دستم را به دور شانههای الناز حلقه کردم و او را به خودم فشردم. سرم را بلند کردم و با مهری چشم در چشم شدم. لبهایش به حدی کش آمده بود که برجستگی گونههایش دلم را میبرد. اصلا شبیه خواهرش، آمنه، نبود. چشمان ریز و مشکیاش را ابروانی کمانی و نسبتا نازک قاب گرفته بود و بینی کوچک و لبهایی معمولی صورت بیضیاش را تکمیل میکرد، زیباییاش خاص نبود، چیزی که او را خاص میکرد همین لبخندش و مهربانی ذاتیاش بود.
مهری شبیه مادرش و آمنه کاملا شبیه پدرش بود. در خانوادهی آنها چیز جالبی کشف کرده بودم؛ مهری فرزند اول خانواده بود و ما بین او و آمنه که آخرین فرزند بود چهار پسر به دنیا آمده بودند. از شش فرزند خانواده، مهری و دو برادر کوچکترش کاملا شبیه مادر و آمنه و دو برادر بزرگترش کاملا شبیه پدرشان بودند.
لبخند دندانمایی تحویل نگاه مهربان و پر از تحسینش دادم:
–زیادی غلو نکردی مهری جون؟!
سرش را تکان داد و ابروهایش را بالا انداخت:
–من اون چه که میبینم توصیف کردم؛ همیشه هم تو توصیف قیافهی آدما لنگ میزنم، شاید کم گفته باشم اما خیالت راحت غلو نکردم. تو یه دونهای، ماشاا… پنجهی آفتاب.
خندیدم و دستم را روی قلبم گذاشتم و با ذوق گفتم:
–وای دیگه نگو مهری جون، من قلبم ضعیفه.
خندید اما قبل از اینکه چیزی بگوید ایلیا که کنارم نشسته بود، روی زانو بلند شد و با دستانش صورتم را گرفت و به سمت خود چرخاند و با دقت اجزی صورتم را از نظر گذراند و گفت:
–همهرو درست کشیدم، تازه مامان مهری میگفت چشمات سیاهه من گفتم نه قهوهای پررنگه، بعدم قهوهای رنگش کردم.
دستانم را دورش پیچیدم و محکم به خودم فشردمش و چندین بار صورتش را با صدا و محکم بوسیدم:
–من قربون تو بشم باقلوا.
از گوشهی چشم میدیدم که الناز با اخم نگاهمان میکند؛ همیشه حواسم جمع بود که بینشان تفاوتی قائل نشوم. ایلیا را رها کردم و سر الناز هم همان بلایی را آوردم که سر او آورده بودم:
–توام شیرینی نارگیلی خودمی.
اگر آرش اینجا بود حتما میگفت: “به دنیای شیرینی و کیک آمال خوش آمدید.”
من همهی آدمهای خوب اطرافم را شبیه یک شیرینی یا کیک میدیدم، به همین خاطر آرش این حرف را میزد.
بچهها به هوای اینکه کنار من باشند به اتاق خودشان نرفتند و از مهری خواهش کردند، در همان اتاق مهمان کنار من بخوابند. مهری برایمان کف اتاق رختخواب پهن کرد، ایلیا و الناز با خوشحالی هر کدام در یک طرفم دراز کشیدند و خیلی زود به خواب رفتند. مهری هم برای اینکه من زود بخوابم، بعد از کمی حرف زدن، بلند شد و به اتاق مادر رفت تا کنار او بخوابد. مادر علاوه بر فشار خون و ناراحتی قلبی، بعد از مرگ آمنه آلزایمر هم گرفته و نگهداری از او کار سختی بود اما مهری با جان و دل به مادر رسیدگی میکرد. برادرهایش سالی یک بار هم به مادرشان سر نمیزدند و معتقد بودند چون مهری در خانهی مادر زندگی میکند باید وظیفهی نگهداری از او را هم به دوش بکشد.
از بین دوقلوها بلند شده و در کنار الناز دراز کشیده بودم. نیم خیز شده و آرنجم را گوشهی متکای الناز، ستون سر و بدنم قرار دادم تا به صورت هر دو اشراف داشته باشم. نور ماه، از پشت پردهی حریر، به تنهایی روشنایی اتاق را به دوش میکشید و من میتوانستم به راحتی صورت غرق در خواب دوقلوها را ببینم. آنقدر دوستشان داشتم که از دیدنشان سیر نمیشدم و همیشه حسرت این را میخوردم که چرا شرایط طوری بود که نمیتوانستم، همیشه کنارم داشته باشمشان!
گاهی ترانه مرا به خاطر علاقهی زیادم به آنها سرزنش میکرد و میگفت اگر جای من بود نمیتوانست بچههایی را که از زنی به غیر از مادرش هستند را دوست بدارد و هرگز حاضر نبود پدرش را با کسی شریک شود؛ اما چرا من نمیتوانستم آرش و آیه را بیشتر از ایلیا و الناز دوست داشته باشم؟ چرا نمیتوانستم به خاطر اینکه بابا را با آنها شریک شده بودم، از آنها متنفر باشم؟
سالها پیش وقتی بابا و عمه افروز با هم دعوا کردند، بابا گفته بود که برای همیشه قید عمه افروز را میزند و حتی اگر بمیرد هم برایش مهم نیست؛ اما عزیزجون میگفت بابا از سر عصبانیت آن حرفها را زده و اگر خدایی نکرده برای هر کدامشان اتفاقی بیافتد، آن یکی دلش طاقت نمیآورد. عزیزجون معتقد بود انسانهایی که از یک رگ و ریشهاند و همخونند، هرگز نمیتوانند از هم متنفر باشند، حتی اگر در ظاهر عناد و دشمنی کنند چیزی درون قلبشان آنها را به سمت هم میکشد. در مراسم خاک سپاری بابا دیدم که عمه افروز با چه سوزی گریه میکند و چطور از بابا حلالیت میخواهد و از خدا میخواهد فقط یک بار فرصت دوباره دیدن برادرش را به او دهد. آن روز به حرف عزیز فکر کردم و با خودم گفتم چون بابا و عمه از یک رگ و ریشهاند اینگونه است اما آمدن دوقلوها تمام فرضیههایم را بهم ریخت؛ آنها هم خون ما نبودند، ما از یک رگ و ریشه نبودیم، پس چرا انقدر عزیز بودند؟
چرا دیدن غم و ناراحتیشان غم عالم را به دلمان میریخت؟ چرا من راضی بودم خار به چشمم برود اما به انگشت آنها نه؟ مگر عزیز نمیگفت لازمهی همهی اینها همخون بودن است؟! به نظر من لازمهی دوست داشتن و عشق ورزیدن همخون بودن نیست، بلکه گاهی قلب آدمهاست که فارغ از رگ و ریشه و خون، خلاف تمام فرضیهها عمل میکند و بیربطترین آدم به خودش را در قلبش جا میدهد.
