رمان از کفر من تا دین تو پارت ۱۴۴

4.8
(38)

 

 

مکثی میکنه که ازش خوشم نمیاد.

_قراردادی در کار نیست سامانتا.. یا بهتر بگم اون چیزی که تو فکر میکنی نیست.

تنها نگاهش میکنم چون هیچی از حرف هاش و متوجه نمیشم.

دستش و که از جیبش بیرون میاره دوباره زخم های قرمز و خونمرده اش نمایان میشه و اینبار چیزی کف دستشه.

_بهتره بشینی سامانتا..

 

و قبل من خودش رو کاناپه روبه روم میشینه و گوشی رو میزاره جلوش روی میز وسط.

دوباره اشاره ای به ایستادنم میره و اتوماتیک باسنم فرود میاد.

_خب این از گوشی که نگرانش بودی تا اینجای قضیه که مشکلی نیست؟

قراردادم که گفتم اصلا منتفی فقط میخواستم چند ماهی از چشم معینی دور باشی و حالا بماند..

میدونی خودمم چندان دل خوشی ازش نداشتم توهم که بهانه دستم دادی تا پوزه شو به خاک بمالم…از این بگذریم.

 

دست هاش و تو هم گره میکنه و چشم من روی گوشی و دست هاش میچرخه.

انگار نگاه کنجکاوم و طاقت نمیاره که خودشم چشمش و بهشون میدوزه..

_بعضی اوقات کلاس های تعلیم و تربیت داریم که اونم مشکلات خودش و داره..

بلاخره مردم باید یاد بگیرن به داشته های دیگرون چشم طمع نداشته باشن هرچقدر که صاحب مال یه آدم عوضی باشه اما مال ماله و بیخ ریش صاحابش.

_کلاست با اون مرد پرنده بود!

 

سوالم پرسشی نبود مطمئن بودم.

کف دست هاش و روی رون پاهاش میکشه و چشمک جذابی بهم میزنه.

_آفرین من به آی کیوت ایمان دارم خانم دکتر. حیف شاهین نیست! بیشتر شبیه لاشخوراست افخم.. اما بگذریم درسش و خوب یاد گرفت .

کجا بودم؟

 

زمزمه میکنم..

_قراردادی که وجود نداشت و معینی!

_درسته و چون تو عمارت کسی نیست و این وقت شب با این سرو وضع جالب نیست دوره بیفتی تو خیابونا پیشنهادم اینه تا صبح صبر کنی و اگر بازم دلت خواست جایی بری خودم میرسونمت هرجا خواستی.

_دروغ میگی..

_جان!؟

_باور نمیکنم به همین راحتی ها باشه!..

 

لب هاش و تابی میده و باز اون چیز ته نگاهش و اون حس بدی که ازش میگیرم.

_هیچی راحت نیست دخترجون.. اما باید براش وقت بزاری صبرو حوصله کنی اونوقته که..

گفتم بهت دست دراز میکنی و برمیداریش.

 

چند دقیقه ای هست که شب بخیرش و گفته و رفته، البته با پیشکش کردن اتاق مهمان بغل اتاق خودش.

اما درآخر با خباثت اضافه کرد تختش خیلی نرمه و به اندازه کافی برای دو نفر جادار هست.

 

 

 

ا

حتی این شوخی دم دستی و حواس پرت کنش هم نتونست منو از کوره در ببره.

که هر وقت دیگه ای بود مطمئنأ باز بهش میپریدم اما حالا میدونم چیزهایی خیلی مهمتر در جریانه که فکرم و مشغول کرده.

 

نگاهم و از شیشه و بارونی که دوباره با شدت بیشتری شروع شده میگیرم و گوشی که روی میز وسط دست نخورده مونده رو برمیدارم.

گوشه ی کاناپه کز میکنم و دلم نمیخواد از هیچکدوم از اتاقا و تخت های پیشنهادی استفاده کنم.

دکمه گوشی رو که میزنم با دیدن تعداد زنگ ها و پیام ها شوکه میشم.

 

آخه سابقه نداشت! اول، کسی رو نداشتم.. دوم، برای یک روز بی خبری و این همه خبرگیری!

چندتایی تماس از سروش و بیشترش مربوط به مریم بود که از امروز صبح زود شروع و تا همین بعدظهر هم ادامه داشت.

 

اول پیامک های مریم و باز میکنم و چشم هام میخ صفحه، نوشته هارو رد میکنه.

_سامی کجایی جواب بده..

_دختره ی عوضی گوشی رو بردار..

_سامانتا مردی مگه.. تو کی هستی؟

_باید میفهمیدم داری یه غلطی میکنی..

