چند قدمی کاوه بودیم که با صدای تق تق کفشهای پاشنه بلندمان، نگاه هر سه به سمتمان چرخید. کاوه بلند شد و جلو آمد. مؤدبانه سلام و احوالپرسی کرد و احوال آرش را پرسید و سراغش را گرفت. توضیح مختصری دادم و به همراه فروغ و کاوه جلو رفتیم. فروغ من و آیه را به پدر و مادرش معرفی کرد. نگاه هر دو با تحسین روی من و آیه نشست. با مادرش دست دادیم و او با مهربانی هر دوی مارا به آغوش کشید و بوسید. انگار مهربانی و دل نزدیکی جزو خصایص انکار ناپذیر این خانواده بود. پیر زن که میدانستم نامش پوران است، لبخند مهربانی زد و خطاب به من گفت:
–بچهها خیلی تعریفت رو کردن، مشتاق بودم ببینمت، ماشاا… تعریفی هم هستی.
یک لحظه از ذهنم گذشت کمیل هم جزو بچههایی که میگفت هست؟ لبخند خجولی زدم و گفتم:
–ممنونم، من کم سعادت بودم، شما لطف دارین.
لبخندش عمق گرفت:
–خدا حفظت کنه دخترم.
پدر فروغ که چهرهی آرام و مهربانش من را یاد حاج بابا میانداخت، خطاب به فروغ گفت:
–سر پا نگهشون ندار دخترم، همهی جونا تو حیاط جمعان، گل دخترا رو هم ببر اونجا.
لبخند مهربانی به روی ما زد:
–اینجا جمع ما پیرهاست حوصلهاشون سر میره.
یک لحظه دلم گرفت؛ فروغ خیلی خوشبخت بود. کاش ما هم ترک دیار نکرده بودیم!
هوا کاملا تاریک شده و تمام چراغهای حیاط روشن بود. رفته رفته به تعداد مهمانان اضافه میشد. در جمع مهمانان، سه باریستای کافه و سرآشپز رستوران هم حضور داشتند. برای چندمین بار در این دقایق زمان را چک کردم. کمیل هنوز نیامده بود. نیم ساعت پیش در جواب تماس هامون گفته بود نزدیک است، ولی هنوز خبری نبود.
دی جی آهنگ شادی را پلی کرده و عدهای روی ایوان میرقصیدند. آیه و فروغ هم طاقت نیاورده و به جمع آنها اضافه شده بودند. کاوه هم کمی دورتر از میزمان، کنار مردی ایستاده و مشغول صحبت بود.
از دنبال کردن چند برگی که روی سطح آب استخر شناور بودند خسته شدم. در حالی که حجم ریههایم را از هوا خالی میکردم سرم را به سمت ایوان چرخاندم و با دیدن کسی که چشم انتظارش بودم، نیشم تا بنا گوشم رفت. کنار ایوان و در مسیر باریکی که حیاط جلویی را به حیاط پشتی وصل میکرد، مقابل هامون ایستاده و با ابروانی گره کرده در حال صحبت بود. فروغ که هم به جمع دونفرهشان پیوست، نگاهم را در پی آیه از آنها گرفتم. حامد، پایین ایوان آیه را به حرف گرفته بود. آیه برعکس من خیلی زود جوش بود و زود با دیگران ارتباط برقرار میکرد. نگاهم دوباره به سمتی برگشت که باب میل دلم بود. هنوز همانجا ایستاده بودند. فروغ دستش را روی بازوی کمیل گذاشت و چیزی کنار گوشش زمزمه کرد. در جواب فروغ فقط سرش را تکان داد و آنها را جا گذاشت و مسیر مستقیم را در پیش گرفت. با چند نفری خوش و بش کرد و قدم به قدم فاصلهی بینمان را کم و کمتر کرد. دستان عرق کردهام را روی دامنم کشیدم و بیاختیار انگشتانم لای موهای جلوی سرم فرو رفت و همه را زیر شال فرستاد. چشمانم گوش به فرمان دلم شده و خیره به قدمهای او منتظر تمام شدن فاصلهها بودند.
یکی دو قدمیام بود که از روی صندلی برخاستم و نگاهم مرحله به مرحله از پایین تا بالا شروع به پیشروی کرد. کفش سماقی رنگ و شلوار پارچهای توسی رنگش را رد کرد و با کمی مکث روی کمربند باریک و همرنگ کفشش، به پیراهن سفید و کت سرمهای سیر و جذبش که حجم عضلات بالا تنهاش را کیپ تا کیپ در بر گرفته بود رسید. همین جا نقطهی پایان بود. نگاهم دیگر بالاتر نرفت. میترسیدم چشم در چشمش شوم و او از نگاهم بخواند، هر آنچه در عمیقترین لایههای دلم پنهان دارم. مقابلم ایستاد و صدای بم و خشدارش در حلزونیهای گوشم پیچید:
–سلام.
نگاهم را تا گردنش بالا کشیدم و ” سلام ” آرامی زمزمه کردم.
–اونجا چی هست؟
نگاهش کردم تا ببینم منظورش کجاست؟ گوشهی لبش خندید و در جواب نگاه سوالیام گفت:
–منظورم گردنمه، چی نظرتو جلب کرده؟
شانههایم را بالا انداختم و سریع گفتم:
–هیچی!
خندید و با گفتن: ” بشین ” از کنارم عبور کرد. روی صندلیام نشستم و او از پشتم رد شد و صندلی مجاورم که پشت به استخر و رو به ایوان بود عقب کشید. زیر چشمی حرکاتش را میپاییدم. کتش را درآورد و به تن صندلی کرد و نشست. حتی با نفسهای کوتاه و عادی هم ریههایم از عطرش انباشته میشد و موج روانی از تمام رگ و پیام عبور میکرد. نگاهش را توی صورتم چرخاند و با لبخند یکوری لعنتیاش که چشمانش را هم دچار کرده بود پرسید:
–خوبی؟
دستانم را زیر میز در هم قلاب کردم و به انگشتانم فشار آوردم و کمی به خودم مسلط شدم:
–خوبم به خوبی شما.
