رمان از کفر من تا دین تو پارت ۱۱۹

4.6
(36)

ا

لبخند لرزونی به صورت خیس و سرخ از درد زن میزنم کمی آب به خوردش میدم تا گلوش و تر کنه.

_خانم دکتر بچم میمونه؟

از بس ناله و جیغ کشیده بود صداش خش داشت .

_این چه حرفی عزیزم، اول توکل کن به خدا منم هرکار از دستم بربیاد انجام میدم. بچه اولتونه؟

_بله..

 

دوباره لبخند امیدوار کننده ای به روی زن و شوهر دل نگرون که تنها امیدشون به منه میزنم اما زیر لب ذکر میگم و ته دلم میلرزه.

به صورت تئوری همه چی راحت بود اما کو تا یکی رو آماده بزارن جلوت تا هرچی خوندی رو روش پیاده کنی.

 

صدای مردونه ای از پشت در صدام میکنه. هامرز و همراه دوتا زن میبینم که میگه..

_این خانوما چند کیلومتری اینجا ساکنن گفتم بیان برای کمک.

_خیلی خوبه ممنون ازتون.

به دوتا زن که یکیش مسن تره امیدوار میشم به نظر چند شکم زاییده و میتونه دستیار خوبی باشه.

 

با اعتماد به نفس بهشون میگم دست هاشون و با مواد ضدعفونی بشورن و میفرستمشون داخل کنار زائو و از اون حالت شق و رقی که بودم درمیام و نقاب محکم بودنم از چهره میفته.

_حالت خوبه؟

رو به هامرزی که نگاهش روم سنگینه اعتراف میکنم.

_نه… میترسم.

_ترس طبیعی..

 

مینالم..

_یه جوری نگاهم میکنن که خودم و میبازم.

سیگاری بیرون میکشه و آتیش زده، پک عمیقی ازش میگیره.

_میخوای بریم خونه؟

_چی؟!..

خنده ناباوری میزنم و اشاره ای به رختکن میکنم.

_زنه هرلحظه میخواد بزاد بریم خونه.؟ حالت خوبه!

 

کام سنگین دیگه ای از سیگارش میگیره و خیره به بیابون روبه رو بی تفاوت میگه..

_وقتی کاری از دستت برنمیاد چه اینجا چه هرجا! چه فرقی میکنه؟

با دهن باز نگاهش میکنم و مثلا داشت راهکار میداد؟!

_مرسی بابا.. دیگه یه چیزایی که بارم هست کلا نیست و نابودم کردی.

 

سیگاری که به فیلتر رسیده رو میندازه زمین و در حالی که با نوک کفشش لهش میکنه میگه..

_خب برو تو اون اتاق و همون چیزایی که بهشون باور داری و بارته روش پیاده کن.

 

 

 

 

 

برای اولین بار برای هر دو، جیغ نوزادی که توی محوطه نساجی طنین میندازه و خنده به لب ها و صورت خسته اطرافیانش میاره.

نوزاد و تمیز میکنم و میزارم روی سینه مادرش.

اشک های مخلوط از درد و خوشحالی روی صورت سبزه و به شدت خسته اش روونه و زمزمه شکر خداش میتونه در این لحظه زیباترین شکوه بندگی دو بنده رو پیش چشم بیاره.

 

از دو خانمی که کمک حالم بودن تشکر میکنم و هیچی لذتبخش تر از زندگی بخشیدن و کمک به همنوع نیست.

پدر خانواده یکی درمیون دعام میکنه و میخواد هر مشکلی برام پیش اومد و به خودش بسپرم و مثل داداشم روش حساب کنم.

 

درهای آمبولانس که روی این خانواده کوچیک و نورس اما خوشبخت بسته میشه بار سنگین وظیفه انسانی و پزشکیم و وسط محوطه زمین میزارم و با خستگی کنار دیوار ولو میشینم.

_خسته نباشی..

_ممنون.

 

روی دوپا کنارم میشینه و مثل من زل میزنه به آسمون که از آسمون تهران شفافتره.

