رمان از کفر من تا دین تو پارت ۱۴۳

4
(43)

 

 

 

 

چشمم روی دست هاش زوم میشه و هر دوش مثل هم.!

به نظر پیوسته و با شدت به چیزی ضربه زده.

_میشه بگین چه خبره؟.. از صبح که نبودین حالا هم رفتارتون اینه!

 

برمیگرده طرفم و مثل خودم دست به سینه تکیه میده به کابینتا..

_چته؟ صبح که از اینجا زدم بیرون اول شخص بودم و حالا دوتا میبینیم؟

تک خندی میزنم و بی توجه به قسمت دوم سؤالش میگم..

_تازه میگین چته!.. اصلا شنیدین چی گفتم؟ شما که رفته بودین عمارت چرا منو نبردین!

پوزخندی میزنه و با کنایه میگه..

_نرفتم..

_پس چرا لباسای صبح تنتون نیست؟

 

ابرویی بالا میندازه و بلاخره صورتش کمی از اون خشکی و سردی غیر قابل تحمل خارج شد.

_جدی! دیگه روی چه چیزای من زوم میکنی؟

_اگر خوشحالتون میکنه دستاتونم دیدم و جوابمو ندادین!

 

باز برمیگرده به مود قبلیش و لیوانش و پر چایی میکنه و همونجا میشینه سر میز..

_واگیر نداره.. به تو که نخورد نگران نباش.

اوه پس همین به تریج و قبای آقا برخورده!؟

چی میگفتم اینکه لمس تو اونقدری که باید دیگه باعث آزارم نمیشد اما تمام مدت با فکر به لمس دختری که شاید شادان باشه نمیتونم نزدیکی و حرارت دست هات و تحمل کنم؟

 

خودم و از تک و تا نمیندازم..

_هر کی ندونه فکر میکنه من را به را ور دل شمام .. از کی تا حالا من باهاتون انقدر ندار شدم که خودتون و در مقابل لمسم محق میدونین..! مگه چی بین یک کارفرما و خدمه عوض شده؟

 

نمیدونم چی گفتم و به چی فکر کرد اما چشم هاش برق خطرناکی میزنه و روی تنم بالا پایین میشه و حتی مشت شدن انگشت هاشم دور لیوان میبینم.

این بهم یادآوری میکنه من با سری برهنه و لباس های اون توی تنم دارم جلوش جولون میدم و سرخوش بلبل زبونی میکنم.

_نکنه شبا فراموشی میگیری! به نظر که دیشب خیلی باهم ندار شده بودیم!

میخوای تک تک لحظه های فراموش نشدنیش و برات یادآوری کنم.

 

از خشمه یا خجالت اما احساس میکنم گونه هام سرخ میشه و لباساش که همینجوری تنم نشدن، لعنت به این تیکه که کامل یادم نمیاد چه غلطی کردم.

_راست میگین شما مسخره ام نکنین کی بکنه! شما هم انگار فراموشی گرفتین!

یا شایدم دارین به خودتون افتخار میکنین که دیشب به خاطرتون رفقای عزیزتر از جانتان چه بلایی سرم آوردن!

حالا هم برای اوضاعی که خودتون باعث و بانیش هستین بهم تیکه نندازین.

میبینین اوضاع منو!.. هیچی ندارم حتی یه تیکه لباس.. به نظر نمیومد تو بساطت شماهم شال یا روسری پیدا بشه..

کیف و گوشی ام مونده تو اون خرابشده.

 

 

 

 

 

این همه گفتم و هنوز حرصم خالی نشده اما کو ذره ای عکس العمل! بی خیال لیوانش و بالا برد و با چاشنی بیسکوئیت قلپی خورد.

_ میخوام برم عمارت..

خونسرد میگه..

_فعلا نمیشه.

_یعنی چی چرا نمیشه.

_ یه مقدار بنایی داره ساختمون..

 

متعجب از حرفش که شک دارم راست باشه زمزمه میکنم..

_تا دیروز خبری نبود. چی شده!

افتخار جواب و نمیده و کلافه میشم از بی تفاوتیش..

صورتم و جمع میکنم و چی میشه یه فحش نون و آبدار بهش بدم.!

 

چاییش و در کمال خونسردی تموم میکنه و آرامشی که داره یه جورایی نگرانم میکنه این مرد تا نخواد، کسی نمیتونه بفهمه تو کلش چی میگذره و با همه قد بازی هام یا علاقه بی سر سامونی که بهش دارم.. اما دروغ چرا منو میرسونه.

انگار یه چیزی ورای این کل کل ها و روزمرگی پس نگاهش نشسته. یه انتظار چیزی مثل رسیدن به!

 

پوزخند خبیثش از چه فکری اما میشینه تو اون صورت شش تیغش..

