رمان از کفر من تا دین تو پارت 14

4.6
(8)

 

سر راه به طرف آشپزخونه کارت و مچاله کرده و پرت میکنم تو سطل کنار مبل ها..خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه میلاد جان.

یه جورایی مطمئن بودم فقط برای ساختمون کارت شخصیش و اونم با شماره ای که پشتش با خودکار نوشته بود و نداده..
آقا نمیدونه من یکی تو بیمارستان زاییدم هنوز زیرش موندم و کاسه ی چه کنم چه کنم دستمه..

یک لیوان چایی برای خودم میریزم و بلاخره با تمام مقاومتم ناخوداگاه به تقویم روی در یخچال خیره میشم.

از وقتی تو آسانسور برام التیماتوم آخر ماه و رد کرده بود انگار یه جور فوبیا گرفته بودم از همون موقع هی می‌خواستم روزهارو با انگشت بشمارم، تاریخ گوشی رو چک کنم، اما امید ذاتی و چرت درونم میگفت که چی بشه؟ یعنی چی!؟

اصلا حرفش مهمه؟ بزار زر بزنه، آخر ماهم بشه هیچ گوهی نمیتونه بخوره.. مگه مملکت بی قانونه یکی رو به زور بکشی زیرت؟ دیگه انقدرم بی سرو صاحب نیست..!

با اینحال نگاهم مستاصلم روی تقویم و اون مربع های کوچیک روش گیر میکنه و تا دونه آخر و از زیر نگاهم رد کرده و روی عدد نحس سی و یک نشست با اینکه دقیقا می‌دونستم امروز چندم و چند شنبه، ولی شمارش روزها دست خودم نبود.

یه جمله ای هست اینجور وقت ها که وقتی دستت بی هیچ جایی بند نیست و خیلی احساس بیچاره گی میکنی و خودت و باهاش تسلی میدی،
آیا واقعا اثر داره یا نه رو نمیدونم چون برای من فقط یکبار استفاده شد و جواب نداد، مثل یه تیکه گوشت تا آخر عمرش افتاد روی تخت.
“خدا بزرگه”

چایی سرد شده رو میریزم توی سینک.. یه لحظه فقط یه لحظه از ذهن مریضم رد شد کاش مرده بود.. مرده بود و اینهمه روی اون تخت عذاب نمیکشید که هر دفعه به خاطر برقی که توی چشم هاش میبینم روپوش سفیدم و تنم کنم کارت پزشکیم و بزنم رو سینه و با افاده و غرور براش چرخ بخورم و بگم دیدی دکتر شدم..

کاش مرده بود.. مرده بود و من میموندم خودم و حتی اگر هر بلایی هم سرم میومد نمیگفتم یکی چشم هاش به دره و حتی زبون نداره که بگه تنها کس و کارم کجا مونده..

چرا این مردم من و به حالم خودم نمیزاشتن؟!..هر روز یک مشکل، کارشکنی و تحقیر.. مگه طاقت یک دختر بیست و پنج ساله چقدر بود؟
با همت خودم رسیدم به این نقطه و برای ادامه اش باید برده ی معینی و امثالهم میشدم؟!..
امروز معینی فردا کی؟

_چته؟.. این روزا همش فکر میکنم مشکل زنانه دائمی پیدا کردی اونم از نوع حاد و مزمنش باهم.
نفس عمیقی میکشم و از بهیاری که با اخم و ناراحتی ازم دور میشد چشم گرفتم.
_چرا چرت و پرت میگی!

چشمی برام چپ میکنه..
_هر کی تو رو ببینه میفهمه یه مرگت هست، از بس مثه سگ پاچه ی همه رو میگیری و به هر کس میپری.. بیا اینم یه نمونش که برای امروز دومی مورد حمله به پرسنل بود.

معترض به حرفش به چارت دستم اشاره میکنم..
_گند اون و من باید جواب بدم بلایی سر مریض بیاد هزارتا صاحب پیدا میکنه یقه من و میگیرن نه اونو..
اونوقت بیام بگم ببخشید مریضتون یه فقط یه سکته کوچیک کرده پیش میاد دیگه..

عصبی با دو انگشت چشم های خسته ام رو ماساژ میدم. می‌دونستم یکم تند روی کردم و زیادی عکس العمل نشون دادم راست می‌گفت داشتم گند میزدم تو کارم..
اعصابم ضعیف شده بود و نمی‌تونستم خودم و کنترل کنم.

_ههههه… بس کن دیگه کور کردی خودت و چشمات قد نخود شده.. چه مرگته سمی؟! مشکلت چیه؟
تازگی هم که معینی اصلا پیداش نیست بگم باز نیشت زده..

پوزخندی میزنم..
خدا لعنتش کنه که بود و نبودش همش عذابه.. این بشر نبودش بیشتر من و می ترسوند. انگار جلو چشمم بود و یکم هارت و پورت میکرد و تنم و میلرزوند بهتر بود..
حالا با نبودش دوروبرم همش فکر میکنم این آرامش قبل طوفان و پشتم میلرزه از روزهایی که داره طی میشه و به آخر ماه نزدیک میشم..!