خم شدم و پیشانی هر دو را بوسیدم. بلند شدم و به آرامی، دوباره ما بین آن دو دراز کشیدم. زمانی که تنها به دیدن دوقلوها میآمدم، بزرگترین مشکلم این بود که باید حتما وسط این دو وروجک میخوابیدم. از این که از دو طرف احاطه شوم اصلا خوشم نمیآمد اما به خاطر دل آنها از راحتی خودم میگذشتم.
به پشت دراز کشیده و دستانم را روی سینه در هم قلاب کردم. آن قدر از پستوی ذهنم، خاطرات را بیرون کشیده و دوره کردم که اصلا متوجه نشدم چه زمان، چشمانم با خواب هم آغوش شدند.
با صدای پچ پچ آرامی که از بالای سرم به گوش میرسید، چشمانم را باز کردم و با دیدن دوقلوها که بالای سرم نشسته و خیرهام بودند خندهام گرفت. دستانشان را به چانه زده و طوری نگاهم میکردند که انگار در حال تماشای کارتون مورد علاقهشان هستند.
به موهای آشفتهام سر و سامان دادم و روسری بلندم را روی سرم انداختم. مهری بساط صبحانه را روی ایوان پهن کرده بود. به سمت پنجرهی پاچلاقی رو به ایوان که با یک در به ایوان بلند و سر تاسری جلوی اتاق مهمان و سالن ختم میشد رفتم.
دو قلوها کنار سفره نشسته بودند و در گوش هم پچ پچ میکردند.
کنارشان نشستم. چشمکی زدم و با لبخند گفتم:
–نقشه چیه؟
هر دو نخودی خندیدند و با هم گفتند: “بعدا میگیم.”
صدای مادر و مهری اجازه نداد پا پیچ آن دو وروجک شوم و سر از کارشان در بیاورم.
بلند شدم و به سمتشان رفتم. مادر تا من را دید برایم آغوش باز کرد و مثل همیشه رو به مهری با خوشحالی گفت:
–آمنه اومده.
دیگر عادت کرده بودیم، هر بار که مادر مرا میدید همین را میگفت و چند دقیقه بعد از مهری میپرسید: ” این کیه؟” و دوباره من را نگاه میکرد و با لبخند من را آمنه خطاب میکرد و با من حرف میزد.
به آغوشش رفتم و دستانم را دور شانههای نحیف و استخوانیاش پیچیدم، خیلی لاغر و ریز نقش بود. مثل همیشه بوی گلاب ناب میداد. گونههای استخوانیاش را بوسیدم و با لبخند احوالش را پرسیدم. با ذوق و تحسین نگاهم کرد و جوابم را به گرمی داد.
آمنه، هم سن و سال الان من بود که چشمش را برای همیشه روی دنیای سیاه و تاریکی که بر تمام روزهای کودکی و نوجوانی و جوانیاش سایه انداخته بود بست. شاید به این دلیل بود که مادر، او را در من جستجو میکرد و اگرنه من و آمنه هیچ شباهت ظاهری نداشتیم.
همگی دور سفره نشسته بودیم مادر یک طرف من نشسته و دوقلوها در طرف دیگرم بودند. مادر هر از گاهی جملات نامفهومی میگفت و من که از هیچ کدامشان سر در نمیآوردم فقط لبخند میزدم و گاها جوابهای کوتاه میدادم.
مهری استکان چای را جلویم گذاشت، آهی کشید و با لبخندی که فقط سعی داشت تلخی آهش را بشوید گفت:
–صبحانهاتو بخور، این روزا زیاد با خودش حرف میزنه.
با ناراحتی نگاهش کردم و گفتم:
–از یه طرف مادر و مریضیش، از طرفی هم بچهها، برای شما خیلی سخت میشه، کاش میشد بیایین تهران پیش ما؛ اینجوری لااقل ما کمکتون میکردیم.
با مهربانی لبخند زد:
–اینجا همه شناسن اگه یه وقت خدایی نکرده بره بیرون، همه محل میدونن خونهاش کجاست و برش میگردونن. یه وقتایی که دلش میگیره میآد تو حیاط میچرخه، اونجا خونهها همه آپارتمانیه، مادر اونجا طاقت نمیآره.
مکثی کرد و ادامه داد:
–اون چند سالی هم که به خاطر آمنه اومد و تهران موند، با اینکه سالم و سرحال بود باز هر وقت که با هم حرف میزدیم میگفت اگه به خاطر آمنه نبود یه لحظه هم نمیموندم، تهرون خونههاش مثل زندانه.
آهی کشیدم و گفتم:
–پس بذارین براش پرستار بگیریم.
میدانستم قبول نمیکند اما میدیدم که مراقبت از مادر و بچهها چطور دست و پایش را بسته و خانه نشینش کرده و به خاطر آنها از تفریحات و راحتی خودش گذشته است.
دستش را جلو آورد و روی زانویم گذاشت و با اخم با مزه و لحن شوخی گفت:
–پرستار واسه چیمونه! با این حرفت میخوای قابلیتای منو ببری زیر سوال؟! من خودم جای صدتا پرستارم.
خندیدم و گفتم:
–من غلط بکنم به قابلیتهای شما شک کنم، فقط میگم یه کمم به فکر خودتون باشین و دنبال تفریحات و سرگرمیهای خودتون برید.
با لحن نرم و مهربانی گفت:
–من هر کاری میکنم برای دل خودم میکنم.
با عشق به دوقلوها نگاه کرد و افزود:
–من با ایلیا و الناز یه دنیا سرگرمی دارم.
حسرت لانه کرده در چشمانش را هیچ وقت نمیتوانست بپوشاند؛ هر آدمی دلش میخواست بچههایی که از خون و گوشت خودش است را بزرگ کند اما به قول خودش: “خدا برام نخواست.”
مهری و آقا مصطفی فرزندی نداشتند. تمام دار و ندارشان را داده بودند تا شاید علم پزشکی بتواند کاری کند اما هیچ نتیجهای نگرفته بودند. قبل از مرگ آمنه به فکر افتادند که از پرورشگاه بچهای آورده و بزرگ کنند اما به خاطر نداشتن وسع مالی، موفق نشدند. بعد از مرگ آمنه که بابا تصمیم گرفت بچهها را به خانهی خودمان آورده و برایشان پرستار بگیرد، مهری از بابا خواهش کرد اجازه دهد بچهها را هم به همراه مادر به کاشان ببرد و به جای پرستار خودش از بچهها نگهداری کند. بابا هم قبول کرد چون میدانست هیچ کس به خوبی مهری، نمیتواند مراقب و دلسوز بچهها باشد؛ زحماتی که مهری، از بدو تولد برای بچهها کشیده و مادرانههایی که قبل و بعد از مرگ آمنه خرجشان میکرد، بر هیچ کس پوشیده نبود. از طرفی هم نگهداری از دوقلوها هرچند با وجود پرستار، کار دشواری بود.
لبخندی به نگاه مهربان و حسرت بارش زدم و با گفتن: “وقتی پای دل وسطه دیگه حرفی نمیمونه.” در جمع کردن سفره کمکش کردم.
