با قیافهی مظلومانهای گفت:
–بچههای الان شانس دارن، معلمهای ما رگ خواب و درون مَرون حالیشون نبود، فقط با برون کار داشتن، کوچکترین خطا هم مساوی بود با آویزونمون کردنمون …
هر دو دستش را بالا برد و گوشهایش را گرفت:
–اونم از گوش!
نگاهم به دستها و گوشهایش بود که افزود:
–یه عمل زیبایی لازم داره، بس که کشیدن شبیه گوش الاغ شده!
دستم را جلوی دهانم گذاشتم و خندیدم و با دقت به گوشهایش نگاه کردم؛ راست میگفت گوشهایش کشیده بود و کمی بر جستگی داشت که با کوتاه شدن موهایش به چشم میآمد؛ اما آنقدر توی ذوق نمیزد.
–بیخود پولتونو دور نریزید، زیاد تابلو نیست.
با چشم و ابرو به پشت سرم اشاره کرد:
–دیگه وقت رفتنه.
به عقب برگشتم و با دیدن ماشین کمیل، لبخند زدم. نگاهم را به هامون دادم تا قبل از رسیدن کمیل خداحافظی کنم:
–شما برای من مثل آرش میمونید، خیلی خوشحالم که این مدت کنارتون بودم، واقعا برای من روزهای خوبی بود.
لبخند زد و با تواضع گفت:
–لطف داری، امیدوارم لایق این جایگاه باشم، توام برای من مثل خواهری هستی که هیچ وقت نداشتم.
حرفش به مذاقم خوش آمد و نگاهم همپای لبانم خندید:
–ممنون، من برادر خیلی دوست دارم، همیشه دوست داشتم چهار تا برادر بزرگتر از خودم داشته باشم.
هامون اولین کسی بود که از همان اولین دیدار، حس خوبم نسبت به خودش را خراب نکرد و یادم داد که هنوز هم هستند مردانی که ذاتشان، درست مثل نگاه و کلامشان پاک است.
از قهقهی بلند هامون دل کندم و نگاهم را به کمیل که ماشین را مقابل رستوران پارک کرد و پیاده شد دادم. گاهی فکر میکردم هامون حق دارد عناوینی مانند شمر و ابوجهل به او بدهد. همیشه اخم داشت و سگرمههایش در هم بود!
مقابل ما ایستاد، نگاهی به سر تا پای من کرد و سلام داد. با هامون احوالپرسی کوتاهی کرد و رو به من پرسید:
–بریم؟
در جوابش فقط سرم را تکان دادم و خطاب به هامون ادامه دادم:
–به بابا و مامان سلام مخصوص برسونید.
–بزرگیت رو میرسونم، نری پشت سرت رو هم نگاه نکنی، بهمون سر بزن.
از ته دل ” چشم حتما! ” گفتم و ماشین را دور زدم و کنار در شاگرد ایستادم تا کمیل هم سوار شود. در گوش هامون چیزی گفت که جوابش ” برو بابا “ی نیمه بلند هامون بود. دوباره چیزهایی گفت و اینبار هامون در جوابش آرام سر تکان داد و وقتی کمیل از او فاصله گرفت و به سمت ماشین آمد گفت:
–فقط جان جدت میرغضب، اون اخمهات رو وا کن و یکم شبیه آدمیزاد باش.
نسبت به لحظهی اول چهرهاش بازتر شده بود. اگر چه خندهی گوشهی لبش خیلی نامحسوس بود، اما از نگاه خیرهی من دور نماند. به سمت هامون برگشت و گفت:
–تو منو یاد هستهی تلخ گوجه سبز میندازی!
هامون پشت سرش آمد و با خنده گفت:
–اون که تویی داداش، من زردآلو پیوندیام!
به کلکل بچگانهشان خندیدم. هامون دستش را روی در باز راننده گذشت. به خاطر اینکه روی پیاده رو ایستاده بود، قدش کمی بلندتر از کمیل که میان در باز ماشین بود، دیده میشد. از کنار قامت کمیل سرک کشید و من را مخاطب قرار داد:
–ببین آمال، این مثل ماشینهای اقساطی میمونه که مدام گیرپاچ میکنن، از همین لحظه تا همیشه یادت باشه هر چی گفت، هر کاری کرد تو فقط بخند.
خندیدم و سر تکان دادم. توصیهی خوبی بود، اما متاسفانه وقتی کسی به قول هامون گیرپاچ میکرد، دست و پایم از ترس میلرزید و استرس به جانم میافتاد.
کمیل چپ چپی نثار نگاه خندان هامون کرد و بدون حرف سوار شد. من هم خداحافظی کردم و سوار شدم.
آستین لباسم را با نوک انگشت اشارهام عقب کشیدم و ساعتم را نگاه کردم.
–چنده؟
نگاهش کردم و لبخند زدم:
–به اتوبوس میرسم.
با لبخند معناداری سرش را تکان داد. نگاهی به دستهایش کردم و پرسیدم:
–تو چرا هیچ وقت ساعت نمیندازی؟ یعنی اصلا چیزی به مچت نمیبندی.
گوشهی لبش را جوید و گفت:
–نوجون که بودم خیلی دوست داشتم، یه بارم یه دستبند خریدم که خیلی خوشگل بود، با مهره درستش کرده بودن، اما بابام گرفت و پارهاش کرد.