دستش و روی پایی که نمیدونم به حالت تیک دارم روی زمین ضربه میزنم میزاره و نگران خودش و جلو میکشه..
_جون مریم چی شده؟.. مامانت طوریش شده؟
_نه مامان همونطوره ولی خب…

نگاهش میکنم رنگ و روی پریده و چشم های بی حالت.. گوشه ی لبش پنکیک بیشتری روش مالیده ولی بازهم رنگش زیاد طبیعی نشده..
دیروز هم تو رختکن یواشکی نم چشم هاش و پاک میکرد دلم نمیخواست غرورش با دیدنم خورد بشه و خودم به ندیدن زدم.

از جا بلند میشم دلم نمیخواست این بیچاره بیشتر درگیر مشکلات من بشه.. میترسم زهر معینی دامن اینم بگیره.
_نه عزیزم مشکلی نیست میدونی که من یکم هارت و پورتم زیاده.. توهم بهتره به جواب بهرامی فکر کنی تا اینکه خودت و درگیر من و خزعبلات معینی کنی.

انقدر فکر و ذهنش مشغول بود که مثل همیشه پی حرف هام و نگیره و به جوابی که بهش دادم بسنده کرد.!

سری بی معنی تکون داد و ازم رو برگردوند و با عجله راه رختکن و پیش گرفت.
متعجب از حرکتش دنبالش میرم و پشت سرش آهسته در و باز میکنم که با چشم های قرمز و پر آبش مواجه میشم.
خودم و عقب میکشم تا مزاحم خلوتش نشم که با صدای لرزونی میگه..

_بیا تو سمی چیزی نیست که بخوام به خاطرش خجالت بکشم دیگه سرنوشتم که دست خودم نبوده..
دیگه هر کس یه پیشونی نوشتی داره، مال منم به قول بچه ها زهرا هفت ساله از ساوجبلاغ عوض نوشتن ریده توش.

حالش خوب نیست.. وارد میشم و درو آهسته پشت سرم میبندم.
_گفتم اگر دلت بخواد خودت بهم میگی چته، نخواستم فضولی کنم.

مثل آوار روی صندلی فرو ریخت و سرش و بین دست هاش گرفت.
روبه روش نشستم و بهش فضا دادم تا بتونه خودش و جمع و جور کنه.
با لرزش صداش متوجه عمق وخامت حالش میشم.
_میدونی ضربه دست کسی که هیچ ارزشی براش نداری روی تن و صورتت بخوره چه دردی داره؟
میدونی مثه یه بچه یتیم سر سفره بقیه بزرگ بشی چه مزه ای داره؟
میدونی حرف خوردن از هر کس و ناکس چه به روزت میاره؟

صاف میشینه و نفسش و محکم بیرون میده ولی قطره های اشکش به دنبال هم سرازیر میشن.
_گفتم خواستگار دارم اونم دکتر، متخصص و استاد دانشگاه، میخوام ازدواج کنم سروسامون بگیرم..
برم خونه خودم…
زندگی خودم…
سفره خودم..
سقف خودم…
خانم خونم بشم.

بغضش که ترکید و دستش و روی گونه و لب ضرب دیده اش گذاشت و با لبخند تلخی زل زد تو چشم هام..
تازه فهمیدم روحت رو هم میتونن بکشن جوری که روی لبات لبخند بشینه، درحالی که چشم ها با گلوت همنوا به دردهم برسن تا از آواری که زیرش موندی قلبت ناتوان از درک ظلم اطرافیان، همون تپش یک درمیون و داشته باشه.

_لحظه ای حس کردم دنیا با عظمتش روی سرم کوبیده شد و تا چند لحظه گیج و منگ فقط به چشم ها و صورت قرمزش نگاهش میکردم و درکی از دردی که تو صورتم پخش شد و نداشتم.

با لحن درمونده ای زیر لب گفت..
_میدونی سمی، من خیلی بدبختم حتی از حرکت وحشیانش هم برای خودم داستان رویایی ساختم.
یه لحظه با خودم گفتم.. خره حتما دوست داره برای همین غیرتی شده برات نفهمیده زده دکورت و پایین آورده!

بینیش و بالا میکشه و با تلخ خندی ادامه میده..
_ولی برای مشت و لگد بعدی که حواله تن و بدن بینوام کرد تو اوج حماقتم هم، هر چی گشتم دلیلی پیدا نکردم..
صورت حرصی و عصبانیش شبیه آدمای دوست داشتنی نبود بیشتر به نفرتی ریشه دار میموند که یهو سر باز کرد و روم بالا آوردش.

می‌دونستم مخاطب سوم حرف هاش نمیتونه عموش باشه.. دردی که از اون آدم و هدف پشت ضربه هاش خورده بود کاری تر از درد جسمش بود.

