۳ دیدگاه

رمان آهو و نیما پارت 136

4.1
(127)

 

ف
– خب… چی می گفت؟!

بدون هیچ کم و کاستی هر آنچه را که نیما گفته بود برای امید بازرگان تعریف کردم.
او هم بدون هیچ سؤالی به حرف هایم گوش کرد و در نهایت درحالیکه صورتش به سرخی میزد، پرسید: خب… الان تصمیمتون چیه؟!
با گیجی نگاهش کردم.
– چه تصمیمی؟! در چه مورد؟!

 

و بدون آنکه منتظر شنیدن جوابی از جانبش بمانم، گفتم: نگرانی من از اینه که بلایی سر شما بیاره! آخه… آخه هر کاری از دستش برمیاد!
سرم را که بلند کردم با چشمان امیدوار امید بازرگان مواجه شدم.
نگاهش زیادی خاص شده بود!

– باور کنم که نگرانمید؟!
نفس عمیقی کشیدم.
نگرانش که بودم…

 

اما دلیلش را حتی خودم هم نمی دانستم…
نمی دانستم این نگرانی را به پای علاقه بگذارم یا تنها حس انسان دوستانه!
لب هایم را با زبان تر کردم.
– خب… بله!
و امید بازرگان سؤالی که ذهن مرا به خودش مشغول کرده بود به زبان آورد.
– این نگرانی رو پای چی بذارم؟!

نفس عمیقی کشیدم.
– ببینید آقای بازرگان… من… من هنوز در مورد پیشنهاد شما نتونستم تصمیم قطعی بگیرم…
لبخندش کمرنگ شد و من به ناچار مجبور به توضیح شدم.
– بنا به دلایلی که خودتون می دونید…
امید بازرگان سرش را به نشانه ی تایید تکان داد.
– درسته!

– حرف های آقای شایسته رو بهتون گفتم تا… تا خدایی نکرده مشکلی پیش نیاد… درسته که… مسبب آشنایی شما دو نفر من نبودم، اما خب شاید باعث شدم آقای شایسته نسبت به شما حساس بشه… بخاطر همین…
امید بازرگان حرفم را قطع کرد.
– نه نه… این چه حرفیه خانوم تهرانی؟!
تنها نگاهش کردم.

 

– فکرتون رو درگیر این مسائل نکنید. آقای شایسته هیچ کاری نمی تونن انجام بدن!
به زور لبخند زدم.
– امیدوارم!
امید بازرگان به غذاها که پیشخدمت لحظاتی پیش آورده بود اشاره کرد.
– سرد نشه!

 

احساسم می گفت امید بازرگان از حرف هایم ناراحت شده است، اما خب من حرف دلم را زده بودم… هنوز مطمئن نبودم برای او مناسب هستم یا نه! مدت ها بود به خودم قول داده بودم از روی احساسات تصمیم نگیرم!

چند ماه از اتفاقات اخیر می گذشت.

چند باری با مادر امید بازرگان تلفنی حرف زده بودم و او با زبان بی زبانی از من خواسته بود زودتر فکرهایم رو کنم.
نیما را چندبار در دانشگاه از دور دیده بودم و آنقدر از نگاه هایش احساسات بد به دلم سرازیر شده بود که کم کم داشتم از درس و دانشگاه و ادامه ی تحصیل پشیمان می شدم!

شیوا را ندیده بودم و رفتار امید بازرگان هم مثل سابق بود.
در یکی از روزهایی که فکر من درگیر هر چیزی جز گذشته بود، سروکله ی فردی پیدا شد که باعث شد دوباره گذشته ی لعنتی بر زندگی ام سایه بیندازد.

آن فرد کسی نبود جز حامد!
حامدی که نمی دانم از کجا فهمیده بود من در شرکت امید بازرگان مشغول به کارم و با همان بهانه ای که به شرکت نیما آمده بود، به شرکت امید بازرگان آمد.

امید بازرگان اینطور تعریف می کرد که به منشی گفته کار خصوصی با او دارد تا به این ترتیب به اتاق برود و بعد هم حرف از استخدام زده است.

از آنجایی که من از حامد برای امید بازرگان تعریف کرده بودم، او را شناخته بود و در نهایت حامد زمانی که دیده بود تیرش به سنگ خورده است، شروع به بدگویی از من کرده بود!

