رمان از کفر من تا دین تو پارت 15

4.3
(25)

 

کله ی زرد شایسته با چتری های یک طرفه اش تابلو تر از هر چیزی بود که با کس دیگه ای اشتباه گرفته بشه.
بین خیر و شرش هم نتونستم تفاوتی در خور براش قائل بشم و در آخر کفه ی دو ترازو در یک سطح برابر قرار گرفتن با اینکه ناخوادگاهم به سنگینی شرش بیشتر تمایل داشت حتی با وجود صورت زیبای شایسته.

بی حوصله و سریع قبل اینکه تیر نگاهش من و نشونه بره تنم و عقب میکشم و بین کمد و دیوار یک جور حفاظ موقت درست کردم و سعی میکنم شانس بیارم و تو نگاه اول متوجهم نشه..

هر چند، هر چقدر خودم و بچسبونم به دیوار مطمئنا نه ازش رد میشدم نه میتونستم نامرئی بشم. کاش با مریم از این اتاق بیخود خارج میشدم.

در کمال تعجبم چند ثانیه اول حتی متوجه حضور من هم نشد و بالاخره با کج کردن گردنم و دیدنش فهمیدم تمام حواسش پی گوشی دستش و نجواهای یواشکی بود که لذت و اشتیاق با طرف پشت خط انجام می‌داد.

_منکه خیلی وقته منتظر یه گوشه ی چشمی از تو بودم ولی تو انقدر آدمای بیخود اطرافت، حواست و پرت کرده بودن که من به چشمت نمیومدم!

نمیدونم طرف پشت خط چی گفت که حتی نتونست عشوه مصنوعی هم که میومد و کنترل کنه و با قیافه ذوق زده و حظ وافری انگار رو ابرها سیر میکرد جواب داد..
_آره عزیزم هر جا تو بخوای.. میدونی که به خاطرت خیلی کارا میکنم و ارزشت برام خیلی بیشتر از حرف های بیخود همکاراست.
فقط کافی من و باور داشته باشی.

اوه چه حرفا؟ چه کارا!.. شایسته و این ناز و غمزه ها؟! این به سایه خودش میگفت دنبالم نیا بو میدی حالا خودش دنبال کی موس موس میکرد؟.. نکنه طرفش؟!!…

خدارو شکر چند ثانیه بیشتر از این صحبت تقریبا معاشقه مانند نگذشته بود که سر تهش و هم آورد و بدون برگشت و دیدن منی که تقریبا شبیه عکس برگردون چسبیده بودم به دیوار.. با کلی قیافه و چشم های قلب مانند و ذوقی شدید که نمیتونست کنترل کنه از اتاق خارج شد.

من موندم نفس عمیقی که بلاخره با خیال راحت تونستم بیرون بدم و بدون ثانیه ای وقت تلف کردن سریع با رعایت تمام نکات ایمنی، بیرون و دید زدم و خودم و انداختم تو بخش و رفتم دنبال کارم..
استرس دیدن شایسته خودش پروسه ی جدایی داشت و حواسم از همه چی پرت کرد.

تنها خبر خوبی که این چند روزه تونسته بود کمی تو روحیه ام تاثیر بزاره کلاس های فوق برنامه و تخصصی بود که تو بیمارستان گذاشته بودن و فوق‌العاده میتونست برامون ارزشمند باشه حداقل برای من که اینطور بود.

دو پروفسوری که از آلمان اومده بودن و همه جا صحبت از تخصص و دانش اونا بود.

تجمع جلوی تابلو اعلانات کنجکاوم کرد و رفتم قاطی بچه ها ببینم باز چه خبره..
_چی شده؟..
_ میگن دارن برای کلاس ها پرسنل و گزینش میکنن میخوان دو دور کلاس هارو برگزار کنن.