پوزخند زد و افزود:
–میگفت دستبند و انگشتر و گردنبند، به علاوهی چندتا چیز دیگه مال بچه لاتهاست!
با ناراحتی نگاهش کردم و به این اندیشیدم که پدرش با نسا هم اینگونه بوده یا فقط با او و برادرش چنین رفتاری داشته؟ بابای خودم و حتی عمو عطا که با بابا خیلی فرق داشت و از ترانه شنیده بودم که با طاها سر سنگین و مردانه رفتار میکند، همیشه طرف دخترشان بودند. بابا هم در چند مورد با آرش اختلاف سلیقه داشت، اما هیچ وقت کار به خشونت نمیرسید.
–اینارو نمیگم که از بابام تو ذهنت یه غول بسازم، بابام خیلی خوبه، اما خب عقاید و طرز فکر خاص خودش رو داره، مثلا همیشه دقت میکردم در مورد نسا به اندازهی من و محمد سختگیری نمیکرد.
–هر کسی عقاید و طرز فکر خاص خودش رو داره که تو جایگاه خودش و تا وقتی اون رو به دیگران تحمیل نکنه محترمه، پیش من با خیالت راحت حرفهات رو بزن، من هیچ وقت آدمها رو با تعریفی که دیگران بهم ارائه میدن قضاوت نمیکنم.
لبخند رضایت بخشی زد و گفت:
–یه اعترافی بکنم؟
به پهلو چرخیدم و با شیطنت و اشتیاق زمزمه کردم:
–آره … اعتراف دوست دارم.
خندید و گفت:
–تو خیلی خوبی و من باور ندارم این همه خوبی تو یه آدم جمع شده و از قضا اون آدم سر راه من قراره گرفته، گذشته و آدمهاش انقدر بدبینم کردن که گاهی فکر میکنم مثل یه خواب خوشی، ترس اینو دارم که نکنه بیدار بشم و ببینم همه چیز خواب و رویا بوده.
به کانال شوخی زدم و گفتم:
–در خوب بودن من که شکی نیست، باور نداری بگو یکی یه نیشگون حسابی ازت بگیره تا بدونی خواب نیستی و تو بیداری چنین گوهری نصیبت شده.
از ته دل خندید و بازوی لختش را که از آستین تیشرتش بیرون بود، پیشکشم کرد:
–خودت اینکارو بکن.
با بدجنسی گفتم:
–این کار دست فروغ رو میبوسه، بلدِ کاره!
بازویش را عقب کشید و با خنده گفت:
–اگر قراره فروغ بیدارم کنه، ترجیح میدم همیشه تو خواب بمونم.
داخل یک خیابان فرعی پیچید.
–چرا از اینجا اومدی؟
خیابان خلوت بود، سرعتش را بالا برد و گفت:
–اینجا خلوتتره زودتر میرسیم.
به حرفش اعتماد کردم و بدون حرف، گوشیام را از کیفم بیرون آوردم و سری به فضای مجازی زدم. ترانه در تلگرام پنج پیام فرستاده و بعد از سلام و احوالپرسی، ابراز دلتنگی کرده و خواسته بود فردا بعد از ساعت کاریام به دنبالم بیاید تا با هم بیرون برویم. فردای همان شبی که با عمه عاطی صحبت کردم به همراه عمو و طاها به تهران برگشته و در خانهی طاها بود. به زن عمو گفته بودند پیدایش کردهاند، اما از جا و مکانش حرفی نزده بودند تا شاید از این طریق بتوانند رضایتش را جلب کنند. به جای آنها من ترس داشتم که اگر یک وقت زنعمو خانهی طاها را پیدا کرد چه عکسالعملی خواهد داشت؟! به حتم همه چیز را فراموشش میشد و پیله میکرد به من!
در جواب ترانه نوشتم فردا را کاشان هستم و به مدرسه نمیروم. یک پیام طولانی هم برایش فرستادم و با کلی قربان صدقه و عذرخواهی نوشتم که بهتر است تا مشخص شدن تکلیفش، دور و بر من و خانهمان نباشد. احتمال زیلد بود مادرش کارآگاه بازیاش گل کند و همهی کاسه کوزهها سر من بشکند.
همهی پیامهایم را چک کردم و دو پیام هم برای آیه فرستادم. قصد داشتم سری هم به اینستا بزنم که با حرف کمیل منصرف شدم.
–بذارش کنار حالت بد میشه.
حرفش را گوش کردم و گوشی را دوباره به داخل کیفم برگرداندم. دستم را دراز کردم تا صدای ضبط را بالا ببرم که با دیدن مسیر پیش رویمان، خودم را روی صندلی جلو کشیدم و با تعجب به صورت کمیل خیره شدم. خندید و گفت:
–مگه نمیخواستی بری کاشون؟
–بلیط داشتم! کِی افتادیم تو اتوبان؟!
با خونسردی گفت:
–خوب موقعی رفتی سراغ گوشیت، از وقتی این نقشه رو کشیدم، نگران چونه زدنت بودم، اون فرعی ختم میشد به اتوبان، گول خوردی خانم معلم!
چشمکی زد و افزود:
–بلیطتت رو هم ببر بزن رو دیوار اتاقت تا هر وقت دیدیش یاد اولین سفر دونفرهامون بیافتی!
بدجنس! تنها کاری که از دستم بر میآمد خندیدن بود:
–چشم حتما اینکارو میکنم!
