به صندلیاش تکیه زد و صورتم را کاوید:
–دلیل که زیاد داره نه تنها عجیبی بلکه با هم جنساتم خیلی فرق داری؛ سفت و سختی، نه سوال میپرسی، نه اجازه میدی ازت سوال بپرسن، دیگران فقط اون چیزی رو در موردت میدونن که خودت خواستی بدونن، شرط میبندم حتی فروغم با اینکه مثلا دوست صمیمیته چیز زیادی ازت نمیدونه.
حس کردم جملهی آخرش کنایه داشت. با دلخوری گفتم:
–چرا مثلا؟ فروغ بعد از تنها دختر عموم واقعا اولین و بهترین دوست صمیمی منه.
–ظاهرا اینطوره. یکی از تفاوتهاتم همینه، تنها یک دوست غریبه داری که اونم مطمئنم فروغ پافشاری نمیکرد تو پا پیاش نمیشدی.
حرفهایش حقیقت بود، دلم میخواست تکذیبشان کنم، اما این کار را نکردم:
–شما درست میگین، من اصلا برام خوشایند نیست که در نظر دیگران عجیب و متفاوت باشم، فقط یه چیزایی باعث شده زیادی محتاط باشم، دلم میخواد همهی حرفام تو دل خودم بمونه، از اول اینجوری بودم، کلا سخت با کسی میجوشم…
لبخند زدم و ادامه دادم:
–اما اگر کسی رو عقل و دلم با هم تاییدش کنن محاله ولش کنم و پا پیاش نشم.
سرش را بالا و پایین کرد:
–ازت نمیپرسم چه اتفاقی افتاده که تو رو انقدر محتاط کرده، چون میدونم جوابم رو نمیدی.
چشمک ریزی زد و با لبخند شیطنت آمیزی ادامه داد:
–اما توصیه میکنم حسگرای عقل و دلت رو یکم حساستر کنی تا فرکانسها رو زود و به موقع دریافت کنن.
نگاه از قهوههایش که به قول هامون شیطنت از آنها شّره میکرد گرفتم و سکوت کردم. در آن لحظه هیچ جوابی به ذهنم نمیرسید، پس بهتر بود مثل همیشه سکوت کنم.
با قدمهایی بلند و تند از حیاط بیرون رفتم. فقط پنج دقیقه تاخیر داشتم و ترانه کم مانده بود با زنگهای پی در پیاش گوشیام را بسوزاند. قبل از غروب تماس گرفته و خواسته بود یکی دو ساعتی زودتر تعطیل کنم تا با هم گشتی در پاساژها و خیابانهای شهر بزنیم؛ چون تمام کارم تمام نشده بود قبول نکردم و قرار شد با آیه دورهایشان را بزنند و موقع رفتن به خانه به دنبالم بیایند. حالا دورهایشان را زده بودند و به خاطر پنج دقیقه تاخیر داشتند من را کچل میکردند.
سلام کردم و در را بستم. آیه مثل همیشه خودش را جلو کشیده و از بین دو صندلی به هر دوی ما مسلط بود. به در تکیه دادم و با تعجب از ترانه پرسیدم:
–چه خبره؟! گفتم که صبر کنید دو دقیقه! مامانت کجاست؟! چه جوری اومدی بیرون؟!
حرکت کرد و با خنده گفت:
–یواش بابا؛ زدی به برق باهامون که نیومدی دور دور، نزدیک ده دقیقهام هست مارو کاشتی اینجا. حالام که اومدی طلبکاری؟
نیم نگاهی به سمتم کرد و ادامه داد:
–مامانم و بابام عصری رفتن تبریز، عزرائیل افتاده دنبال شوهر خالهاش.
نفس راحتی کشیدم و گفتم:
–انشاا… خدا بده. مامانت انقدر سخت گرفته و اعصاب خردی کرده این چند وقت، والا آدم تو و طاها رو میبینه دلهره و استرس میگیره.
پوزخند زد و با لحن غمگینی گفت:
–مامانم چه خوب گند زده به ما!
دستم را روی بازویش گذاشتم و دلجویانه گفتم:
–بیخیال خدا بزرگه، چه خبر؟
با یک دست فرمان را کنترل کرد و با انگشتان دست دیگر پیشانیاش را ماساژ داد.
–هیچ خبری جز جنگ و دعوا پیش ما نیست، مهران گند میزنه به روح و روانم تا میآم اونو هضم کنم مامانم شروع میکنه، طاهام از خونه فراری شده، فقط شبا واسه خواب میآد.
با ناراحتی گفتم:
–مگه نگفتی اوضاع بهتر شده! مهران چی میگه این وسط؟!
دنده را عوض کرد و مشتش را دور فرمان سفت کرد:
–مهران میگه بیام دنبالت ببرمت، رضایت بابات شرطه که راضیه، مامانمم که دیگه نگم، هر چی من کوتاه میآم اون بدتر میکنه.
صدایش لرزید؛ اما روی لبش طرح لبخند زد:
–بیخیال تورو خدا بزار یه امشب رو برا خودمون باشیم، اصلا از مهران و مامانم و این چند وقت حرف نزنیم، بریم خونهاتون، برام از اون فلافلهای مخصوصت درست کن، شبم میخوام بمونم.
آیه با خنده گفت:
–خدا رحم کنه، فلافل میخواد بخوره هیچ، میخواد اون همه نخود رو بریزه تو معدهاش شبم بخوابه تنگ دلمون، میخوای بکشیمون؟!
ترانه دهن کجی کرد و صدای انفجار خندهی من در کابین ماشین پیچید.
