نمی توانست ذهنش را منحرف کند باز هم همان حال مزخرف بعد از هر بیداری…
متنفر بود از حس ناامیدی و عذابی که بعد از هر خواب نصیبش میشد .
بعد از گذشت چند ماه باز هم هر وقت که از خواب بیدار میشد برای لحظه ای همه چیز یادش میرفت و انتظار داشت مثل اغلب اوقات وقتی چشمانش را باز میکند مادرش را در حال نوازش موهایش و زمزمه آهنگی زیبا ببیند .
اما این حس چند ثانیه بیشتر طول نمیکشید و با یادآوری اتفاق وحشتناک چند ماه اخیر واقعیت آواری میشد و روی سرش فرو می ریخت…
حالت تهوع امانش را بریده بود .
هر آن امکان داشت وسط ماشین آن مردک روانی بالا بیاورد .
با رد کردنِ پیچ دیگری برای چندمین بار سرش محکم به شیشه در ماشین خورد .
آخ آرامی از بین لبانش بیرون آمد .
دلش میخواست محل درد را کمی با دستش مالش دهد اما به خاطر سرعت بی نهایت بالای کوروش جرئت نمیکرد دستانش را از دستگیره بالای سرش جدا کند .
تنها کاری که ازش برمی آمد دندان ساییدن روی هم بود و چشم غره رفتن به داشبوردِ ماشین.
حتی جرئت نمیکرد نیم نگاهی به مرد وحشتناکِ کنار دستش بیندازد .
نیم ساعتی میشد که جاده خاکی تبدیل به آسفالتی پر از چاله چوله شده بود و از همان لحظه ماشین در حال پرواز کردن بود.
انگار این اشتیاق رفتن و خلاصی کاملا دو طرفه بود .
همتا با دیدنِ شهری که کم کم از دور پیدا شد کمی احساس آرامش کرد .
ساعت تقریبا هشتِ شب بود و او در شهری کوچک و غریبه بدون هیچ پولی نباید چنین حسی میداشت اما الویتش فعلا این بود که از شر گاو وحشی کنار دستش خلاص شود .
به خاطر ورود به شهر سرعت ماشین کم شده بود و همتا از این بابت خدا را شکر کرد .
انگشتانِ سر شده اش را از دور دستگیره بالای سرش باز کرد .
از بس فشارشان داده بود رد ناخنش کاملا روی کف دستش دیده میشد .
در دل هر چه فحش و بد و بیراه بلد بود بارِ مردکِ روانی کرد .
رد ناخن کف دستش را خاراند و به بیرون نگاهی انداخت .
با اینکه شهر کوچکی بود اما حسابی شلوغ به نظر میرسید .
به میدانی رسیدند که دور تا دورش پر بود از مغازه های بزرگ با محصولاتی مثل پسته و گردو بادام و انواع خوراکی ها و سوغاتی ها.
شاید هم این شلوغی به خاطر خرید کردن از این مغازه ها بود!
همتا حدس زد که این شهر احتمالا محل رفت و آمد مسافران زیادیست ناخودآگاه دقتش بیشتر شد .
حالا که وارد شهری شده بود باید حواسش را بیشتر جمع میکرد .
مطمئنا پدرش و برادرش بیکار نمی نشستند و افرادی را به دنبالش میفرستادند .
او آنها را خوب می شناخت .
هیچ چیز از دید آن دو مرد پنهان نبود و پیدا کردنِ همتا حال هر جای این کره خاکی که میخواست باشد برایشان کاری نداشت .
ماشین های در حال عبور اطرافش را از نظر گذراند .
از آینه بغل پشت سرش را نگاه کرد .
حتی ماشین های پارک شده کنار خیابان را هم نیم نگاهی میکرد .
از هر کدامشان که عبور میکردن نفس راحتی میکشید .
وقتی ماشین متوقف شد تازه یادش آمد که هنوز کنار این مردِ وحشی و عصبانیست!
با دیدنِ اتوبوس های روبه رویش ابروهایش بالا پرید .
او را به ترمینال آورده بود!