با پررویی گفت:
–آفرین، همیشه اینطور حرف گوش کن باش و چونه نزن.
نگاهش را به چشمانم دوخت:
–در ضمن چشم خوشگلت هم بیبلا!
* * *
مادرش فنجان هات چاکلتش او را مقابلش گذاشت و گفت:
–تو شروع کن، الان محمد و نسا هم میرسن.
تشکر کرد و قاشق را داخل فنجان چرخاند:
–فعلا با همین مشغول میشم تا نسا و محمدم بیان.
صندلی کناریاش را عقب کشید و مادرش را دعوت به نشستن کرد:
–توام بیا بشین.
فریبا لبخند مهربانی زد و با گفتن: ” میآم الان ” به سمت اجاق رفت و با یک استکان چای برگشت و کنار او نشست:
–تعریف کن، چه خبر؟
بیخبر و یکهویی آمدنش، مادرش را، هم متعجب کرده بود و هم ذوق زده. دیشب دیر به خانه برگشته و فرصت نکرده بود با مادرش حرف بزند.
به نگاه و لبخند معنادار مادرش، با لبخند سری تکان داد و گفت:
–خبر خاصی نیست، از چی و کجا تعریف کنم؟
–من با چی و کجا کار ندارم، از همونی بگو که وقتی ازش حرف میزنی قلبت از چشمات میزنه بیرون.
بلند خندید. موقع حرف زدن از آمال خودش که چهرهی خودش را نمیدید؛ شاید واقعا چشمانش پرده از احوالات درونش برمیداشتند! دفعهی قبل که همراه فروغ به کاشان آمده بود، با نسا و مادرش در مورد آمال صحبت کرده و فقط مادرش را در جریان برخی مسائل که لازم میدانست، قرار داده بود.
انکار کردن و طفره رفتن، آن هم پیش چشم مادرش را بلد نبود؛ مهر و محبت آمال در قلبش ریشه دوانده بود و از این که قلبش عیان باشد و دیگران این ریشهها را ببینند هراسی نداشت.
–آمالم خوبه.
نیشخند خبیثانهای زد و افزود:
–دیشب با هم اومدیم، البته با حیله و نقشه تو عمل انجام شده قرارش دادم.
دیشب ساعت نه در کاشان بودند. با اینکه آمال مخالف بود، قلدری کرده و بدون توجه به اعتراضهای او، گشتی در شهر زده و اصرار کرده بود شام را هم با هم بخورند. ساعت نزدیک یازده بود که به اصرار آمال، بالاخره رضایت داده و او را به مقصدش رسانده و خودش هم به خانهشان آمده بود.
مادرش با خنده گفت:
–بدجنس! چی کار کردی؟
کوتاه و مختصر ماجرا را شرح داد و در جواب شماتت نگاه مادرش که با لبخندش پارادوکس شیرینی ساخته بود گفت:
–مجبور بودم، این کارو نمیکردم عمرا با من همسفر میشد.
مادرش جرعهای از چایش نوشید و با جدیت گفت:
–کار درستی میکنه، خوب میدونه به شما مردها نباید رو داد.
صدای شلیک خندهاش و پرتاب شدن سرش به عقب، مادرش را هم به خنده انداخت. یادش آمد درست عین حرف مادرش را آمال چند وقت پیش گفته بود.
–تو مادر دومادی مثلا؟! در ضمن آمال رو به حال خودش بذارم تا ده سال دیگهام هیچ پیشرفتی تو رابطهامون نمیکنیم.
–دختر باید همین باشه، باید قدر و قیمت خودش رو بدونه. خیلی مشتاقم ببینمش، فروغ که ازش حرف میزد با خودم میگفتم چقدر شبیه شخصیتیه که من برای نسا آرزو داشتم؛ اجتماعی، موفق، محکم، با اعتماد به نفس و مستقل!
نفس رها شدهی مادرش شبیه یک آه پر حسرت بود که دل او را هم سوزاند.
–خیلی مهمه یه زن از خودش و موقعیتش راضی باشه کمیل! حالا الان متوجه نمیشی، وقتی باهاش بری زیر یک سقف میفهمی، هیچ وقت کاری نکن که از خودش بدش بیاد.
محکم و با اطمینان گفت:
–هیچ وقت این کارو باهاش نمیکنم!
مادرش چند ثانیه با لبخندی رضایتبخش نگاهش کرد و بعد از نوشیدن چایش، فنجانش را روی میز گذاشت و با لحن جدی گوشزد کرد:
–هر چه زودتر همه چیز رو در مورد گذشته بهش بگو، نذار انقدر بمونه و کهنه بشه تا بعد که بهش گفتی فکر کنه میخواستی سرش شیره بمالی.
هر وقت به این قسمت ماجرا فکر میکرد، ناآرام میشد. نفسش را پر شتاب بیرون فرستاد و دستی به پیشانیاش کشید و گفت:
–دنبال یه فرصت مناسبم، دیروز میخواستم بهش بگم، اما …
مادرش حرفش را برید و با اخم گفت:
–فرصت مناسب نمیخواد! همین الانش هم دیره باید همون موقع که از نامزدیت با ریحانه گفتی، ماجراهای بعد از ریحانه رو هم تعریف میکردی، ولی هنوزم دیر نیست و ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازهاس.