سکوت خوشایندی بود اگر کم کم خوابم نمی‌گرفت. خمیازه ای میکشم و میگم..

_امروز صبح ناشکری کردم.

_چرا حاج خانم؟

 

لبخندی به لحن مسخره اش میزنم.

_گفتم عجب آدمی، نزاشت برم دیدن مادرم از صبح یک نفرم نیومد در اتاقم و بزنه.. اومدنم چه فایده ای برات داشته.

اما میگن هیچ کار خدا بی حکمت نیست نمیگم اگر نبودم اتفاق بدی براشون میفتاد چون بازم خدایی بود، ولی باز بودنم بهتر از هیچی بود.

 

بلند میشه و دستش و دراز میکنه طرفم..

سری تاب میدم و این بشر آخرشم نفهمید که نفهمید.

خودم و تکونی میدم و بلند میشم که تلو تلویی میخورم و هامرز دست میندازه دور بازوم و با غرغر میکشونتم طرف ماشین.

_دماغش و بگیری نفسش در میره اونوفت برا من افه میاد. کلی دختر معطل این دستن.

_خودم میتونم راه بیام ولم کن. دستتم پیشکش هرکی طالبشه در ضمن کیفم و جا گذاشتم.

 

درو برام باز میکنه هلم میده داخل و خودشم کنارم میشینه

_دیگه دارم به این جمله ولم کن آلرژی میگیرم. کیفتم رو صندلی.

نرمی تشک ها جون میده برای خواب.

_فهمیدی ؟.. دختر بود.

_بله.. باباش داشت خودش و جر میداد از بس گفت یه دختر دارم شاه نداره وو این خزعبلات.

_تو چرا با دخترا لجی؟

 

نیشخندی میزنه و مرموز میگه..

_دخترا خیلیم خوبن البته نه همه وقت و هرجایی.

پوزخندی میزنم و میدونم منظورش چیه! البته فقط تو تخت.

 

 

خاتون با دهن باز نگاهش به منه..

_فکر کنم نزدیک سه کیلو بود. با اینکه هفت ماهه هم به دنیا اومد و خدارو شکر آمبولانس به موقع رسید اگر دوماه دیگه تو شکم مامانه میموند تا 4 کیلو هم میرفت.

_جدی جدی تو کارخونه یکی زائید؟

خمیازه بلند بالایی میکشم و دلم ضعف میره از گشنگی..

_نه داشتم شوخی میکردم آخه مگه کارخونه جای زائو و زایمانه.!

 

نفس حبس شده اش رو با راحتی بیرون میده و با ناامیدی به ورودی آشپزخونه نگاهی میندازه و به افسوس و شاکی میگه..

_خب خدارو شکر.. ولی یه ساعته من و دست انداختی! مگه من مسخره توام.؟

 

عین بادکنک بادم خالی میشه و پوکر فیس نگاه از خاتون و چشم غره ای که بهم میره، میگیرم و به هامرزی میدم که دست به سینه تکیه زده به دیوار آشپزخونه و با پوزخندی به قیافه منه درب و داغون خیره شده.

لب و لوچه ام آویزون میشه نامرد هیچ همراهی نکرد.

 

گردش چشم های هیزش روی دهنم و زبونی که دور لب های مردونه اش میکشه باعث میشه لرزی به تنم بشینه و با دست بکوبم تو پیشونیم.. ترو خدا ببین دور منو کیا گرفتن.

خاتون از صدای ضربه متعجب برمیگرده طرفمون که هامرز با نیشخندی میگه..

_محکمتر بزن شاید فرجی شد.

 

عصبانی از هرچیز منحرفی که تو ذهنش میچرخه با ناراحتی میگم..

_برا من شاید فایده داشته باشه ولی وای به حال کسایی که کلا بالا خونه شونو اجاره داده باشن و با پُتک هم فرج به کارشون نیاد.