–یعنی الان من بگم خوب نیستم، توام حالت بد میشه؟
به خودم جرات دادم و نگاهش کردم. اجازه نمیدادم رفتارم رسوایم کند. هنوز هم میتوانستم به پای دل و احساسم قل و زنجیر بزنم!
–شاید باورتون نشه، اما ناراحتی بقیه واقعا رو حال من تاثیر میذاره.
به صندلیاش تکیه داد. سرش را تکان داد و ” بقیه ” را زیر لب زمزمه کرد و سپس کمی بلندتر گفت:
–باورم میشه.
لبخند زدم و سوالی که از ابتدای مهمانی ذهنم را درگیر کرده بود پرسیدم:
–چرا خانوادهی شما نیستن؟
چند ثانیه روی صورتم مکث کرد و جواب داد:
–به خاطر اختلاف عموم و پدربزرگم، خانوادهها میونهی خوبی با هم ندارن، البته الان مادرم درگیر نساست وگرنه حتما با محمد میاومد.
سوالی که میخواستم بپرسم، چند بار در ذهنم بالا و پایین کردم تا بالاخره راضی شدم:
–پدرتون به جانبداری از عموتون نمیآن؟
گوشهی لبش را جوید و چشمانش را جمع کرد. تلاش میکرد لبخندش وسعت نگیرد! سرش را به معنای جواب مثبت تکان داد و افزود:
–بابام خیلی تحت تاثیره برادرشه، گاهی بهش حق میدم و گاهی به شدت از دستش عصبانی میشم.
سوالات در ذهنم صف کشیده بودند. برای پرسیدن سوال بعدی با خودم درگیر بودم که خلاصم کرد:
–انقدر این پا و اون پا نکن، هر سوالی داری بپرس.
آرنجهایش را روی میز گذاشت و انگشتانش را در هم قفل کرد و بالا تنهاش را کمی جلو کشید. سرش را روی شانه به سمتم چرخاند و خیره در نگاهم ادامه داد:
–تو هر چی بپرسی من جواب میدم.
از فرصت پیش آمده نهایت استفاده را کردم و سوالی که این روزها در ذهنم پررنگ بود پرسیدم:
–چرا با خانوادهاتون زندگی نمیکنید؟
–فرار کردم.
نگاه و لحنش جدی بود! گاهی اصلا معنی حرفها و رفتارهایش را نمیفهمیدم و همین موضوع عصبیام میکرد. اخم کردم:
–میخوایید سر به سرم بزارید؟
تک خندهای کرد و بدون اینکه اتصال نگاهمان را قطع کند گفت:
–من سر به سر خانم معلما نمیزارم، دوست ندارم نمرهی پایین بگیرم.
سرم را تکان دادم و سرم را به آرامی سمت ایوان چرخاندم. چشمم در پی آیه گشت و پشت میزی نزدیک ایوان پیدایش کرد. با فروغ به همراه حامد و هامون فیس تو فیس نشسته و گپ و گفت میکردند. چه زود دو دوست من را بُر زده بود!
–ببین منو.
کاش میتوانستم آن روی سرتق و لجبازم را نشانش دهم؛ اما حیف که خجالت میکشیدم. لبخندم را جمع کردم و به طرفش برگشتم. اخم ریزی کرد و با لحن جدی گفت:
–من سر به سرت نذاشتم واقعا چند سال پیش به خاطر یه سری اتفاقات و اجبارها فرار کردم، اما خیلی زود فهمیدم آدم دوری و بیخبری نیستم. در ضمن اصلا از رو گرفتن خوشم نمیآد.
حرف آخرش که اخطار گونه گفته بود لبخندم را عمق بخشید. اذیت کردنش حتما مزه میداد! به پشتی صندلیام تکیه زدم و کف دستانم را روی میز گذاشتم:
–منم از گنگ و نامفهوم حرف زدن خوشم نمیآد.
دیگر از او سوال نمیپرسیدم. بهتر بود یک واسطه پیدا کنم؛ چه کسی بهتر از فروغ و هامون؟!
نگاهش را از من گرفت و دستانش را بالا برد و چانهاش را روی انگشتان قفل شدهاش گذاشت:
–اتفاقا دارم کمکم به این نتیجه میرسم که باید همه چی رو مستقیم و چکشی بهت گفت.
با تخسی گفتم:
–درستشم همینه!
سرش را چند بار به آرامی بالا و پایین کرد و با لبخند مخصوصش، دوباره با نگاهش صورتم را کاوید:
–به نظرت یه آدم میتونه هم زیبا باشه، هم شگفت انگیز و هم مثل یه شی عتیقه کمیاب و قیمتی؟
بیخبر از همه جا، لب پایینم را بالا کشیدم و کمی فکر کردم و گفتم:
–نمیدونم شاید باشه، اما به نظر من همه چیز بستگی به نگاه خودمون داره، شما با نگاهتون میتونید یک نفرو خیلی خوب و همین جور که گفتین ببینید یا برعکس.
بالا تنهی پت و پهنش را روی میز جلوتر کشید:
–میدونی انگلیسیها به زنهایی مثل تو چی میگن؟
با تعجب نگاهش کردم. چرا از این شاخه به آن شاخه میپرید؟! انگار باز شروع کرده بود! سکوتم را که دید ادامه داد:
–هاوانا.
دلم میخواست جیغ بزنم و پایم را روی زمین بکوبم؛ اما با هر زحمتی به خود مسلط شدم و با لبهایی بسته لبخند زدم و گفتم:
–یعنی چی؟!