دستکشها را از دستم در آوردم و در جای مخصوصش قرار دادم. مهری پای گاز ایستاده و مشغول تدارک ناهار بود. آشپزخانه سبکی قدیمی داشت اما کابینتها و وسایل همه مدرن بود. مادر روی زمین نشسته و تکیهاش به چهارچوب در آشپزخانه بود و هر از گاهی سوالاتی تکراری از مهری میپرسید و او هم هر بار با حوصله جواب میداد. دیدن وضعیت مادر ناراحتم میکرد؛ بیماری و از همه بدتر آلزایمر، از او یک موجود ضعیف و بیدفاع ساخته بود که مثل یک کودک نیاز به مراقبت و توجه زیاد داشت. زندگی با او هم خوب تا نکرده بود. مادر هم مثل آمنه زندگی پر فراز و نشیبی پشت سر گذاشته بود. سالهایی که به تازگی با آنها آشنا شده بودیم و هنوز تن و ذهن مادر را بیماری تسخیر نکرده بود زیاد با من حرف میزد و از گذشتهی خودش و بچههایش میگفت؛ در مورد سرنوشت آمنه خودش را مقصر میدانست، برای همین خیلی جاها دل به دل آمنه و اشتباهاتش داده و به خیال خودش با این کار به او کمک کرده بود. با وجودی که وقتی شروع به صحبت با من میکرد، از هر دری برایم حرف میزد اما همیشه حواسش جمع بود که از راز مگویی که فکر میکرد فقط خودش، بابا و آمنه از آن خبر دارند، چیزی نگوید و یا حتی اشارهای نکند که من مشکوک شوم. آمنه و مادر خبر نداشتند که بابا، آن راز مگو را برای من هم گفته و نفر چهارمی هم قصهی پر غصهی آمنه را میداند.
کنار مهری ایستادم، یک دستم را به کمرم زدم و دست دیگرم را روی شانهی مهری گذاشتم، گردن کشیدم و به محتویات داخل قابلمه نگاه کردم؛ پیاز و گوشت حسابی تفت خورده و مخلوطش با ادویههای خوشبو، در فضای آشپزخانه، بوی زندگی میداد. مهری میدانست عاشق گوشت لوبیا، غذای مخصوص کاشان، هستم برای همین هر بار که به اینجا میآمدم حتما یک وعده، این غذای خوشمزه را برایم میپخت.
نگاهم کرد و با لبخند مهربانی گفت:
–دستت طلا عزیزم. از یخچال برای خودت میوه بیار بخور.
–ممنون نمیخورم، کمک نمیخوای؟
لوبیا چیتیهایی که از شب قبل خیس کرده را روی گوشت و پیاز تفت خورده خالی کرد و گفت:
–نه دیگه تمومه.
صورتش با صورتم فاصلهای نداشت، بوسهای روی گونهاش نشاندم و گفتم:
–از الان بگما، من این غذارو بدون آقا مصطفی نمیخورم، مثل یه خانم خوب زنگ میزنی و به همسر جانت میگی بیاد خونه.
خندید و من از او فاصله گرفتم، یکی زو قدم عقب رفتم و انگشت اشارهام را بالا آورده و با تاکید گفتم:
–زنگ بزن مهری خوشگله!
ایلیا شروع به شمردن کرد و من و الناز با هیجان به اطراف نگاه کردیم تا جای مناسبی برای استتار پیدا کنیم. به دو طرف نگاه کردم، در گوشهی سمت چپ و راست حیاط، باغچهی مستطیلی شکل و مشابهای قرار داشت. ایلیا به شمارهی هفت رسیده بود، الناز به سمت باغچهی گوشهی راست دوید و من به سمت گلدان بزرگی که کنار پلههای ایوان قرار داشت دویدم.
الناز پشت درخت گردو و من پشت گلدان استتار کردیم. بازی با بچهها آن هم قایم باشک، در این حیاط باصفا و قدیمی، انرژی و هیجان وصف ناپذیری به رگهایم تزریق کرده بود.
به دوران کودکی خودم برگشته بودم؛ در حیاط بزرگ و پر دار و درخت حیاطمان با آرش و بابا کلی بازی و بدو بدو میکردیم، گاهی بابا آنقدر خسته میشد که وسط حیاط مینشست و با خنده میگفت: “آقا استپ، من خسته شدم.” اما من و آرش با اعتراض مجبورش میکردیم هر چه زودتر بازی را دوباره از سر بگیریم و بابا با مهربانی، با تمام خستگیهایش، دوباره با ما همراه میشد.
همین که ایلیا از محل استقرارش کمی فاصله گرفت، الناز با سرعت دوید و کلمهی “سُک سُک” را با جیغ و هیجان ادا کرد. نشسته بودم تا ایلیا پیدایم کند و این بار من چشم بگذارم، طولی نکشید که پیدایم کرد و با تکرار “سُک سُک” با سرعت به جایگاهش برگشت و گفت:
–هورا من بردم، آبجی آمال باید چشم بذاره.
بلند شدم و به طرفشان رفتم و با خنده و هیجان گفتم:
–من چشم میزارم اما هر کیرو پیدا کنم گاز گازیش میکنم.
از ته دل خندیدند و بدون حرف منتظر ایستادند تا من بازی را شروع کنم. رو به دیوار ایستادم و ساعدم را به دیوار زدم و پیشانیام را روی ساعدم گذاشتم و شروع به شمردن کردم.
از قصد جاهایی را میگشتم که مطمئن بودم آنجا مخفی نشدهاند و هر بار من چشم میگذاشتم و آنها مخفی میشدند. آنقدر ادامه دادیم که دیگر هم آنها خسته شدند و هم من.
با صدای مهری که روی ایوان ایستاده و صدایمان میزد، هر سه از پلههای ایوان بالا رفتیم.
مهری با سینی پر از مخلفات و میوه و یک پارچ شربت منتظرمان بود.
–به به ببینید مامان مهری چه کرده!
رو به دوقلوها کردم:
–بدوئید بریم دست و صورتمونو بشوریم بعد بیاییم.
لیوان خالی شربتم را توی سینی گذاشتم و نگاهم را به مهری دادم. به چهارچوب در ارسی سالن که رو به ایوان باز میشد تکیه زده و تمام حواسش به مادر بود. مادر پشت دار قالی کوچکش نشسته و هر از گاهی یک گره میزد، مکث کوتاهی میکرد و چیزهایی زمزمه میکرد و دوباره گره زدن را از سر میگرفت. مهری به خاطر اینکه به خودش آسیب نزند قلاب خوش دست و تیزش را با یک کارد میوه خوری کند عوض کرده بود. مادر یک بافندهی حرفهای بود؛ خیلی فرز و تند قالی میبافت. این دار قالی را چند روز قبل از تولد ایلیا و الناز به پا کرد و تا یک سالگی بچهها تفننی هر چند روز یک بار چند رج میبافت اما بیماری خودش و مرگ آمنه باعث شد، این قالیچهی یک در دو، بعد از گذشت هفت سال همانطور نصفه باقی بماند.
