رمان از کفر من تا دین تو پارت ۱۴۱

4.8
(32)

 

 

 

 

 

بین سکوت و خودخوری هام چند لقمه ای هم روونه شکم گشنه و بیچاره ام کردم و بی حواس به حرکات فرز فهیمه خیره بودم.

_فهیمه خانم میشه یه زنگ بزنین به آقاتون بپرسین کی میان؟

 

متعجب برمیگرده طرفم..

_مگه قراره بیاد؟ بعدم به شما چه!

لب هام و ابروهام متضاد باهم حالت میگیرن و گیج از حالت خصمانه ای که میگیره میگم..

_نباید بیاد! پس به کی چه؟ اصلا بده خودم بهش زنگ بزنم.

 

قدمی به طرفم میاد و نگاهش و روم زوم میکنه.

_تو چه صنمی با آقای من داری؟ حواست و جمع کن دختره حالا مهمون آقا هم هستی باش اما دفعه آخرته حرف آقامون و میزنی.

سری کج میکنم و با استیصال آهی میکشم.

_آخرش کدوم به کدوم شد! اصلا تو چندتا آقا داری؟

دستاش و میزنه به پهلو با یه جور افتخار عجیبی میگه..

_آقای ما یدونه ست.. اما این آقا هم خیلی آقاست.

 

با کف دست میکوبم تو صورتم و سرم و میزارم روی میز و از همون زیر میگم..

_آخه من و به آقای تو چه.. من زیر همین یکی خودم زاییدم.

سرم و بالا میگیرم و موهای شونه ندیده دورم و با دست عقب میکشم و مینالم..

_بیا از این آقا بکش بیرون خب.. زنگ بزن به آقای من بگو میخوام برم.. وای خدا دارم دیوونه میشم.

زیر لب نمیدونم چه غرغری میکنه..

_آقای ما..! چه غلطا سریع پسر خاله میشن.

 

بلاخره دست تو کیفش میکنه و یه نوکیای قدیمی در میاره و شروع میکنه به تماس گرفتن.

اما وقت صحبت نگاه عاقل اندر سفیهی بهم میندازه و روشو ازم میگیره هرچند حرفاش و جسته گریخته میشنیدم.

_سلام آقا.. راستش این مهمونتون..

نه هنوز اینجاست.. فقط یه جوریه! دیوونه ست؟

 

چشم غره ای به پشتش میرم که ادامه میده..

_چشم.. چشم.. باشه حواسم هست.

_فهیمه خانم..

صداش میکنم که برمیگرده طرفم و نگاهش از همون اولی که دیدم تا الان صدوهشتاد درجه فرق کرده انگار حالا داره احترام بیشتری تو ذهنش بهم میزاره که از چشماش زده بیرون.

_بپرس گوشی و..

_قطع کردن خانوم جون..

 

دهن بازم و میبندم و میخوام یه چیزی رو بکوبم تو سرش.. از کی برای یه تماس منو مچل کرده حالا تنها چیزی که بین صحبت هاش نگفت همین حرفای من بود.

_آقا گفتن نهار بخورین تا بیان.

_هه.. آقاتون به گور هف…

با قدمی به جلو چنان نگاهی روونم میکنه که زبونم ادامش و برای حفظ سلامتم خود به خود سانسور میکنه.

_خودم و همه کسم خندیدم.

 

 

اوه مردم چه ارقی روی آقاشون یا بهتر بگم آقاهاشون دارن!؟

امروز از هرچی آقا بیزار شدم.

اون نهارش و درست کرد و سرو سامونی به آشپزخونه داد، منم مثه برگ چغندر همونجا میخ به صندلی نشستم و از حجم فکرهای درهم و برهم سردرد گرفتم. امیداورم کیف و گوشیم و هامرز برداشته.

 

دیشب چه جوری با این لباسا جلوی چشماش جولون دادم. وای..این شورت توری و مشکی که این زیر پامه رو بگو.. عملا انگار نبود.

با فکر به وضعیت فجیع دیشبم میخواستم سرم و بکوبم به میز تا کمی فراموشی بگیرم.

این بشر بیشتر از اینکه دوست داشته باشه دشمن داره. اون پسره عوضی که پای منو به درگیریش با هامرز کشوند و مسبب همه ی این اتفاقا بود!

 

یا قبل تر از اون، منه احمقی که خر شدم و به هوای دو روز مرخصی تن دادم به خواسته اش!؟

چرا یه حس بدی نسبت به دیشب دارم کلا شب خوبی نبود اما حس دلشوره یا استرسی که اعصابم و خورد کرده آرامشم و گرفته و اینکه شاید دیشب تو دیشب باقی نمونه و هنوز پس لرزه هاش ادامه داشته باشه.

من به حس هام ایمان دارم و و چه بد که همیشه هم بد هاش نصیبم میشه.