سرخ کردن فلافلها را به ترانه و آیه سپردم و خودم چند فنجان چای ریختم و به سالن رفتم. از وقتی برگشته بودیم مشغول آماده کردن مواد فلافل بودم. دیگر از خستگی توان ایستادن نداشتم. طاها و آرش مقابل هم نشسته و مشغول صحبت بودند. طاها با دیدنم بلند شد و سینی چای را از دستم گرفت و با لبخند مهربانی گفت:
–خسته نباشی.
تشکر کردم و کنار آرش روی مبل دو نفره نشستم. بیانصافی بود؛ اما اصلا از حضورش در خانهمان احساس رضایت نداشتم. زودتر از آرش آمده و با خودش سه گلدان کاکتوس آورده و گفته بود که آنهارا برای من خریده است.
گلدانها را از او گرفته و به تراس برده بودم؛ تراسی که پر بود از گلهای آپارتمانی و کاکتوسهایی که عجیب دوستشان داشتم. طاها به دنبالم آمده و کمکم کرده بود تا برای گلدانهای اهداییاش جا باز کنم. حرفی نزده و حرکت بدی نکرده بود؛ اما با نگاهها و لبخندهایش، هزاران حرف زده بود. حرفهایی که در برابر فهمیدنشان مقاومت میکردم و دلم نمیخواست به آنها فکر کنم.
سینی خالی را روی میز گذاشت و روی مبل تک نفرهای که در نزدیکی من قرار داشت نشست و به صحبتش با آرش که در مورد یکی از رفقای مشترکشان بود ادامه داد. ترانه هم هیچ حرفی نمیزد، دلم میخواست یک جوری از او حرف بکشم و همه چیز را بدانم. کاش حداقل او روشنم میکرد. امشب با دیدن رفتار و حرکات طاها، درونم غوغایی بر پا شده بود. با مرور روزهای گذشته و قرار دادن حرفها و دیدارهای محدودمان، یک پازل چند صد تکه در ذهنم ساخته و تمام قطعاتش را درست جا زده بودم؛ اما به محض این که به پایان کار و نتیجهی نهایی میرسیدم، چون آنچه میدیدم دلخواهم نبود و آزارم میداد، تند و تند قطعات را برمیداشتم و به گوشهای پرت میکردم و سریع مسیر ذهنم را با موضوع دیگری منحرف میکردم. کاش هفتهی پیش وقتی آرش از طاها حرف زده بود، به جای اینکه مثل همیشه و طبق عادت مسخرهام سکوت کنم، از او میپرسیدم، گرچه مطمئن بودم چیزی دستگیرم نمیشد؛ آرش تا از چیزی مطمئن نمیشد محال بود حدس و گمانهایش را به زبان بیاورد. از اینکه گاهی به خاطر ترس از شنیدن و دانستن بعضی حقیقتها، به جای پرسیدن و فهمیدن، به جای پا پی شدن، سکوت میکردم، از خودم بدم میآمد. حالا میفهمیدم پشت حرفهای آن شب آرش چه منظوری بود و برای چه چیز اصرار داشت نظر من را در مورد حرفهایش بداند. حدس آرش هم همین نتیجهای بود که من به آن رسیده بودم و چون دلخواهم نبود آن را تکذیب میکردم.
همیشه آدم صبوری بودم و هیچ وقت انتظار خستهام نمیکرد اما؛ در این لحظه دلم میخواست یک نفر حرف بزند و ذهنم را از این آشفتگی که دچارش شده بودم نجات دهد. جسمم خسته بود و حالا این کشمکش درونی و جنجال ذهنی خستهترم کرده بود. نفس کلافهام را نامحسوس و آرام بیرون فرستادم. باید مثل همیشه همه چیز را در بقچهای میپیچیدم و گوشهای از پستوی ذهنم پنهان میکردم تا در وقت مناسب، دوباره همه را بیرون بکشم و به یک نتیجه درست برسم. کاش هیچ کس در خانه نبود و میتوانستم با آرش حرف بزنم.
فنجانم را از روی میز برداشتم و بلند شدم، یک جا نشستن و بیکار ماندن تشویشم را بیشتر میکرد؛ باید خودم را مشغول میکردم. طاها و آرش نگاهشان را به من دادند. آرش پرسید:
–چی شد؟
لبخند تصنعی زدم و نگاهم را به آرش دادم:
–هیچی! برم کمک دخترا زودتر شام رو آماده کنیم.
منتظر جواب نماندم، خم شدم و فنجانم را توی سینی گذاشتم و به سمت آشپزخانه رفتم.
زیر گاز را خاموش کردم و پنیر پیتزا را روی قارچهای تفت خورده ریختم. حرارت قارچها در چشم بر هم زدنی رشتههای پنیر را آب کرد. با قاشق چوبی همشان زدم و بوی ادویههای ادغام شده با پنیر و قارچ زیر بینیام زد. ذهنم به تکاپو افتاده و از میان بوهای ادغام شده، بوی تکتک ادویهها را بیرون میکشید. همیشه از اینکه میتوانستم با همین چیزهای پیش پا افتاده، همه چیز را گوشهای از ذهنم تلنبار کنم راضی بودم.
دستهی تابه را گرفتم و محتویاتش را به بشقاب انتقال دادم. همه چیز آماده بود. ترانه و آیه همهی وسایل را روی میز چیده و منتظر بودند کار من تمام شود. بشقاب را روی میز گذاشتم و ترانه آرش و طاها را صدا زد. صندلی عقب کشیدم و نشستم. ترانه ناخونکی به قارچ و پنیر زد و بعد از ” هوم ” کشیدهای گفت:
–من رو به حال خودم بزارن همهی وعدههای غذایی رو میآم اینجا و بهت میگم فلافل با قارچ و پنیر برام بپزی.
