رمان از کفر من تا دین تو پارت ۱۱۸

4.3
(45)

#سامی..سامانتا

 

چنان درش و کوبید انگار ارث باباش و بالا کشیدم!.. این آدم چند بعد شخصیتی داشت و من نمیدونم.

بدتر اینکه همشم جلوی من رونمایی میکرد. فرهاد بیچاره هم هنگ برمیگرده طرفم و شونه ای بالا میندازه.

 

مثلا خواستم بعد چند وقتی که نیومده بودم کارخونه، بابت حلقه ای که توی دست چپش جا خوش کرده بهش تبریک بگم و ازش شیرینی بخوام که این بخت النصر همچین اومد وسط سالن دادی کشید که انگار داشتیم کارخونش و آتیش میزدیم.

هر دو دمغ و پنچر شده سرمون و میندازیم پایین. این بیچاره نمیدونه خودم که میدونم اداها و بدخلقیاش برا منه که دلیلشم نمیدونم.

 

راهم و میکشم طرف اتاقم و میشینم جلو پنجره.. نزاشت برم دیدن مادرم حالا بگو از صبح گوش شیطون کر دارم اینجا مگس میپرونم چه کار مفیدی انجام دادم که نبودم بهت ضرر میرسوند.!؟

به من میگه خوردن و خوابیدن بسه!؟ شاید چون ازش بردم اینجور خورده تو پرش؟ یا خودِ پیشکشیش و که رد کردم کفری شده!

 

تقه ای به در میخوره و سروش میاد داخل..

_چطوری سمی جون؟

آهی میکشم و زل میزنم بهش..

_اوف نکن اینطوری جیگرم و کباب کردی که! آمپولات غرق شدن؟

_نه اتفاقا چندتاییش مونده میخوای!

نیشخندی میزنه و یکی از صندلی های مراجعه کننده ها رو برداشته میزاره روبه روم و چپه روش میشینه.

_چته؟

_هیچی..

_صدای داد و بیداد هامرز و منم شنیدم مشکل چی بود.

 

چشم هام و چرخی داده و شونه ای بالا میندازم..

_فکر کنم مشکل منم.. نمیدونم از صبح که باهم اومدیم کارخونه یا اصلا محل نمیده که بیشتر وقتا این مدلی بود اما حالا یه جوری بد نگاهم میکنه فکر میکنم باباش و کشتم.

یا باز یکی از عتیقه هاش شکسته افتاده گردنم خودم خبر ندارم.

 

لبخندی میزنه که به چشم هاش نمیرسه و جواب میده.

_درست میشه.. تقصیر تو نیست.. یعنی هستا اما همش نیست.

هر کس توی یه دوره از زندگیش به بحران خود درگیری میرسه که هیچکس جز خودش نمیتونه بهش کمک کنه اینم کم کم میفهمه کم آورده و آدم میشه.

هنوز داره خودش و به نفهمی میزنه اما کم کم براش جا میفته یعنی راهی نداره.

 

نگاه چپی بهش میندازم که خنده اش میگیره.

_الان خودت فهمیدی چی گفتی؟

چشمکی میزنه و از جا بلند میشه و میگه..

_درست میشه عزیزم.

 

اینم امروز یه چیزیش شده ها!

 

 

 

دفتر دستکم و جمع میکنم میرم طرف پارکینگ.. دم غروبه و اگر روشنایی نور افکن ها نباشه تقریبا تاریکه، که یکی از کارگرا بدو میاد طرفم..

_خانم دکتر.. خانم دکتر…

 

متعجب برمیگردم طرفش که نفس زنان دست رو زانو میزاره و میگه..

_خانم دکتر.. خدارو شکر نرفتین.. زنم دردش گرفته.

_زنت چی گرفته؟!

گوشه آستینم و میکشه و با عجله میگه..

_زنم حامله.. یهو دردش گرفت.

 

با دهان باز نگاهش میکنم و هنوز محکم به زمین چسبیدم.

_مگه اینجا زن حامله هم داریم؟!

همینجور اصرار داره دنبالش برم و امتناع میکنم و استرس این مرد به منم منتقل شده.

_ماهش زیاد نیست قرار بود از ماه بعد دیگه نیاد کارخونه اما نمیدونم چرا اینجوری شد! بیاین ترو خدا نکنه بمیرن؟

 

آستینم و از دستش بیرون میکشم که به ثانیه نکشیده صدای فریاد بلندی از چند قدمیم گوشم و کر میکنه و با گردش سرم به عقب صحنه ای شبیه فیلم های اکشن پیش چشمام با حرکت آهسته به نمایش در میاد و با پرتاب مشتش تو صورت مرد ناخودآگاه جیغ خفه ای میکشم و با دو دستم جلوی دهنم و میگیرم.