 

و اون دختره ی نچسب .. به نظر از همه جهت اوکی بود. هامرز و باباشم که کشته مرده هم بودن!

آذر و آزاده هم از صمیمیت این دوتا و رفت و آمدش به عمارت میگفتن.

_چیه خانوم جان ایجور زل زل منو نگاه میکنین!؟

_ میگم فهیمه خانم شما احیاناً یه دست لباس اضافه اینجا نداری؟

 

نگاهش روی رخت و لباسش میشینه..

_مگه لباسام چشه!

_نه منظورم اینه.. برای خودم میخوام.

اینبار یه دور منو از زیر نگاهش رد میکنه و از چیزی که میبینه انگار خوشش نمیاد که اخمی رو چهره اش میشینه.

هر آدم کودنی متوجه میشد لباس های تنم مردونه ست.

_قبل اینا چی تنتون بود؟ کثیفه بدین بندازم ماشین.

 

چیزایی که از دیشب جسته گریخته یادم اومده بود میگفت لباس بیچاره به دیار باقی شتافته.

_نه خب.. یه جوری کثیف شدن قابل شستن دیگه نیستن.

_نه خانوم جان من اینجا لباس اضافه ندارم. آقامون دوست نداره اینجا لباس عوض کنم یا..

نامحسوس چشم غره ای طرفم میره..

_یا به کسی بدم.

 

ای قربون آقاتون بشی تو..

تو روخدا ببینا، اینم واسه من قیافه میگیره..خدا لعنتت کنه هامرز من و تو چه فلاکتی انداختی یه شورت تنم مال خودمه که عملا کارایی نداره.

 

 

 

چشمم به ساعت خشک شد اما از هامرز خبری نشد. حتی یه تلفن هم نداشتم چه مسخره ولی واقعیت این بود من شماره هامرز روهم نداشتم.

از یه طرف استرس و خجالت رویارویی باهاش داشت منو میکشت از یه طرف این بلاتکلیفی و لنگ در هوا بودن توی این جای ناشناس و غریبه..

حالا نه اینکه عمارت ارث پدریم بود ولی حداقل چند ماهی زیر سقفش زندگی کرده بودم.

 

نهار و تنهایی توی پذیرایی خوردم چون فهیمه خانم رفته بود هرچند با بودنش هم از چشماش تیرو ترکش پرتاب میشد و به نظر افتخار همراهی نمی‌داد.

صدای رعد و برقی که چندباره بلند شد منو به طرف پنجره سراسری رو به شهر کشوند.

بعدظهر دلگیری بود مخصوصا که آخر هفته هم بدترش کرده بود.

 

از بیکاری و استرس خونه رو دو دوری بالا پایین کرده بودم و یه حیاط خلوت پشت خونه درست مثل اونایی که تو کتاب قصه هاست از وسط پنت هاوس سر درآورده بود پیش چشمم نشست. این بشر نمیزاشت به خودش بد بگذره.

با اینکه هوا خنکتر از اون چیزی بود که بخوای بری بیرون اما صد برابر از توی خونه موندن، مخصوصا اون اتاق خوابی که انگار مهمون زیاد به خودش دیده و دیگه توش پا نزاشتم، بود.

 

خودم و بغل میکنم و زیر آلاچیق روی نیمکت منبت کاری که وسط حیاط، کنار حوض آبی گذاشته شده میشینم از سردیش لرزی به تنم میفته اما حسش و دوست دارم.

احساس میکنم از داخل گُر گرفتم و میسوزم و این حالم ربطی به امروز و دیروز نداشت.

دروغ چرا دلم گرفته بود.. نفسی تازه میکنم و بخار کمی ازش بیرون میزنه شاید برای اولین بار دلم یه نخ سیگار خواست به نظر درمون دله که مردم ازش دست نمیکشن.

 

اما چاره ی درد من بارون و حوض و سیگار نبود. بعضی وقتا صدای بغض داری توی گوشم میپیچه که از ته دل نفرینم میکنه “بترس از روزی که دلت براش بلرزه اما نه تو نه دلت براش ارزش نداشته باشین”

انگار گیرا بود و گرفت..

چرا باید بند دلم و به مردی مثل اون میدادم که هیچ حد و مرزی توی روابطش با زن ها نداشت؟

هر بار یه چشمه از هنرهاش و به چشم میدیدم و خودم و عقب میکشیدم و صبوری میکردم.

 

اما وقتی به خودم میومدم که در عمل یه قدم بهش نزدیکتر شدم و باز یه زخم کاریتر از قبلی به قلب و احساسم میزد.

هرجور با خودم حساب میکنم نمیدونم اون همه نفرت و حتی ترس چطور میتونه احساس لطیف دوست داشتن و به بار بنشونه، باز نمیتونم جوابی براش پیدا کنم.

انگار دافعه، جاذبه ی بیشتری داشت.

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 32

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x