هیچ وقت این ضربالمثل را دوست نداشت. همهی آدمها تنها به تازه بودن ماهی میاندیشیدند و برای اینکه بگویند هیچ وقت برای انجام کاری دیر نیست، به این ضربالمثل چنگ میزدند؛ اما هیچ کس به این فکر نمیکرد گرفتن ماهی از آب مساوی با مرگ اوست. گاهی گفتن بعضی حقیقتها هم مثل مرگ همین ماهی بود که طور دیگری تعبیر میشد!
سرش را تکان داد و نگاهش را به فنجانش دوخت و زیر لب ” میگم ” را زمزمه کرد.
خودش هم نمیدانست چرا گفتن از جریانات بعد از ریحانه برای آمال انقدر برایش سخت است؛ شاید هر کس دیگری غیر از آمال بود او هم میتوانست از زاویهی دید دیگران به مفهوم ضربالمثلی که مادرش به کار برده بود نگاه کند.
در سالن را باز کرد و در چهارچوب در، رو به حیاط ایستاد و منتظر رسیدن محمد و نسا شد. لبخند شادی نسا را از همین فاصله شکار کرد و لبهای او هم به استقبال لبخندی عمیق رفتند. نسا محمد را پشت سرش جا گذاشت و زودتر خودش را به او رساند. با ذوق سلام کرد و به آرامی در آغوش او جای گرفت.
دستان نسا که دور گردنش حلقه شد، بوسهای به پیشانی خواهرش زد. خواهری که هنوز هم برای او نسا کوچولوی ظریف و دوستداشتنی سالها قبل بود. چه کسی باور میکرد این دخترک ظریف و لاغر، کودکی پنج ماه و نیمه را در شکم خود حمل میکند. هنوز یک ساعت هم نشده که از مادرش شنیده بود بچه پسر است و با پوزخند و تمسخر گفته بود: ” چه سعادتی، یه صادق یا رضا داره به خاندانمون اضافه میشه! ”
با محمد و مادرش پشت میز نشسته بودند. نسا هم بعد از عوض کردن لباس و شستن دستهایش، وارد آشپزخانه شد.
لبخند خجولی به نگاه برادرانش زد و از پشت صندلی محمد رد شد و کنار مادرش نشست. به خاطر برجستگی نامحسوس شکمش که حالا بعد تعویض لباس، به چشم میآمد معذب بود.
مادرش لقمهای را که از قبل آماده کرده بود به دست نسا داد و لیوان بزرگ شیر را مقابلش گذاشت و گفت:
–واسه تو چایی نریختم که شیر بخوری، لای لقمهات هم حلوا شکری گذاشتم.
نسا از بچگی عاشق حلوا شکری بود. همیشه یک لیوان شیر به همراه لقمهی پر ملات حلوا شکری، نقطهی پایان غمهای نسا بود؛ کاش الان هم همهی غمهایش را به سادگی همان کودکی از یاد میبرد و چشمانش شور و نشاط را فریاد میزد.
–مامان بهت گفت پریشب عمو هادی و بابا جلسهی شور و مشورت تشکیل داده بودن؟
نیم نگاهی به محمد که این حرف را زده بود کرد و دوباره نگاهش را با اخم به مادرش دوخت:
–چه خبر بوده؟!
فریبا با لحن خونسرد و آرامی گفت:
–بابات به هادی گفته بود بیاد. انگار هادی راضی شده بوده که سهمش رو بفروشه به صادق، باباتم دیشب باهاش صحبت کرد و گفت اینکارو نکنه، قرار شد هادی به صادق بگه به هیچ وجه قصد فروش سهمش رو نداره و از صادق بخواد همون مقدار سهمی که داره رو بزنه به نامش تا بعد.
ابروهایش را بالا انداخت و با تعجب گفت:
–یعنی باور کنم بابا بر علیه صادق حرف زده؟! عجیبه!
محمد لقمهی بزرگ نان و تخم مرغش را مقابل دهانش نگه داشت و گفت:
–ابی نامحسوس رفته تو تیم هادی، فکر کنم میخواد زیرآبی بره.
محمد بی توجه به اخم مادرش، لقمه را در دهانش چپاند و او رو به مادرش کرد و پرسید:
–چی تو سر باباست؟
–میگه صادق میخواد سهم هادی رو بز خری کنه و نصف اون حساب کتابهایی که برای هادی درآورده الکی بوده تا از سهمش کم کنه و بتونه ازش بخره، بعدم اگر هادی سهمش رو به صادق بفروشه، اونم با اون قیمت مفت، هم خیلی خوش به حال صادق میشه و هم حق هادی پایمال میشه، بابات هر چیام باشه حروم خور نیست اونم مال برادرش، از طرفی سهم صادق که دو برابر بشه به ضرر باباتونه، چون احتمالش زیاده بلایی که سر هادی آورد، سر باباتونم بیاره.
به صندلیاش تکیه داد و پوزخند زد:
–عمو هادی و بابا به غیر از کارگاه، قانونا هیچ سهمی از بقیهی چیزها ندارن، مگر صادق خودش مردونگی کنه و بخواد سهمشون رو بده که صادق از مردونگی به دوره و مثل بابای ما حلال و حروم سرش نمیشه.