آیه گوشهی لبش را بالا کشید و از گوشهی چشم نگاهش کرد:
–چرا بیای اینجا آمال بپزه؟ خودت یاد بگیر بپز چیز سختی نیست.
ترانه یکی از نانهایی که به شکل رز پیچیده و در روغن سرخ کرده بودم را برداشت و توی بشقابش گذاشت و با اشاره به من گفت:
–این نفله خیلی خوشمزه میپزه، چرک دستا و مواد زیر ناخوناش به همه چی طعم خاصی میده.
صورتم را جمع کردم و هر دو دستم را بالا آورده و مقابل صورتش گرفتم:
–کوفت، ببین اصلا ناخن ندارم، فکر کرده همه مثل خودشان پنجول درست کنن!
خندید و دستانش را به شکل چنگال درآورد و مقابلم گرفت:
–ببی…
ورود طاها باعث شد سریع عقب بکشد و حرفش را بخورد. طاها جلو آمد و صندلی کناری من را عقب کشید و پهلو و به پهلویم نشست. فاصلهای که عمدا، با کشیدن صندلیاش به سمت صندلی من برداشته بود را نادید گرفتم و پرسیدم:
–پس آرش؟
–دستاش رو بشوره میآد.
–پس شما شروع کنید. من برای آرش لقمه میگیرم.
آیه و ترانه نان باگتی برداشتند و مشغول شدند. طاها دست دراز کرد و یکی از نانهای سرخ شده را برداشت. زیادی نزدیک بود با هر تکانی که میخورد بوی عطرش در مشامم میپیچید. عطرش به خوشبویی عطر آشنایی که این روزها عجیب در مویرگهای بینیام جا خوش کرده نبود، برای همین نمیماند و زود پر میکشید. مماس یک طرف بدنمان خوشایندم نبود، ولی هر حرکتی میکردم تابلو ضایع بود.
قارچ و پنیر را روی فلافلهای ردیف شده داخل نان ریختم و لبههای نان را به هم نزدیک کردم و به سمت آرش که روبروی ما نشسته بود گرفتم. آرش ساندویچش را گرفت و خطاب به طاها که هنوز با نان سرخ شده بازی میکرد گفت:
–تو چرا نمیخوری؟
طاها به صندلیاش تکیه زد و دستانش را دور بشقابش گذاشت:
–حس لقمه گرفتن ندارم، زیادم گرسنه نیستم.
قبل از پختن فلافلها از ترانه پرسیده بودم که طاها فلافل دوست دارد یا نه؟ او هم جواب مثبت داده بود. با این حال باز هم پرسیدم:
–دوست نداری؟ میخوای برات یه چیز دیگه درست کنم؟
باز هم یکی از آن نگاههای پر حرفش را به چشمانم دوخت و با لبخند گفت:
–دوست دارم، اما راستش رو بهوای حوصلهی چپوندن اینهمه چیز لای یه شیار نون رو ندارم.
همه به این حرفش خندیدند و آرش گفت:
–راحت باش، بگو انقدر گشاده که محض خاطر خودمم نمیتونم جمعش کنم؟
نانی براشتم و گفتم:
–خب از اول بگو، الان برات درست میکنم.
انگار منتظر همین بود؛ سکوت کرد و منتظر ماند تا یک نان هم برای او پر کنم.
روی تخت در جهت مخالف آیه دراز کشیده و در تاریک و روشن اتاق، با نگاهم عقربههای ساعت را دنبال میکردم. عقربهی بزرگ روی دوازده آرام گرفت. حالا درست یک بامداد بود. تمام اعضا و جوارحم از خستگی مینالیدند، اما پلکهایم حتی سنگین هم نمیشدند. ذهنم یک اتاق شلوغ و شلخته بود که هیچ جوره نمیتوانستم به آن نظم دهم. کاش ترانه مانده بود، آن وقت شاید دل به دریا میزدم و هر طور شده از او حرف میکشیدم. گفته بود میماند؛ اما با تماسها و پیگیریهای مادرش مجبور شد با طاها به خانه برگردد. مطمئن بودم به مادرشان نگفتهاند خانهی ما هستند، چون هر بار که زنعمو تماس میگرفت، از جمع دور میشدند و نگاهشان، با زبان بیزبانی ما را به سکوت دعوت میکرد. بیم این را داشتند که مادرشان نصف شب با شمارهی خانه تماس بگیرد و همه چیز را بفهمد.
از اینکه خوابم نمیبرد عصبی و کلافه شده بودم. به آرامی از تخت پایین رفتم. بالشم را برداشتم و از لا به لای کتابهایم دیوان شعری بیرون کشیدم و از اتاق بیرون رفتم. مقصدم تراس دنج و نقلیمان بود. تراس سر پوشیدهای که بیشتر به یک اتاقک پر از اکسیژن شباهت داشت تا تراس. لنگهی انتهایی پنجرهی بزرگ پذیرایی را باز کردم و وارد تراس شدم. نور ملایم دیوارکوب فضا را روشن کرده بود. بالشم را روی زمین انداختم و به سمت گلهای محبوبم که همگی را انتهای تراس کنار هم چیده بودم رفتم. همهی کاکتوسها و گلدانهای کوچکم روی طبقات چوبی متصل به دیوار قرار داشت و گلدانهای بزرگ را کف تراس چیده بودم. به تکتکشان لبخند زدم. علاقه و عشقم به گل و گیاه بر هیچ کس پوشیده نبود. این را کمیل هم فهمیده بود. چطور و از کجا فهمیدنش برایم سوال بود!