سرکی به تابلو کشیدم و پرسیدم..
_بر چه اساس قراره انتخاب کنن؟ زدن اسم هارو؟
صمیمی کمی خودش عقب کشید و منظوردار گفت..
_تو چرا نگرانی؟.. تو که به هر حال پارتی دم کلفتی داری و دور اول کلاس هارو حتما شرکت میکنی.

سعی کردم به حرفش بی توجه باشم ولی با برگشتن سر دوتا دیگه از بچه ها با جمله اش به طرفم خودم و بیخبر از شایعه های بی اساسی که در موردم راه انداخته بودن نشون دادم و با بی تفاوتی جواب دادم..
_دقیقا بابام سهامدار بیمارستانه یا پسرخاله اش که قراره همچین امتیازی برام قائل بشن؟!

پوزخندش میتونست معنای زیادی به اطرافیان القا کنه ولی فرصت ادامه بحث و بهش ندادم..
کسی که در طول روز پچ پچ هاش زیر گوش شایسته باشه مغزش پوک و زبونش زهر دار میشد.
من اگر میدونستم اینا از جون من چی میخوان روزی صدبار صدقه رد میکردم که پرم به پرشون گیر نکنه و از صد فرسخی شون هم رد نمیشدم.

_به هر حال اول و آخرش مهم نیست خوبیش اینه همه میتونن شرکت کنن و برای کسی استثنا قائل نشدن.
_آره تو که راست میگی مطمئن باش فردا اسمت ردیف اول روی برد زدن.

در حالی که شونه ای بالا میندازم از کنارشون رد میشم و میگم..
_خب به فرض که اینطور باشه مطمئنا با شایستگی های خودم میشه این انتظار و داشت نه پارتی دم کلفتی که تو توهمش و میزنی.!
عوض کنکاش تو زندگی و روابط شخصی دیگرون توهم میتونی روی کفایت های شخصی خودت تکیه کنی.

حتی لحظه ی آخر هم زهر کلامش و هر چند آهسته ریخت.
_آره خب منم اگر برو روی تو رو داشتم و ناز عشوه ها و خوش خدمتی هایی که برای بقیه میای اینجور جای پام و محکم میکردم و همه چی به یک ورم بود.

به طرفش برگشتم و فقط نگاهش کردم از ابرو به چشم ها و کم کم پایینتر. صورتی که کم از تابلو نقاشی نداشت و همه رو ثابت روی خودش تتو کرده بود مطمئنآ متوجه گردش نگاهم و منظورم شد که با چشم غره ای رو گرفت و از جمع دور شد.
نفس عمیقی میکشم و برعکس راهی که رفته رو انتخاب میکنم.

نمیدونم دعا کنم فردا اسمم تو لیست باشه یا نه؟! کاری میکنن آدم از حق خودشم بگذره.
اهمیتی نداشت مهم تاثیر خوبی بود که از شرکت کردن تو کلاس ها بهم دست داده بود.

دقیقا فرداش اسمم با شایسته تو لیست ردیف اول زیر هم بود و انقدر از خودم مطمئن بودم که بدونم بدون پارتی یا توصیه کسی اسمم رفته توی بُرد..

وحتی برعکسش امکانش بیشتر بود که با غرض ورزی اسمم و حذف کنن. در هر صورت حق خودم میدونستم و خدا رو شکر به حقم رسیدم.

بقیه افراد بود و نبودشون برام اهمیت نداشت ته دلم از اینکه شایسته هم انتخاب شده بود خدارو شکر کردم این بشر همینجوریش تو تخیلات مریض گونه اش من و هووی خودش میدید و رقیب عشقی معینی جان!
چه بسا نبودش تو دوره باعث نداشتن امنیت جانی من میشد..

والا تعادل روانی نداشت که! دورو برم پر بود از آدمایی بود که ادعای شفا دهنده گی داشتن ولی خودشون بیشتر از همه محتاج درمان روحی روانی بودن.

فقط بدیش تایم کلاس ها بود هرچند هفته ای سه روز بود و دو ساعته ولی باید بعد شیفت میموندم و تا برسم خونه به نیمه شب میخوردم.