دفعهی پیش که با مادرش در مورد مشکل عمو هادی و عمو صادق صحبت میکردند، مادرش میان حرفهایش گفته بود که دست پدرش به خاطر نسا بسته است و نمیتواند بیفکر و بدون برنامه قدم بردارد، وگرنه قید همه چیز را میزد و از راه قانونی اقدام میکرد؛ اما جریان از این قرار بود که با آن دست نوشته، پدر و عمویش، فقط سهمشان از کارگاه را زنده میکردند و از کارخانه، نمایشگاه و بقیهی مستغلات چیزی دستشان را نمیگرفت، چون همه چیز به نام صادق بود و هیچ سند و مدرکی وجود نداشت که نشان دهد، پدر و عمویش از بقیهی موارد سهم میبرند.
مادرش دستانش را روی میز در هم پیچید و گفت:
–درسته، صادق تا همین الانم خیلی خورده و برده، ولی نمیتونه بخوره، بابات میگه همین که راضی بشه سهم هر کس رو، حتی با کلی دخل و تصرف بزنه به نامش ما راضیم.
با حرص گفت:
–دیگه مجبورن راضی باشن! چه کاری از دستشون برمیآد؟!
مادرش با آرامش ذاتیاش زمزمه کرد:
–دیشب بعد از رفتن هادی من و بابات کلی حرف زدیم، ابراهیم میگه اگر نسا تو خونهی صادق نبود خیلی کارها میتونستم بکنم، بهترینش هم این بود که بعد از اینکه صادق سهممون رو به نام زد، با هادی صحبت میکردم، سهممون رو به یه غریبه میفروختیم و میرفتیم با هم کار میکردیم، میگه فکر میکردم هیچی ندارم و میخوام از صفر شروع کنم.
نسای همیشه ساکت، با جدیتی گفت:
–تو به بابا بگو هر کاری که میدونه درسته و به نفعشونه انجام بده، نگران منم نباشه،
مادرش دستش را روی دست نسا گذاشت و لبخند به لب با لحن جدی گفت:
–با بابات حرف بزن، اما اصلا به حرفهای امروزمون یا خانوادهی عموت اشاره نکن.
نگاهش بین هر سه آنها رفت و برگشتی کرد و ادامه داد:
–من خوشم نمیآد حرفهایی که بین خودم و ابراهیمه به شما بگم، خودتون میدونید از همون اولم هر اتفاقی بین من و باباتون بیفته، هر حرف و حدیثی میونمون رد و بدل بشه بهتون نمیگم، مگر یک روزی مثل امروز لازم بوده باشه، الانم یه موضوعی هست که دلم میخواد بدونید، منتها یه شرط داره.
هر سه به دهان مادرشان چشم دوختند و با کنجکاوی پرسیدند:
–چی؟
–که همین جا چالش کنید.
نگاهش را به محمد داد و تاکید کرد:
–روی صحبتم بیشتر با شماست آقا محمد؛ حرف مال این جاست و بس!
نسا و کمیل خندیدند و محمد با ترش رویی گفت:
–چرا فقط به من تاکید میکنی؟! من کی حرف خونه رو بردم بیرون؟!
مادرش با لحن مهربان و شوخی گفت:
–به تو تاکید میکنم چون میدونم تو و هانیه نمیذارید کوچکترین حرفی روی زمین بمونه، از تعداد آروغهای افراد خونه هم نمیگذرید.
اینبار خود محمد هم خندید. دستی به پشت گردنش کشید و با حالت با مزهای گفت:
–از دست رفتم پس، همش تقصیر هانیهاس، ریز به ریز گزارش میده منم میگم کم نیارم، جریان همون کمال همنشین و ایناست.
نسا اجازه نداد بحثشان از موضوع اصلی خارج شود و با بیطاقتی رو به مادرش کرد و گفت:
–بگو چه خبره مامان؟ موضوع چیه؟
مادرش انگشتان کشیدهاش را روی میز در هم پیچید و بعد از مکثی چند ثانیهای شروع کرد:
–ابراهیم میگه چند وقت پیش به طور اتفاقی توی بانک یکی از دوستان نزدیک صادق رو دیده و نیم ساعتی با هم حرف زدن، ما بین حرفهاشون از دهن دوستش در رفته که صادق یک سال پیش یه ملک قدیمی رو توی فرمانیه خریداری کرده و قراره به زودی برج بسازه، اونم نه مشارکتی، بلکه تنها. ابراهیم میگه ” خیلی ناراحت شدم، چون صادق اصلا حرفی به من و هادی نزده بود “.
به محمد و کمیل نگاه کرد و افزود:
–دیگه شما بهتر از من میدونین که برج ساختن، اونم تنهایی توی فرمانیه یه سرمایه کلان میخواد، این سرمایه از کجا اومده؟ قطعا از جیب ابراهیم و هادی، همون پولهایی که به دروغ میگه براتون خرج کردم و فاکتورهای جعلی براشون رو میکنه. تازه باباتون مطمئنه فقط همین نیست و صادق بیشتر از یه زمین و ملک زیر آبی رفته، تازه فهمیدن چرا کلید گاو صندوق نمایشگاه دست صادقه و هیچ وقت به کسی نمیده، باباتون میگفت از هادی شنیده که تو اون گاو صندوق چند تا سند دیده و از صادق پرسیده مال کجاست؟ اونم گفته مال یکی از دوستانشه.