مهری میگفت، مادر همه چیز میبافته؛ گلیم و جاجیم، قالی و قالیچه، تابلو فرش و فرشهای کوچک ابریشم؛ اما به جز چند قالیچهی کوچک، هیچ فرش و تابلو فرش دست بافتی از او در خانه نبود و همه فروخته شده بودند. از آمنه شنیده بودم که پدرش آدم تن پرور و بیکاری بود و مادرش با قالی بافی خرج آنها را تامین میکرد.
همانطور که نگاهم به مادر بود از مهری پرسیدم:
–کاش شما هم بلد بودی ببافی، اونوقت هم این قالیرو تموم میکردین هم به من یاد میدادین؛ من خیلی قالی بافی دوست دارم.
آهی کشید و نگاهش را از مادر گرفت:
–خودش نذاشت یاد بگیریم، علاقه داشتیم اما من از سر لجم با آقام هیچ وقت سمت بافتنش نرفتم. آمنه هم خیلی علاقه داشت که مادر زیاد مشتاق نبود یاد بگیره، میترسید آقام مجبورش کنه پا به پای مادر بشینه پای دار قالی.
مکثی کرد و افزود:
–مادرم اگه مجبور نبود نمیبافت.
آمنه برایم تعریف کرده بود که مادر از صبح تا شب پای دار قالی بود و هیچ وقت آنچنان که باید به آنها رسیدگی نمیکرد، حتی اگر مریض احوال یا خسته بود باید صبح قبل از طلوع خورشید پای دار قالی مینشست تا وقتی خورشید غروب کند، تازه بعد از آن باید به خرده فرمایشات پدرش میرسید تا به باد کتک و ناسزا گرفته نشود. شاید مهری هم مثل من شده بود، من هم به موسیقی علاقه داشتم اما؛ بس که مامان را همیشه سرگرم سازهایش دیده بودم از هر چه ابزار موسیقی بود متنفر بودم فقط موسیقی کلامی گوش میکردم و اصلا برایم مهم نبود در یک آهنگ چه سازی نواخته میشود.
سری تکان دادم و گفتم:
–میفهمم چی میگی.
دستش را روی بازویم گذاشت و با لبخند مهربانی نگاهم کرد؛ نگاهی که سعی داشت بگوید من هم تو را میفهمم.
بلند شد و نگاهم با او قد کشید:
–برم یه سر به غذا بزنم، الان آقا مصطفی هم میرسه.
نگاهم را به دوقلوها دادم که غرق در دنیای کودکانهشان، سرهایشان را به هم چسبانده و با تخم شربتیهای ته لیوانشان مشغول بودند. تخم شربتیهای حجیم شده را با قاشق برداشته و به دهانشان میگذاشتند و سعی میکردند زیر دندانشان لهشان کنند. کاری که من، با این سن، هنوز از انجامش لذت میبردم.
الناز سنگینی نگاهم را حس کرد و با لبخند دندانمایی سرش را به سمتم چرخاند و گفت:
–آبجی آمال توام میخوای؟
با لبخند سرم را به معنای جواب مثبت تکان دادم و او قاشق پرش را به سمت دهانم گرفت.
دهانم را باز کردم و الناز قاشقش را پر کرد و به دهانم برد. تخمشربتیها را در دهانم چرخاندم و سعی کردم زیر دندانم لهشان کنم.
هر دو با ذوق نگاهم میکردند. ایلیا محتویات دهانش را قورت داد و با آرنجش ضربهی آرامی به پهلوی الناز زد. برای هم چشم و ابرو میآمدند و با ایما و اشاره در حال توافق بر سر موضوعی بودند که مطمئنا قرار بود به من بگویند. از این دست تلهپاتیها زیاد داشتند، گاهی احساس میکردم آن دو حرفهای نگفتهی هم را، خیلی راحت و با یک اشاره یا یک نگاه میفهمند. همیشه دنیای دوقلوها برایم هیجان انگیز بود. بچه که بودم کارتون دوقلوهای افسانهای را خیلی دوست داشتم؛ همیشه خودم و آرش را جای آنها تصور میکردم و به آرش میگفتم کاش من و تو هم دوقلو بودیم و نیروهای خارقالعاده داشتیم.
موشکافانه نگاهشان کردم و گفتم:
–زود تند سریع بگید نقشه چیه؟!
هر دو نخودی خندیدند. ایلیا سرش را به طرف شانه کج کرد و با لحن خواهشی پرسید:
–اگه عمو مصطفی ماشینشو بده، میبریمون شهربازی.
الناز از گردنم آویزان شد و گفت:
–قول میدیم زیاد نمونیم.
خندهام گرفت؛ پس دلیل پچپچهای سر صبحشان به این خاطر بود که برای بهانهی دیشب من راه حلی پیدا کنند.
دیشب قبل از خواب پرسیده بودند که چند روز میمانم و من در جواب گفته بودم، فردا شب برمیگردم. وقتی جوابم را شنیدند از لب و لوچهی آویزان و سکوت یکبارهشان متوجه شدم که ناراحت شدهاند؛ برایشان توضیح دادم که وقت ندارم و بهانهی نداشتن ماشین را آوردم.
آقا مصطفی هر روز آنها را به پارک محل میبرد و حواسش به تفریح و سرگرمی آنها بود اما بچهها به اینکه هر بار با من به شهربازی و گردش بروند عادت کرده بودند. مهری میگفت: ” تو دل به دلشون میدی و پا به پاشون بازی میکنی واسه همین با تو بهشون خوش میگذره.”
اگر با آنها به شهر بازی میرفتم، مطمئنا نمیتوانستم قبل از تاریکی هوا به خانه برگردم اما به آنها هم نمیتوانستم نه بگویم.
به نگاه منتظر و قیافههای مظلومشان که فقط برای راضی کردن من بود نگاه کردم:
–فقط دو ساعت بازی میکنیم.
با ذوق جیغ زدند و با گفتن: “آخ جون” بلند شدند تا من را زیر سیل بوسههایشان غرق کنند که دستم را بالا آورده و گفتم:
–هر وقت هم گفتم تامام یعنی تامام.
سپس سرم را جلو کشیدم و اجازهی حمله را صادر کردم تا بمباران بوسه را شروع کنند.
به محض اینکه ماشین را پارک کردم، بچهها سریع پیاده شدند. محوطهی بیرونی شهر بازی هم فضای سبز بود و هم محلی برای پارک ماشینها.
دست بچهها را گرفتم و با هم به سمت ورودی شهر بازی به راه افتادیم.
ایلیا و الناز هر دو تیپ اسپرت زده بودند، شلوارک لی با تیشرت سفیدی که نوشتههایی به رنگ مشکی روی آن حک شده بود با کتونیهای سفید. مثل همیشه به خاطر لباسهای یکدست و شباهت زیادشان مرکز توجه بودند.