نگاهش بین لب و چشمانم در گردش بود. اینبار هم مثل همیشه چشمانم را برای خیره شدن انتخاب کرد:
–هاوانا پایتخت کوباست که یه شهر خیلی پر زرق و برق و زیباست، انگلیسیهام به زنی که زیبا و شگفت انگیز و البته کمیاب باشه میگن هاوانا.
پلک زدن فراموشم شده بود و با دهان باز نگاهش میکردم. ذهنم به ثانیههای قبل برگشته و در حال مرور دوبارهی حرفهایش بود تا حلاجی کند و به نتیجه برسد. اجازه نداد نتیجه گیری کنم و دوباره جفت پا پرید میان افکارم:
–اینو یادم رفت بگم، فکرشم نمیکردم انقدر موهات بلند باشه، شالت هم خیلی بهت میآد.
قلبم همین لحظه یادش افتاده بود وظیفهاش را به نحو احسنت انجام دهد؛ خون را با چنان سرعتی پمپاژ میکرد که حرکت روان خون را در رگهایم احساس میکردم. مطمئن بودم گونههایم همرنگ شالم شدهاند.
–خودت گفتی گنگ و نامفهوم دوست نداری.
نگاهم به پیش دستی و میوههای توی آن چسبیده بود. گفته بودم؛ اما نه انقدر مستقیم و چکشی!
پیش دستی را از مقابلم برداشت و نزدیکتر شد. سرش را خم کرد و با خندهی بیصدایی گفت:
–چیزی نگفتم که زبونتو گربه خورد.
زبانم را گربه نخورده بود؛ میترسیدم دهان باز کنم و دلم از دهانم بیرون بیافتد و رسوایم کند. کاش میتوانستم فرار کنم و به جایی خلوت پناه ببرم و در تنهایی، تمام حرفهایش را از ابتدا مرور کنم. نگاه خیره و خندانش را از روی صورت خجالت زدهام برداشت. دستش که بالا رفت تا مثل هر بار با انگشتانش به موهایش سامان دهد، از فرصت استفاده کرده و نفس حبس شدهام را آرام و نامحسوس رها کردم.
آمدن آیه و فروغ به همراه هامون و کاوه، اجازه نداد ثانیهها و دقیقههای زیادی زیر پای سکوت ما جان دهند. کاوه و هامون میزی که در راستای میز ما بود نزدیک آوردند و دو میز را بهم چسباندند تا دور هم باشیم.
کمیل بلند شد و جایش را به آیه داد. کتش را برداشت و به سمت صندلی که آن سر میز و درست روبروی من بود نشست. دورم که شلوغ شد، کمی به خودم مسلط شدم. باید در وقت بهتری با دلم خلوت میکردم تا امشب و حرفهایی که شنیدیم را دوره کنیم و غرق لذت شویم.
هامون روی صندلیاش نشست و گفت:
–آمال خانم امشب خودم شخصا برات اسفند دود کردما، به آیهام گفتم موقع رفتن یادم بندازه یه تخم مرغ دور سرت بچرخونم بزارم زیر پات کامل رفع بلا بشه.
فروغ و آیه خندیدند، خودم هم خندهام گرفت؛ چه زود پسر خاله شده بود و آیه را با نام کوچک صدا میزد! ابروهایم به هم نزدیک شدند و با استفهام نگاهش کردم. ساعدهایش را روی میز گذاشت و انگشتان بلندش را در هم قلاب کرد و کمی به جلو متمایل شد و با لبخند مهربانی گفت:
–دیدم آلما تورو به همه نشون میده و میگه که همهی کارها رو تو کردی، اونام تا چشمشون بهت میافته کلی قلب و ستاره ازش میریزه واسه اینکه یه وقت بلایی سرت نیاد این دفعه سریع اقدام کردم، البته بگما بعضیاشونم خصمانه نگات میکردن، از اونا باید ترسید، بد میزنه زمین.
خندیدم و نگاهم بیاختیار به سمت کمیل کشیده شد. دست به سینه و با ابروان گره کرده، به صندلیاش تکیه زده و نگاهم میکرد. خندهام جمع شد و با مکث نگاهم را از صورتش گرفتم و رو به هامون گفتم:
–ممنون، محبت دارین.
حامد به جمعمان اضافه شد و مسیر بحث و گفتمان به سمت و سوی دیگری رفت.
کمیل عمدا جایی را برای نشستن انتخاب کرده بود که به هر طرف سر میچرخاندم نگاهم در نگاهش گره میخورد. او هم مثل من سکوت کرده و فقط شنونده بود. انگار هر دو جسممان میان جمع بود و روح و ذهنمان در جای دیگری پرسه میزد.
صدای سوتها و جیغهای شاد مهمانان، هیجان را به رگهایم ترزیق کرد. تا به این جا هیچ چیز از مراسم نفهمیده بودم. حتی یادم نمیآد شام چه خوردم و چطور خوردم. کنار فروغ و آیه، با فاصله و کمی دورتر از بقیه ایستاده و نظارهگر بودم. بعد از بریدن کیک، آقا صابر چاقو را از همسرش گرفت و روی میز گذاشت. از دو طرف دستش را روی بازوهای آلما خانم گذاشت و سرش را جلو برد و بوسهی طولانی به پیشانی همسرش زد. سرش را که بالا آورد از نگاهش کرور کرور ” دوست دارم ” را میشد خواند. دیدن این صحنه ذوق زدهام کرد، لبخندم وسعت گرفت و به چشمانم رسید. بیاختیار سرم روی شانه چرخید و روی مردی نشست که در راستای ما و شانه به شانهی کاوه و هامون ایستاده بود. دستانش را در جیب شلوارش فرو برده و نگاهش به دایی و زنداییاش بود. عزیز همیشه میگفت: ” حلال زاده به داییاش میرود “. از ذهنم گذشت کاش او در عاشقی کردن به داییاش رفته باشد. بارها از فروغ شنیده بودم که برادرش بعد از سی و پنج سال زندگی مشترک هنوز هم مثل روزهای اول، عاشق همسرش است.
