رمان به شیرینی مرگ پارت 15

4.4
(7)

 

کوروش از نظر باجی دوباره بی تربیت شد و غرید :

– دِ اگه تو عین این زنای شوهر مرده هی برا من آه و ناله نکنی منم مجبور نمیشم شر و ور به هم ببافم …
نادر کلوم آخر ؟

با این حرفش یعنی اینکه حوصله اش سر رفته میخواهد که تماس را قطع کند نادر اما بهم ریخته تر از این حرف ها بود انگار !

– دخترشو چیکار کردی ؟

گیج شد .
از کدام دختر حرف میزد ؟

تنها دختری که به تازگی حالش را گرفته بود دختر سیامک بود .

حدس زد نادر دوباره در مورد آن موضوع حرف میزند کلافه و کم حوصله دستی به پشت گردنش کشید .

– پوووف نادر تو هنو قفلی زدی رو افریطه ی سیامک..؟

بابا اون جونور هیچیش نمیشه .
به جون تو میگم انگشتمم بهش نخورد .

گرچه دختره میخواست ولی منو که میشناسی .
تفم تو صورت همچین جونوری نمیندازم .

از بابت باباشم خیالت راحت تخم پِیِ من اومدنو نداره …

از این بحث تکراری خسته شده بود و با این حرف ها می خواست که نادر هم بیخیال این موضوع شود اما نادر دوباره حرفی زد که او اصلا ربطش به بحث خودشان را نمیفهمید.

– همایون چی ؟ …
اونم تخم اومدن پی تو رو نداره ؟
یا نه شاید داداش بزرگه دختره بیاد سراغت هوم…؟

از این رمزی حرف زدن و بی ربطیش اعصابش به هم ریخت .

تلفن را از روی طاقچه چنگ زد و روی زمین نشست .

به دیوار تکیه داد و زانوهایش را جمع کرد تا بتواند آرنج هایش را روی آن بگذارد .

احتمالا چرت و پرت های نادر تمامی نداشت.

– میگم داداش میخوای آدمیزادی بحرفی منم یه چی حالیم شه این وسط یا بی خیالِ غضبِ باجی بشم تلفنو خورد کنم هوم…؟

نادر میدانست که وقتی کوروش انقدر آرام تهدید میکند یعنی چیزی به فورانش نمانده .

اگر زمان دیگری بود با برادرِ کله شقش راه می آمد اما این بار چنان گندی بالا آورده بود که با هیچ تدبیری نمیتوانست درستش کند .

– دارم میگم تو رو چه به دخترِ همایون ؟
اصلا تو اونو کجا دیدیش ؟

برای چی با آدمای همایون درافتادی ؟
برا چی زدی ناکارشون کردی؟

پا رو دمت گذاشتن ؟
توام آدمشون کردی ؟

همه اینا درست..
دِ برا چی دخترشو دزدیدی اونم نصف شبی ؟

تو میدونی چیکار کردی کوروش ؟
میدونی با کیا درافتادی ؟

دخلت با دخترِ این اژدها چیه ها ؟
حرف بزن احمق .
بگو اشتباه گرفتن فقط یه زری بزن…

نادر پشت تلفن فریاد میزد و از او میخواست که چنین چیزی را تکذیب کند .

دهان باز کرد تا درشتی بارِ برادرِ دیوانه اش کند .

آخر او را چه به دزدیدنِ دختر جماعت اما ناگهان چیزی درون سرش جرقه زد .

چشمانش گشاد شد و دهانش باز ماند…

باورش نمیشد.
نادر داشت در مورد آن دخترکِ مرموز و وحشی که مخفیانه وارد ماشینش شده بود صحبت میکرد؟

دختری که فکر میکرد فراریست و حدس زده بود که از آن بچه سوسول هایی است که دم به دیقه شکست عشقی میخورند و برای جلب توجه ماهی یه بار از خانه فرار میکنند دختر همایونِ حشمتی خواهرِ هیراد حشمتی بود؟

به آن چهره معصوم به هیچ عنوان نمی خورد هم خون آن دو افعی باشد .

اما ناگهان انگار که همه چیز برایش روشن شد .

رفتار دخترک …
آن نترس بودن …
آن وحشی بودن …
آن گستاخیِ کلامش …

حالا میفهمید که چرا این دختر با بقیه هم جنسانش فرق دارد .

حدسش را زده بود که این دختر از قماش خودشان باشد اما حتی ذره ای نمیتوانست احتمال این را بدهد که او…دختر همایون…؟

نادر پشت تلفن داشت گلو جر میداد و او عین خیالش نبود .

– اوففف پس اون تیزی سر خود توله ی اون افعی بوده؟

با خود زمزمه کرد اما نادر شنید و تا مرز سکته پیش رفت .

اگر میدانست با فرستادن برادرش او را درون هچلِ بزرگتری میندازد ترجیح میداد کوروش همان وحشیِ بیرحم باقی بماند تا یک جنازه روی دستش .

وقتی حرف زد صدایش بیش از حد ضعیف بود.

– فقط لشتو بیار تهران کوروش…

ساعد هر دو دستش را روی فرمان گذاشته روبه جلو خم شده و روی آن شئ براق و زینتی متمرکز شده بود .

گردنبند قلبی شکلی که یک سمتش نگین کاری شده و سمت دیگرش ساده و آیینه مانند بود .

جنسش احتمالا از طلا سفید بود و نگین هایش تماما الماس .

کاملا مشخص بود که پول زیادی بابتش پرداخت شده .

برادرش نادر در کار جواهرات و عتیقه جات بود و خیلی از کلکسیونرهای معروفِ چند کشور مشتریش بودند و او از بچگیش یاد گرفته بود اصل را از بدل تشخیص دهد .