می‌تونستم برم درخواست بدم دور دوم شرکت کنم و تایم هاش روزانه بود من شیفت شبانه بیمارستان و برمی‌داشتم ولی کی میدونست در آینده چه اتفاق هایی پیش میومد و می‌ترسیدم این فرصت و از دست بدم..
پس پی همه چی رو به تنم مالیدم و دعا کردم انسی خانم هم مشکلی توی این دو هفته نداشته باشه و حواسش و چند ساعتی بیشتر به مادرم بده.

چند روزی از طغیان همسایه ها برای ساخت و ساز خونه می‌گذشت و به کل از موضوع پرت شده بودم ولی غروب موقع برگشت دیدن مهندس میلاد مشتاق از ساخت و ساز سرافرازان وابسته به شرکت گستر سازان، خودمم از حفظ اسم پر طمطراقش خندم گرفت..
دم در با دوتا از مالک ها بدجور تو برجکم زد و شونه هام و آویزون کرد.
انگار این قصه سر دراز داره…

_سلام خانم دکتر شبتون بخیر..
نگاه معنا داری بهش میندازم و با تکون سر جوابش و میدم و از کنارشون رد میشم.
خوبه یه خونه فکستنی هشتاد متری بیشتر نبود وگرنه با این عرض ادب و خلوص نیت نگاهش فکر میکردم هر شب تو کاخ میخوابم و بالشت طلا زیر سر دارم!

آهی میکشم و کلید و میندازم توی قفل.. از کجا معلوم شاید بار قبلی که دیدمش برای اینم عشوه و لوندی کردم خودم خبر ندارم که چشاش برق میزنه؟ یا پیشوند دکتری که پشت اسمم چسبوند خیلی دهن پر کن بود؟

هر چی بود به نظر نمیومد راه آسونی با این همسایه ها و آقای مهندس داشته باشیم چون دقیقا هنوز نیم ساعت از ورودم به خونه نگذشته بود که صدای زنگ خونه بلند شد.!

دلم یه نوشیدنی داغ میخواست و انسی خانومی در حال حاضر مشاهده نمیشد تا بهم قولش و بده.
تنبلی رو کنار گذاشتم و بعد از رسیدگی به مامان خودم و تحویل گرفتم و قول شکلات داغ آماده رو به خودم دادم.

پروژه ای که دکتر بهرامی انداخته بود تو دامنم و منم چند روزی پهنش کرده بودم روی اپن آشپزخونه رو جمع میکنم و دوباره روی میز بزرگ وسط سالن پهن تا شاید بتونم با این مشغله فکری و خستگی چند برگی ازش دست بگیرم شاید به حول و قوه الهی سال آینده همین موقع تحویلش میدادم هر چند به شکمش صابون زده بود سه ماهه ازم تحویل میگیرش!

یکی از اون حرکت های کماندویی مریم و میطلبید اونم با هر دو دست و انگشت های حماسه آمیز.
آی امیدوارم مریم دمار از روزگارت دربیاره بهرامی که بدجور دستم و تو پوست گردو گذاشتی..
هر چند می‌دونستم هرکاری که بهم سپرده بی دلیل نبوده همه رو به اسم خودم و دستمزد قابل توجهی دوبرابر پسم میداد.

همین مریم بعضی وقت ها میگفت این بهرامی بهت نظر داره چرا ورد زبونش احدی فر؟!
واقعا آدم میمونه کی به کی نظر داره!
شایسته به معینی و چه زوج جذابی، معینی به من، بدبختانه و بهرامی به مریم، خوشبختانه.. مریم هم به پسرعموی عوضی و بیشعورش!؟

چرخ گردون بدی بود چرا هرکس جای خودش قرار نمیگرفت تا بقیه بلاتکلیف نمونن و عذاب نکشن!