دست و صورتم را خشک کردم. حوله را روی شانهام انداختم و وارد آشپزخانه شدم. نیم ساعتی میشد که به خانه برگشته بودیم. فروغ ما را رسانده و دوباره به خانهی برادرش برگشته بود. اصلا راضی نبودم این همه راه را بیاید و برگردد؛ اما هر چه کردم حریف روی زیادش نشدم. ساعت از یازده گذشته و آرش هم ده دقیقه بعد از ما به خانه آمده بود.
قوری را با آب جوش پر کردم و روی کتری گذاشتم. آرش درخواست چای کرده بود. دلم میخواست امشب، زودتر از شبهای دیگر خاموشی بزنم و فکر و خیالهایم را بغل کرده و با خودم به تخت ببرم. تمام ذهنم را تصویر مردی پوشانده بود که بعد از آن حرفهای مستقیم و چکشی دیگر حرفی نزده و تا آخرین لحظه فقط نگاهمان سهم هم شده بود. گیسم را که روی سینهام بود به دست گرفتم. گفته بود فکرش را هم نمیکرد موهایم انقدر بلند باشد. فروغ هم اولین بار که موهایم را دید همین حرف را زده بود. حق هم داشتند؛ عادتم بود که موهایم را بپیچم و پشت سرم گلوله کنم. تمام حرفهایش در ذهنم چرخ میخورد. ” هاوانا ” پررنگتر از همه بود؛ زیبا وشگفتانگیز و کمیاب! از مرورش دلم قنج رفت. من در نگاهش چه خوش نشسته بودم! دلم میخواست باز هم از زبان خودش بشنوم چه چیز در من شگفتانگیز است؟
دستی روی شانهام نشست و من را از جا پراند. آرش دستش را توی هوا تکان داد و با خنده پرسید:
–کجایی؟
دستپاچه شدم:
–ها… هیچ جا، یعنی همین جا.
بلند خندید. کی و چطور آمد که متوجه حضورش نشدم؟! آرش برعکس نوجوانیهایش خیلی تیز بود. وقتی عاشق ارسلان شدم، با اینکه بارها تابلو بازی درآورده بودم، متوجه نشده بود؛ اما حالا فرق میکرد. گاهی فکر میکردم آرش با نگاه کردن به من و آیه هم میفهمد چه در دلمان میگذرد. این بار اشتباه گذشته را تکرار نمیکردم؛ مطمئنن اینبار هر اتفاقی بیافتد، اولین کسی که برایش حرف میزنم آرش خواهد بود.
دستش را دور شانهام پیچید و روی موهایم را بوسید:
–خوش گذشت؟
به خاطر وجود آرش، خدا را هزاران بار هم شکر میکردم کم بود؛ برادرانههایش همیشه بوی پدرانه میداد. با اینکه چیز زیادی از مهمانی نفهمیده بودم گفتم:
–خوب بود، کاوه سراغتو گرفت و احوالتو پرسید، گفتم کار داشتی نتونستی بیای. اومدنی هم سلام رسوند و گفت یه روز باهاش قرار بزاری.
از من فاصله گرفت و صندلی از پشت میز آشپزخانه عقب کشید و نشست:
–پسر با معرفتیه، حتما یه روز میرم دیدنش.
سرم را تکان دادم و لبخند زدم. به سمت اجاق گاز برگشتم و در لیوان مخصوصش چای ریختم و روی میز گذاشتم. تشکر کرد و با لحن مهربانی گفت:
–برو بخواب، من فعلا بیدارم، باید رو طرحم کار کنم.
به پشت صندلیاش رفتم و دستانم را از پشت دور گردنش حلقه کردم، بوسهای از ته دل روی گونهاش و درست جایی که چال میافتاد زدم و ” شب بخیر ” ی گفتم و از آشپزخانه بیرون رفتم.
آیه چهار زانو روی تخت نشسته و با نیش باز سرش توی گوشی بود. جلو رفتم و با سرزنش گفتم:
–این روزا سرت خیلی تو گوشیهها، میخوای عوض همهی نبودنهات رو یه جا در بیای؟! گردن درد میگیری!
سرش را بلند کرد و با نیشخند گفت:
–دارم فضولی میکنم، بیا توام ببین.
کنارش نشستم و با تعجب پرسیدم:
–فضولی کی، چی؟!
گوشیاش را به سمتم گرفت:
–فضولی یه ته تغاری مثل خودم.
با اخم گوشی را گرفتم:
–تو پیج حامد چه فضولی میکنی؟ فالوش کردی؟
بیخیال خندید:
–نه بابا پیجش باز بود، عکساشو ببین، خیلی از خود متشکره.
نگاه گذرایی به عکسها کردم و گوشی را به دستش دادم:
–هر چیه؟ تو چرا کنجکاو شدی؟ چی میگفت تو مهمونی؟
از صفحه بیرون آمد و لبش را بالا کشید:
–هیچی، حرفای معمولی.
” آهان ” ی گفتم و سرم را تکان دادم. نگاهم کرد و با شیطنت گفت:
–تو با اون مدیر دختر کشت چی میگفتین؟ خیلی جیک تو جیک بودین! یه لحظه نگاهم چرخید سمتتون دیدم داره خودشو میکنه تو حلقت.
ابروهایم را بالا انداختم و با بدجنسی گفتم:
–حرفای معمولی.
اعتراض کرد:
–اِ… آمال! تو رو خدا بگو دیگه!
مکثی کرد و با لبخند شیطنت آمیزی ادامه داد:
–خیلی ازش خوشم میآد، شخصیتش کاریزماتیکه، چه قد و هیکلیام داره لامصب!
–آیه!
دستانش را سریع دورم پیچید و سرش را توی سینهام فرو کرد و با خندهی خفهای گفت:
–به چشم برادری والا، آخه خیلی جذابه.
