رمان از کفر من تا دین تو پارت۱۴۲

4.6
(41)

 

 

 

 

تا حالا به این وضوح از علاقه ی نامتعارفم بهش حتی با خودم پرده بر نداشتم اولا که واقعا چشم دیدنش و نداشتم و تحملش مثل مرگ بود اما نمیدونم از کی یهو همه نفرتا و نگاه های بی تفاوت رنگ باخت و گرما گرفت.

شاید هم بدونم..

 

حمایت های نامحسوس و ریزی که برای هر دختر یا زنی مخصوصا بدون پشتوانه میتونه هر سنگی رو آب کنه چه برسه به منه بیچاره بی کس..!

که هر بار قلب و احساسم و نرمتر از قبل میکرد و من باز با تلاشی مضبوحانه برای فرار از این حس پیچک واری که هر روز و ساعت توی وجودم می‌پیچید زیر نقاب بی تفاوتی و نفرت نامشخصم قایم میشدم.

 

میگن مستی و راستی!.. نمیدونم حرفشون چقدر صحت داره چون هیچ وقت مست نکردم نه تو اوج نادونی و جوونی نه الان که خودم مثه زنای سالخورده کمتر از پنجاه سال نمیدونم به قولی سن فقط یه عدد منه بیست و پنج ساله بیشتر از توانم کشیدم و مشکلات روحم و پیر کرده.

دیشب با اون چیزی که به خوردم دادن و به حالی که خودمم بعضی جاهاش و به یاد نمیارم افتادم اما انقدری تو خاطرم بود که برای اولین بار با خودم از علاقه ای که گریبانم و گرفته، رو راست باشم.

 

نمیدونم چه ساعتی از روزی که جاش و به تاریکی داد هست! حتی بارون هم بلاخره بعد چند ساعت بند اومد.

ولی اثری از مردی که اینجا ولم کرده هنوز پیدا نبود.

گفتنش توی ذهنم هم دلم و کباب میکنه اما واقعیت اینه که چیزی مثل خوره تو مغزم داره خورده خورده روانم و بهم میریزه.

این نبودش با تصویری که از خودش نشونم داده که هیچ فرصتی رو برای خوش گذرونی از دست نمیده و فکر های مسمومی که منو احاطه کردن، همه و همه از یه چیز نشأت میگیره.

 

اینکه از کجا معلوم همین الان که من مثل دیوونه ها در حال محاکمه دل و دین خودمم با همون دختر دیشبی نباشه و برای نداشتن سر خر منو اینجا کاشته تا خودشون دوتایی تنهای تنها واسه تجدید خاطرات گذشته تو عمارت..؟!

 

نمیخوام به بقیه اش فکر کنم تخت هایی که پر از ناله و لذت های شبانه ست.

جفت دست هام و توی آب سرد حوضی که لبریز شده میکنم و مشت مشت آب به صورتی که از فکر های مالیخولیایی گر گرفته میپاشم.

از خیسی سرو و گردنم لرزی به تنم میشینه اما ارزشش و داره.

بهتره تا وقت دارم و میتونم خودم و از این حس زودگذر و بی ربط بیرون بکشم و برم دنبال سرنوشتی که از اول با مادرم توی فکر داشتم.

_دیوونه شدی چرا اینجا نشستی!؟ چرا تو انقدر دردسر داری آخه!

 

 

 

 

طوری سِر شده بودم که که دیگه حتی شنیدن صداش هم نه شوکه ام کرد نه سوپرایز.

اهمیتی به حرفش ندادم و مشت دیگه ای از آب سرد و میپاشم تو صورتم تا به یاد بیارم کی بودم و الان کیم.

من در همه حال یک نفرم گذشته و حال نداره، شخصیتم نزول پیدا نکرده پس چه اتفاقی برای سامانتا افتاده که احساس کم بودن میکنه!؟

 

قدم هاش صدایی ندارن وقتی روی چمن مصنوعی حیاط پا میزاره.

اما صدای همیشه طلبکار، سخت و مردونش خواه ناخواه اونقدری بلند هست که تو گوش هام اکو بشه و چشم هام و محکم رو هم بزارم تا تمام حرص و عصبانیتم رو روش خالی نکنم.

_ نکنه هنوزم تحت تاثیر اون قرص کوفتی!؟ جا قحط بود نشستی اینجا! قشنگ دهن منو خودتو سرویس کنی؟

 

وقتی به حرف هاش و حضورش عکس العملی نشون نمیدم دستش و طرف بازوم میاره که ناخودآگاه چندش وار عقب میکشم و با صدایی حرصی و آهسته خیره به دستش میغرم..

_دستتون و به من نزنین.

مکث و غافلگیریش میگه حسابی سوپرایز شده.. اما..

اما شوکه منم.. چون این دست با زخم هایی روی استخوان هاش مطمئنأ اونی نبود که باهاش صبح از اینجا زد بیرون.

 

مشت جمع شده اش و دنبال میکنم که فرو میبرش تو جیب شلوارش و من عوض اون از تنگی جا و زخم هایی که ممکنه باعث درد بشن دلم ریش میشه.

به صورتی که انگار از سنگ ساختن و بدون هیچ حسی بهم خیره شدن نگاه میکنم و به نظر یه آدم دیگه الان نگران نشستنم داخل این هوا تو حیاط بود.!

_دستت چی شده!

ابروهاش بهم گره میخوره و ازم رو برمیگردونه طرف ورودی.

_هر وقت عقلت اومد سر جاش تشریفت و بیار تو.. قرار نیست من پرستاری بیفکری های تو رو بکنم.

 

پشت سرش بلند میشم و پاهای خواب رفته و تن خشکم میگه زیادی با خودم خلوت کردم و با سردی که هوا داره ممکنه خودم و به مریضی داده باشم.

درو پشت سرم بسته و میبینمش که میره طرف آشپزخونه.

گرمای طبیعی خونه تنم و گرم میکنه و با چند برگ دستمال آب صورتم و میگیرم.

به جزیره وسط تکیه میدم و خیره میشم بهش چایی ساز و روشن میکنه و از بیسکوئیت های روی میز یکی میزاره دهنش.

_غذا توی یخچال هست.

 

جوابم و نمیده و قهره؟!

_گوشی و کیفم و جا گذاشتم.

سر خودش و به برداشتن لیوان بند میکنه و باز هم سکوت و بی محلی !

_کی میریم عمارت؟

ای بابا این الان ازم طلبکاره و من بدهکار!؟

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 41

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x