وو

وووو

ووووو

 

و در آخرین پیام که ضربه کاری رو وارد میکنه.

_باشه سامانتا جواب نده میدونم چون جوابی نداری اما رسم رفاقت این نبود.

این همه سال احمقانه مثل یه دلقک منو کنار خودت داشتی و تمام زیر و بم زندگیم و از بر بودی اما خودت!.

امیدوارم با فک و فامیلت خوش باشی و دیگه یادم نکنی.

 

گیج و شوکه نمیتونم موقعیت و تحلیل کنم چه خبر شده؟!

بی توجه به ساعت و شب با مریم تماس میگیرم و انگار اینبار اونه که داره تلافی بی جواب موندن تماس هاش و میگیره اما نمیتونم بی خیال قضیه بشم و برای بار سوم بلاخره صدای گرفته و خشدارش توی گوشی میپیچه.

_چیکار داری؟

_مریم!.. چی شده؟

 

فین فینیش و صدای تو دماغیش میگه به احتمال نود درصد گریه کرده.

_مریم؟ ما اینجا فقط یه گاو داریم مریم کیه!

تا جایی که صدام باعث بیدار نشدن هامرز نشه، بالا میبرمش بهش میتوپم..

_این مضخرفات چیه!؟ این پیاما و زنگا چه معنی میده!

_هاها.. مضخرف!.. آره خب حالا هم بزن زیرش بگو همش دروغه بگو.. کی از من ساده لوحتر هرچی بگی باور میکنم.

 

 

 

 

انگار دوباره چشمه اشکش فعال میشه که بغض صداش اعصابم و بهم میریزه..

_حتی آدم حسابم نکردی تا جوابم و بدی.

_مریم جان به خدا نمیدونم از چی صحبت میکنی! به والله من اصلا گوشیم دستم نبوده همین الان پیام و زنگ هات و دیدم.

_باشه تو راست میگی از چیزی هم خبر نداری.. فقط بهم بگو اونی که توی صفحات مجازی عکساش پر شده تو نیستی!؟

 

نفس..! نفس نمیرسه و خلاء ریه هامو پر میکنه و لب هام برای هر هوایی مثل ماهی باز و بسته میشه.

اینستا..

تلگرام..

واتساپ..

ووووو

چند ساله همه رو بوسیدم.. گذاشتم کنارِ اون پیج بسته شده چند هزار کایی متروکه.

ترس از دیده شدن باعث شد چشم روی همه چی ببندم و تارک دنیا بشم اما حالا..

عمق فاجعه که میگن یعنی همین!؟

 

انگار سرمای حیاط ارتباط مستقیمی با جمله مریم داشت و غدد گلوم و متورم کرده تا برای قورت دادن آب دهنم هم دچار مشکل بشم و چه سخت شده همین حرکت ساده.

دستای عرق کرده مو روی رو شلوارم، نه شلوار هم مال من نیست مثل چیزایی خیلی چیزای دیگه، بهر حال این خیسی چندش و باهاش پاک میکنم اصلا چه اهمیتی داره!

وای مخم داره هنگ میکنه..

 

به گوشی زیر پام زل میزنم.. کی از دستم افتاد! انگار مرگ و زندگیم بسته به اون صفحه تخت و سیاهه..

از جا بلند میشم مضطرب دور خودم چرخی میزنم حواسم و پرت نقاشی سبک رئالیسم روی دیوار میکنم.

پیرزن روستایی و سه بچه نشسته جلوش! رنگ های زنده و شادش.. پس چرا جز سیاهی هیچی دور منو نگرفته.

حتی اونا هم با فقری که دورشون و گرفته خوشبختن.

 

آشپزخونه! حیاط پشتی.. حتی دور زدن توی اتاق مهمان هم دردی ازم دوا نمیکنه.

افاقه نمیکنه ذهنم خودکار میانبر میزنه..

 

 

میدونستم یه چیزی این وسط درست نیست حسش کرده بودم. تمام اخطار هایی که توی ذهنم مثل تابلو نئون چشمک میزدن خطر! خطر رو به اون ته مها فرستادم و گفتم حساس شدی هیچ خبری نیست.

 

میشینم روی مبل و دوباره گوشی که عین یه چیز داغ و سوزان از دست زدن بهش ابا دارم.

و بلاخره.. خیره به صفحه روشنش انگشت های لرزونم توی موتور جستجوش تایپ میکنه و…

نگاه بی نور و خالیم به صفحه های باز شده.. نمیخوام باور کنم اما باور من چه تاثیری داره؟

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 38

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
احساسی
10 ماه قبل

امشب میزارید ؟؟

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x