به مهمانان جدیدم خیره شدم. خیلی قشنگ بودند. گلدانهایی سفالی و استوانهای به رنگ سفید که روی هر سه تصویر بامزهی توییتی برجسته بود. مطمئن بودم که طاها از طریق ترانه متوجه شده که من با این سن و سال چه علاقهای به کارتون توییتی و سیلوستر دارم. برای همین گلدانهایی را انتخاب کرده بود که شخصیت کارتونی محبوبم روی آن باشد. تعبیر همهی اینها یک چیز بود؛ چیزی که من حتی از اعترافش پیش خودم هم فرار میکردم و امید داشتم تمام حدس و گمانهایم اشتباه باشد و من آن دختری نباشم که طاها خیلی وقت است زیر نظر دارد. روی زمین نشستم و دیوان شعر فروغ را کنارم گذاشتم. یاد حرف امروز کمیل افتادم. او اشتباه میکرد؛ حسگرهای من خیلی هم خوب همهی فرکانسها را دریافت میکردند، منتها ایراد بزرگ من این بود که هر وقت چیزی خوشایندم نبود خودم را به ندیدن و نشنیدن میزدم یا شاید نفهمیدن! گاهی هم خیلی چیزها خوشایندم بودند اما؛ ترسهایم مانع از نزدیکیام به آنها میشد. میترسیدم دل بدهم، دل ندهند یا خیلی زود دل بِکَنند. درست مثل همین چند وقت که احساس میکردم کمیل آرام آرام جلو آمده و چیزی نمانده برسد به آن گوشه از قلبم که سالهاست اجازه ندادهام کسی لمسش کند.
زانوهایم را در شکمم جمع کرده و یک دستم را دور آنها پیچیده بودم. نیمی از صورتم را سر زانوانم گذاشته و با دست آزادم دیوان فروغ را بیهدف ورق میزدم. کاش میتوانستم روی چیزی تمرکز کنم.
با صدای تقی که به شیشه خورد، ” هین ” بلندی کشیدم و از جا پریدم.
–ببخشید مثلا میخواستم نترسونمت.
قیافهی خوابآلود و موهای ژولیدهاش لبخند به لبم آورد:
–اشکال نداره، چرا بیدار شدی؟
مقابلم نشست و به چهارچوب پنجره پذیرایی تکیه زد:
–فلافل رو خوردیم دم به دقیقه تشنهام میشه.
کف دستش را پایین جناق سینهاش کشید و ادامه داد:
–سر جدت دیگه واسه شام فلافل نپز، تشنگیش یه طرف، هضمم نمیشه لاکردار.
دو زانو جلو رفتم و با لحنی شماتت بار گفتم:
–بهت گفتم زیاد نخور عزیز من، درستم نمیجویی که، الان میرم برات عرق نعناع میآرم.
نیم خیز که شدم مچم را گرفت و گفت:
–عرق نعناع نمیخواد، برو از تو کشوی میز تحریرم آدامس بیار.
بدون حرف بلند شدم. قبل از اینکه قدم به داخل خانه بگذارم گفت:
–رکابیم رو هم بیار، دور و بر تختم باید باشه.
آخر یک روز فدایش میشدم؛ دلش نمیخواست جلوی من و آیه با بالا تنهی برهنه بنشیند مگر اینکه مثل حالا اتفاقی پیش آمده باشد.
از اتاق آرش بیرون آمدم و به آشپزخانه رفتم. گفته بود تشنگی بیدارش کرده، برای همین یک بطری آب از یخچال برداشتم و به تراس برگشتم. بطری را روی زمین گذاشتم و آدامس و رکابیاش را به دستش دادم.
سر جای قبلیام نشستم. با انگشتانم برگهای مخملی و خوش رنگ حسن یوسف را لمس کردم. چه قدر نرم و لطیف بود!
–بردار.
نگاهم به سمتش چرخید. رکابیاش را به تن کرده و بستهی آدامس را به طرفم گرفته بود.
–نه من نمیخوام.
دستش به همراه بستهی آدامس عقب رفت. ابروهایش را به هم نزدیک کرد و با لحن جدی گفت:
–تا این وقت شب چرا بیدار موندی؟ امشب تو لب بودی!
با انگشت اشاره گلدانهای جدیدم را نشانش دادم و گفتم:
–مهمونای جدیدم رو ببین، پسر عموم برام خریده، کاکتوس با گلدونی که عکس توییتی روش داره، این چه معنی میتونه داشته باشه؟
به صورتش زل زدم و یک راست رفتم سر اصل مطلب:
–توام مثل من به این نتیجه رسیدی که دختر مورد علاقهی طاها منم، واسه همین اون شب ازش حرف زدی، واسه همین اصرار داشتی بدونی نظرم در مورد تونستن و نتونستن طاها چیه.
گوشهی لبش خندید:
–با همین دو سه تا گلدون به این نتیجه رسیدی که اون دختر خودتی؟ دیگه سوپری سر کوچهام میدونه تو این زشتای تیغ تیغی رو چقدر دوست داری.
در نگاه و لحنم التماس و خواهش ریختم و گفتم:
–آرش تورو خدا اذیت نکن، حوصله ندارم مو به مو بگم، خیلی وقت بود یه چیزایی حس میکردم منتها خودمو زده بودم به نفهمی! تو اگه چیزی میدونی بگو!
با خونسردی گفت:
–گیریم که اون دختر تو باشی، اشکالش چیه؟ طاها خیلی پسر خوبیه.
