این کش پیدا نکند که خودش خلاصم کرد:
« ذهنت رو درگیر نکن، شبت بیغم خانم معلم ».
صدای تپشهای قلبم، تنها صدایی بود که به گوشم میرسید. از تعللم فهمیده بود که ذهنم درگیر شده یا غیبگو بود؟ چشمم به صفحهی گوشی بود و ذهنم فقط جملهی آخرش را با شوق در گوش قلبم هجی میکرد.
–آمال رفتی خوابیدی؟
باشنیدن صدای آرش از عوالم خودم بیرون آمدم:
–نه بیدارم، الان میآم.
در جواب پیامش فقط ” شب بخیر ” تایپ کردم و با یک لمس پیامم ارسال شد.
از تخت پایین رفتم و با چند گام کوتاه جلوی میز آرایشی که پایین تختمان بود ایستادم. موهایم را از بند گیره رها کردم و دستی لا به لایشان کشیدم. چند ثانیه به تصویر خودم در آینه زل زدم. تکتک اجزای صورتم را از نظر گذراندم و روی چشمانم مکث بیشتری کردم. چیز خاصی در آنها نمیدیدم که جالب توجه باشد؛ فقط دو گوی مشکی که گاهی تیرگیاش توی ذوق میزد. پس چرا کمیل بیشتر روی آنها مکث میکرد؟ پیامی که در جواب حرف آخرم فرستاده خیلی ذهنم را مشغول کرده بود. از آن یک جملهی کوتاه کلی معنی و مفهوم بیرون کشیده بودم. طوری جوابم را داده بود که میفهمیدم و نمیفهمیدم. گیجم کرده بود! پوفی کشیدم و دوباره موهایم را پیچیدم و به شکل یک گلوله درآوردم و پشت سرم با گیره ثابت کردم. تیشرتم را که بالا رفته و قسمتی از شکمم به خاطر فاق کوتاه شلوارک جینم بیرون افتاده بود مرتب کردم و از اتاق بیرون رفتم. از جلوی آینه و میز کنسولی که کنار اتاق خودم و آیه بود گذشتم و وارد سالن شدم. آیه روی کاناپه نبود، آرش هم خم شده و با نوک انگشت اشارهاش قطعات را زیر و رو میکرد. با شنیدن صدای قدمهایم سرش را بلند کرد و پوف کلافهای کشید:
–خوب شد اومدی…
جلو رفتم و با خنده گفتم:
–باز قطعههای ریزو قاطی هم کردی نمیتونی پیداشون کنی؟
کنارش روی زمین نشستم. دفترچهی لوگو را به طرفم گرفت و انگشت اشارهاش را روی قطعهی طوسی رنگ و ریزی گذاشت:
–ببین میتونی اینا رو پیدا کنی، شیش تا میخوام همش دو تا پیدا کردم.
بدون هیچ حرف اضافهای مشغول گشتن شدم. دو تا از قطعهها را پیدا کرده بودم که آیه هم به جمعمان اضافه شد. آرش خواسته بود دمنوش دیگری برایش بیاورد. آیه هم هر سه فنجان را دوباره پر کرده و آورده بود. سرم پایین بود و سخت مشغول بودم که با شنیدن صدای آهنگ آشنایی سرم را روی شانه به سمت آرش چرخاندم و با دیدن نیشخند بامزهاش خندهام گرفت.
–باور کن خیلی وقته گوش ندادم، اصلا یه لحظه ویار کردم.
