رمان از کفر من تا دین تو پارت ۱۱۷

4.6
(39)

 

 

 

زیر چشمی نگاهی به سروشی که هنوز برام تو قیافه است میندازم.

دور روز از زمانی که بهم اخطار داده میگذره و فقط در حد لزوم باهام هم کلام میشه و کم محله.

_این قراردادی که با صولتی داریم.؟

_خب!

_طاقه هارو باید تا ماه آینده بهش تحویل بدیم.

_مشکلش چیه؟

 

شونه ای بالا میندازه و با اخم و تخم گوشیش و روی میز تابی داده و میگه..

_یکی دوباری که باهاش صحبت کردم زیر زیرکی از سامانتا پرسیده.!

دست از نوشتن میکشم و کل حواسم و میدم بهش..

_یعنی چی؟ چه سوالایی!

فکری میگه..

_از چه وقت میشناسینش و از کی براتون کار میکنه و کس و کارش و میشناسین و این حرفا!؟

 

سروش نگاهی بهم میندازه که روی صورت خودم هم نقش بسته.

_نظر خودت چیه؟

_میگی ازش خوشش اومده؟

تک خنده ای میزنم و بلند میشم.

_این طایفه رو من میشناسم یه جور عجیبین دماغشون خیلی باد داره به دمبشون میگن دنبالمون نیا بو میدی بعد چشم فربد صولتی که چشم و چراغ خاندانه و تازه از فرنگستون اومده سامانتا رو بگیره؟

هاء.. چوب تو آستینش میکنن.

 

سروش اخمی تحویلم میده و شاکی میگه..

_سامانتا دختر بدی نیست.

_مگه گفتم هست؟!

کرکره پنجره رو با انگشت کنار زده و نگاهی به محوطه کارخونه میندازم.

_حرفم چیز دیگه ای.. اینا قوم کرد هستن خیلی رو ناموسشون حساسن برا همین خارج از قوم و قبیله خودشون دختر نمیدن اگرم دختر بگیرن که امکانش خیلی کمه.

 

سروش حدس و گمانش و به زبون میاره.

_پس پرس و جوی فربد برا چی؟

چشم از کارگرای داخل حیاط میگیرم و برمیگردم طرفش.

_نمیدونم.. شاید میخواد قانون شکنی کنه..

_توجه کردی چشم و ابروی سامانتا هم مشکی، قاطیشون بشه نمیشناسنش.

 

حرف سروش چیزی مثل یه شوک، منو تکون داده و به فکر برد. انگار یه تیکه پازل گم شده و ذهنم جای خالیش و پیدا نمیکرد و هیچ چیز دیگه ای باهاش همخونی نمیکرد.

_چت شد هامرز داری هسته اتم می‌شکافی؟!

_فکر کنم.

 

 

 

نمیدونم سروش به خاتون چی گفته اما هرچی که هست طبق معمول این چند روز بازم خاتون به استقبالم میاد و خبری از پری نیست.

_خسته نباشی هامرز جان..

_ممنون..

_چطوری خاتونی.. خوبی قربونت برم.؟

 

لبخند خاتون به سروش عمق بیشتری میگیره و این خواهر زاده همه کسه خاتونه.

_خدا نکنه جان دلم.. کی بشه سروسامون بگیری من یه نفس راحت بکشم.

کتمو در میارم و میگم..

_آره کی بشه از شرت راحت شیم.

_هوی.. من زنم بگیرم بازم دست اونو میگیرم هر روز اینجا پلاسم چی فکر کردین؟

 

چشمم و میچرخونم و باز خبری از پری نیست اینبار داره کفر منو در میاره چه معنی داره این قایم موشک بازیا؟!

رک و مستقیم میپرسم..

_سامانتا کو؟

خاتون نگاهی به سروش میندازه و میگه..

_تو آشپزخونه داره کمک میکنه.

_این آشپزخونه چقدر کار توش ریخته که هر سری کارهاش تموم شدنی نیست؟ نگو داره آشپزی میکنه که اینم باور پذیر نیست.

 

سروش چشم غره ای بهم میره و راهش و میگیره طرف سالن.

_چیه دلت واسش تنگ شده یا نگرانی دستپختش و بخوری؟

_میخوام ببینم اگر قرار بود خاتون کارها رو انجام بده پس سامانتا اینجا چیکار میکنه؟

موقع صبحانه و شام فقط خاتون و زیارت میکنیم انگاری اینجا خیلی هم کاری برای انجام دادن نیست.