آیه همیشه همینطور بود، پیش من هر چه در دلش داشت زود به زبان میآورد. این اخلاقش را خیلی دوست داشتم.
خندهام را کنترل کردم و ضربهای به بازوی سفید و لختش زدم:
–پاشو اون ور ببینم، دیوانه!
سرش را بلند کرد و با نیشخند و لحن با مزهای گفت:
–لدفا برو تو کارش، با اینکه سالی یه بار لبخند میزنه، اما مطمئنم شوهر خواهر خوبی میشه.
بلند خندیدم:
–پاشو بخواب زده به سرت.
از من جدا شد و صاف نشست:
–جان من تو ازش خوشت نمیآد؟ امشب چی میگفت بهت؟ اونجور که اون با لبخند اومده بود توی صورت تو من دلم قیلی ویلی رفت، مال تو نرفت؟
این بار ضربهای به سرش زدم و با اخم ساختگی گفتم:
–زهرمار، گمشو.
لب و لوچهاش را آویزان کرد و با مظلوم نمایی گفت:
–بهم نمیگی چی گفت؟
دراز کشیدم و با لحن شوخی گفتم:
–بهم گفت دارم از عشقت میمیرم خوشگله، با من ازدواج کن.
به کجای جهان بر میخورد اگر گاهی حرفهای جدی که دلمان میخواست بشنویم را به شوخی برای خودمان تکرار کنیم؟
به در لودگی زد و ” جون ” کشداری ادا کرد. از خنده ریسه رفتم:
–زهرمار، اینجوری نگو “جون” آدم چندشش میشه.
روی شکم دراز کشید و دستانش را تکیهگاه چانهاش کرد:
–باشه نگو، ولی کلا فامیلای فروغ خوبن، برادرزادههاش هم مثل خودش خیلی خودمونیان، اصلا احساس غریبی نکردم.
–بله دیدم چه زود چایی نخورده پسر خاله شده بودن و آیه آیه راه انداخته بودن.
به پهلو چرخید و سرش را کنار سرم گذاشت:
–خودم گفتم، چیه بدم میآد آیه خانم!
از این پهلو به آن پهلو شدن خسته شدم. بعد از خوابیدن آیه، به مهمانی و دقایقی که با کمیل تنها بودم برگشتم. حرفهایش را از همان ابتدا، بارها و بارها تکرار کردم و هر بار بیشتر از بار قبل دلم زیر و رو شد.
حسی شیرین تمام رگ و پیام را پر کرده و خواب را از چشمانم ربوده بود؛ اما میترسیدم از احساساتی که بعد از سالها، دوباره سر از خاک برآورده و جوانه زده بودند. بیم این را داشتم که مثل سالها پیش دلم از عقلم جلو بزند، اما با این حال چیزی از حس خوبم کم نمیشد. به فردا و رویارویی با کمیل فکر میکردم؛ میتوانستم مثل قبل عادی باشم و به روی خودم نیاورم؟
مطمئنا نمیتوانستم! نمیشد! بعد از سالها مردی پیدا شده و با حرفها و رفتارهایش احساساتم را به غلیان انداخته بود.
نفسم را رها کردم و طاق باز شدم. ساعتهایی که در کافه با کمیل گذرانده بودم را مثل یک فیلم در ذهنم، بارها و بارها مرور کردم و به امشب رسیدم. فیلم را عقب و جلو کردم و یک به یک حرفها و جملاتش را با صدایی آهسته در گوش خودم پچ زدم. بعد از ارسلان، کمیل اولین مردی بود که دلم میخواست، دست نوازشش را روی موهای دخترک درونم بکشد و احساسات به خواب رفتهاش را بیدار کند. گریزی نبود؛ نمیتوانستم تا آخر عمر درهای قلبم را به روی هر مردی ببندم، بالاخره باید از یک جایی شروع میکردم وگرنه چیزی که در آخر برایم میماند تنهایی بود. فقط باید کمی بیشتر حواسم را جمع میکردم تا دلم به تنهایی اختیاردارم نشود. قبل از اینکه احساسات تازه جوانه زدهام ریشه دار شوند، با دلم قول و قرارهایی میگذاشتم؛ دوست نداشتم دوباره حس تلخ سالها پیشم را تجربه کنم. اگر آن موقع دلم از عقلم جلو زد، یک دختر نوجوانِ تازه بالغ بودم که سن و سال و شرایطم باعث شد دلم خیلی زود از کفم برود، حالا همه چیز فرق میکرد. کمیل به دلم نشسته بود؛ اما هنوز محبتش آنقدر در من رخنه نکرده بود که عقلم را زایل کند. اگر قرار بود رابطهای بین ما شکل بگیرد، دلم میخواست آرام آرام پیش بروم و با شناخت باشد.
دم عمیقی گرفتم و با بیرون فرستادن بازدمم، دوباره به پهلو چرخیدم. آنقدر فکر کردم و پای حرفهای دل و عقلم که گاهی موافق بود و گاهی مخالف نشستم تا بالاخره چشمانم تسلیم خواب شد.
صبح با انرژی از خواب بیدار شدم. با اینکه دیروز، روز پر کاری را گذرانده و شب هم دیر وقت خوابیده بودم، اما اصلا احساس کسالت و خستگی نمیکردم.
بر خلاف روزهای قبل وقت بیشتری صرف آماده شدنم کردم. با وسواس بیشتری لباس انتخاب کردم و پوشیدم. دقایق طولانی جلوی آینه نشستم و زل زدم به صورتم؛ دنبال چیزهای زیبا و شگفتانگیز در ظاهرم میگشتم، اما هر چه جستجو میکردم چیز جالب توجهی پیدا نمیکردم. کمیل با چند جمله، حسابی برایم دل مشغولی ساخته بود!