ناخوداگاه سرش را به سمت کورش چرخاند و متعجب نگاهش کرد .
توقع چنین کاری را از او نداشت یعنی بیشتر احتمال میداد همین که به شهری رسیدند او را از ماشین به بیرون پرت کند !
خوب البته از آن مرد عصبانی چنین توقعی داشت.
کوروش اما بدون نیم نگاهی سرش را به صندلی تکیه داده بود و چشمانش را بسته بود.
دیگر شباهتی به آن طوفان خشمگین نداشت .
همتا فهمید که این حرکت یعنی هررّی برای همین بدون هیچ حرفی کمربندش را باز کرد و از آن ماشین غول پیکر پیاده شد .
همین که در بسته شد صدای جیغ لاستیک ها بلند شد.
همتا نایستاد تا دور شدنِ ماشین را ببیند .
به سرعت پشت کرد و به سمت ترمینال به راه افتاد .
موهایش را پشت گوشش فرستاد تا بهتر اطرافش را ببیند .
وقتی هیچ چهره آشنایی ندید کم کم لبخند کمرنگی روی لبانش نشست.
نفس عمیقی کشید .
با اینکه بوی دود اتوبوس ها باعث شد سرفه اش بگیرد اما انگار داشت برای اولین بار بهترین هوا را نفس میکشید .
فقط نیاز به یک تماس تلفنی داشت و قرار گذاشتن با آن مرد .
گردنبند را تحویلش میداد و با لذت نابودیِ آن عوضی ها را میدید حس میکرد با این کار روح مادرش به آرامش میرسد .
با نگاه چند مرد و زن روی خودش کمی معذب شد .
تیپش مناسب چنین شهر کوچکی نبود و این را از نگاه های بعضی ها می شد فهمید .
کلاه سوئیشرتش را جلوتر کشید و موهایش را دوباره پشت گوشش فرستاد اما به ثانیه نرسید که دوباره پخشِ صورتش شدند.
حرصش گرفت .
از جنسشان متنفر بود .
درست همانند موی گربه بی نهایت لخت و بی حالت .
هیچ تِل و گل سری روی موهایش نمیماند .
حالا که مادرش نبود تا قربان صدقه زیبایی تار به تارشان برود در اولین فرصت همه را از ته میزد.
از درب شیشه ای گذشت و وارد سالن کوچک اما شلوغِ ترمینال شد .
با کمی نگاه کردن به اطراف توانست مسئولی که پشت باجه ای تماما چوبی نشسته بود را ببیند .
به سمتش رفت .
مردی میانسال بود و موهای فرق سرش کاملا ریخته بود .
داشت چیزی را روی برگه زیر دستش یادداشت میکرد .
همتا سرفه کوچکی کرد تا خشکی گلویش کمی برطرف شود.
– ببخشید آقا…
مرد سرش را از روی برگه بلند کرد و بی حال و خسته به همتا نگاه کرد.
– تا ساعت یازده شب بلیط نداریم خانوم.
یا توی سالن انتظار بشینید یا بلیطتون و رزرو کنید و برید ولی باید یه ربع قبل حرکت اینجا باشید …
ممد په کو این چایی…
طوطی وار جملاتی که احتمالا روزی صدبار تکرار میکرد را تحویل همتا داد و جمله آخرش را چنان داد زد که گوشش سوت کشید .
پسری کم سن و سال دوان دوان به سمت میز آمد و از داخل سینی کثیف و چرکی یک لیوان بزرگ چایی روی میز گذاشت.
همتا دوباره نگاهی به اطراف چرخاند .
دروغ نبود اگر اعتراف میکرد که از ترس در حال مرگ است .
تلفن درست روبه رویش روی میز بود .
فقط کافی بود آن شماره را بگیرد و گردنبند را تحویل دهد .
یعنی تا به آن لحظه تنها آرزویش همین بود اما حالا که در موقعیتش قرار گرفته بود انگار که اعضای بدنش یاریش نمیکردن.
دلش انتقام میخواست و تک به تک آن عوضی ها باید تقاص گناهانِ بی شمارشان را پس میدادند.