بی شک این گردنبند بی نهایت گران قیمت بود!

هنگامی که برادرش از او خواست به تهران برگردد می دانست که طبق معمول نادر قضیه را بیش از حد جدی گرفته .

قلبش ضربان گرفته بود اما نه از ترسِ روبرویی با همایون و پسرش .

از کودکیش دقیقا در دل خطر بود و درست مثل جوان های هم سن و سال خودش هم عاشق هیجان و به چالش کشیدن تمام دنیا

به قول نادر کله خر و غد بود و احساس میکرد اگر از چیزی یا کسی بترسد با دستان خودش غرورش را خاک کرده است .

باجی هر چقدر اصرار کرد تا دلیل رفتنش را توضیح دهد چیزی بروز نداد و فقط یک جمله گفت :

– یه کاری پیش اومده عزیز…
باز میام پیشت…

نگاهش را دوباره به گردنبندی که از آیینه جلو آویزان کرده بود داد .

وقتی داشت توی حیاط با عزیزباجی خداحافظی میکرد شئ براقی در گوشه حیاط نظرش را جلب کرد ‌.

به سمتش که رفت چشمش به گردنبندی قلب شکل افتاد .

چرایش را نفهمید اما انگار کسی به او گفت که آن گردنبند را بردارد .

باجی برای آوردنِ قرآن رفته بود .
اول خواست از او بپرسد .

شاید مالِ یکی از دختران روستا بود که برای سر زدن به باجیش آمده و اتفاقی گمش کرده اما همین که باجی از خانه بیرون آمد گردنبند را داخلِ جیبش گذاشت ..

انگار حسی در مورد آن شئ به او هشدار میداد .

شاید دلیلش این بود که از همان نگاه اول فهمید که جواهری بی نهایت قیمتی است و مردم روستا آنقدری درآمد نداشتند تا بتوانند چنین چیزی را برای همسران یا دخترانشان خریداری کنند…

– آقا تموم شد…

با صدای مسئول پمپ بنزین چشم از گردنبند گرفت .

کارتش را به مرد داد تا پول بنزین را حساب کند .
باید هر چه سریعتر به تهران میرسید …

 

* همتا *

سرتا پایش میلرزید ‌.
شاید از ترس
شاید از خشم و نفرت
شاید از ناراحتی و غم

بار دیگر نگاهش را به چشمانِ عوضیِ روبرویش داد و لرزشش بیشتر شد .

این بار فقط و فقط دلیلش ترس بود

– خب دختر کوچولومون حسابی ماجراجوییش گل کرده.
درسته …؟

هیراد…برادرِ بزرگترش
مردی سی و هشت ساله
با چهره ای به سختیِ سنگ
چشمانی به سردی یخ
با سینه ای خالی از قلب
ملقب به آدمخوار…
از او در حد مرگ میترسید

– نمیخوای به خان داداش یه بغل بدی پیشی کوچولو…؟!

دستانش را به عنوان در آغوش کشیدنِ همتا باز کرده و بر خلافِ لحن آرامش با چشمانی عصبانی منتظر بود .

چاره ای جز اطاعت نداشت .

این مرد هومن نبود که با او کل کل کند و اگر زد همتا هم چنگ و دندان بیندازد .

او هیرادی بود که جلوی چشمانش گوشِ یکی از افرادش را به خاطر نشنیدنِ به موقع دستورش بریده بود

نگاهی به کیارش انداخت که با چشمانی نگران نگاهش میکرد .

نفس عمیقی کشید شاید لرزشش کم شود اما انگار هیچ تاثیری نداشت .

با زانوهایی که میلرزید جلو رفت و سعی کرد هنگامی که در آغوشِ برادرش فرو می رود چهره اش از انزجار جمع نشود .

هیراد یکی از دستانش را دور شانه همتا و دیگری را پشت گردنش گذاشت و او را محکم به خود فشرد .

– هووممم دخترِ خوب…

با دهان نفس میکشید تا بوی ادکلن هیراد حالت تهوع اش را بیشتر نکند .

از صبح داخل ماشین بود و زمان نهار کیارش هر چه اصرار کرد هومن ماشین را نگه نداشت و فقط هنگام بنزین زدن یک کیک و شیر کاکائو برایش خرید .

سرش روی سینه برادرش بود و بر خلاف قلب خودش که دیوانه وار میزد انگار که واقعا هیراد قلبی نداشته باشد هیچ صدایی را نمیشنید و این بیشتر او را میترساند…

– حتما جوجه کوچولوم خستست
آخه حسابی بدو بدو کرده
با اون مغز کوچولوش نقشه کشیده
آدم اجیر کرده
میدونی انگار عرضه ی تو بیشتر از هومنه
باید تو رو بزارم جای اون تنه لش..

– داداش…

صدای ترسان و دلخورِ هومن ذره ای برایش اهمیت نداشت .

انگار برای هیراد هم اصلا مهم نبود .

موهایش با حالت خشنی توسط برادرش نوازش میشد .

اگر زمان دیگری بود از این آغوش و از این لمس فرار میکرد اما با شنیدن حرفِ هیراد جان از تنش رفته بود انگار…

منظورش از آدم اجیر کردن را نفهمیده بود اما حدس میزد که هیراد از سرگرد خبر دارد و این برای همتا یعنی پایانِ زندگیش آن هم بدون گرفتن انتقام.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
اردیبهشت41
اردیبهشت41
3 سال قبل

وای چه وحشتناک

مریم
مریم
پاسخ به  اردیبهشت41
3 سال قبل

توهم روی این کلمه یوزند گیر کردها 😂😂😂😂😂😂😂😂

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x