پوزخند صدادارش توجه همه را جلب کرد. به صندلیاش تکیه زد و دست به سینه شد:
–پس دلیل تحول یکبارهی حاج ابراهیم محتشم اینه!
محمد هم ابرو گره کرده و با حرص گفت:
–آدمی که چشم بسته اعتماد کنه و اختیار همه چیزش رو بده دست یکی دیگه همین میشه، همینه ساکت شده و دیگه سنگ حاج صادق رو به سینه نمیزنه، یه کاری کرده که پیش ما هم نمیتونه حرف بزنه!
مادرش دوباره با نگاه و اخمهای گره کردهاش محمد را شماتت کرد و گفت:
–هر کسی ممکنه تو زندگیش اشتباه کنه، یک زمانی آدم بر اساس عقل و منطقش، عقاید و روش تربیتی که داشته ممکنه کارهایی انجام بده که از نظر خودش درسترینه؛ شاید تو و کمیل به خاطر سختگیرهای باباتون و رفتارهای گاها غیر منطقیش ازش دلخور باشین، اما همیشه یادتون باشه هیچ آدمی کامل نیست و مجموعهای از رفتارهای درست و غلط و خصلتهای بد و خوبه، ابراهیم با همهی ویژگیهایی که شاید از نظر شما بد و غلطه، بسیار صاف و صادق و دل گندهاس و فکر میکنه همه مثل خودشن، در مورد برادرش هم چوب دلشو خورد؛ فکر میکنید راحته بعد از این همه سال بفهمی کسی که بیشتر از چشمهات بهش اعتماد داشتی و حرفش برات حجت بوده، کسی که بتت بوده بشکنه؟ صادق برای ابراهیم و هادی فقط برادر بزرگ نبوده، حکم پدر داشته، همه کس بوده، واقعا هم بود؛ اما خُب هر آدمی جنبهی پول و قدرت رو نداره، همهی آدمها نمیتونن با طمعشون بجنگن، حتی شاید ابراهیمی که من سر درستکار بودنش، حلال و حروم فهمیدنش قسم میخورم هم همین کارو میکرد.
نفسی گرفت و ادامه داد:
–شما درک نمیکنید، اما منی که باباتو شنیدم و دیدم خوب میفهمم این مدت چقدر بهش سخت گذشته، این حرفهارو هم نزدم که شما جبهه بگیرید و هر کدومتون یه حکم صادر کنید، گفتم چون میخواستم قبل از اینکه خودتون بفهمید و خیلی چیزها عیان بشه در جریان باشید تا یه وقت بیاحترامی به باباتون نکنید، دلم نمیخواد حتی کوچکترین سرزنش و شماتتی تو لحن و نگاهتون، تو حرف و رفتارتون باشه، نمک روی زخم نباشید، ابراهیم خودش به اندازهی کافی از نامردی برادرش دلش گرفته و ناراحت هست.
هر دو برادر ابرو گره کرده و ساکت شده بودند. او بهتر از هر کسی درک میکرد که چقدر درد دارد، اعتمادت به کسی بشکند. در آن لحظه حال آدم مثل ناخدایییست که ناگهان وسط یک دریای طوفانی کشتیاش میشکند و همه چیز در چشم بر هم زدنی از بین میرود.
صدای نسا که با بغض کلمات را ادا میکرد، نگاهش را به سمت خود کشاند.
–الهی بمیرم برای دل بابام، میگم چرا چند وقته انقدر تو خودشهها، الان حال بابام مثل اون کشاورزیه که همهی کارها رو کرده، اما محصولش رو یکی دیگه قراره برداشت کنه! مامان خیلی حواست به بابا باشهها، برای ما که حرف نمیزنه، تو زیاد باهاش حرف بزن، نذار بریزه …
اشک نسا روی گونهی استخوانیاش روان شد و بغضش اجازه نداد حرفش را تمام کند. بیخود نبود که میگفتند، پدرها برای دخترانشان حکم خدای روی زمین را دارند. ناخودآگاه دختر چشم و ابرو مشکی، با آن لبخندها و خندههای دلبرانه که این روزهایش را تنگ در آغوش کشیده بود، در ذهنش قد علم کرد؛ نسایی که رابطهی آنچنان عمیق و دوستانهای با پدرش نداشت، اینگونه برای غم و ناراحتی پدرش بغض میکرد، آن وقت دختری که در این مدت کوتاه فهمیده بود، چه دلبستگی و محبت عمیقی بین او و پدرش در جریان بوده، چه طور نبود خدایش را تاب میآورد؟ مادرش صورت نسا را با دستانش قاب گرفت و با انگشت شست نم گونههای دختر دردرانهاش را پاک کرد. با آرامش و لبخندی که درست مثل نامش دل پسند و خوشایند بود، نسا را دلداری داد و به آرامش دعوت کرد:
–همه چی درست میشه عزیزدلم، باباتونم حالش خوب میشه و دلش آروم میگیره.
نفسش را رها کرد و نگاهش را از مادر و خواهرش گرفت. یعنی حال این خانه خوب میشد؟ روزی صدای بلند خندههای از ته دل ساکنین خانه که فارغ از همهی مشکلات شده باشند به گوش میرسید؟ شاید آرزویی محال بود؛ اما او این روزها تمرین میکرد که دوباره آرزو کند و برای محقق شدنش، با زبان دلش آرزوهایش را برای خدا بگوید.
