رمان از کفر من تا دین تو پارت 33

4.2
(30)

 

یعنی چی؟!
_چرا باید بیام اونطرف؟! الان مگه وقت استراحت من نیست ساعت از دوازده هم گذشته.. برای عذر خواهی هم که شده تا صبح میشه صبر کرد.

قیافه خاتون خیلی جالب شده بود. احساس کردم ناگهانی با مشت کوبیدم تو صورتش، همینقدر شوکه و اخمو..

این لحن سردش و فقط روز اول و دوم شنیده بودم ولی حالا..
_اینجا من میگم کی وقت استراحته کی کار.. هر موقع به وجودتون نیاز بشه باید حاضر باشین..
برای همین تمام وقت اینجا زندگی میکنین و عذر خواهی..؟! به اونجاش هم میرسیم..
تا فردا دیره و هرچه زودتر انجام بشه بهتره.

دیگه بریده بودم حاضر بودم همین الان این وقت شب تن لشم و از اینجا بندازم بیرون.
_درسته دفعه اول گیج بازی در آوردم و یه غلطی کردم و مثه خر توش موندم ولی بعدش میدونم چی توی اون قرارداد کوفـ..

نفس عمیقی میکشم و آرومتر و شمرده تر ادامه میدم..
_دقیقا ذکر شده تایم استراحت شبانه دوازده شب تا هفت صبح. من میتونم برای عذرخواهی اربابتون تا صبح صبر کنم اگر ایشون عجله دارن مشکل من نیست.

سگرمه های خاتون بیشتر از این توی هم نمیتونست بره و با اینکه به شدت اخمو بود ولی طرز نگاه و قیافش برام ناخوانا و مبهم بود.
_عذر خواهی اربابم؟! چرا همچین فکری به سرت زد.؟

میرم جلوتر و دامنم و میدم بالا با وجودی که دو سه ساعت از ضربه میگذره ولی پوست سفیدم قابلیت رسوا کننده گی بالایی داره و الان دو برابر شدت ضربه، هاله کبودی روش نقش بسته.

پام و کج میکنم و با نشون دادنش تو چشم هاش زل زده و زمزمه میکنم..
_برای اینکه ما یک مشت آدمیم که کنار هم کار و زندگی میکنیم. فکر میکنم دوره برده داری هم خیلی وقته منسوخ شده باشه، حداقل داخل ایران و حتی اگر حتی حیوونی ناخواسته بهمون برخورد کنه اونقدر انسانیت تو وجودمون باشه که به عمد بهش ضربه نزنیم چه برسه یه انسان.

بدون تلف کردن ثانیه ای وقت با وجود دردی که توی تنم پیچید به طرف کمد کوچیکی که گوشه ی اتاق بود پا تند میکنم.
ساکم و میکشم بیرون و میندازم روی تخت.. چند دست لباسم هنوز داخلش هست چون هیچ استفاده ای ازش نشده و فقط لوازم شخصیم و بی توجه میریزم توش.

_اول.. مواظب حرف زدنت باش.. دوم کی اینجا بهت توهین کرده یا زدت که تاریخ و برام شخم میزنی! سوم… میدونی که اجازه بیرون رفتن و نداری.

چشم روی هم میزارم و نفس عمیقی میکشم.. دلم می‌خواست اشک بریزم یا یکی رو بگیرم بزنم یا حداقل بتونم فریاد بکشم. احتیاج به یه جور تخلیه از نظر روانی داشتم انگار داشتم خفه میشدم.
گریه و فریاد اوج حقارت و کم آوردنم بود و میمردم هم انقدر خودم و کوچیک نمیکردم، و گزینه سوم.. هر چند زدن یک نفر رو برای خالی شدن حرص و عصبانیتم ترجیح میدادم ولی افراد مورد نظر در دسترس نبودن..