صدای خندهی من و آیه در هم ادغام شد. آیه فنجانش را برداشت و به جای قبلیاش برگشت و دوباره با گوشیاش مشغول شد. من هم بدون حرف گوش سپردم به آهنگی که آرش از نوجوانی به گوش کردن آن وفادار مانده و اکثر اوقات آن را زیر لب زمزمه میکرد. آرش با عشق با خواننده همراهی میکرد و من مانده بودم قربان صدقهاش بروم و برایش بمیرم که با آهنگ اینطور عشق میکرد یا بخندم. آخرین قطعه را پیدا کردم و کنار گذاشتم. آرش در حین همراهیاش با خواننده، گاهی بشکن هم میزد. فنجانی از توی سینی برداشتم و به دستش دادم و با خنده گفتم:
–میخوام برم از یه روستای خوش آب و هوا برات یه دختر چوپون پیدا کنم، اونوقت این ترانه رو بزاری و براش خالی ببندی که من از نوجونی عاشقت بودم.
لبخند دندانمایی زد و در حالی که شاخه نباتش را توی فنجان هم میزد با شیطنت گفت:
–تو برو یه دونه از اون خوشگلای لپ قرمزی برام پیدا کن، نامردم اگر نگیرمش.
خندیدم و این بار آرش با لحنی جدی ادامه داد:
–طاها اومده بود پیشم. خیلی هم موند. یه چیزایی میگفت، عجیب غریب شده بود امروز.
–چرا؟! مگه چی میگفت؟!
آرش و طاها بیرون از خانه همدیگر را زیاد میدیدند؛ اما خیلی کم و به ندرت پیش میآمد که آرش از دیدارها و حرفهایی که میزنند در خانه حرفی بزند.
فنجانش را مقابل صورتش نگه داشت و خیره با آن گفت:
–گفت خونه خریده و مامانش هم نمیدونه، منتظره تکلیف ترانه مشخص بشه بره خونهی خودش و مستقل زندگی کنه.
نگاهش را به چشمانم دوخت و ادامه داد:
–آدرس خونهاش رو که نداد هیچ، بعدم گفت میخواد ازدواج کنه، پرسیدم کسی رو زیر سر داری؟ گفت آره؛ خیلی وقته، گفتم کیه؟ گفت بعدا بهت میگم!
–یعنی کدوم بدبختی قراره زن طاها بشه؟ بیچاره به سال نکشیده یا از دست زنعمو دیونه میشه یا فرارو بر قرار ترجیح میده.
هر دو به آیه که همچنان سر در گوشی داشت نگاه کردیم. پریدن یکبارهاش وسط بحثمان، لحظهای ذهنم را از شنیدههایم خالی کرد. آرش نگاهش را به من داد و در جواب آیه گفت:
–چرا بدبخت؟ طاها خودش خیلی پسر خوبیه، مطمئنا میتونه بین مادرش و همسرش درست مدیریت کنه، وقتی از الان داره مستقل میشه یعنی فکر همه جا رو کرده. مگه نه؟
به چشمانش زل زدم؛ اثری از اطمینانی که در جملاتش از آن دم میزد در چشمانش نمیدیدم. کنجکاو بودم بدانم دختری که طاها خیلی وقت است زیر سر دارد و بعدا میخواهد به آرش معرفیاش کند کیست؟ چطور ترانه تا الان از وجود این دختر بیخبر مانده بود؟ از کی انقدر غافل مانده بود از حال برادرش؟
آیه گوشی را از مقابل صورتش کنار کشید و با تمسخر گفت:
–داریم در مورد موجود عجیب الخلقهای به نام زنعمو صحبت میکنیم، هنوز کسی زاده نشده بتونه از پس زنعمو بر بیاد.
دوباره سر در گوشیاش فرو کرد و با لبخند دندانمایی شروع به تایپ کرد.
نگاه خیره و دقیق آرش هنوز روی من بود:
–درست نمیگم؟
حس میکردم آرش هم عجیب و غریب شده و منظور خاصی در حرفها و نگاههایش است؛ اما من نمیخواستم فکر کنم معنی و مفهومشان را دریابم.