سنگینی نگاهها روی خودم را نیز حس میکردم؛ با همان شلوار راسته و پیراهن بدون دکمهی گلبهی رنگم که آستینهایش از آرنج به پایین گشاد بود و بلندی قد لباس تا بالای زانوهایم میرسید، با بچهها همراه شده بودم.
مانتو دامن بلند و نیم کلوشی که دیروز موقع آمدن به تن داشتم، مناسب بازی با بچهها و این مکان نبود.
بعد از کلی بازی و بدو بدو، بچهها خواهش کرده بودند که در کافیشاپ شهربازی، باهم بستنی بخوریم؛ دیرم شده بود و میدانستم قبل از دوازده شب به خانه نمیرسم و موجبات اخم و تخم و دلخوری آرش را فراهم میکنم اما چه کسی میتوانست در برابر خواهش این دو وروجک و نگاه معصومشان، نه بیاورد که من نفر دوم باشم. دست خودم نبود که در برابرشان خیلی زود تسلیم میشدم.
با خیالی راحت و آسوده و فارغ از دنیای اطرافشان، مشغول خوردن بودند. ایلیا شیک شکلاتی و الناز بستنی سفارش داده بود. همیشه دو چیز متفاوت سفارش میدادند و بعد با هم میخوردند. دستم را زیر چانه زده و با عشق نگاهشان میکردم.
گاهی به این فکر میکردم که پدر واقعیشان کجای این دنیا و چطور روزگار سپری میکند؟
از شهربازی که بیرون زدیم هوا کاملا تاریک شده بود. نگاهی به ساعت مچیام انداختم و با دیدن عقربههای که نه و نیم را نشان میداد آه از نهادم بلند شد.
همین که داخل ماشین نشستیم، گوشیام زنگ خورد. با دیدن شمارهی آرش نفس عمیقی کشیدم و تماس را وصل کردم:
–سلام آرش جان.
آرش با حرص تشر زد:
–معلوم هست کجایی؟! ساعت چنده آمال؟! همین الانم راه بیفتی به زور تا دوازده برسی خونه!
با آرامش گفتم:
–میدونم عزیزم، ببخشید نتونستم به بچهها نه بگم، گوشیمم نبرده بودم. بچههارو بزارم خونه راه میافتم.
آرام نشده بود:
–لازم نکرده! بمون فردا صبح بیا.
چشمانم را بستم و نفسم را یکباره بیرون فرستادم:
–فردا نمیشه آرش، صبح ساعت نه باید کافه باشم. اومدنی هم شب بود دیگه!
–انقدر دیر نبود آمال!
دستی به پیشانیام کشیدم و گفتم:
–الان اگه به جای چک و چونه زدن با من قطع کنی من زود بچههارو میرسونم خونه و میرم ترمینال و میآم.
صدای عصبیاش را شنیدم، میدانستم تمام تلاشش را میکند که بر سرم فریاد نزند.
–ببین چه کارایی میکنی! منتظرم، قبل از رسیدن به ترمینال زنگ بزن.
بحث نکردم و با گفتن: “چشم” ختم قائله را اعلام کردم.
بچهها را که به خانه رساندم خیلی سریع آماده شدم و هول هولکی با همه خداحافظی کردم. آقا مصطفی اصرار داشت که خودش من را به تهران ببرد اما گفتم به هیچ عنوان قبول نمیکنم که او این کار را بکند. با تمام اصرارهایی که خودش و مهری کردند کوتاه نیامدم و من را به ترمینال رساند و بعد از سوار شدنم و حرکت اتوبوس، به خانه برگشت.
به پشتی صندلیام تکیه زده و نگاهم به دستان پیرزنی بود که کنارم نشسته و با تسبیح بلند و دانه درشتش، زیر لب ذکر میگفت. صدای زمزمهی آرامش را میشنیدم و دلم عجیب هوای عزیزجون را کرده بود. عزیزجون هم یک تسبیح به رنگ سبز ملایم داشت که شب رنگ بود و همیشه با آن ذکر میگفت. حاج بابا در اولین سفرش به مکه، تسبیح را برایش آورده بود برای همین هیچ وقت آن را از خود دور نمیکرد و هنگامی که کار داشت آن را به گردنش میانداخت که مبادا گم شود. بعضی شبها که در خانهشان میماندم از عزیز خواهش میکردم تسبیحش را به من بدهد. تسبیح را که میگرفتم، بلافاصله زیر پتو میخزیدم تا نور سبز رنگی را که فقط در تاریکی مطلق از تسبیح ساطع میشد ببینم.
اتفاقات گذشته ما را از خانوادهی پدری دور کرده بود. عزیز و حاج بابا سالی یک بار به دیدنمان میآمدند اما چند سالی بود که به خاطر بیماری عزیز و آلزایمر حاج بابا آنها را ندیده بودم. هر وقت تماس میگرفتم عزیز با گریه ابراز دلتنگی میکرد و همیشه از اینکه به دیدنشان نمیرویم، دلخور بود و گله داشت. دوست داشتم به دیدنشان بروم اما دلش را نداشتم. من از آن شهر و خاطراتش فرار کرده بودم؛ میترسیدم بروم و خاطرات بر سرم آوار شوند. مخصوصا حالا که میدانستم ارسلان، مردی که زمانی دیوانهوار دوستش داشتم، در هوای آن شهر نفس میکشد.
صدای زنگ گوشیام، رشتهی افکارم را پاره کرد. گوشی را از جیب پشتی کیفم بیرون آوردم و با دیدن شمارهی آرش، دم عمیقی از هوای خنک داخل اتوبوس گرفتم، چشمانم را بستم و بازدمم را به آرامی بیرون فرستادم. از وقتی اتوبوس حرکت کرده بود این پنجاهمین بار بود که تماس میگرفت.
–آرش جان عزیز دلم یک ساعت دیگه مونده، برو بخواب من خودم یه دربست میگیرم میآم.
–اولا سلام، دوما بیخود دربست میگیری خودم میآم دنبالت سوما…
با کلافگی میان حرفش پریدم:
–باشه آرش جان! باشه…
او هم کلام من را برید:
–داشتم حرف میزدما، این دخترهی خیره بهت زنگ نزده؟
از صدایش معلوم بود عصبی و کلافه است، نگران شدم و با تعجب پرسیدم:
–کی؟!
–خیرهتر از ترانه هم مگه کسیرو سراغ داری؟!
با نگرانی گفتم:
–نه زنگ نزده، چی شده؟
–با زنعمو بحثش شده از خونه زده بیرون هنوز برنگشته، جواب تلفن هیچکسم نمیده؛ طاها اینجاست، میگه تو باهاش تماس بگیر شاید جواب تورو بده.
آنقدر نگران شده بودم که اصلا نفهمیدم چطور تماسم با آرش را قطع کردم و شمارهی ترانه را گرفتم. جواب تماسهای من را هم نداد. برایش پیام فرستادم:
«ترانه کجایی عزیزم؟»
پیام ارسال شد اما جوابی دریافت نکردم. پیام دیگری فرستادم:
« من تو راهم دارم میآم خونه، پاشو بیا خونهی ما.»