بلند شد و بدون حرف از آشپزخانه بیرون رفت. نگاهی به ساعت دیواری سالن انداخت و به طرف اتاقش قدم برداشت. آمال گفته بود دبستانی که دوقلوها را ثبت نام کردهاند، شیفت صبح برای دخترها و بعد از ظهر برای پسرها جشن اول مهر برگزار میکند. وارد اتاقش شد و از روی عسلی کنار تخت گوشیاش را برداشت و از اتاقش بیرون زد.
در حال تایپ پیام بود که منصرف شد و از صفحه بیرون آمد. به حساب این که اصولا جشن اول مهر، آن هم برای بچههای پیش دبستانی، بیشتر از یکی دو ساعت طول نمیکشد، شمارهی آمال را گرفت و کنار پنجرهی اتاقش ایستاد. پرده را کنار زد و پنجره را باز کرد. نفس عمیقی کشید و بوی پاییز را درون ریههایش حبس کرد. پاییز را دوست داشت؛ اصلا مگر میشد فصل بارانهای نمنم و تجلی رنگها دوست نداشت؟
صدای ” سلام ” آمال را که شنید لبخند زد و کشدار جوابش را داد و با لهجهی کاشانی پرسید:
–بد موقع که زَنگِت نزدم؟
آمال خندید:
–نه بد موقع نیست، در ضمن اگر بخوای کاشونی حرف بزنی منم میزنم کانال تبریزها!
–کانال شما مترجم میخواد، سخته.
لبهی پنجره نشست:
–خوبی؟ کجایی؟
–خوبم به خوبی تو، با الناز دارم برمیگردم خونه.
–ماشین داری یا پیادهای؟
–پیادهایم.
مکثی کرد و با صدایی که موجی از نشاط داشت افزود:
–فاصلهی خونه تا مدرسهی بچهها همش یه خیابونه و من دارم با یک عدد دختر خانم زیبا که توی لباس فرم خوردنی شده، قدم زنان به سمت خونه میرم. چه خبر؟ خانواده خوبن؟ نسا خوبه؟
این حجم از خوبی و مهر در یک انسان، عادی و طبیعی نبود! چطور میتوانست در مورد بچههایی که از زنی دیگر بودند، انقدر مسئولیت پذیر و مهربان باشد؟
عمدا نفسش را پشت گوشی رها کرد و گفت:
–همه خوبن، الا من!
لحن نگران و ناراحت آمال او را به این یقین رساند که وقتی میگوید ” خوبم به خوبی تو ” تظاهر نیست و صرفا یک جملهی تو خالی را به زبان نیاورده است.
–چرا چی شدی؟ مشکلی پیش اومده؟جواب سلامم رو که خیلی سر حال دادی؟ چی شد یکهو؟
نیشخند زد، اما لحن گرفتهاش را همچنان حفظ کرد:
–همون اولش که نمیشد آه و ناله کنم، بعدم تا مشکل از نظرت چی باشه، بیام حرف بزنیم؟
آمال با تاخیر جواب داد:
–حضوری نمیتونم، الناز رو بذارم خونه نوبت ایلیاست که ببرمش مدرسه!
با ناراحتی ادامه داد:
–نمیشه پشت تلفن بگی چته؟
قرار بود مسیر برگشت را هم با هم باشند، اما دلش میخواست از فرصت پیش آمده نهایت استفاده را کند و با او بیشتر وقت بگذراند.
–نه نمیشه، کارت کی تموم میشه؟
–ساعت دقیق نمیتونم بهت بدم، معلوم نیست مراسمشون تا چه ساعتی طول بکشه، اما قول میدم به محض این که کارم تموم شد باهات تماس بگیرم همسفر.
شیرینی همین یک کلمهی آخر، میتوانست نیم بیشتری از تلخیهای درونش را بشوید و با خود ببرد. لبخند زد و با لحن آرامی زمزمه کرد:
–این که یه همسفر شدن زوری و موقت بود، من میخوام تو با دلت به همیشگی شدنم فکر کنی.
لحن آرام و شیطنت آمیز آمال، روحش را نوازش داد:
–چشم بهش فکر میکنم، امر دیگه؟
خندید:
–فعلا عرضی نیست خانم معلم، مواظب خودت باش.
بعد از قطع تماس، گوشی را در جیب شلوار راحتیاش گذاشت و به چهارچوب پنجره تکیه زد. دستانش را روی سینهاش گره زد و نگاهش شمعدانیهای سرحالِ دور حوض را هدف گرفت. هر روزی که میگذشت، احساسش به آمال شکل تازهتری به خود میگرفت؛ روزهای اول فقط کنجکاو بود و به قصد اکتشاف آمال نزدیکش شد؛ اما رفته رفته گم شدههای خودش را درون او پیدا میکرد. این روزها فکر و خیال آمال هم میتوانست را از عالم و آدم فارغش کند؛ وقت گذراندن و حرف زدن با او حالش را خوش میکرد. کاش او را را زودتر دیده بود؛ زودتر از آنکه کارنامهاش را سیاه کند و حالا ترس از گفتنِ نگفتهها، جان خوشیهایش را بگیرد.
چشمانش را بست و دم عمیق و پر مکثی از هوای اولین روز پاییز گرفت، اما بازدمش را یکباره بیرون فرستاد و تکیهاش را از چهارچوب برداشت. همین روزها همه چیز را میگفت و خودش را خلاص میکرد.
