رمان به شیرینی مرگ پارت 16

3.7
(6)

 

– هیراد خان…
همتا بچست عقلش به این کارایی که میگی قد نمیده…

اگه فرار کرده فقط برای این بوده که نمیخواسته بره پیش اون مسعودِ بی شرف .

خاله نهال رو هم تازه از دست داده
خواهش میکنم تنبیهش نکن…

انگار کیارش هم فهمیده بود جان همتا در خطر است که اینطور با صدای لرزان و پر از استرسی در حال توجیح کردنش بود !

اما هیراد در نادیده گرفتنِ افراد و برخی صحبت ها تبحر داشت و حالا انگار که اصلا چیزی نشنیده رو به همتا ادامه داد :

– حالا دخترِ من اگه بگه اون فلش کجاست من قول میدم کاریش نداشته باشم …

آن لرزش به یکباره تمام شد .
تمام تنش مثل چوبی خشک شد و از حرکت ایستاد .
خبر داشت؟
از همه چیز خبر داشت؟ …

– تو که میدونی خان داداش صبرش کمه پس بگو ببینم اون فلش همراهته یا باید بری و از جایی بیاریش هوم ؟

لبانش را به هم فشرد .
دستانش دو طرف بدنش مشت شد .

او که به هر حال میمرد پس چرا با گفتنِ جای فلش خیال هیراد را راحت کند .

با خود میگفت بگذار تمام عمر کثیفشان را در هراسِ لو رفتن آن اطلاعات بگذرانند .

وقتی سکوتش ادامه پیدا کرد برادرش آن ماسک آرام و مهربانش را کند و دستی که تا به آن لحظه هر چند خشن در حال نوازش موهایش بود به آنی همچون چنگالِ گرگی درون گوشت و پوست سرش فرو رفت…

سرش چنان محکم به عقب کشیده شد که همتا نفهمید ناله اش از سوزش پوست سرش‌ و کنده شدن موهایش بود یا از کشیدگیِ یکباره ی گردنش

با این کارش کیارش قدمی به سمتشان برداشت و با لحنی آشفته التماس کرد :

– هیراد خان اون خواهرته…
باور کن از چیزی خبر نداره…

اصلا همش زیر سر مادرش بود وگرنه همتا رو که میشناسی اونو چه به این کارا…

هیراد خشمگین کیارش را نگاه کرد و غرید :

– کیا به حرمت فامیل بودنمونه چیزی بهت نمیگم.

هر کسی جای تو بود و انقدر تو حرفام میپرید تا حالا یا تو استخر خفش کرده بودم یا خوراک تانک شده بود پس خفه شو…

کیارش رنگش به آنی پرید و سرش پایین افتاد .

همتا میدانست که کیا آن حرفها را برای آرام کردنِ هیراد میزند اما کاملا بی فایده بود .

موهایش هنوز در چنگ آن عوضی بود و وقتی خیالش از وراجی نکردنِ کیارش راحت شد تکانی به سرش داد که همتا کندن دسته ای از موهایش را حس کرد…

– همین الان میگی اون گردنبند کجاست یا اینکه زنده به گورت میکنم …

چشمانش که تا به آن لحظه به خاطر درد بسته بود به یکباره باز شد .

هیراد از همه چیز خبر داشت .

مادرش را به همین خاطر زنده زنده سوزانده بودند اما از گردنبند خبری نداشتند .

به خیالشان آن اطلاعات فقط در سرِ مادرش بوده و آنها هم آن را تا ابد خاموش کرده بودند ولی هیراد چطور چنین چیزی را فهمیده بود ؟!

انقدر شوکه شده بود که ناخودآگاه دستش به سمت گردنش رفت تا از گردنبند محافظت کند .

هیراد اما تیزتر بود و سریع گردنش را گرفت و گلویش را فشرد…

– پس حدسم درست بود مادر افریطت الکی انقدر پول پای اون گردنبند نداده .

وقتی کمالی گفت از یه جای دیگه یه جواهر سفارشی خریدین شصتم خبردار شد یه کاسه ای زیر نیم کاستونه

وگرنه چرا مثل همیشه از طلا فروش خانوادگیمون خرید نکردین ؟

اون زنیکه فکر کرده هیراد مثل شوهر احمقش سریع گول میخوره ؟

از میان دندان های چفت شده اش می غرید و با هر کلمه اش دنیا را روی سر همتا آوار میکرد .

فقط کافی بود گردنبند را از گردنش بکشد و تمام…

– حالا برای آخرین بار میگم همتا اون گردنبند کوفتی کجاست…؟

نفس لرزانی کشید تا فقط کمی به خود مسلط شود .

دیگر ترس معنایی نداشت .

آب از سر او گذشته بود اما نمیفهمید هیراد کور است یا احمق .

یعنی زنجیر را در گردنش نمیدید ؟

– جواب نمیدی نه ؟
هووومن….

صدای فریادش انقدر بلند بود که حس کرد گوشش تیر کشید ‌.

هومنی که تا به آن لحظه دست به سینه کناری ایستاده بود و با لذت زجر کشیدنش را تماشا میکرد با فریاد برادر بزرگش از جا پرید و سریع جلو آمد.