هنوز هم سر موضع قبلش بود. او را خوب میشناختم. اخلاقهای به خصوصی داشت؛ همیشه قبل از اینکه نظر خودش را در مورد کسی یا چیزی بگوید، اول با کلی ترفند که مختص خودش بود از شخص مقابل حرف میکشید و نظرش را میپرسید و بعد حرف خودش را میزد.
با درماندگی گفتم:
–پر از اشکاله! طاها پسر خوبیه، اما نه برای من.
–چرا؟
تک خندهی عصبی کردم:
–چرا داره؟! واقعا نمیدونی آرش؟! مادرش سایهی مارو با تیر میزنه، دلش نمیخواد ریختمون رو ببینه، راضی نیست واسه دوساعت وقت گذرونی بچههاش بیان خونهی ما، حالا بیاد رضایت بده پسر یکی یه دونهاش که از قضا خیلی هم روش حساسه با دختری ازدواج کنه که ازش متنفره؟! مگه به این راحتیه؟ طاها بگه میخوام اونم بگه چشم! نمیبینی با ترانه و مهران داره چیکار میکنه؟ طاها اگر عقل داشت یک درصدم نباید فکرش میاومد سمت من! من از مادرش انقدر میترسم که هر بار طاها میآد خونمون تن و بدنم میلرزه و هر لحظه منتظرم مادرش زنگ خونه رو بزنه و بیاد قشقرق به پا کنه.
ابرو گره کرده، اما همچنان خونسرد بود و لحنش آرامش داشت:
–اینا دلایل محکمی واسه نخواستنش نیست، تو بخوای میتونی یه شبه عاشقش بشی، شاید اونم تونست مادرش رو راضی کنه.
کلافه گفتم:
–به چی میخوای برسی آرش؟! خودتم میدونی داری از محالات حرف میزنی. طاها واسه من فقط و فقط یه پسر عموه همین! دوستش دارم، برام قابل احترامه، اما اون جایگاهی که تو مد نظرته تو دلم نداره. تکلیف من با دلم معلومه، من برای اون ناراحتم، چون نمیخوام دلش بشکنه.
بلند شد و به سمت پنجرهی تراس رفت. دستانش را توی جیب شلوار راحتیاش فرو برد و نگاهش را از پشت شیشه به بیرون دوخت:
–تو که کسی تو زندگیت نیست، به خودتون یه فرصت بده.
–جدی که نمیگی آرش!
سرش را روی شانه به طرفم چرخاند و با نیشخند گفت:
–چرا اتفاقا جدی میگم، دل به دلش بده و به جنگ دیو برو.
ابرو گره کرده و بدون حرف نگاهش کردم. بلند خندید؛ خودش هم میدانست چرت و پرت گفته و فقط برای خالی نبودن عریضه حرف زده است.
–خب وقتی تکلیفت با دلت معلومه غمبرک زدنت واسه چیه؟ اون که فعلا مستقیم حرفی نزده، توام بهتره همه چی رو بسپاری به زمان و قبلا هر طوری بودی بازم همونطور باشی.
کتابم را برداشتم و بلند شدم:
–قرار نیست چیزی عوض بشه، اما تو که دوستشی بهتره هر جور که میتونی تفهیمش کنی، هر چقدر زودتر بفهمه به نفع خودشه.
به سمت در قدم برداشتم. آرش گفت:
–تا خودش حرفی نزنه و مستقیما نگه هیچ کاری نمیشه کرد، توام بهتره بهش فکر نکنی، چون تو مسئول احساسات اشتباه اون نیستی.
آه کشیدم؛ آهی که سوزش دل خودم را سوزاند. بدون حرف یکراست به اتاق رفتم. گفتن این حرف که ما مسئول احساسات دیگران نیستیم راحت بود. چه کسی از دلها خبر داشت؟ اگر کار دل با حساب و کتاب بود که نامش دل نبود! از خودم مطمئن بودم؛ حتی اگر عاشق طاها میشدم هرگز نمیتوانستم با مادرش بجنگم. قدم گذاشتن به میدان جنگی که میدانستم بازندهی اول و آخرش خودم هستم کار احمقانهای بود. حتی اگر به فرض محال من پیروز میشدم و طاها برای همیشه مادرش را کنار میگذاشت، همیشه هراس این را داشتم که شاید روزی من را هم به خاطر دیگری کنار بگذارد. من خودم را خوب میشناختم؛ ترسهای من چند قدم جلوتر از خودم و در روشنایی بودند و سبب میشدند در همان گوشهی تاریک و امنم بمانم.
آخرین پرتقال برش خورده را هم سر جایش قرار دادم و صاف ایستادم. دستانم را به کمرم زدم و نفس راحتی کشیدم. بالاخره تمام شد. با اینکه دیشب هندوانهها را در خانه حکاکی کرده بودم، ولی باز هم حکاکی روی این حجم میوه، کار طاقت فرسایی بود و دقت زیادی میطلبید؛ اما دیدن نتیجهی کارم خستگیهایم را دود کرد و لبخند روی لبانم نشاند. یکی دو قدم عقب رفتم و نگاه کلی به میز بزرگ و دایره شکلی که روی آن پر از میوههای حکاکی شده و گلهای زیبایی که لا به لای آنها به چشم میخورد، کردم. تضاد میوههای رنگارنگ با رومیزی سفید جلوهی خاصی به میز داده و به این خانه و دک و پز صاحبش میآمد. خانهای که همه چیز در آن نشانی از تجملگرایی و مدرنیته داشت.
میزی که میوهها روی آن چیده شده بود، بین دو سالن، درست پایین سه پلهی سالن بزرگ قرار داشت. سرم را روی شانه چرخاندم و به آشپزخانهای که چند متری از آن فاصله داشتم دادم. در پی فروغ بودم. آلما خانم سفارش اکید کرده بود حتما حواسش به کار سه خانمی که صبح بعد از ما برای کمک آمده بودند باشد. به جز همان دو خانم کس دیگری در آشپزخانه نبود.