از راننده خواستم ابتدای خیابان نگه دارد. پیاده شدم و با چند گام بلند خودم را به پیاده روی سنگ فرش شدهای که از ابتدا تا انتهای خیابان کشیده شده بود، قدم زنان به سمت کافه رستوران به راه افتادم. حس عجیبی داشتم؛ با وجودی که میدانستم تا ساعت چهار بعد از ظهر کمیل را نمیبینم، اما با هر گامی که برمیداشتم قلبم تندتر میتپید.
به آقای یزانی سلام کردم و با احوالپرسی مختصری وارد حیاط شدم. سرم را بالا گرفتم و به بالکن طبقهی بالا نگاه کردم. به همان میز دونفرهی نزدیک نردهها که جای همیشگی من شده و چند وقتی بود که دیگر تنها پشت آن نمینشستم.
–سلام بر بانو رستگار.
به عقب برگشتم. صدای بلند و بشاشش لبخند گشادهای روی لبم نشاند. جواب سلامش را دادم و منتظر شدم چند قدم فاصله را پر کند. مثل همیشه تیشرت و شلوار جین پوشیده بود. تنها دیشب در مهمانی او را با تیپ رسمی دیده بودم. امروز از تل کشیاش خبری نبود. مدل جدید موهایش به چهرهاش حالت مردانهتری داده بود. دور سرش را به شکل چشمگیری کوتاه کرده و چند تار از فنریهای وسط سرش روی پیشانیاش ولو بودند.
به من رسید و با لبخند مهربانی پرسید:
–خوبی؟
–خوبم، شما خوبین؟ خانواده خوبن؟
–همه خوبن، سلام دارن.
تا دهان باز کردم، بلافاصله و بیمقدمه پرسید:
–حاج احد رستگار، همون که کارخونهی صنایع غذایی داره، پدربزرگ توه؟
با تعجب نگاهش کردم. خندید و گفت:
–اون شکلی نگاه نکن، هست یا نه؟
–هست! چطور؟ شما از کجا پدربزرگم رو میشناسین؟!
دستش را به سمت در ورودی رستوران دراز کرد و با نیشخند بامزهای گفت:
–بیا بریم تو بشنیم بهت بگم.
بدون حرف و با ذهنی که به شدت درگیر شده بود با او همگام شدم. وارد سالن رستوران شدیم و پشت نزدیکترین میز نشستیم. کنارم نشست و به پهلو چرخید:
–تو تا حالا از خانوادهات اسم حاج یوسف غنی رو نشنیدی؟
کمی فکر کردم و ” نه ” آرام و محکمی گفتم.
–پدربزرگ منه، دیشب تو مهمونی دیدیش؟
سریع تا ته قضیه را خواندم. حالا که خوب فکر میکردم شاید در گذشته، زمانی که در تبریز بودیم نام پدربزرگش را شنیده باشم.
لبخند زدم و بدون اینکه به روی خودم بیاورم که همه چیز را فهمیدم گفتم:
–بله دیدمشون، چطور؟
دیشب فروغ خانوادهی آلما خانم را معرفی کرده بود. قبلا هم گفته بود پدر آلما خانم یکی از افراد سرشناس تبریز است و تاجر بنامییست.
–اسم پدرتم علی بود؟
آه کوتاهی کشیدم:
–بله بود!
نگاهش غمگین شد:
–خدا بیامرزدشون.
سریع تغییر حالت داد و با هیجان گفت:
–دیشب که همه مهمونای غریبه رفتن، مادربزرگم و خالهام خیلی از کار تو تعریف کردن، مامانم گفت همشهری هستین، بعدم از اونجایی که خاندان مادری بنده بسیار کنجکاو تشریف دارن به زور منو تخلیهی اطلاعاتی کردن و پدربزرگم گفت اگر این خانم رستگار شما نوهی همون حاج رستگار معروف باشه، ماها با هم آشنایی دیرینه داریم.
جای تعجب نداشت؛ حاج بابا را به واسطهی شغلش، افراد زیادی میشناختند. من مثل هامون، از این آشنایی دیرینه، هیجان زده و خوشحال نبودم؛ لابد به واسطهی همین آشنایی، جریان ازدواج پدرم و اینکه مادرم کی بود و چرا رفت را میدانستند! کسی که با حاج بابا را میشناخت محال بود نداد، عروس باکوییاش چطور و به خاطر چه چیز، عطای زندگی چهارده سالهاش را به لقایش بخشید و از پسر دوم حاج احد رستگار جدا شد و رفت پی زندگی و رویاهایش! در این گیر و دار به این فکر میکردم که چه حرفهایی بینشان رد و بدل شده؟ تا کجا گفتهاند و چه گفتهاند؟ از همه مهمتر کمیل هم در جمعشان بوده یا نه؟
لبخند تصنعی زدم و گفتم:
–چه خوب، هنوزم در ارتباطن؟
–بله، خیلی هم ناراحت بود که پدربزرگت آلزایمر گرفته و خیلی چیزا یادشون نمیآد.
لبخند دندانمایی زد:
–دو تا شوهر عمهها و پسر عمههاتم میشناخت. میگفت اون پسر عمهات که کارخونهی پدربزرگت رو اداره میکنه خیلی پسر خوبیه.
چه ذوقی هم میکرد که پدربزرگش کل ایل و تبار من را میشناسد! زرنگی کردم و گفتم:
–موندم چرا فروغ از دیشب نه زنگ زده و نه پیام داده؟!
منظورم را گرفت؛ خندید و گفت:
–فضولی فروغ به تو هم اثبات شده؟
–فضول نیست، فقط هر چی بشه به من میگه.
بلند خندید و صدایش در سالن خلوت رستوران پیچید:
–همون میشه دیگه.
دستانش را روی میز گذاشت و افزود:
–فروغ و کاوه زود رفتن، فقط کمیل با عزیز و آقاجونم بودن.
