رمان از کفر من تا دین تو پارت 140

4.6
(35)

 

 

جسته گریخته یادمه تو ماشین باهم بحث کردیم و به گریه افتادم ولی.. بعدش!

سرم هنوز نبض داره و چشم هام درد میکنه ولی حداقل حالت تهوعم بهتر شده اگر ضعفی که کردم و در نظر نگیریم.

 

از ناچاری و بیکاری یا روی نداشته بیرون رفتن، برای سرگرم کردن خودم تا شاید فرجی بشه و از اینجا غیب شدم و از فکر و خیال های دیوونه کننده نجات پیدا کنم. میفتم به سرک کشیدن تو کشوها و کمداش و هیچی نیست!

یه جورایی انقدر مرتب و تمیزه که انگار کسی اینجا زندگی نمیکنه و فقط محض زیبایی و دکور اینجا رو پر کردن.

 

محل زندگی اصلیش همون عمارت بود و به نظر اینجارو زاپاس نگه داشته بود.

دوتا عکس پُرتره با ژست های مختلف روی دیواراش زده بود و الحق هرچقدر هم دل پری ازش داشتم ولی بیشرف عجب چیزی بود.

نیمه برهنه و خیس با بدنی برنزه تو کویر زیر آفتاب با چشم هایی که به نظر تا فیها خالدونت و میتونست بیرون بکشه زل زده بود بهم.

 

رو بر میگردونم و انگار خودش روبه رومه صورتم توهم میره و زیر لب بد و بیراه نثار روحش میکنم.

تا شب که نمیتونستم اینجا بمونم هر غلطی هم کرده اون کرده من چرا خودم و حبس کردم!. ولی چه فایده که خجالتش واسه من بود.

آروم درو باز میکنم و سرکی بیرون میکشم و سکوت مطلق میگه جز خودم هیچکی نیست.

 

از راهرویی که اتاق های متعددی توشه عبور میکنم و وارد یه سالن بزرگ ال مانند میشم.

هرچقدر عمارت حالت قدیمی و سلطنتی و پر شده با عتیقه ها و تابلو فرش های گرون قیمت داشت اینجا دنیای مدرن و امروزی با نمایی اسپورت و به نمایش میزاشت.

آشپزخونه رو بین نیم پاگرد سالن و پذیرایی پیدا میکنم و اینجا هم به مجهزی عمارت بود.

 

بساط پهن صبحانه ی مفصل و نیمه خورده روی میز معده خالیم و به ضعف میندازه.

با نون نیمه خشک لقمه ای برای خودم میگیرم و از کتری برقی که هنوز داغه برای خودم چایی میریزم.

صدای زنگ خونه که بلند میشه تقریبا نصف لیوان و روی دستم که وسط پاهام نگه داشتم خالی میکنم.

سریع بلند میشم و پوست دستم قرمز شده و به سوزش میفته و خدارو شکر داغیش به همون ختم میشه و از شلوار رد نمیشه وگرنه همین مونده بود بگم وسط پاهام سوخته.

 

لیوان و توی سینک میزارم و شلوار نمدار و از خودم فاصله میدم و همینجور که باز باز راه میرم، دستم و فوت کرده خودم و به در ساختمون میرسونم.

 

 

از چشمی یه نیمه سر میبینم که مشخصا متعلق به یه خانومه کوتاه قد..

از پشت در جواب میدم.

_بله؟

_منم خانوم جان..

_شما؟

_ منم فهیمه خانوم.

 

ای بابا.. لای در و باز میکنم اما قفل زنجیری پشتش و اول میندازم ..

یه زن تقریبا سن بالا و سیه چرده و لاغر با لباسی یک سره و روسری که به نظر شبیه عربا یا جنوبیا دور سرش پیچ داده. به اندازه من کنجکاو از همون زاویه کم صورتم و برسی میکنه.

_منظورم اینه چیکار دارین؟

_آها.. آقا گفتن بیام.

_آقا!

 

کلافه از پشت در موندنش میگه..

_آقا هامرز..

زنجیر و برمیدارم و درو کامل براش باز میکنم و میاد تو.

_چرا نکیر و منکر میپرسین خانوم جان! یه ساعته منو پشت در گذاشتین کم مونده بود بگین شناسنامه بدم بهتون.

 

اوهو حالا که اومده داخل زبونش باز شده.! والا یه دیقه هم نشد. دستم و فوت میکنم و راه میفتم پشت سرش.

_آقا زنگ زدن گفتن نهار میان خونه بیام یه چیزی درست کنم بعدم گفتن مهمون دارن.

نگاهی روونم میکنه و ادامه میده..

_که انگار شمایین.

 

یه جوری گفت شمایین انگار توقع کی رو داشت!.

از جلوی آینه قدی و بزرگ روی دیوار که رد میشم یه هیبت عجیب و سیاه میبنم و قدم رفته رو دوباره برگشته و بله..

حق داشت بیچاره مثل یه آدم عجیب نگاهم کنه. پیراهن و شلوار مردانه و سه سایز بزرگتر از خودم طوری که توی تنم زار میزد.

و اما موهای پخش و پلایی که ریخته دورم و توهم گره خوردن.

 

مستقیم میره طرف آشپزخونه منم مثه جوجه اردک زشت پشتش بال بال میزنم.

کیف دستی تقریبا بزرگش و میزاره گوشه ای و اول دستهاش و میشوره.

_ صبحانه خوردین خانوم جان؟

_نه هنوز..

پیشبندی از کشو بیرون میکشه و تا ببنده دور کمرش میره سر یخچال سایدی که وسط آشپزخونه.

_میخواین براتون صبحانه گرم درست کنم؟

 

میشینم پشت میز تا با تیپ جذابم زیاد توی چشم نباشم.

_نه همینا خوبه.. آقا نگفتن کی برمیگردن؟

_ والا به منکه نمیگن ولی اگر مهمون آورده باشن اینجا خودشون و برای نهار میرسونن.

خشک میشم. چرا عقلم نرسید مهموناش کیا ممکنه باشن و چرا سرووضع من برای این زن عجیب بود.!؟

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 35

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
احساسی
11 ماه قبل

عالیه این رمان 😆😆

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x