ترجیح دادم همین جا بمانم تا فروغ پیدایش شود. روی دومین پلهی سالن نشستم و خیره شدم به در شیشهای که حیاط پشتی را قاب گرفته و نیمی از میز و صندلیهای که در آن چیده بودند در معرض دیدم بود. تا به حال به غیر از خانهی فروغ، خانهی هیچ غریبهای نرفته بودم. اگر معذب نبودم حتما گشتی در حیاط میزدم. از بدو ورود، حیاط خانه دلم را برده بود. حیاط جلویی ساختمان به بزرگی حیاط پشتی نبود؛ اما رزهای رونده و درختان تاکش، بهشتی کوچک از آنجا ساخته بود. آلما خانم به خاطر مسافرتی که در پیش داشت، مهمانی سالگرد ازدواجش را زودتر از موعد گرفته بود. گفته بود؛ خانوادهاش تصمیم گرفتهاند همگی برای تفریح، پیش برادرش بروند که در آمریکا زندگی میکند، او هم برای اینکه همراه آنها باشد مجبور شده مهمانی را چند هفته زودتر برگزار کند. اصرار زیاد خودش و فروغ سبب شد قبول کنم فقط برای تزئینات به خانهشان بیایم. سفارش کرده بود سه نوع کاپ و دو نوع کوکی هم درست کنم. آماده کردن آن همه کاپ و کوکی در خانهمان، آن هم با یک فر، کار سخت و وقت گیری بود؛ برای همین دیروز بعد از اتمام کارم، در کافه ماندم و سفارشات آلما خانم را آماده کردم.
نگاهی به ساعت مچیام انداختم. ساعت از سه بعد از ظهر گذشته بود. با یک حساب سر انگشتی، نزدیک به شش ساعت صرف گل آرایی سالن بزرگ خانه و حکاکی روی میوهها و تزئین میز کرده بودم. آلما خانم نیم ساعت پیش به آرایشگاه رفته و به غیر از من و فروغ و همان سه خانم کس دیگری در خانه نبود.
–چرا اینجا نشستی؟
بلند شدم و با لبخند پرسیدم:
–کجا بودی؟
جلوتر آمد و مقابلم ایستاد:
–آلما گفت محض احتیاط از انباری چند دست ظرف اضافه بیارم. با یکی از خانما رفتم آوردم.
نگاهی به میز انداخت و سپس نگاه پر از تحسینش را به من داد و با مهربانی گفت:
–واقعا قشنگ شده، اما خیلی خسته شدیها، بیا بریم یه چیزی بخور.
یک پله را پایین رفتم:
–ممنون، اگر کاری با من نداری دیگه برم.
ابروهایش سریع به هم نزدیک شد و اعتراض کرد:
–کجا بری؟! ناهار که درست و حسابی نخوردی، صبحانهام خدا عالمه خورده بودی یا نه؟ بیا بریم یه چی بخور، نیم ساعت یک ساعت دیگه حامد میآد میگم برسونتت. آلما بیاد منم میرم خونه حاضر میشم میآم دنبال شما.
برای خودش بریده و دوخته بود حالا میخواست تنم کند! چاقوی حکاکیام را از لبهی میز برداشتم و با بدجنسی گفتم:
–من هنوز تصمیم نگرفتم، معلوم نیست بیاییم یا نه.
تصمیمم را گرفته و حتی کادو هم خریده بودم. فقط میخواستم سر به سرش بگذارم. آلما خانم خودش شخصا برایم کارت دعوت آورده و تاکید کرده بود حتما با آرش و آیه در مهمانی شرکت کنم. امروز هم قبل از رفتن به آرایشگاه با جدیت و مهربانی گفته بود که شب منتظرمان است. آرش گفته بود نمیتواند بیاید. مثل همیشه برای من و آیه هم تعیین تکلیف نکرده و تصمیم را به عهدهی خودمان گذاشته بود. فروغ هم خیلی اصرار کرده بود که حتما باشم. با این همه اصرا و تاکید، نیامدنم یک جور بیاحترامی و بیادبی محسوب میشد.
ضربهای به بازویم زد و آهسته به جلو هلم داد و با لحن تهدید آمیزی گفت:
–به خدا آمال، به جون مادرم قسم، اگر امشب نیای دیگه اسمتم نمیآرم، دوستیمونو از همین جا کات میکنم، یعنی چی آخه؟ این همه حرف زدیم ، این همه اصرار کردیم، بیچاره اونی که میخواد مخ تو رو بزنه، دختر که انقدر تفلون نمیشه!
لبهایم را آویزان کردم و با ناراحتی ساختگی گفتم:
–شده دیگه، نمیبینی بیشوهر موندم!
به پشتم رفت. دستانش را دور کمرم حلقه کرد و صورتش را به صورتم چسباند و با شیطنت گفت:
–تو امشب بیا، غمت نباشه شوهرم پیدا میشه، فکر کردی خدا الکی و بیهدف منو انداخته تو دومنت!
حلقهی دستانش را تنگتر کرد و بوسهی محکمی روی گونهام نشاند:
–دور و بر من کلی عزباُقلی هست یکی از اون خوباشو سوا کن.
خندیدم و سرم را تکان دادم:
–با اینکه همهشون رو ندیدم، اما پیشنهاد خوبیه، بهش فکر میکنم.
کنارم ایستاد. نیشخند زد و دستش را دور بازویم پیچید:
–تو حالا همینایی که دیدی و هر روز جلو چشمتن دریاب، پسند نشد من کیسای جدید میکوبم رو میز.