مرگ کمترین مجازات بود برایشان .
با این کارش نزدیکترین کسانش را هم از بین میبرد.
پدرش
برادرانش
حتی کیارش…
با فکر به کیارش بیشتر مردد شد .
به پدر و برادرانش ذره ای اهمیت نمیداد .
آنها موجوداتی پست و بدذات بودند که چیزی جز قدرت و پول برایشان اهمیت نداشت اما کیارش فرق میکرد .
او بود که گهگاهی حمایتش میکرد در واقع تنها فردی بود که در خانواده پدریش با او مهربان بود.
– خانوم سوال دیگه ای دارید؟؟
با صدای مرد به خود آمد .
داشت چکار میکرد !
مردد شده بود؟
یعنی به خاطر پسر خاله ناتنیش داشت از خون مادرش میگذشت !؟
چقدر احمق!
گلویی صاف کرد .
اخمی از افکار مزخرف چند لحظه پیشش روی پیشانیش نشست .
یک قدم محکم و بلند به سمت میز برداشت .
با فکر به مرگ مادرش تردیدش دود شد انگار…
– میخواستم اگه بشه یه تماس تلفنی داشته باشم …
آمممم یعنی…
موبایلم افتاد زمین و شکست منم اینجا مسافرم.
یه لحظه بیشتر طول نمیکشه…
وقتی چهره بی میل و مشکوک مرد را دید مجبور شد در مورد موبایل و مسافر بودنش دروغی سر هم کند .
نمی خواست چنین شانسی را به هیچ عنوان از دست بدهد .
آرام آب دهانش را قورت داد و سعی کرد بهترین لبخندش را تحویل مرد بدهد تا خیالش را راحت کند .
انگار لبخندش کارساز بود چون چهره مرد کمی نرم شد .
تلفن را به سمت همتا هول داد :
– بفرما…
همتا به لحن خسته و بی میل مرد اعتنایی نکرد.
این بار وقتی که لبخند زد کاملا واقعی بود .
سعی کرد هیجانش را کنترل کند اما وقتی که گوشی را برمیداشت دستش به طور واضحی میلرزید ...
قبل از اینکه شماره را بگیرد چند نفس عمیق کشید و بعد شروع به شماره گیری کرد .
تا جایی که سیم تلفن اجازه میداد از میز دور شد .
سعی کرد جوری بایستد که صورتش جلوی دید مرد نباشد .
هر بوقی که میخورد انگار چند دوز آدرنالین وارد رگهایش میکردند .
صدای خشن و زمخت سرگرد را که شنید تقریبا از جا پرید.
– الو بفرمایید…
نفس نفس میزد و زبانش بند آمده بود .
دست خودش نبود.
این تماس را قرار بود مادرش بگیرد نه او .
صدای سرگرد این بار با هوشیاری که به شخصیتش میخورد همراه بود.
– دختر تویی؟
حدس زده بود که همتا پشت خط است .
حق هم داشت شماره اش را هر کسی نداشت و با اینکه ضد رهگیری بود باز هم انقدر باهوش بود که اسمش را پشت تلفن نبرد .
در دلش تشری به خودش زد و با صدای محکمی گفت :
– بله خودمم…
صدای نفس عمیقی که سرگرد کشید را شنید .
احتمالا به خاطر اینکه دیگر امیدی به زنده بودن همتا نداشت .
به احتمال زیاد به این نتیجه رسیده بودند که او هم همچون مادرش در آن مثلا سانحه آتش سوزی کشته شده
– امانتیم پیشته…؟
ادمین مرسی از پارت جدید
فقط من الان نمی تونم وارد سایت رمان وان بشم ؟؟ چی کار کنم؟!!
بازم نمیتونی بری ؟
نه نمیشه 🙁
کش گوشیتو پاک کن مرورگرت اخرین ورژ باشه
سلام ادمین این پارت ۱۲هست اشتباه ردین ۱۱
مرسی که گفتی
عالیه وهیجانیه
چرا تکراریه😦😢
تکراری نیست شمارشو درست کردم