وقتی تمام پیامهایم را بیجواب گذاشت ناامید شدم و با آرش تماس گرفتم و گفتم که جواب من را هم نمیدهد. بیخیال نشدم و تا رسیدم به مقصد بیوقفه شمارهاش را گرفتم اما همه بیپاسخ ماند.
از اتوبوس پیاده شدم و با آرش تماس گرفتم و پرسیدم کجا هستند تا خودم را به آنها برسانم.
خیلی زود پیدایشان کردم درست جلوی خروجی ترمینال، کنار تاکسیها، منتظرم بودند. با ماشین طاها آمده و آرش پشت فرمان نشسته بود. سریع سوار شدم و سلام کردم.
هر دو جوابم را دادند و آرش ماشین را روشن کرد و راه افتاد. سمت مخالف طاها نشسته بودم. وقتی به سمتم چرخید، صورت شش تیغه و جذابش در قاب نگاهم جا خوش کرد. موهای مجعدش، برعکس همیشه آشفته و به هم ریخته و چشمان عسلی رنگش کدر شده بود. خستگی و نگرانی در نگاهش موج میزد اما و لحنش مهربان بود وقتی گفت:
–لطفا بازم باهاش تماس بگیر.
سریع گوشیام را بالا آوردم و در حالی که سرم پایین بود و شاید برای هزارمین بار شمارهی ترانه را میگرفتم پرسیدم:
–جریان چیه؟ سر چی بحثشون شده که ترانه زده بیرون؟
زنعمو و ترانه زیاد بحث میکردند. اما تا بحال پیش نیامده بود ترانه اینطور بیخبر، تا این وقت شب، بیرون از خانه بماند و به تماسهای کسی هم پاسخ ندهد. حدس میزدم اینبار موضوع به رابطهاش با مهران مربوط باشد.
طاها دستی به صورتش کشید و گفت:
–منم چیز زیادی نمیدونم، چند روزی تهران نبودم، یازده و نیم رسیدم خونه که بابا گفت ترانه از ساعت هشت زده بیرون هنوز برنگشته جواب تلفنم نمیده.
عمو عطا صاحب یک شرکت معتبر تولید و پخش لوازم آرایشی و بهداشتی بود و در چندین شهر بزرگ نمایندگی داشت. همهی کارهای شرکت را طاها انجام میداد، به همین دلیل اکثر اوقات در رفت و آمد بود.
گوشی را پایین آوردم و با ناراحتی و ناامیدی زمزمه کردم:
–خاموشه.
طاها عصبی و کلافه نفسش را بیرون فرستاد و مشتی روی داشبورد کوبید:
–معلوم نیست کجا رفته این وقت شب؟!
با عجله گوشیاش را بالا آورد اما به محض باز کردن قفل گوشی، صدای آرام موزیکی که از ضبط ماشین پخش میشد، به یکباره قطع شد و صدای زنگ گوشی داخل اتاقک ماشین طنین انداخت و من متوجه شدم که گوشیاش به بلوتوث ماشین وصل است.
طاها با گفتن: “باباست” تماس را برقرار کرد اما به جای صدای عمو، صدای گرفتهی زنعمو که در اثر گریه خشدار شده بود، گوشمان را پر کرد:
–الو طاها کجایی؟ پیداش کردی؟
طاها نگاهی به من و آرش کرد و با لحن آرام و جدی جواب داد:
–بیرونم، نه هنوز پیداش نکردم.
زنعمو بینیاش را بالا کشید و گفت:
–به اون دختره زنگ زدی؟ اون حتما خبر داره!
مطمئنا منظورش از “اون دختره” من بودم که همیشه مورد لطف و مرحمتش قرار میگرفتم.
نگاهم را از آینه به آرش دادم که اخم کرده بود. سرم را به سمت پنجره چرخاندم و به بیرون و چراغهای روشن خیابان چشم دوختم. رفتارهای زنعمو من را یاد عمه افروز میانداخت؛ او هم هیچ وقت نتوانست ما را دوست داشته باشد.
طاها با لحنی جدی و سردی گفت:
–آمال ازش خبر ندار….
زنعمو کلامش را برید و با صدایی که عصبانیت آن مشهود بود گفت:
–اون گفت تو هم باور کردی؟! مگه میشه آمال جونش ازش بیخبر باشه؟! او….
چه خصمانه نام من را بر زبان میراند! مگر من چه کرده بودم؟! صدای فریاد عصبی طاها اتاقک ماشین را لرزاند:
–بس کن مامان! آمال و آرش با منن، آمال اصلا تهران نبوده! نیست گوشیشم خاموشه! حالا راحت شدی؟!
حرفش که تمام شد سریع گوشی را قطع کرد و رو به آرش گفت:
–بزن کنار.
همین که آرش گوشهی خیابان ماشین را متوقف کرد، طاها با عصبانیت پیاده شد و در ماشین را محکم به هم کوبید. من و آرش هم پیاده شدیم.
طاها لبهی جدول نشست و آرنجهایش را روی زانوانش گذاشت، سرش را پایین آورد و به موهایش چنگ زد. چند لحظه بعد سرش را بالا آورد و خیره در نگاه من که روبرویش ایستاده بودم گفت:
–شرمنده.
بدون حرف با کمی فاصله کنارش نشستم. شرمندگی او دردی را دوا نمیکرد ما سالها بود که به این طرز برخورد مادرش عادت کرده بودیم. آرش به کاپوت ماشین تکیه زده و دستانش را روی سینه به هم قلاب کرده بود.
سکوت میانمان را دوباره طاها شکست:
–چند بار بهش گوشزد کرده بودم انقدر به رفت و آمد و دوست و رفیقای ترانه گیر نده، انقدر تو کاراش، تو دفتر و کتابش سرک نکشه، من این روزارو میدیدم، بارها بهش گفته بودم کاری نکن که ترانه از خودت و این خونه فراری بشه اما کو گوش شنوا؟! قبل از اینکه از خونه بزنم بیرون باهاش دعوام شد، گفته بودم زنگ نزنه، واسه همین با گوشی بابا زنگ زده بود.
من قصد نداشتم سکوتم را بشکنم اما آرش با لحن سرد و جدی گفت:
–مادرت تو خونه هر کاری میکنه و هر رفتاری که داره به ما مربوط نیست اما حق نداره عقدهی یه مشت کینه و کدورت کهنه و قدیمیرو سر ما خالی کنه.
نیم نگاهی به من و طاها کرد و بعد از مکث کوتاهی ادامه داد:
–الانم پاشو آمالرو برسونیم خونه و خودمون بریم سراغ بیمارستان و پاسگاه.
پوزخندی زد و با تمسخر افزود:
–از صدقه سری مادر گرامیتون دوست و همکلاسی صمیمی هم نداره که بریم سراغش!