لب پایینم را بالا کشیدم و شانههایم را بالا انداختم:
–من شناختی از طاها ندارم، نمیدونم. تو بیشتر میشناسیش، تو که بهتر میدونی طاها چقدر واسه من دور و غریبهاس، اما وقتی تو میگی میتونه لابد یه چیزی میدونی. بعدم اگر مادرش راضی باشه فکر نمیکنم مشکلی پیش بیاد.
فنجان خالیاش را روی زمین گذاشت و یکی از قطعات ریزی که برایش پیدا کرده بودم روی قطعهی دیگری سوار کرد و پوزخند زد:
–مادرش رو که ول کن، کلا همیشه مخالفه، انقدر به اون دوتا بدبخت سخت گرفته و خونشونو تو شیشه کرده که با خودشم روراست نیستن چه برسه با بقیه، طاها چند وقته یه چیزیش هست، اما نمیگه، حالا چرا و به چه دلیل خدا عالمه، یه حدسایی زدم، اما منتظرم خودش دهن باز کنه.
حال و روز طاها و ترانه را که میدیدم با خودم فکر میکردم، فرق بین ما و آنها چیست؟ کداممان تنهاتر و بیکستریم؛ ما که سالهاست بیمادر زندگی کردهایم و نزدیک به سه سال است که از وجود پدر هم بیبهرهایم، یا آنها که با وجود پدر و مادر و کلی دوست آشنا، همیشه ساز دلشان ناکوک مینوازد؟
آهی کشیدم و بدون حرف من هم مشغول شدم. هنوز سر موضع سفت و سختم بودم و نمیخواستم به حرفهای آرش فکر کنم. مثل خیلی وقتها از کنار چیزهایی که خوشایندم نبود گذشتم.
دستم را روی میز حائل سرم کرده و نگاهم از این بالا روی بچههایی بود که توی حیاط رستوران به این طرف و آن طرف میدویدند و صدای جیغ و داد ناشی از هیجان و شادیشان لبخند را مهمان لبهایم کرده بود. در فکر آن دو وروجک دوستداشتنی بودم که کل هفتهی گذشته و این هفته که داشت به روزهای آخر نزدیک میشد، سر جمع یک ساعت هم با من حرف نزده بودند. دلم برایشان خیلی تنگ شده بود؛ اما به خاطر حضور خانوادهی برادر آقا مصطفی، رفتن به کاشان و دیدار با دوقلوها را عقب انداخته بودیم. روزهایی که گذشت گاهی با خودم فکر کردم نکند این ندیدنها و دوریها ما را از یادشان ببرد، نکند همخون نبودنمان مزید بر علت شود و دیگر هوای ما به سرشان نزند. فکر و خیالهای بیهوده میکردم، ولی دست خودم نبود. گاهی جملهی ” خون خون را میکشد ” عجیب خورهی ذهنم میشد؛ اما هر بار خودم را با این حرف آرام میکردم که هیچ کس جز من نمیداند آنها همخون ما نیستند، این ندانستن و تصور اینکه همخونمان هستند، آنها را وادار میکند همیشه به ما وصل باشند.
پوفی کردم و نگاهم را از بچهها گرفتم. نگاهی به ساعت مچیام انداختم، از نیم ساعت وقتی که به خودم و دخترها داده بودم، ده دقیقهاش رفته بود. هر دو آرنجم را روی میز گذاشتم و انگشتانم را در هم قلاب کردم. پیشانیام که روی انگشتانم آرام گرفت، چشمانم را بستم و از دلم گذشت که کاش من هم مثل همه در بیخبری بودم و رازی در دلم نداشتم!