 

امید بازرگان هیچگاه نگفت حامد چه حرفی درباره ی من به او زده و من زمانی از وجود حامد در شرکت آگاه شدم که صدای فریاد عصبانی امید بازرگان را شنیدم و از اتاق خارج شدم.

به جرات می توانم بگویم هیچگاه تا به آن روز امید بازرگان را تا آن حد عصبانی ندیده بودم!
با فریاد از منشی می خواست حامد را از اتاق بیرون کند.

و من در راهرو با حامد رودررو شدم و او با لبخند مسخره اش، همراه چشمکی به سمت در خروجی شرکت رفت.

نگاه امید بازرگان که به من افتاد، تقریبا عربده کشید: کی گفت شما بیاین از اتاق بیرون؟!
انتظار نداشتم این چنین با من حرف بزند…

ناخودآگاه پرسیدم: با منید؟!
و امید بازرگان آن لحظه متوجه بقیه ی کارمندان شد. کلافه دستی به موهایش کشید و این بار خطاب به بقیه گفت: حرفم رو نشنیدین؟! برید سر کارتون!

کارمندان که به اتاقشان رفتند و منشی که پشت میزش نشست، خواستم به اتاقم بروم که صدای امید بازرگان به گوشم رسید.
– خانوم تهرانی لطفا نقشه ها رو بیارید اتاقم تا با هم بررسی کنیم!

با آنکه نقشه ای برای بررسی وجود نداشت، اما سرم را به نشانه ی مثبت تکان دادم و به اتاق برگشتم. چند کاغذ برداشتم و به اتاق امید بازرگان رفتم.

 

وارد اتاق امید بازرگان که شدم وسط اتاق سر پا ایستاده بود.
برای لحظه ای این فکر از ذهنم گذشت که شاید واقعا نقشه ای برای بررسی وجود داشته است، به همین دلیل هم گفتم: ببخشید آقای بازرگان، اما من نقشه ای پیدا نکردم، یعنی…
– چون نقشه ای وجود نداشته!
همزمان با گفتن این حرف به سمتم چرخید.
کلافگی از سر و رویش می بارید.
روی مبل نشست و با دستش نیز مرا به نشستن دعوت کرد.

انتظار داشتم راجع به حامد چیزی بگوید، اما اولین چیزی که به زبان آورد معذرت خواهی بود!
معذرت خواهی بابت رفتارش در مقابل بقیه با من!
حرف بعدی اش باز هم راجع به حامد نبود!

درباره ی این بود که به خودش اجازه نمی دهد حتی زمانی که تنها هستیم اینگونه با من حرف بزند!
حرف های بعدی اش هم درمورد حامد نبود!

گفت و گفت و درنهایت رسید به اینکه جواب خواستگاری اش را بدهم!
گفت که صبر ندارد و دلش می خواهد از این بلاتکلیفی رها شود.

گفت که امیدوار است جواب من مثبت باشد!
گفت گفتگوی رودرروی بعدی ما با یکدیگر زمانی است که من بخواهم جواب دهم!

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 127

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان ماهی

خلاصه: یک شرط‌بندی ساده، باعث دوستی ماهی دانشجوی شیطون و پرانرژی با اتابک دانشجوی زرنگ و پولدار دانشگاه شیراز می‌شود. بعد از فارغ التحصیلی…
رمان کامل

دانلود رمان کنعان

خلاصه : داستان دختری 24 ساله که طراح کاشی است و با پدر خوانده اش تنها زندگی می کند و در پی کار سرانجام…
رمان کامل

دانلود رمان سراب را گفت

خلاصه : حاج محمدهمایون امیران، مردی بسیار معتقد و با ایمان، تاجر معروف و سرشناس تهران، مسبب تصادف دختری جوان به نام یاس ایزدپناه…
رمان کامل

دانلود رمان طعم جنون

💚 خلاصه: نیاز با مدرک هتلداری در هتل بزرگی در تهران مشغول بکار میشود. او بصورت موقت تا زمانی که صاحب هتل که پسر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
7 روز قبل

چقدر دیر و چقدر کم 😞 😣
نا امید کننده است🥺😞😔😓

آخرین ویرایش 7 روز قبل توسط camellia
خواننده رمان
7 روز قبل

ممنون قاصدک جان لطفا پارت بعدی نره واسه دوهفته دیگه 🙏🙏

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x