– ب…بله داداش

– لباساشو گشتی یا عرضه ی اینم نداشتی…؟

از این حرف هیراد قیافه هومن در هم رفت .

احتمالا به خاطر اینکه مسئولیت همتا را به او داده بودن و نتوانسته بود از عهده اش بربیاید .

– بله دا…
آقا تو ماشین یه ساعتی خوابید اون موقع گشتم چیز خاصی همراهش نبود .

یکم پول و یه تیکه کاغذ که یه شماره تلفن ثابت روش نوشته شده پیچیده بود تو یه دستمال….

اخم هایش این بار از درد نبود که در هم رفت .

یعنی هومن گردنبند را در گردنش ندیده یا شاید هم مثل همیشه کاری که هیراد از او خواسته را درست انجام نداده و حالا از ترس تنبیه شدن در حال دروغ گفتن است؟

اصلا از کدام پول حرف میزد؟
او که حتی یک ریال هم نداشت .
منظورش از شماره تلفن چه بود ؟

کاملا گیج شد…

چشمش به هومن افتاد که با آن دستمال آشنا به سمتشان می آمد .

ناگهان همه چیز برایش روشن شد .

آن پیرزن پول و شماره تلفنش را لای دستمال برایش گذاشته بود .

قلبش از مهربانی یک غریبه تیر کشید .

خدایا این چه دنیایی است که کسانی که از پوست و گوشتت هستند تشنه به خونت می شوند و کسی که هفت پشت غریبه است اینطور خالصانه برایت دل میسوزاند!

غرق در فکر بود که ناگهان از موهای گرفتار شده اش به سمت هومن پرت شد .

سوزش پوست سرش امانش را برید…

– ببرش تو اتاقش تا سر فرصت به حسابش برسم.
الان باید از یکی خبر بگیرم…

همتا اما ذهنش خالی شد .

پایش به زمین چسبید ‌.

برایش لحن مرموز و طعنه دار هیراد مهم نبود .

حتی برق چشمانش وقتی که به آن تکه کاغذ نگاه کرد هم ذره ای برایش اهمیت نداشت .

تمام حواسش رفت پی اتاقش .

از اینکه تنها در آنجا بماند وحشت داشت .

نه به خاطر تهدید برادرش .
از تاریکی هم نمیترسید .
ترس از فضای بسته یا همچنین چیزی هم نداشت .

او از هجوم خاطرات میترسید .
از قبول واقعیت .

از اینکه بعد مرگ مادرش قرار بود برای اولین بار وارد مکانی شود که حتی بوی مادرش را هم میداد .

در حد مرگ ترسیده بود .
رنگش به سفیدی گچ بود و بدنش به سردیِ یخ.

مادرش مرده بود این را میدانست .

زجرآورترین نوع مرگ نصیب مادرش شده بود این را هم خیلی خوب میدانست .

صدای جیغ و زجه اش را هر شب در کابوس هایش می شنید .

به چشم دیده بود سوختن مادرش را …

اینکه بعد از سر گذراندن تمام آن زجرها حالا از ورود به یک اتاق میترسید شاید برای هر کسی مسخره باشد .

اما همتا این حقیقت وحشتناک و این دردِ بی درمان را با قدرت گرفتن از حس انتقام به گوشه ای از ذهنش فرستاده بود تا بعدها سر فرصت برای مادرش خون گریه کند و زجه بزند .

اما حالا چه باید میکرد وقتی دیگر انتقامی در کار نبود؟

انگار آن حقیقت آن دردِ وحشتناک از قفس آزاد شد و همانند حیوانی درنده به جسم و روحش حمله کرد و انقدر این هجوم دردناک بود که نفسش از درد رفت .

کشیده شدنِ بازویش به او فهماند که هومن بدون حتی نیم نگاهی به چهره وحشت زده اش در حال بردنش به آن اتاق است .

خواست دهان باز کند و برای اولین بار در عمرش التماس کند اما لعنتی صدایش گم شده بود انگار…

– گمشو برو تو .
همیشه عذاب بودی برا من…

هومن تن لمسش را به داخل اتاق هُل داد و در را بست .

مردمک چشمانش از این گشادتر نمیشد .

نفس کشید .
درد بیشتر شد .

دوباره نفس کشید .
درد شدیدتر شد .

عمیقتر نفس کشید .
زانوهایش خم شد .

نفسی دیگر مهره های کمرش طاقت نیاوردند .

نفسی دیگر …
درد به کمرش رسید و دیگر نتوانست .
روی زانوهایش سقوط کرد .

حالا میفهمید چطور میشود کسی را از دست بدهی و کمرت بشکند…

– آخخخخ مامان
کمرم شکست از نبودنت…

بغضش شکست .

انگار تازه وقت کرده بود که برای همه کسش عزاداری کند!

اشک همانند سیل از چشمانش می بارید .

فضای اتاق برایش خفقان آور بود .

دلش میخواست خود را به درو دیوار بکوبد .

دلش میخواست از آن مکان برود .