_مرتیکه دیوس و ک….. چه گوهی داری میخوری؟

 

مرد که با مشتی که بی هوا تو صورتش خورده پخش زمین شده بود هنوز به خودش نیومده یقه اش بین انگشت های هامرز مشت میشه و نیمه جون میکشش بالا. جثه اش در مقابل هامرز نصف بود.

_رئیس.. رئیس به خدا من کاریشون نکردم.

_به زور کجا میبردیش؟

 

چنان بدبخت و تکون میداد گفتم الان کمرش نصف میشه.

ناخوداگاه دست میزارم روی بازوش و سعی میکنم آرومش کنم.

_باشه باشه.. ولش کن داری خفش میکنی.. هامرز..

چشم های عصبانیتش برمیگرده طرفم و صورت قرمز و نفس تندش میترسونتم.

_چه چرتی میگفت؟

 

اصرار میکنم..

_اول ولش کن بدبختو.. زنش حامله دردش گرفته.

دست هاش و شل شده و بلاخره با دودلی رهاش میکنه. اما جلوم می ایسته..

_آره آقا.. به خدا دروغ نمیگم بریم نشونتون بدم.. اینا تو رختکن خانوماست.

دستی که هنوز روی بازوی هامرزه رو سریع برمیدارم و این مرد با کارها و نزدیکی هاش باعث شده خودم هم حد و مرزها رو از یاد ببرم.

 

بلاخره با همراهی هامرز میریم طرف رختکن و قبل از دیدن هر چیزی، صدای ناله های زنی به گوشمون میرسه و مرد سراسیمه خودش و داخل پرت میکنه.

 

 

آخه یه زن با شکمی که به سه ماهه ها میخوره و به گفته خودش در واقع آخرای هفت ماهگیشه توی این وقت غروب خارج از شهر اونم تو کارخونه ای که تقریبا همه پرسنلش رفتن چه غلطی میکنه!؟

 

میتونستم هزاران بار آرزو کنم که ای کاش این مرد دروغ گفته باشه اما با یه دلیل قانع شدم و خدارو شکر کردم.

اونم به خاطر جون خودش وگرنه با هامرزی طرف بودکه مطمئنأ اونو میکشت.

 

با عجله میام بیرون و دنبال هامرز میگردم که قدم زنان داره زمینش و متر میکنه.

دستکش های مخلوط خوناب و که هامرز با چندش نگاهشون میکنه از دستم درمیارم و عرق رو پیشونیم و با آستین پاک میکنم.

 

صدای فریاد های زن با توجه به صبوری که نشون میداد هر لحظه اوجش بیشتر میشد و قربون صدقه های مردش هم نمیتونست از شدتش کم کنه.

_وقتی نیست دهانه رحم باز شده و میترسم تا برسونیمش یه جایی وسط راه بچه به دنیا بیاد.

 

قیافه هامرز دیدنی بود.. فکر نمیکردم هیچ وقت نگاه ترسیده ای رو روی صورتش ببینم اما حالا..!؟

_میخواد همینجا بزاد؟!

_الان برات توضیح دادم.. اصلا چرا یه زن با شکم هفت ماهش باید سر کار بیاد؟! امکانات هم ندارم نمیدونم چه غلطی بکنم. بچه نارسه طرف هفت ماهشه.

_اورژانس زودتر از 35 دقیقه دیگه نمیرسه.

_فایده نداره دست رو دست بزاریم شاید هر دو تلف بشن.

_میتونی؟

_باید بتونم.

 

در حالی که میدوم طرف ساختمون اصلی و فریاد میکشم.

_آب گرم حاضر کنین. ملافه تمیزم میخوام.

صدای شاکی هامرز بلند میشه و اعصابش بدجور خرابه.

_لعنت به این شانس..

 

وسایل مورد نیازم و توی یک نایلون بزرگ جمع میکنم. در واقع هرچی دم دستم میاد و برمیدارم و با عجله خودم و میرسونم به رختکن.

هامرز نیستش اما ناله های زن بلندتر شدن و مرد بیچاره مضطرب و سراسیمه با صورتی خیس عرق و لب و دهن ورم کرده از ضربه شصت هامرز داره دنبال من میگرده.

_خانم دکتر دستم به دامنت زنم داره از دست میره.

_انشاا… که طوری نمیشه.

 

داخل میرم و کنارش روی فرشی که زیرش پهن کردیم زانو میزنم.

معاینه اش میکنم و دهانه رحم پنج سانت باز شده و از فریادهایی که میکشه فاصله دردهاش کمتر شده.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 45

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x