طاها نفسش را به یکباره بیرون فرستاد و با دو انگشت پیشانیاش را ماساژ داد و با صدای گرفتهای گفت:
–حتما یه چیزی شده و اگرنه محال بود تا این وقت شب بیرون بمونه.
حال خوشی نداشت و این از تمام وجناتش میبارید. حال خودم هم دست کمی از حال طاها نداشت؛ استرس گرفته بودم و این را از کف دستان عرق کردهام میفهمیدم. این وقت شب ترانه کجا میتوانست رفته باشد؟! اصلا کسی را غیر از ما نداشت! به خاطر حساسیتهای زنعمو حتی یک دوست نزدیک و صمیمی هم نداشت و تنها کسی که با چنگ و دندان، برای دوستی و مصاحبت، حفظ کرده بود من بودم. پس چرا به خانهی ما هم نیامده بود؟! چرا با من تماس نگرفته بود؟! شاید داشت انتقام روزهایی که بیتفاوت از کنار بودنش، گذشتم را میگرفت اما این بیانصافی بود. از فکر اینکه اتفاقی برایش افتاده باشد، معدهام به جوش و خروش افتاده بود.
لباسهایم را با یک شومیز دکمه دار مشکی و یک شلوار گشاد به همان رنگ عوض کردم و به سالن برگشتم. طاها و آرش، من را جلوی خانه پیاده کرده و رفتند.
آیه روی کاناپه نشسته و به تلویزیون زل زده بود که یک فیلم قدیمی را برای هزارمین بازپخش میکرد. هر چه اصرار کردم بخوابد قبول نکرد، او هم نگران ترانه بود. با بیدار ماندن آیه، من به غیر از ترانه نگران او هم بودم. عادت بدی داشت؛ اگر فقط کمی دیرتر از وقت معمول هرشبش که ده و نیم بود میخوابید، صبحش را با سردرد شروع میکرد و از آنجایی که از هیچ مسکنی، آن هم برای سردرد استفاده نمیکرد، باید تا ساعتها درد را به جان میخرید.
تنها او نبود که از مسکن و دارو فراری بود؛ من و آرش هم میانهی خوبی با داروها نداشتیم. فقط من و آیه قرص آهن مصرف میکردیم که استفاده از آن هم به اصرار بابا در ما نهادینه شده بود.
جلوی کاناپه، در جهت مخالف آیه، روی زمین نشستم.
تا نشستم آیه با لحنی ناراضی گفت:
–یه چی میخوردی! گشنه و تشنه از راه رسیدی!
پیشانیام را ماساژ دادم و نگاهش کردم که گوشهی مبل نشسته و زانوهایش را بغل کرده بود. لبخند بیرمقی زدم و گفتم:
–گرسنه نیستم، با بچهها بیرون بودم، هله هوله زیاد خوردم.
سرش را تکان داد و حرفی نزد. در واقع با بچهها هیچ چیز نخورده بودم اما در این شرایط حتی آب هم از گلویم پایین نمیرفت. از نگرانی و اضطراب سردرد گرفته بودم و چشمانم از خستگی و بیخوابی میسوخت.
باز هم آیه سکوت را شکست و اینبار با نگرانی گفت:
–ساعت از دو هم گذشت، یعنی کجا رفته؟ بلایی سرش نیومده باشه!
انگشت شصت و اشارهام را روی چشمانم گذاشتم و در همان حال گفتم:
–چه میدونم کجا رفته کله خراب!
آیه از روی کاناپه پایین آمد. پاهایم را که در شکمم جمع کرده بودم را صاف کرد و سرش را روی پایم گذاشت و گفت:
–به نظرم هر چی هست مربوط به مهران و جریان خواستگاریه، تو چی میگی؟
نفسم را به شکل آه بیرون فرستادم و گفتم:
–آره نظر منم همینه، من که گفتم عمرا این قضیه به خوبی و خوشی پیش بره.
قرار بود تا زمانی که عمو و زنعمو در تبریز هستند عمه عاطی با عمو صحبت کند تا بعد از امتحانات پایان ترم ترانه، برای خواستگاری بیایند و تکلیف ترانه و مهران را روشن کنند اما از آنجایی که زنعمو مخالف صد در صد این رابطه بود، میدانستم این ماجرا بدون جنجال و کشمکش ختم بخیر نخواهد شد.
آیه رو به من چرخید و صورتش مقابل شکمم قرار گرفت، سرش را کمی بالا آورد و خیره در چشمانم گفت:
–حالا چون عمه عاطی سی سال پیش، به طرفداری از برادرش، یه حرفی زده، باید ترانه و مهران تقاص بدن؟! آدمم انقدر عقدهای نوبره والا!
زنعمو و عمه عاطی سالها بود که با هم کنتاکت بودند، فقط به خاطر اینکه بعد از بهم خوردن نامزدی خواهر زنعمو و بابا، عمه عاطی در جواب گوشه و کنایهها و متلک پرانیهای زنعمو گفته بود: “دوست داشتن که زوری نمیشه، برادرم خواهرتو دوست نداشت و این جدایی به نفعشون بود.” این حرف شده بود پیراهن عثمان؛ با اینکه زنعمو بعد از جدایی بابا و مامان بارها و بارها، با طعنه و لحنی نیش دار، عین جملهی عمه را به خودش برگردانده بود اما انگار کینهی زنعمو هیچ وقت قرار نبود تمام شود. زنعمو هم تقصیری نداشت شاید اگر هر کس دیگری جای او بود همین رفتار را میکرد.
موهای آیه را نوازش کردم و گفتم:
–می دونی آیه من گاهی خودمو جای زنعمو میذارم و بهش حق میدم.
آیه اخم کرد و گفت:
–بابا از اول گفته بود علاقهای به نسترن نداره، عزیز اصرار کرده و گفته بعدِ عقد مهرش به دلت میافته.
–آره؛ اما فکر کن اگه تو یه مردیرو دوست داشته باشی و اون مرد تمام احساس و علاقهی تورو نادیده بگیره و بره، من هیچ وقت اون مردو نمیبخشم چون تو عزیز منی؛ حتما زنعمو هم همچین حسی به تنها خواهرش داره دیگه، پس نمیشه بهش خرده گرفت مخصوصا که زندگی خواهرش همچین گل و بلبلم نیست.
آیه یک دستش را دور کمرم حلقه کرد و سرش را در شکمم فرو کرد:
–تو چنین خوب چرایی آخه؟!
لبخند زدم و بدون حرف، به حرکت دستانم روی موهایش ادامه دادم.
سکوت چند لحظهایمان را صدای زنگ آیفون شکست. آیه با سرعت از روی پایم بلند شد و نشست. هر دو با عجله بلند شدیم و به سمت آیفون رفتیم. آیه زودتر از من خود را به آیفون رساند و با ذوق به سمت من برگشت و با گفتن: “ترانه” در را باز کرد.
با قدمهایی بلند به سمت در خانه رفتم و خطاب به آیه گفتم:
–به آرش زنگ بزن بگو برگردن.