پس او هم در جمع بوده! حالا بیشتر کنجکاو شده بودم بدانم پدربزرگش چه حرفهایی از خانوادهی ما زده است؟ اما مطمئنا هامون همه چیز را برایم بازگو نمیکرد.
روی صندلی نشستم و دوباره ساعتم را نگاهم کردم. از وقتی از هامون جدا شده بودم تا این ساعت که هر لحظه به چهار بعد از ظهر نزدیک میشد، مدام گذر زمان را چک کرده بودم. حرفهای هامون ذهنم را بهم ریخته بود. مدام به این فکر میکردم که اگر پدربزرگ هامون تمام زندگی گذشتهی ما را شرح داده باشد، کمیل چه قضاوتی خواهد کرد؟
دست راستم را از آرنج تا کردم و روی میز قرار دادم، سرم را روی دستم گذاشتم و صورتم را به سمت حیاط چرخاندم. همیشه گوشهی ذهنم این دغدغه را داشتم که وقتی کسی بخواهد رسما برای خواستگاری به خانهی ما بیاید، یا ما بخواهیم برای آرش به خواستگاری برویم، چقدر نبودن پدر و مادرمان توی ذوق میزند. بعد از رفتن بابا هم اجازه ندادم پای هیچ کس به عنوان خواستگار به خانهمان باز شود.
نمیدانم چرا یک لحظه هوای دلم ابری شد و چشمانم هوس باریدن کرد. با چند نفس عمیق بغضم را پس زدم و دست چپم را بالا آورده و روی میز گذاشتم و گوشیام را روی میز عمو کردم. صفحهی گوشی مقابل صورتم بود. با انگشت شست رمز را وارد کردم و به محض باز شدن قفل صفحه، نوار ابزار بالای گوشی را پایین کشیدم و اینترنت را روشن کردم. وارد برنامهی تلگرامم شدم. یکراست به صفحهی چتم با عمه عاطی رفتم و نوشتم: « عمه! » هر چه غم روی دلم سنگینی میکرد، روی همین یک کلمه آوار کردم و برای عمهام فرستادم. زندگی عمه روی برنامه و اصول بود و هیچ وقت از خط بیرون نمیزد، مگر در مواقع خاص. میدانستم این ساعت از روز به فضای مجازی سر نمیزند؛ اما دلم میخواست با یک نفر حرف بزنم. اگر در خانه بودم حتما با عمه تماس میگرفتم؛ اما حالا نمیشد، از اینکه موقع حرف زدن بغض فرو خوردهام سر باز کند میترسیدم. دلم هوس مادرانههای عمه عاطی را کرده بود.
گوشی را کنار گذاشته و در همان حالت قبل، مچ دستم را مقابل صورتم گرفته و زل زده بودم به عقربههای ساعتم. ثانیه به دقیقهها تبدیل میشدند و از کمیل خبری نبود. چرا نمیآمد؟! همین که این سوال از ذهنم گذشت، صدایی را درست کنار گوشم شنیدم:
–انتظار به سر رسید، من اومدم.
صدای گرومپ گرومپ قلبم توی گوشهایم اکو میشد. سرم را بلند کردم و با دستپاچگی سلام آرامی از میان لبهایم خارج شد. گاهی وقتی چیزی از دلم میگذشت و سریع اتفاق میافتاد، با خودم میگفتم: ” کاش از خدا یک چیز دیگه میخواستم! ” اما حالا غیر از آمدن کمیل چیز دیگری نمیخواستم.
سرحال و کشدار جوابم را داد و صندلی مقابلم را اشغال کرد. نگاهم رفت پی سینی که روی میز گذاشته بود. هر بار دست پر میآمد؛ این بار پودینگ شکلاتی مورد علاقهام را آورده بود.
ظرف پودینگم را مقابلم گذاشت و با لبخند شیطنت آمیزی گفت:
–ببخشید منتظرت گذاشتم، امروز یکم دیر از کارخونه راه افتادم تا برم خونه و بیام دیر شد.
به قول آیه ” برای خودش نوشابه خانواده باز کرد! ” بیصدا خندیدم و بدون حرف قاشق را داخل ظرف پودینگ فرو بردم.
–یک دستی که زدم گرفت؛ سکوتت میگه تو منتظرم بودی.
نگاهش کردم. سینی را کنار زد و بالا تنهاش را روی میز جلو کشید و خیره در نگاه خندانم زمزمه کرد:
–نبودی؟
لبهایم کش آمد:
–برداشت آزاده.
عقب رفت و ظرف پودینگش را از توی سینی برداشت و گفت:
–جوابش این نیست، یک آره یا نه بگو، همین دیشب گفتی گنگ و نامفهوم دوست نداری، آنچه برای خود میپسندی برای دیگرانم بپسند خانم معلم.
گوشهی لبم را گزیدم و خیره شدم به ظرف مقابلم. از حرفهای خودم بر علیه خودم استفاده میکرد.
–چرا انقدر محتاطی؟
صورتش را نمیدیدم، اما لحنش آرام و مهربان بود. سرم را بالا بردم و با لبخند شیطنت آمیزی گفتم:
–چون احتیاط شرط عقله.
خندید و سرش را تکان داد:
–اما به نظر من این همه احتیاط و محافظه کار بودن از ترسه نه عقل! تو از نزدیکی آدمها میترسی.
درست نشانه گرفته و به هدف زده بود! او درد مرا فهمیده بود؛ شاید خودش هم اهل درد بود!
درست حرفی را زده بود که بارها خودم به خودم گفته بودم. همانطور که نگاهم به صورتش بود، صادقانه گفتم:
–آره من آدم ترسوییام. دست خودمم نیست، یک سری اتفاقات باعث شده چشمم از آدمها بترسه و نتونم بهشون اعتماد کنم.