_میدونی چیه سامانتا .. آدم بعضی وقت ها بیخودی خودش و به آب و آتیش میزنه تا به چیزی که میخواد برسه.

ولی کافی حوصله به خرج بدی و صبر کنی.. صبر کنی و بازم صبر کنی.. حتی اگه یکم زیادی طول بکشه.

اما ارزششو داره چون کائنات بلاخره تو رو به مقصودت میرسونه.. همه چی جوری باهم جفت و جور میشه که خودت حظ میکنی.

طوری که کافی دست دراز کنی و بگیری تو مشتت.

 

همزمان دستش و که طرفم گرفته رو مشت میکنه، اما نگاهش هنوز خیره به منه..

احساس میکنم بین انگشت هاش دارم له میشم و نفس کم میارم.. یقه پیراهن و کمی از خودم فاصله میدم.

شاید به نظر هرکس تعبیر عاشقانه ای توی این حرکت پیدا بشه، بدست آوردن! اما چرا شبیه شکارچی ها به صیدش زل زده!

چیزی که مشخصه تو این لحظه فقط آتیش که از چشم های این مرد بیرون میاد و چرا فکر میکنم چیزی که کائنات دم دستش گذاشتن و حالا وسط مشتش اسیر شده منم!؟

 

با دیدن صورتم به حتم شوک و تعجبی که نشسته روش و میبینه که عقب میشینه و انگار هیچ اتفاقی نیافتاده میگه..

_گفتی غذا هست.. تا من میام گرمش کن.

در ضمن فعلا چند روزی همینجا میمونی لوازمی که احتیاج داری لیست کن بیارم یا بسپرم بخرن.

 

 

 

 

قبل اینکه از کنارم رد بشه جلوش و میگیرم.

_مفاد قراردادتون و نگاه کنین بد نیست.. میبینین که ننوشته غلام حلقه به گوش تا هرجا دلتون میخواد افسارش و بکشین. یه مدت انگار بدجور به مزاجتون ساخته امر و نهی کردن!

در ضمن تاریخشم یه نگاه بندازین، فکر نمیکنم چیزی به آخرش مونده باشه که احتیاج به وسایل و جابه جایی داشته باشم که شما بخواین برام فراهمشون کنین.

اگر قرار بود زیر حرف زور یا خرج پسرایی مثل شما برم الان تو یکی هم تل همینجا داشتم زندگی میکردم.

در ضمن خوشحال میشم گوشیم و داشته باشم میارینش برام؟

یا آدرس بدین خودم برم دنبالش.

 

 

دیگه نموندم ببینم چیکار میکنه یا چی میگه میرم داخل و از تو یخچال غذای ظهر و در میارم و میزارم روی گاز و تا وقتی صدای قدم هاش و که کمی طول کشید تا حرکت کنه، نشنیدم رو برگردوندم.

موهام و دسته میکنم و با یه چاپستیک روی سرم جمع میکنم. انقدر که این مرد دارو ندار من و دیده بود این موها از بورس افتاده و عادی شده بود.

غذا رو میکشم و میزارم روی میز و خودم هم راهی کاناپه روبه روی تلویزیون میشم و زل میزنم به تصویر سیاهش.

نه اشتهایی داشتم نه دلم دیدن دوباره این مرد و می‌خواست.

 

سرو صدایی که از آشپزخونه به گوش میرسه یعنی خدارو شکر به دور از بعضی آزارهایی ریزی که اولا داشت فعلا دور منو خط کشیده.

چند دقیقه بعد قدم هاش روی پارکت اکو میشه و در آخر مفتخر میشم خودش و ببینم.

لباس راحتی که پوشیده با اینکه شوکه ام میکنه اما به رو نمیارم و بلند شده تا تفاوت قدی فاحشی که داریم تا حدودی جبران بشه و دست خودم نیست اگر لحن غریبه وار تر از هر وقتی.

_اگر زحمتی نیست یه ماشین برام بگیرین.

_ جایی تشریف میبرین؟

 

تو صورتش پلک میزنم و چی تو سرته مرد!

_با اجازتون دیگه مهمونی بسه اول میرم عمارت برای جمع کردن وسایلم.

حقوق این ماه روهم بزارین به حساب کوتاهی هایی که عمدا یا سهواً انجام دادم تا شما هم ضرر نکنید.

قبل اینکه سرش و بندازه پایین کج شدن گوشه ی لبش و دیدم و دستی که از جیب شلوار گرم کنش هست و در میاره و گوشه ابروش و میخارونه.

_اجازه ماهم دست شماست اما..

 

سرش و بالا میاره و با ژست راحتی روبه روم می ایسته.

_فقط عمارت و کلا تخلیه کردم کسی توش نیست این از عمارت و البته قرارداد..

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 43

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x