* * *
روی صندلی میز آرایش نشسته و موهای نم دارم را به دست آیه سپرده بودم تا برایم روغن بزند و بعد مدل تیغه ماهی ببافد. هر چه اصرار کرده بود بازشان بگذارم زیر بار نرفته بودم. در آن مهمانی همه غریبه بودند و دلم نمیخواست با هیچ چیزی جلب توجه کنم. بازی انگشتان آیه میان موهایم حس خوبی داشت. سرم را روی میز گذاشته و در خلسهای عمیق به سر میبردم. اگر بعد از رسیدن به خانه نمیخوابیدم قطعا حالا پلکهایم سنگین شده و به آغوش خواب رفته بودم. آیه موهایم را رها کرد و عقب عقب رفت و خودش را روی تخت انداخت:
–وای مردم آمال، چطوری تو حموم میشوری اینارو، لااقل یکم کوتاهشون کن، آدم هر چی میآد به تهش نمیرسه، راپانزلم انقدر مو نداشت والا!
بلند خندیدم. رگباری و غرولند کنان کلمات را کنار هم چیده بود. اغراق میکرد؛ موهایم پر بود، ولی آنقدری که او میگفت بلند نبود. روی صندلی چرخیدم و به عقب برگشتم:
–خسته شدی نمیخواد ببافی، چه کاریه من که میخوام شال بزارم همه رو میپیچ…
سریع به حالت نشسته در آمد و حرفم را قطع کرد:
–میکشمت آمال، اینجوری کنی من باهات نمیآم، پاشو آماده شو، منم یکم به دستام استراحت بدم میبافم برات.
با لبخند ” مرسی ” کشداری گفتم و بلند شدم. به طرف کمد لباسهایمان رفتم و در کشوییاش را عقب کشیدم و شروع به جستجو کردم. لباسهایی که روی رگال آویزان بود را یک به یک از نظر گذراندم و یک دست شومیز و دامن و یکی از لباسهای بلندم را بیرون کشیدم. به سمت آیه برگشتم و پرسیدم:
–کدوم؟
آیه به پهلو چرخید و دستش را تکیهگاه سرش قرار داد. بعد از مکث نسبتا طولانی لب باز کرد:
–شومیز و دامن.
با رضایت لبخند زدم. چشم خودم هم شومیز عنابی رنگ و دامن مشکی پیلیدارم که بلندیاش تا ساق پایم را میپوشاند گرفته بود. لباس بلند و سادهام را سر جایش گذاشتم و پرسیدم:
–تو چی میپوشی؟
–همون شومیزم که همرنگ شومیز خودته با شلوار مشکی راسته.
شال حریری که همرنگ شومیزم بود و پاینش گلهای کرمی رنگ داشت، برداشتم و روی ساعدم انداختم. خم شدم و از کشو، جوراب شلواری مشکی بیرون کشیدم و در کمد را بستم.
لباسهایم را پوشیدم و با آرایش ملیحی به صورتم رنگ و لعاب زدم. آیه پشت سرم ایستاده و مشغول بافتن موهایم بود. استرس گرفته بودم و فقط به یک نفر فکر میکردم. به همان یک نفری که این روزها با هر بار دیدنش، دلم درون قفس تنگش بیقراری میکرد و اختیار تمام حرکاتم را بدست گرفته و برای خود میتازید. در این چند هفتهای که گذشت، با هر دیدار و گفتگو، صدایی از درونم فریاد میزد و میخواست که بگذارم بعد از سالها به جای ترسهایم، دلم جلوتر از خودم حرکت کند و مسیر را نشانم دهد؛ اما افسوس که ترسهایم قویتر بودند. شناخت زیادی از کمیل نداشتم. در واقع هیچ شناختی! اصلا چیز زیادی در مورد او نمیدانستم. نمیخواستم به شناخت سطحی و کمی که در این مدت پیدا کرده بودم بسنده کنم و اختیار عقلم را هم به دست دلم بدهم؛ اما هر روز که روی روز قبل تلنبار میشد، بیشتر با احساساتم درگیر میشدم. این روزها عجیب دلبستهی دیدنش شده و هر روز در تایم استراحت نیم ساعتهام چشم به راه آمدنش بودم. حرفهای شوخی و جدیاش، مهربانی نگاهش، شیطنتهایش که حالا پی برده بودم فقط مختص من است، لبخندهای جذابش که هر بار دلم را زیر و رو میکرد، زنجیری که سالها به پای دل و احساسم بسته بودم را پاره کرده بود.
–کِش.
همین یک کلمه از فکر و خیال بیرونم آورد. کش مشکی که یک گل عنابی رویش بود را به دست آیه دادم. کش دور موهایم پیچید و گیسم را بالا آورد و با ذوق گفت:
–دستههاشو ریز برداشتم ببین چه خوب شد.
واقعا قشنگ شده بود. بافت را تا نوک ادامه نداده و به اندازه یک وجب پایین موهایم را رها کرده بود. دستش را گرفتم و بوسهای روی انگشتانش کاشتم و تشکر کردم. با گفتن: ” خیلی خوشگل شدی ” به طرف تخت رفت. از توی آینه حرکاتش را زیر نظر داشتم. شلوار مشکی راستهاش فیت تنش بود. مانتوی کرمی رنگ و بلندی انتخاب کرده که جلو باز بود. شال همرنگ شومیزش را هم روی سرش انداخت. موهایش از آن حالت پسرانه و خیلی کوتاه در آمده و کمی بلند شده بود. هر چه بزرگتر میشد و قیافهاش جا میافتاد، بیشتر شبیه مامان و آنا میشد.