چند ثانیه نگاهم کرد و بعد با لحنی نرم و مهربان گفت:
–میفهممت؛ تو زندگی همه یه سری اتفاقات ناخوشایند هست که همیشه ته دلشون اون ترسی که تو ازش میگی رو دارن، اما بیا قبول کنیم که آدمها با هم فرق دارن و نباید همه رو با یه چوب زد.
دلم قنج رفت برای آن ” میفهممت ” ی که اول حرفهایش گفته بود.
–درسته همهی آدمها مثل هم نیستن، اما هر چیزی که بشکنه دیگه نمیشه درستش کرد، اگر هم درستش کنیم مثل روز اول نمیشه، با این حال من دارم سعیام رو میکنم با ترسهام مقابله کنم و اونا رو پشت سرم جا بزارم.
یک قاشق از پودینگش خورد و از آن لبخندهای جذاب و مخصوصش تقدیم نگاهم کرد:
–خوبه! چند سال پیش یکی بهم گفت: ” تو زندگی با آدمهای زیادی آشنا شو، با بعضیهاشون دوستی کن، اما به هیچ کدومشون اعتماد نکن “. توام همینطور باش؛ به آدمها اعتماد نکن و اجازه نده توی همون برخورد اول مثل یک کتاب، تند تند بخوننت و برسن به صفحهی آخر، ولی به خودت و بقیه فرصت آشنایی و شناخت بده.
چشمکی زد و با شیطنت افزود:
–شاید این وسط، بین آدمهایی که شناختی و باهاشون دوستی کردی یکی خیلی خوب از آب در اومد و خواستی برای خودت نگهش داری.
نخودی و بیصدا خندیدم؛ با زرنگی داشت برای خودش راه باز میکرد. دلم میخواست در آن دو گوی قهوهای سوختهاش زل بزنم و بگویم: ” به تو و خودم این فرصت رو دادم، کاش تو همونی باشی که دل و عقلم بگن نگهش دار “. اما حیف که نمیتوانستم! من باید راه زیادی را برای پشت سر گذاشتن ترسهایم طی میکردم و برای گفتن چنین حرفهایی دورههای فشردهی بیپروایی را میگذراندم.
به جان خامهی روی پودینگم افتادم و قاشق کوچکم را درونش چرخاندم، با صدایی آرام زمزمه کردم:
–چشم به توصیهاتون عمل میکنم.
–ببین منو.
با لحن بامزهای این جملهی کوتاه را ادا میکرد که باعث میشد ناخواسته لبهایم کش بیایند. سرم را بالا بردم و نگاهم در نگاه خندان و شیطانش گره خورد.
–چشم شنیدن از دختری مثل تو خیلی کیف داره!
خندیدم و با بدجنسی گفتم:
–زیاد کیف نکنید، چون من وقتی بخوام یه مبحثی رو ببندم از این کلمه استفاده میکنم.
بعد از خندهی کوتاهی، خیره در چشمانم، با لحن آرام و نوازشگرانهای گفت:
–برای هر چیزی که باشه، وقتی تو میگی من کیف میکنم.
چقدر راحت و بیپروا بود! لحن و نگاهش، گونههایم را رنگی کرد. بالاخره یک روز دل به دریا زده و از او میپرسیدم چه چیز در چشمان من دیده که همیشه آنها را برای خیره شدن انتخاب میکند؟!
لرزیدن گوشیام روی میز، سکوت چند ثانیهای ما را شکست و نگاه هر دویمان را به سمت خود کشید. شمارهی خانهمان که با حروف لاتین به نام رستگار ذخیره کرده بودم، روی صفحه گوشی چشمک میزد. به حتم آیه بود. تعجب کردم از تماسش؛ به ندرت پیش میآمد زمانی که در کافه هستم تماس بگیرد. نیم نگاهی به کمیل کردم و با گفتن: ” ببخشید ” سریع جواب دادم:
–سلام.
جواب سلامم را سر سری داد و بلافاصله با هیجان گفت:
–آمال خبر داری چی شده؟!
با تعجب پرسیدم:
–از چی؟!
–پدربزرگ حامد حاج بابا رو قشنگ میشناسه.
اخم کردم و با تعجب بیشتری پرسیدم:
–تو از کجا میدونی؟!
با لحن شیطنت باری گفت:
–بالاخره منم آدمای خودمو دارم، منو دست کم نگیر آمال خانم!
حیف که مقابل کمیل نمیتوانستم حرفی بزنم. نگاهش کردم، به ظاهر مشغول خوردن پودینگش بود، اما یقین داشتم گوشش به حرفهای من است. حدس میزدم چه کسی پیغام رسان آیه شده، اما کنجکاو بودم بدانم چطور و چگونه؟ با لحنی شماتت بار گفتم:
–آیه! لطفا درست حرف بزن ببینم چه خبره؟!
–حامد گفت.
به همین راحتی! لبهایم را روی هم فشردم و چشمانم برای لحظهای کوتاه بستم.
–الو آمال … هستی؟
–آره ادامه بده!
–عشقم حامد تو اینستا ریکوئست داده بود قبولش کردم اونم برام تعریف کرد، تازه دیدم خیلی جالب شده و حرفامون زیاده آیدی تِلم رو دادم.
مانده بودم به این حجم راحتی و بیخیالیاش بخندم یا حرص بخورم.
–اصلا کار خوبی نکردی شما! الانم نمیتونم صحبت کنم میآم حرف میزنیم!
–چرا؟! شماره ندادم که! بیخیال، حالا بهم بگو به توام گفتن یا نه؟
–بله یه چیزایی گفتن، اما انگار به تو مفصلتر اطلاع رسانی شده!
خندید:
–ریز به ریز، بدون کم و کاست.
نفسم را رها کردم و نگاهم را به کمیل دادم و گفتم:
–باشه فعلا کاری نداری؟
–نه فقط زود بیا.
” باشه ” ای گفتم و خداحافظی کردم.
–خواهرت بود؟