چشم چرخاند و مادرش را دید .
نفس کشید و عطر مادرش را استشمام کرد.

لمس کرد و مادرش را حس کرد اما اصلا برایش لذت بخش نبود .

نمیخواست این حس ها را .

تختش که تقریبا هر شب بستر مشترک او مادرش بود همانند تابوتی ترسناک بود برایش…

تنش لرزش عصبی خود را از سر گرفت .
شانه هایش از گریه بدون صدایش میلرزید .

نمیخواست در این مکان باشد
باید میرفت اما کجا ؟
به کجا فرار میکرد ؟
کجای این دنیا میرفت تا خاطرات مادرش را از یاد ببرد…؟

🎶 کجا باید برم یه دنیا خاطرت تو رو یادم نیاره 🎶

🎶 کجا باید برم که یک شب فکر تو منو راحت بزاره 🎶

– آخ مامان چرا نمردم …
چرا زنده ام من نمیخوام باشم مامان
این زندگی رو فقط چون تو بودی میخواستم مامان…

🎶 چه کردم با خودم که مرگ و زندگی برام فرقی نداره 🎶

زجه میزد و ناله میکرد
از خدا گله داشت
از مادرش
از زندگی

نفسش به سختی بالا می آمد
چنگ زد گلویش را
موهایش را کشید
نمیتوانست تحمل کند …

🎶 محاله مثل من تو این حال بد کسی طاقت بیاره 🎶

با هر دو دستش موهایش را چنگ زد و پر از بغض فریاد زد رو به آسمان .

رو به همان خدایی که انگار همتا را دوست نداشت…

– خداااااا کجا برم …
کجا برم تا برای یه لحظه بتونم نفس بکشم و بوی گوشت سوخته حالمو بد نکنه…

کجااااا برم که برای یه ثانیه صدای زجه هاش تو گوشم نباشه…

بگوووو کجاااا برم که یادم بره مامانمو جلو چشمام زنده زنده سوزوندن
بگو کجا برم که دیگه نبینمش که دیگه نشنومش ….

🎶 کجا باید برم که تو هر ثانیم تو رو اونجا نبینم 🎶

پنجه هایش پرِ مو بود وقتی مشت هایش را محکم روی پایش میکوبید…

🎶 کجا باید برم که بازم تا ابد به پای تو نشینم 🎶

– دیگه نیست
دیگه رفته
دیگه همتا مامان نداره
دیگه مامان نداره…
مشت زد و تکرار کرد …

– دیگه مامان ندارم…
دیگه ندارم …
تنها شدم …
دیگه تنها شدم

🎶 قرار بعد تو چه روزایی رو من تو تنهایی ببینم 🎶

چشمانش سنگین شد .
نفسش آرام شد .
خوابش می آمد یا کلا خسته بود از این دنیا ؟

دلش میخواست بخوابد و بیدار نشود .
سرش را روی زمین گذاشت و زانوهایش را بغل کرد .
همانند جنینی در خود مچاله شد…

– شاید اگه بخوابم بیای و منو با خودت ببری..

🎶 دیگه هر جا برم چه فرقی میکنه از عشق تو همینم 🎶

 

* کوروش *

– نزدیکم نادر ول میکنی یا نه …؟

گوشی را محکم به سمت صندلی شاگرد پرت کرد که باعث شد مثل فنر از جا بپرد و بعد از برخورد به داشبورد کف ماشین بیفتد ‌‌.

نادر هر یک ساعت یکبار زنگ میزد و میپرسید کجاست و چرا نرسیده

– احمق انگار نمیدونه این راه کمِ کمش نه ، ده ساعت راهه
انگار جت سوار شدم
از صبح قهوه ای کرده اعصابمو…

غر زد و رانندگی کرد .
سرعتش زیاد بود و رعایت قانون رانندگی را انگار اصلا بلد نبود .

وارد تهران شده بود و احتمالا چند چراغ قرمز را رد کرده بود …

صاحب ماشین روبه رو به نشانه اعتراض به رانندگیش بوق بلندبالایی نثارش کرد.

– بااااااش تو خوبی یابوووو…

کوروش بود و اخلاق همیشه طلبکارش .

بعد از کلکل کردن و داد و فریاد با چند نفر هوا تقریبا تاریک شده بود که به خانه نادر رسید .

ریموت در پارکینگ را برداشت و در پارکینگ را باز کرد و داخل رفت…

هنوز کامل پارک نکرده بود که چشمش به ماشین غریبه ای افتاد .

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
8 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مریم
مریم
3 سال قبل

عالیییییی خیلی خوب بود

بتی
بتی
3 سال قبل

سلام ادمین
ادمین من نمی تونم وارد سایت رمان دونی بشم واسه چی ؟

بتی
بتی
پاسخ به  admin-roman
3 سال قبل

ادمین از کروم استفاده کردم بازم نیومد

بتی
بتی
پاسخ به  admin-roman
3 سال قبل

ادمین درست شد دستت درد نکنه

بتی
بتی
3 سال قبل

نه ادمین با گوگل رفتم آمد بالا

8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x