بغض صدام و قورت میدم و برمیگردم طرف خاتون و محکم میگم..
_شنیدم ناهید و بیرون کردید.. دقیقا چه کاری انجام داده منم قابلیتش و دارم.
بهتر بگم.. من به هیچ دردی نمیخورم. زبونم درازه.. آشپزی هم بلد نیستم.. تازگی کور هم شدم میخورم به از ما بهترون.. از همه بدتر اعتراض به انسانیت خودم رو هم دارم.
دو هفته اینجام، دوهفته دیگه رو به این دو هفته بدون حقوق میشه سربه سر کنید من گورمو از اینجا گم کنم.

صدای.. نه.. قاطع و سرد خاتون توی اتاق میپیچه و میخوره به فرق سرم و سست شده میشینم روی تخت.. خدایا چه غلطی کردم.. میگن از چاله در اومدی افتادی توی چاه! این قناته کاش چاه بود.

_سریع لباس بپوش بریم اونطرف وقت و هدر نده.
وقتی صدای باز و بسته شدن درو پشت سرم میشنوم قطره اشکی از گونه ام روون میشه و با باز شدن دوباره در محکم دستی روش میکشم.
_هی سامی چی میگفت این وقت شب؟ اخراج شدی؟! معلومه که شدی صدات و انداختی رو سرت فکر کردی میزاره بمونی..
همچین رفتار میکنی انگار خیلی از ما بهتری، دو روز رفتی عمارت همچین دماغت و کج میگیری فکر کردی قاپ رئیس و دزدیدی..
خیلی خوشگلتر از توروهم به هیچ جاش حساب نکرده. دور برداشتی سر خاتون داد میکشی.

سرم و به طرف سقف میگیرم و آهی میکشم..
این و کجای دلم جا بدم.. میشه خفش کنی!.. واقعا توان صبوری و رد کردن این مرحله و غول آخر امشب و ندارم بزارش راند بعدی خواهشا.

انگار دلش سوخت که دهنش و چفت و بست زد و افسار و انداخت گردنش و از اتاق کشیدش بیرون..
لباس فرم لعنتی رو با اکراه تنم میکنم و از اتاق میزنم بیرون.
خدا لعنتت کنه معینی پدر، پسر و تف تو روح رئیس بزرگ..
با زمزمه و دعای آخر شب میرم عمارت ببینم امشبم ختم به خیر میشه یا نه.

با دیدن مرد خونی روبه روم هرچیزی که فکر میکردم با اومدنم به عمارت میبینم و برام اتفاق میفته و براش خودم و حاضر کرده بودم به کل از ذهنم پاک میشه.
خودکار بدون حرفی پیش میرم و پیراهنش و کنار میزنم به وضوح رد چاقو روی پهلوش مشخص و تازه ست.

خاتون کنارم میاد و میگه..
_ببین کاری میتونی براش انجام بدی خونریزیش بند بیاد؟ تا دکتر برسه طول میکشه بیرون شهره.
اینکه توی فرم استخدام کذایی از مهارت هام پرستاری روهم نوشته بودم اینجا به کارشون اومده بود.
_لوازم میخوام.. کمک های اولیه و نخ و سوزن بخیه.

مرد لاغر اندام با جثه ای متوسط که نیمه هوشیار روی تخت خوابیده و بهم زل زده بود و بدنش مشخصا با خونی که از دست داده نسبتا سرد بود.
لازم نبود با سوال جواب چرا نبردینش بیمارستان یا درمونگاه خودمون و خسته کنم مطمئنأ بهتر از من میدونستن راه بیمارستان کدوم طرفه.

دقیقا ای بعد همه چی کنارم حاضر بود و نفهمیدم چطور مشغول تمیز کردن جای بریدگی و معاینه علائم حیاتیش شدم.. چیزی که همیشه موقع کار ناخودآگاه تمام حواس منو به خودش جمع میکرد و از بقیه اطرافم غافل میشدم.

اون شب متوجه نشدم با رفتن روی سر این مرد و درمانش چه آینده ای برام رقم میخوره شاید اگر میدونستم بهش دست نمیزدم یا هم به حکم انسانیت و قسم پزشکی که خورده بودم بازم پی همه چی رو به تنم میمالم و کمکش میکرد.
هر چی که بود اون شب گذشت و من و خاتون به روی هم نیاوردیم چه ها بینموم تو خونه باغ گذشت و چی گفتیم و شنیدیم.