تقصیر خودش بود؛ خودِ درماندهای که مثلا خواسته بود با آوردن زن دیگری به زندگیاش، راه هر گونه اصرار و اجباری، از طرف عمو و پدرش را ببندد. قسم خورده بود؛ جانش را هم میگرفتند، حاضر نبود یک ثانیهی کوتاه هم چشمش به چشمان وقیح ریحانه بیافتد!
اتاقش را ترک کرد و به سمت سالن رفت. همین که به انتهای راهروی منتهی به اتاق خوابها رسید، سینه به سینهی محمد درآمد که در حال صحبت با گوشیاش بود. کمیل خواست از کنارش بگذرد که ساعدش را گرفت و با لحن عصبی به مخاطبش گفت:
–با من بحث نکن هانیه، گفتم نه یعنی نه! الانم عجله دارم باید برم.
گوشی را پایین آورد و با عصبانیت آن را داخل جیب شلوار جینش فرو برد و ادامه داد:
–گاهی دلم میخواد بزنمش!
اخم کرد و شانهاش را به دیوار راهرو تکیه داد:
–دلت شکر زیادی میخوره! چی میخواست داشتی میخوردیش؟
–قرار بود امروز ببرمش بیرون چندتا عکس بگیره که بابا زنگ زد گفت باید برم آران، میگه منم ببر، میگم اونجا جای تو نیست، بعدم اذیت میشی، بمون برگشتم میآم دنبالت هر جا خواستی میبرمت باز حرف خودشو میزنه سرتق! الانم بدون خداحافظی قطع کرد، میدونه من بدم میآد گند میزنه به اعصاب نداشتهی من!
آستین پایین رفتهی تیشرتش را تا روی ساعدش بالا کشید و افزود:
–داشتم میاومدم بگم با هم بریم، میآی؟
ابروهایش را بالا داد و گفت:
–خیر نمیآم، معلوم نیست تا کی باشم.
محمد به طرف سالن قدم برداشت:
–حله، من رفتم.
پشت سر محمد راه افتاد و از کنار آشپزخانهی بزرگ خانه که از دو طرف باز بود گذشتند. مادرش و نسا در آشپزخانه نبودند، به حتم مثل همیشه در مطبخ پشت آشپزخانه، در حین تدارک ناهار، خلوت کرده و حرفهای مادر و دختری میزدند. قبل از اینکه محمد به در برسد گفت:
–یه زنگ بزن هانی و هلما بیان اینجا.
محمد مقابل جا کفشی که کنار در بود ایستاد و با لجبازی گفت:
–من عجله دارم، خودت زنگ بزن!
با بدجنسی گفت:
–باشه من زنگ میزنم، اما اومد اینجا چنان کوکش میکنم که تا یک هفته جواب تلفنت رو نده، میدونی که چقدر قبولم داره!
و به سمت گلدانهای کنار پنجره راه کج کرد. مادرش هر روز اول صبح، پردههای پنجره را کنار میزد تا گلهایش به آفتاب سلام کنند.
سرش را به سمت محمد چرخاند؛ پشت در ایستاده و از داخل لبش را میجوید.
–برو دیگه دیرت میشه.
محمد نفسش را از راه بینی بیرون فرستاد و گفت:
–پیام میدم بهش!
هانیه محبت و توجه ویژهای به او داشت و همیشه به عنوان برادر بزرگتری که نداشت، حرفهای او را بیچون و چرا قبول میکرد. با همهی اینها مطمئن بود اگر از هانیه چنین درخواستی کند قبول نمیکند؛ اما محمد با این کوتاه آمدنش اثبات کرد که محبت هانیه به او بیش از این حرفهاست.
–لازم نکرده خودم زنگ میزنم.
نمیخواست دلخوری بین محمد و هانیه باشد. هر دوی آنها برایش عزیز بودند و طاقت ناراحتیشان را نداشت.
–باشه بابا زنگ میزنم، ولی تو روحت، بگو خب؟!
به جملهی پر حرص محمد، قهقهه زد:
–قبل از رفتن بذارش تو آب یخ.
محمد نگاه گرفت و گوشیاش را کنار گوشش گذاشت. در ادامهی حرفش افزود:
–بگو زود بیان، یه آدم مهم قراره باهام تماس بگیره، زنگ بزنه رفتم.
به نگاه خصمانهی برادرش چشمک زد:
–حرص نخور، اومد سفارشتو میکنم.
محمد گوشی را پایین آورد و گفت:
–میگم سرتقه باور نمیکنی و طرفشو میگیری، جواب نمیده، خودت زنگ بزن.
کوتاه نیامد:
–بهش پیام بده!
با آبپاش کوچک مادرش، مشغول آب دادن به گلها بود که محمد کنارش ایستاد و گوشی را به دستش داد:
–ببین چی نوشته سرتق!
گوشی را گرفت و اول پیام محمد را خواند: « پاشو با هلما بیا خونمون، کمیل اومده ».
به جواب هانیه لبخند زد: « اگر اسم کمیل جانم تو این پیام نبود عمرا جوابتو میدادم، میآییم تمام! ».
گوشی را به محمد برگرداند و دست روی شانهاش گذاشت:
–حرفها و رفتارهاش رو به دل نگیر بچهاس، خودت بهتر از من میدونی که چقدر دوست داره و براش عزیزی.