به دو سه نفری که یک درصد احتمال میدادم روزی از رازم برایشان بگویم فکر میکردم و عکسالعمل هر کدام را با توجه به شناختی که از آنها داشتم میسنجیدم. با خودم و افکارم در کشمکش بودم که صدای برخورد شئ به میز، از فکر و خیال بیرونم کشید. برای اینکه بدانم چه کسی خلوتم را به هم زده نیازی نبود چشم باز کنم و ببینم. حضور بیسر وصدا و رایحهی عطرش معرف او بود. زودتر از این منتظرش بودم؛ امروز تاخیر داشت. کمکم داشت به حضورش عادتم میداد. تقریبا بیشتر روزهایی که میان کار، نیم ساعت به خودم استراحت میدادم سر و کلهاش پیدا میشد. یک هفته از آن پیام گنگش که هنوز هم مفهوم دقیقش را نفهمیده بودم میگذشت و نه من به روی خودم آورده بودم نه او. در ظاهر همه چیز عادی بود و مثل همیشه؛ اما خودم خوب میدانستم یک چیزهایی در من دچار تغییر و دگرگونی شدهاند. زیاد منتظرش نگذاشتم و دستانم را از پیشانیام فاصله دادم. گوشهی لبش خندید و کشدار سلام کرد. نگاهم را از سینی روی میز که دولیوان بزرگ شیک شکلاتی توی آن بود گرفتم و با نگاه گذرایی به سر تا پایش جوابش را دادم. بدون اینکه اجازه بگیرد صندلی کناریام را که پشت به داخل کافه و رو به حیاط بود عقب کشید و نشست. مثل همیشه خوش تیپ بود؛ شلوار جین زغالی با تیشرت آستین بلند طوسی روشن به تن داشت. مثل هر بار و همیشه آستینهای تیشرتش را تا روی ساعدهایش بالا زده و عضلات ساعدش توی دید بود.
–این جا چی دیدی که هر دفعه میآم اینجا پیدات میکنم؟
دستی به شالم کشیدم و مرتب و صاف نشستم. هنوز به لحن صمیمیاش عادت نکرده بودم که نگاهها و لبخندهای جذابش را هم چاشنی لحنش کرده و بیشتر معذبم میکرد.
–خوشم میآد از ویوش.
به گلدانهای مستطیلی شکلی که پر از گلهای بنفشه و گل شمعدانی بود نگاه کردم:
–نشستن اینجا و اونم شونه به شونهی این گلها و گلدونا حس خوبی بهم میده، من عاشق گل و طبیعت و دار و درختم.
دستانش را روی میز گذاشت و با لبخندی یک وری گفت:
–میدونستم.
–چی رو؟!
در حالی که لیوان شیک شکلاتیام را مقابلم میگذاشت گفت:
–این که گل و گلدون و دار و درخت دوست داری.
با تعجب گفتم:
–یادم نمیآد قبلا گفته باشم! از کجا میدونستین؟ فروغ گفته؟
دستش که در حال هم زدن محتویات لیوان بود از حرکت ایستاد و با همان لبخند یک وری نگاهم کرد:
–خودم میدونستم، من در مورد تو از فروغ سوالی نمیپرسم.
دستپاچه شدم و گونههایم گل انداخت:
–نه منظورم این نبود، گفتم شاید…
میان حرفم پرید:
–بیخیال، بخور گرم میشه.
تشکر زیر لبی کردم و نی را داخل لیوانم حرکت دادم.
–گرفته به نظر میآی، خستهای یا…
ادامهی حرفش را نگفت و من صادقانه گفتم:
–دلم واسه دوقلوهامون تنگ شده.
–چرا نمیری دیدنشون؟
دلیل این چند وقت نرفتنم را توضیح دادم و او گفت:
–دوستداشتنیان و با مزهان.
با انگشت اشارهام خطهای فرضی روی میز کشیدم و از ته دل ” خیلی ” کشداری گفتم.
چند ثانیه سکوت میانمان رقصید و نگاه خیرهاش روی شانههایم سنگینی کرد.
–تو دختر عجیبی هستی.
نگاهش کردم و با خنده گفتم:
–شما اولین نفری نیستین که همچین نظری راجع به من دارین، این حرف رو زیاد شنیدم مخصوصا تو دوران دانشگاه. حالا شما چرا فکر میکنید عجیبم؟