هر چی گریز میزدم باز یاد معینی و اولتیماتوم آخر ماهش نیفتم، سروته فکرام من و به اون آدم میرسوند.
با جوش اومدن آب دست از فکر های آزار دهنده برمیدارم و شکلات داغ فوری رو میریزم تو ماگم که صدای زنگ در بلند میشه!

یاد اون مکالمه جذاب نمیدونم کدوم فیلم بود می افتم..
یعنی کی میتونه باشه این موقع شب؟ اونم زنگ در آپارتمان! اونم با این همسایه ها!
جز انسی خانم با کسی از داخل رفت و آمد نداشتم!

با همون اخم ناشی از تمرکزم شالی از روی جالباسی برمیدارم و سرم میکشم.
نمیدونم تازه گی ها چشمی در چه مرگش شده فقط سایه ای از آدم پشت در و نشون میده جوری که متوجه نمیشم طرف زنه یا مرد.! اینم انقدر آدم به خودش ندید از کار افتاد.

همزمان با بله گفتن در و باز میکنم و بلهههه.. جناب مهندس یه لنگه پا پشت در اضهار وجود میکنن.

_بازم شما؟!
از خنده زیر پوستیش حس خوبی ندارم.. مرتیکه انگار چه روی خوشی نشونش دادم با دیدنم ذوق میکنه!
_چیش عجیبه؟.. فکر کنم از این به بعد ما دیدارهای زیادی باهم داشته باشیم.

نگاه عاقل اندر سفیهی بهش میندازم.. چی این دیدارها به نظرش جالب میومد؟! فیلم هندی بود مگه؟
_خونه ی من نه فروشیه نه تخلیه میشه.. ترجیحم اینه دیداری هم این وسط نباشه. شبتون خوش آقا..

با چشم های ریز شده اش و لبی که کج میکنه روی صورت و تنم چرخی میزنه طوری که حس میکنم داره سبک سنگین میکنه ببینه مالی هست طرف یا نه!
یادم نمیاد تنم چی بود و جلوی خودم و میگیرم تا عین اسکلا نگاهم روی لباس هام نچرخه. هرچی دیده، دیده دیگه جهنم..

_ببین دختر جون یه خونه کلنگلی که معلوم نیست امروز روی سرت خراب بشه یا فردا ارزش این و نداره که براش چنگ و دندون نشون بدی!

حرصم و با فشار بیشتر دستم روی در، درمیارم ولی ظاهرم و خونسرد میگیرم تا فکر نکنه این دختر جون با پخ کردنش جا میزنه..
_فعلا برای همین خونه کلنگی، خیلیا مثل گربه که انگار بوی گوشت شنیدن دارن دم تکون میدن..
این خونه صاحاب داره و مایل به فروش نیست. شماهم بهتره یه جای دیگه دنبال روزیت باشی.

در و به روش میبندم وبرمیگردم طرف سالن ولی صدای بسته شدن در نمیاد و برمیگردم تا علت و بدونم که دستش و روی در میبینم..
بیشتر از ترسیدن با حرکتی که انجام داد و تنهایی من.. عصبانی شدم و با قیافه برزخی برمیگردم طرفش..
_یعنی چی؟.. دست و راهت بکش

دیگه لحن مودبانه جایی این وسط برای این مرد نداشت.
قیافه سخت و خیرگی چشم های ریز شده اش روی چشم هام باعث میشه با خودم فکر کنم این مرد هر نظری در مورد ساختمون داره بدجور داره روی منم سرمایه گذاری میکنه.

_وقتی از پنج تا مالک ساختمون چهارتاش فروشنده باشن تنهایی کاری از دستت برنمیاد..
وقتی همه تخلیه کردن و تو موندی و یه ساختمون پنج واحده خالی که هر بلایی هم سرت بیاد یکی نیست بگه خرت به چند من و صدات بپیچه بین دیوارای خالی..
اونوقت آرزو میکنی کاش منم هم رنگ جماعت میشدم و همون موقع پولم و به جیب میزدم و راه خودم و میرفتم.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 25

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x