در را باز کردم و منتظر ترانه ماندم. وقتی در راهپله پدیدار شد با دیدن چهرهاش وحشت کردم. رنگ به رو نداشت و آنقدر گریه کرده که پلکهایش متورم شده بود.
به پاگرد که رسید یک لحظه تعادلش به هم خورد و دستش را به دیوار بند کرد. فاصلهاش با من تنها یک قدم بود، دستم را دراز کردم و بازویش را گرفتم.
با صدایی گرفته که انگار از ته چاه در میآمد گفت:
–سرم گیج میره.
با ناراحتی زمزمه کردم:
–الهی بمیرم، کجا بودی تا الان؟!
لحنم عاری از هر گونه شماتت و سرزنش بود؛ قیافهی زار و خستهاش به خوبی گویای احوالش بود. در این اوضاع و احوال، توبیخ کردن از من بر نمیآمد.
وارد خانه شدیم. آیه به طرفمان آمد و با دیدن ترانه “هین” بلندی از میان لبهایش خارج شد و با بهت گفت:
–تو چرا خودتو این شکلی کردی؟
ترانه را روی کاناپه نشاندم و گفتم:
–آیه بیا کمک کن لباساشو در بیاره، من برم یه آب قند بیارم براش، فکر کنم فشارش افتاده.
وارد آشپزخانه شدم و با عجله یک لیوان آب قند با کمی گلاب درست کردم و به سالن برگشتم.
سمت دیگر ترانه نشستم و آب قند را به دهانش نزدیک کردم. به زور چند جرعه به خوردش دادم و گفتم:
–گرسنهات نیست، چیزی میخوری برات بیارم؟
سرش را به معنای “نه” تکان داد و اشکهایش روی گونه روان شد. من طاقت دیدن او را، با این شکل و شمایل و با این حال خراب نداشتم. لیوان را روی میز گذاشتم و به آغوش کشیدمش:
–گریه نکن دورت بگردم، آروم باش و بهم بگو چی شده؟
بینیاش را بالا کشید و با صدایی ضعیف کنار گوشم زمزمه کرد:
–حالم بده، دیگه دوست ندارم برم خونمون.
دستم را نوازش وار، روی کمرش حرکت دادم:
–باشه، آروم باش گریه نکن.
دیگر حرفی نزدم و اجازه دادم خودش را پیدا کند.
آیه سینی چای را روی میز گذاشت و روی مبل تک نفرهای که کنار من قرار داشت نشست. ترانه آرامتر شده بود و حالا اضطراب رویایی با طاها را داشت. دستم را روی زانویش گذاشتم گفتم:
–کجا رفته بودی؟ چرا گوشیتو جواب نمیدادی؟ ههمونو ترسوندی!
نگاهم کرد و با بغض گفت:
–قم بودم.
با تعجب گفتم:
–تو تنهایی تا الان قم بودی؟! آدم تو اون جاده اونم نصف شب با چهارتا همراه خوف میکنه اونوقت تو تنها… نفسم را رها کردم:
–تو جاده خفتت میکردن میخواستی چه غلطی کنی ترانه؟! خب چرا گوشیتو جواب نمیدادی؟!
سرش را پایین انداخته و نگاهش به دستانش بود:
–گوشیم تو ماشین مونده بود، ماشینو گذاشتم پارکینگ رفتم تو حرم دیگه اصلا متوجه گذر زمان نشدم، از حرم که بیرون اومدم تازه فهمیدم ساعت چنده. بعدم اومدم دیدم گوشیم خاموش شده، میتونستم زنگ بزنم اما خودم از قصد به خونه زنگ نزدم، طاهام گفته بود ساعت ده راه میافته، گفتم چون میخواد راه بیافته بهش خبر نمیدن.
شماتت بار نگاهش کردم:
_خب میاومدی خونهی ما!
–الانم مجبور نبودم نمیاومدم.
–چرا اونوقت؟!
–مامانم همین جوریش به خون شما تشنهاس، از همون اولم میاومدم اینجا که همهی کاسه کوزههارو سر تو میشکست بندهی خدا!
این هم حرفی بود؛ لحن صحبتش توی ماشین طاها گویای همه چیز بود. از زنعمو بعید نبود بگوید من ترانه را اخفال کردهام تا از خانه فرار کند.
–سر چی دعواتون شد؟
آه بلندی کشید تا بغضش را پس بزند اما نتوانست، صدایش میلرزید:
–دیونهام کرده از وقتی از تبریز اومدن خون بابارو کرده تو شیشه که بریم آلمان. از قصد جلوی چشم من زنگ میزنه به عمه افروز میگه از ارسلان بپرس چه جوری باید اقدام کنیم که بتونیم زودتر بریم؟ میدونی چرا؟!
حدس میزدم چرا زنعمو اینکار را میکند اما سکوت کردم تا ترانه ادامه دهد.
–چون عمه عاطی حرف خواستگاریرو پیش کشیده، با اینکه میدونه من چقدر مهرانو دوست دارم، با اینکه هزار بار گفتم من به غیر از مهران نمیتونم به هیچ مرد دیگهای فکر کنم، بازم به خاطر یه کینهی مسخرهی قدیمی که هیچ دخلی نه به من داره نه به مهران شده بلای جون من، از بچگی گند زده به زندگی من! هر روز یه بامبول تازه داره.
اشکهایش را پاک کرد:
–امروز میگم چرا اینجوری میکنی؟ مگه از اول نمیدونستی من و مهران با هم در ارتباطیم؟ زندگی منه بزار خودم با دلم تصمیم بگیرم، میگه من فکر نمیکردم عاطی به خودش جرات بده حرف خواستگاریو پیش بکشه!
به چشمانم خیره شد و افزود:
–یکی نیست بگه مگه عاطی قتل کرده یا ارث بابای تورو خورده، حالا سی سال پیش یه بحثی شده و تموم شده رفته، تو چرا کینهی سی سالهرو زنجیر گردنت کردی و همه جا دنبال خودت میکشونی؟!
دستش را میان دستانم گرفتم و همراه با نوازش گفتم:
–درست میشه، بابات چی میگه؟
پوزخند زد:
–مهمه؟! مامانم به حرف خدام گوش نمیده بابا که جای خود داره!
خواستم حرفی بزنم که صدای چرخش کلید باعث شد سکوت کنم.
در که باز شد، هر سه بلند شدیم و به عقب برگشتیم. طاها زودتر از آرش وارد خانه شد و با قدمهایی شتاب زده جلو آمد و با صدای نسبتا بلندی به ترانه تشر زد:
–کدوم گوری بودی تا این وقت شب؟!
جلوتر آمد، رگ برجستهی روی پیشانیاش و صورت برافروختهاش از فشار عصبی که این چند ساعت متحمل شده خبر میداد. آیه پشت من سنگر گرفته و من یک قدم جلوتر از ترانه ایستاده بودم طوری که کتفم، مماس با شانهی او بود. میدانستم طاها دست روی ترانه بلند نمیکند اما حالا که تا این حد عصبانی بود، احتمال داشت هر واکنشی از او سر بزند.