همیشه فکر میکردم یه حسی تو حرف ها و رفتارهاش به پسر عموش هست با اینکه همش و پشت مسخره بازی ها و شوخی هاش از دوست دخترای رنگ و وارنگش پنهون میکرد ولی مشخص بود حرص میخوره.
ولی اینکه اینجور از جانب کسی که پنهانی بهش حس داری تحقیر بشی فرای توان هرکسی.

_دوستم نداشت از اولم نداشت فکر میکردم به خاطر مادرش جلو نمیاد..
بهم بی محلی میکنه ولی ته قلبش با همه ی بی بندوباری هاش من تنها دختر فکر و ذکرشم.

چشم هاش پر درد بسته میشه و نفسی تازه میکنه..
_گفتم میخوادم، فقط کافی بشنوه یکی من و میخواد اونوقته که همه چی رو زیر پا میزاره و جلو هر کس از علاقش بهم میگه و من میشم دختر شاه پریون و اون میشه شاهزاده سوار بر اسب سفید که من و از برجی که توش زندانی شدم نجات میده… ولی…

اشک هاش بند اومده پلک هاش و باز میکنه و خیره میشه به نگاهم.. از طغیان دقیقه ای قبل چشم های متورم قرمز و بغض گلوگیرش موندگار شده بود..

میدونم دنبال چیه.. ترحم، دلسوزی.. یا هر چی که تو رو بیشتر خورد کنه و بگه دختره ی احمق کودن دلبستن برای جنس مونث نیست تو فقط انتخاب میشی مثل عروسک پشت ویترین..

مردمک لرزون قهوه ای وسط حدقه چشم هاش چقدر مظلوم و درمونده ست و البته بسیار آشنا، آشنایی بسیار دور به قدمت یک قلب شکسته..
انقدری آشنا و زنده که اگر الان برم تو آینه روشویی گوشه اتاق و نگاهی به چشم های سیاهم بندازم امیدوارم از اون نگاه هیچی باقی نمونده باشه و مثلش و دیگه هیچ وقت تو عمرم نبینم.

آهی که داره از از یادآوری خاطرات کهنه و خاک خورده بالا میاد و قورت میدم تا مریم به اشتباه به خودش تعبیر نکنه و روحیه داغونش بیشتر درهم نشکنه.
_هیچ وقت نگفته بودی دلت گیره.. اونم گیر پسری که نشنیدم تو حرفات مخاطب مستقیمت باشه و همیشه از سوم شخص براش اسم میبردی.! و دوست دخترای رنگ و وارنگش.!؟

سعی نمیکنم نصیحتش کنم که نصیحت هرگز اثری روی نسل ما نداشته و نداره..
_نمیگم براش عزاداری نکن.. برعکس این حق توی برای مرگ احساست ناراحت باشی ولی براش هیچ احترامی قائل نباش..
چون پوچه، بیخوده، سرابه و میشه و سوهان روح و جسمت.

دستم و روی دست های مشت شده و گره کرده ی سردش میزارم و فشار کوچیکی بهش وارد میکنم..
حالم خرابه ولی نمیتونم بهترین دوستم و اینطور توی برزخ روحی و جسمی رهاش کنم.. حرفی که میزنم مخاطبش میشه هر دو دختر نشسته اینجا..
_جمع کن خودت و.. بهرامی ارزشش خیلی بیشتر از اون پسره هرزه و بیشعوره..
چشمت و روی قلبت ببند و روی عقلت باز کن.. بزار اینبار اون انتخاب کنه.

چشم هاش باریدن میخواد و به این زودی ها سمی که عزیز قلبت با سرنگ وارد قلب و روحت کرده با دوتا حرف حساب بیرون نمیره و هنوز شب بیداری های زیادی رو برای پادزهر و بی حس شدن لازم داره.

کم کم سرو کله ی بچه ها پیدا میشد و اگر مریم خودش و جمع نمیکرد سوژه بخش و بچه ها میشد و چندان جالب نبود.
_پاشو مریم صورتت بشور.. نمیخوای که شایسته برات دست بگیره؟

خب خدا رو شکر شایسته فقط اسمشم کارایی زیادی داره و مریم بی هیچ حرفی سرو سامونی به سرو وضعش میده و در آخر با لبخند بیرنگی ازم جدا میشه و وارد بخش میشه.
با رفتنش اینبار منم که مثل آوار روی صندلی ریخته میشم و چشم های سرخ و سر دردناکم و روی دست هام قرار میدم..
خدایا یکی بفرست دو کلمه باد هوا هم بار من کنه شایدش شاید این دل منم قرص شد و از گذر روزها وحشت دلم ذره ی آروم بشه..

صدای دستگیره در و منی که مثل ترقه از جا میپرم و اصلا از این اتاق و این یهویی ها دل خوش ندارم و نمیدونم خدا رحمت فرستاده یا ذلت..!؟

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x