 

صدام و بلندتر میکنم و رو به همشون طوری که دیگه حرفی نباشه بلند میگم..

_از فردا صبح سر موقع میاد کارخونه طبق روال قبل مفهوم بود؟

_بله قشنگ تفهیم شد حالا از رو منبر بیا پایین.

 

محلی به سروش نمیدم و از قیافه رنگ پریده خاتون خوشم نمیاد.

راه میفتم طرف آشپزخونه تا ببینم توش چه خبره.. این دختره هم منو عنتر خودش کرده دو روزه برا من رو میگیره!؟ منو سگ محل میکنه؟

خاتون صدا کنان پشت سرم راه میفته و میگه..

_هامرز کجا میری؟.. چیزی میخوای برات بیارم؟

_آس چته؟ بیا بگیر بشین دیگه!

 

راهم و ادامه میدم که خاتون باز میگه ..

_باشه از فردا میاد کارخونه چرا عصبانی میشی؟

چرا میخوان جلوم و بگیرن چیزی شده؟ یه جوری رفتار میکنن انگار میخوام دختره رو بخورمش.

هربار که برخوردی بینمون پیش میاد تا چند روز غیب میشه.. دو روزه ندیدمش..

 

 

 

یک قدم مونده به پیچ قدمم شل میشه و الان چی شد؟! دو روزه ندیدمش؟ چه مرگم شده!

به حق جهنم.. چه اهمیتی داره اصلا دیدنش!؟ یه دیوار کاذب بین منو آشپزخونه و من جلوش استپ کردم.

 

خاتون با تعجب نگاهم میکنه و میپرسه..

_حالت خوبه؟

قدمی به عقب برمیدارم و بدون جواب یا نگاهی برمیگردم طرف سالن.

نگاه اخمو سروش به منه و میدونم چهره منم به همون اندازه بلکم بیشتر توهم رفته.

_چته بشر؟ زده به سرت!

 

میشینم روبه روش و خیره میشم به میدون فوتبال تلویزیون.

_هامرز؟

نیم نگاهی بهش میندازم و نیشخندی رو لبشه.

_تا الان مثه سگ بودی چی شد پنچر شدی!

_قیافه نکره تو هر بلایی سر آدم میاره.

قهقهه بلندی میزنه و انگشت وسطش و برام بالا میاره… عوضی.

 

خاتون صدامون میکنه برا شام و پری رو سر میز میبینم و چشم هام بر خلاف ابروهای گره کردم، دقیق روش میچرخه و حتی نیم نگاهی هم خرجم نمیکنه دختره انتر.!

ببین کارم به کجا رسیده اینم واسه من قیافه میگیره.

سروش مثل همیشه سرخوش سلام بلند بالایی بهش میده و احوالش و میپرسه که جوابش از سلام زیر لبی که نصیب من شد هم گرمتر بود هم رساتر.

 

هنوز مشغول خوش و بش بودن و چهره من سرخ تر از قبل تو سکوت حرص میخوردم.

با دیدن سوپی که توش هویج های نارنجی شناور بودن بهانه ام جور میشه و اعصاب خرابم و با صدای شاکی و بلندم بیرون میریزم.

_این چیه این وسط؟ مگه نمیدونین من از هویج پخته بدم میاد.

توجهی به قیافه مبهوت پری نمیکنم.

هه.. پری دیگه چه کوفتی!؟ مگه اسم نداره این دختره!

 

خاتون با ظرف دیگه ای از راه میرسه و میزاره وسط میز.

_چرا جوش میاری مرد!.. بیا اینم سوپ مخصوص تو بدون اون سم مهلک.

هنوزم طلبکارم و سامانتا راهش و به طرف آشپزخونه میگیره و من شروع میکنم به کشیدن غذا و نگاه های خاتون و سروش و بی جواب میزارم.

_امروز کارخونه مشکلی که پیش نیومد؟

_نه.. این همیشه این شکلی و گوه ربطی به چیزی یا کسی هم نداره.

 

خاتون اخطار گونه اسم سروش و میبره و چرا خفه نمیشه.!

_هامرز جان سامانتا برای فردا مرخصی میخواد.

_نه..

_چرا کار خاصی که نداریم این بچه هم چند وقتی از خونه بیرون نرفته به مادرش هم سر نزده.

با دستمال دستی به دور لب هام میکشم و همراه با بلند شدنم میگم.

_قراره از فردا برگرده سرکار دیگه خوردن و خوابیدن بسه. مرخصی هم بعد اینکه همه از زیر کار در رفتناش و تسویه کرد، میره.

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 39

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x