انگار خدا نمیخواست مادری که از دیده رفته از دلمان هم برود. کاش مامان هم دور و برش کسی شبیه ما داشت! جلوی آینه ایستاد تا شالش را مرتب کند. نگاهش که در نگاه خیرهام گره خورد با خنده سری تکان داد و گفت:
–چرا اونجوری نگاهم میکنی؟ پاشو دیگه، ساعت هشت شد، الان فروغ میآد.
–دلم خواست براندازت کنم، فروغم بیاد حاضریم دیگه.
از روی صندلی بلند شدم و جلوی آینه ایستادم. انگشتانم را لا به لای موهای جلوی سرم که یک طرف صورتم ریخته بودم فرو بردم و همه را عقب راندم. با این کار یاد کمیل افتادم که کار همیشگی انگشتانش، شانه زدن موهای لخت و سرکشش بود. روزهای اول حرکتش کلافهام میکرد؛ اما این روزها هر بار که دستش بالا میرفت و انگشتانش لا به لای موهایش میرقصید، هوس میکردم با دست خودم به جان موهای خرمایی و براقش بیافتم. چشمانم را بستم و لبهایم را روی هم فشردم؛ دلم داشت تند میرفت. باید کمی افسارش را میکشیدم!
فروغ زنگ آیفون را فشرد و در کوچک با صدای تیکی باز شد. با ماشین کاوه به دنبالمان آمده و تمام طول مسیر با آیه دل به دل هم داده و خوانده و رقصیده بودند. همین صمیمیت و مهربانیاش سبب شده بود آیه هم او را مثل یک دوست همسن و سال ببیند و دوستش داشته باشد. من هیچ وقت نمیتوانستم در ماشین برقصم. رقصیدن، آن هم نشسته و در فضایی بسته و کوچک برایم مسخره بود و خندهام میگرفت. خودمان متوجه نمیشدیم؛ اما برای کسی که از بیرون میدید واقعا صحنهی خندهداری بود. به در ورودی رسیده بودیم. صدای آهنگ شادی به گوش میرسید. ضربان قلبم اوج گرفته و استرسم بیشتر شده بود. برای ورود به خانه کمی تعلل کردم و گفتم:
–میگم زود نیومدیم؟ هوا هنوز تاریک نشده، کاش ما یکم دیرتر میاومدیم.
فروغ دستش را پشتم گذاشت و ابروهایش را به هم نزدیک کرد و با خنده گفت:
–لوس؛ بیا برو ببینم، دیرم اومدیم، الان آلما منو میخوره.
از گوشهی چشم نگاهش کردم:
–عجب!
آلما خانم اصلا هم آنطور که فروغ میگفت نبود! امروز آنقدر مهربان و صمیمی برخورد کرده بود که انگار سالهاست مرا میشناسد. وارد خانه شدیم. ورودی بزرگی داشت؛ سمت راست یک اتاق و سرویس بهداشتی بود. سمت چپ هم جا کفشی و کمد جاداری از جنس کابینتهای ممبران آشپزخانه کار شده بود.
آلما خانم و آقا صابر به استقبالمان آمدند. الحق که زن و شوهر برازندهای بودند. آقا صابر کت و شلوار پوشیده و موهای فرفریاش را روغن زده و به سمت بالا حالتشان داده بود. آلما خانم هم ماکسی بلند و پوشیدهای به رنگ مشکی به تن داشت که هیکل تپلیاش را کشیدهتر نشان میداد. موهای کنفی رنگش را با شینیون سادهای پشت سرش جمع کرده و آرایش لایتش، سن و سالش را چند سال کوچکتر نشان میداد. فاطمه خانم، همسایهمان میگفت مادرانی که فقط فرزند پسر دارند زوردتر پیر میشوند؛ اما قبلا با دیدن عمه افروز و عمه عاطی و حالا آلما خانم، مرا به یقین رساند که این نظریه بی پایه و اساس است.
به سمت ما برگشت و پرسید:
–دخترا به نظرتون خوبم؟
آیه یقهی شومیزش را مرتب کرد و با نگاهی گذرا به سر تا پای فروغ گفت:
–خیلی خوشگل و شیک شدی.
من اما با دقت بیشتری آنالیزش کردم؛ موهای بلوندش را سشوار زده و دم اسبی بسته بود. آرایشش کمی زیاد بود، ولی توی ذوق نمیزد. کت و شلوار کاربنی رنگ خوش دوختش هم خیلی خوب به تنش نشسته بود. لبخند زدم و گفتم:
–زیبا، ساده، اما اروپایی.
خندید:
–زیبا، ساده، ایرانی فقط خودت جیران.
جیران را از آلما خانم یاد گرفته بود؛ اما به قشنگی او نمیتوانست تلفظ کند. آلما خانم لهجهی خیلی بامزه و شیرینی داشت.
از اتاق بیرون آمدیم و سه پلهی ورودی را پایین رفتیم و قدم به سالن گذاشتیم. صدای موزیک برای لحظهای قطع شد و نگاهها به سمتمان چرخید. فروغ دورا دور با چند نفری سلام و احوالپرسی کرد. نگاهم بین جمعی که کم هم نبودند گشتی زد و با دیدن پوشش مهمانها و دو سه نفری که مثل خودم شال به سر داشتند، احساس راحتی کردم.
–دخترا بیایین کاوه با مامان و بابام اونجا نشسته.
نگاهم چرخید به سمتی که فروغ اشاره میکرد. کاوه روی مبل سه نفره، کنار زن و مرد سن و سال داری نشسته و مشغول صحبت بود.