فردای اون روز دیگه از اون مرد و اون اتاقی که تاحالا گذرم بهش نیفتاده بود خبری نشد و منم هر چند کنجکاو ولی زیپ دهنم و کشیدم و ترجیح دادم کر و کور و لال بمونم تا بتونم هر چه زودتر بساطم و جمع کنم و بزنم بچاک.

اما قبل رفتن دلم میخواست حتما یک چیز این مجموعه رو که بدجور روی دلم سنگینی کرده بود و به خودم جایزه بدم و حتما اینکارو میکردم و چه اهمیتی داشت توبیخ بشم. تا بفهمن البته اگر متوجه میشدن که شک دارم، من از اینجا زده بودم بیرون.

 

#آس…هامرز

عماد نگاه نگرانش و بهم میدوزه.. میدونه اینجور وقتا سگ میشم و به هیچ کسی رحم ندارم ولی امشب قصد نداشتم کسی رو بزنم.
فقط اولتیماتوم بود که خودشون و جمع و جور کنن وگرنه دفعه بعدی در کار نبود و خدا هم نمیتونست از چنگم بیرون بکشتشون.

رو به سه نفری که جلوم به صف و سر به زیر ایستادن عربده میکشم..
_یه مشت مفت خور علاف دور خودم جمع کردم.. فقط ادای آدما رو در میارن.
کسی که از پشت نارو بزنه از سگم پست تره.. فقط باد به گوشم برسونه کی داره برام سوسه میاد نفسش و قطع میکنم.

بلاخره بعد از چند دقیقه تهدید و ارعابشون برای اینکه دستشون بیاد با کی طرفن ردشون میکنم بیرون و رو به عماد میپرسم.
_از مخبر چه خبر؟..
_ردش کردیم اونطرف مرز..

سری تکون میدم و کمی آروم میشم و بلاخره خودم و میندازم روی مبل..
_بسپر امیر حواسش بهش باشه.. نمیخوام جنازه ش رو دستم بمونه.
مکثی میکنه و انگار دودله برای جواب که با نگاه ریزبینم در آخر دهن باز میکنه..
_اونشب دکتر و پیدا نکردم مجبوری خاتون با یکی از خدمه جمعش کردن.

با سری کج کرده یه وری نگاهش میکنم.
_خاتون و خدمه؟! عقلت و از دست دادی؟ کدوم گوری بود این مرتیکه مفنگی! هر چی خورجینش و پرتر میکنم انگار نعشگیش بیشتر میشه تا کاراییش.

با اومدن خاتون به سالن عصبانی برای جدی نگرفتن حرف هام سوالم و مستقیم از خودش میپرسم.
_کدوم خری رو آوردی رو سر خبرچینم؟!
هیچ وقت مستقیم از خدمه ها رو درگیر کارهام نکردم برای چی بدون اطلاع من سر خود کار انجام میدین.؟

خونسرد زل میزنه تو چشم هام و میگه..
_کی دیدی کاری رو بکنم که به ضررته؟.. خودت با محافظا بدو رفتی این بیچاره خونین و مالین اومد اینجا.. عماد گفت دکتر در دسترس نیست منم با سامی ترتیبش و دادیم. اگر وصله پینش نمیکردیم الان جنازه ش رو دستت مونده بود.

سامی؟.. سامی دیگه کدوم خری بود! خدایا من حتی نمیدونم تو خونم چه خبره کی میاد کی میره!
هر چند از اولم استخدام نوکر کلفتا با خاتون بود ولی دلیل نمیشد انقدر از رفت و آمد دم گوش خودم هم غافل بشم.
_بگو این پسره بیاد ببینمش..

نگاه تندی که عماد و خاتون رد و بدل کردن از چشمم دور نموند.
_امروز روز مرخصیش بود.
سری تکون میدم و لب هام و جمع میکنم.
_که اینطور.. اوکی..مرخصی.. باشه.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 30

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x