هرچند بعد اون زیرزمین و ماجراهایی که به وجود اومد دیگه متوسل به زور و نقض حریم شخصیم نشد اما در تحمیل خودش مثل نمونه استخر کم نمیزاشت.

 

خاتون چشم ریز کرده از حرفی که به هامرز زدم مشکوک دوتامون و نگاه میکنه.

حق داشت، بحث ها و کل‌کل های ما هیچ وقت تماشاچی نداشت و معمولا یه خدمتکار در این حد از خط قرمزش در مقابل کارفرماش عبور نمیکرد.

 

من خودمم بیشتر وقت ها از رابطه بینمون سردر نمیارم.

نه مثل دیشب که عملا بهم گفت اینجا بیکار و علاف میخورم و میخوابم و کم مونده بود با اخم هاش یک دست کتک هم بزنم، نه به امروز و ماجراهای کارخونه که هر حسی رو از نگاهش به خودم دریافت میکردم الا نفرت.!

 

ذهنم مغشوش بود و مثل یک انباری با توده ای از نظرات واهی و مشکلات درهم پیچیده منو کلافه و سردرگم کرده بود.

فردا یه زنگ به مریم بزنم ببینم در بابت خونه چیکار تونست برام انجام بده!.

 

 

 

با تکونی که خاتون بهم میده مات نگاهش میکنم. متعجب میپرسه..

_حالت خوبه؟

_آره خوبم.

_پس چرا صدات میکنیم جواب نمیدی!

_نشنیدم عذر میخوام. چیزی شده!

 

برمیگرده سر اجاقش و میگه..

_هامرز گفت براش قهوه ببری.

ناله کنان سرم و میزارم روی میز..

_نههههههه… کی حال داره پاشه.. بعد قهوه دم کنه دوباره بالا هم ببره.. خیر سرم امروز من زائو زائوندم.

یه دختر سه کیلویی تقدیم ننه باباش کردم. لیاقت من بیشتر از این حرفاست.. چرا کسی من و درک نمیکنه؟!

 

با سکوت خاتون چشم باز میکنم که با خونسردی میگه..

_نوحه ات تموم شد؟ حالا پاشو زاینده زائو..

_ای خداااااا.. چرا هیچکی منو جدی نمیگیره.

_تکون بخور تا دوباره نیومده پایین خودش خیلی جدی بگیرت.

 

فایده نداشت به قول خاتون تکونی به خودم میدم و بلاخره با غرغرهای زیر لبی که مخاطبش مشخص نیست قهوه رو روبه راه میکنم.

_خاتون شام کی حاضر میشه؟ من بدجور ضعف کردم.

_حاضره.. تو اینو ببر براش منم یه زنگ به سروش بزنم ببینم کجا مونده.

 

فنجونی هم برا خودم میریزم تا احساس کسالتم و برطرف کنه و میزارمش رو میز.

تقه ای به در میزنم و با فرمانش میرم داخل.

با همون لباس های بیرونش روی کاناپه دراز کشیده و چشم هاش و بسته.

_قهوه آوردم.

روی میز جلوش میزارم که موقع بلند شدن چشمم به اسمی که روی سر برگ به نظر یک قرارداد میاد، میافته.

صولتی!؟

شهر به این بزرگی این چرا باید عهد بیاد دم گوش من آخه..

_به چی خیره شدی؟

 

این کی بلند شد؟

_هی.. هیچی..

_میشناسیش؟

متعجب نگاهش میکنم و چیزی نمیگم.

_از سروش در موردت پرس و جو میکرده.

 

نمیدونم تو صورتم چرا ترس و استیصال و ندید که با پوزخندی گفت.

_به دلت صابون نزن.. مراوده با این قماش آدما فقط سرخورده ات میکنه و به هیچ جایی نمیرسی.

 

جلوی پوزخندم و میگیرم و میپرسم.

_چطور.. به نظر بی آزار میرسه

تک ابرویی بالا میندازه و با پوزخندی میگه..

_اره خب همون اول گاز نگرفته..!

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 36

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x