رمان به شیرینی مرگ پارت 17

3.4
(5)

 

ابروهایش بالا پرید .
نادر هیچوقت اجازه نمیداد غریبه ها ماشینشان را داخل پارکینگ بیاورند مگر اینکه طرف شخص بسیار مهمی می بود…

خواست از ماشین پیاده شود که چشمش به گردنبند آویزان از آیینه ماشین افتاد .

قبل از اینکه پیاده شود بی دلیل دست دراز کرد و گردنبند را لمس کرد .

حس عجیبی به این شئ داشت و چرایش را نمی دانست .

به سمت خانه که می رفت سامان را دید .
مرد رنگ پریده بود و بی نهایت آشفته .

همین که چشمش به کوروش افتاد سریع به سمتش دوید .

دهان باز کرد و خواست چیزی بگوید که کوروش بی حوصله با دستش به کناری پسش زد.

– سامان نشنوم صداتو …

سامان که دید کوروش حتی لحظه ای نایستاد و مستقیم به سمت خانه رفت سریع با او هم قدم شد.

– اما آقا …

کوروش اما بدون توجه به سامان در خانه ویلایی و بزرگ برادرش را باز کرد و وارد شد .

قبل از اینکه سامان بخواهد جمله اش را تمام کند در را محکم به روی مرد بیچاره بست!

سامان :
– پووف خدایا این بشر عجب زبون نفهمیه
خدا خودش به دادمون برسه…

زیر لب نالید و به ناچار دم در گوش به زنگ ایستاد …

 

کوروش وارد پذیرایی شد و بدون نگاه کردن به اطراف مستقیم به سمت نوشیدنی روی میز رفت .

لیوانی پر از یخ و مخلوطی از چند میوه فصل بدون معطلی سر کشید .

تمام مسیر را بدون توقف رانندگی کرده بود و فقط برای یک ربع بنزین زدن ماشینش خاموش شده بود …

چشمانش را بست
با هر دو دستش سر شانه هایش را ماساژ داد

– نادر از خونه ی عزیز تا اینجا رو یه کله اومدم .
تو راه به صد نفر پریدم
بماند سرعتم چقد بوده و چند تا چراغو رد کردم .
ماشینمو بخوابونن اخلاقم کیشمیشی میشه نگی نگفتی…

صدای سرفه نادر خط و نشان کشیدنش را متوقف کرد !

– کوروش مهمان داریم…

ابرویش از لفظ قلم حرف زدن نادر بالا پرید و سر چرخاند .

مردی با موهای تقریبا بور و چشمانی رنگی .

برای یک لحظه با خود فکر کرد شاید طرف مشتری خارجیست .

به سمتشان رفت و روبه روی مرد ایستاد .
دست دراز کرد و با هم دست دادند

– ایشون آقای حشمتی هستن…

هنوز دستشان در هم قفل بود اما همینکه نادر مرد را معرفی کرد کوروش ناخودآگاه هشیار شد .

نگاهش تیز شد و مستقیم به چشمان مردِ روبه رویش زُل زد .

همایون حشمتی نبود چون میدانست که او مردی شصت هفتاد ساله است .

اینی که روبه رویش ایستاده شاید چند سالی کوچکتر از نادر باشد …

ناخودآگاه دست مرد را فشرد
او احتمالا هیراد بود
همان کله گنده ای که همه با وحشت از او یاد میکردن!

– توام باید همونی باشی که افرادم رو ناکار کرده…

هیچ از نگاه این مردک خوشش نمی آمد.
زیادی زیرک بود .

کوروش دست مرد را رها کرد و با نگاه جدی و مستقیمی در حالی که روی مبل مینشست هیراد را مخاطبش قرار داد….

– من به هر کدوم فقط یکی دوتا مشت زدم
اونا زیادی قراضه بودن…

نادر تک سرفه ای کرد
احتمالا میخواست زبان تند و تیز برادرش را کنترل کند .

اما کوروش با کسی تعارف نداشت
از کسی نمیترسید

صدای خنده هیراد اخمهایش را در هم برد…

– شاید تو راست میگی …
البته اون دو تا رو تنبیه کردم ولی الان برای خواهرم اینجام …

روباه …
وقتی مرد روبه رویش حرف میزد تنها چیزی که به ذهنش میرسید روباه بود .

بی خیال سری تکان داد .
به پشتی مبل تکیه داد

آرنج هر دو دستش را روی دسته مبل گذاشت و پنجه هایش را در هم قفل کرد .

یکی از پاهایش را روی ان یکی انداخت .
پوزیشنی بی خیال و کاملا گستاخانه

– خواهرت…؟

اصلا به روی خودش نیاورد و جوری رفتار کرد انگار که منظور مرد را متوجه نشده .

برای لحظه ای برق خشم را در نگاه هیراد دید .
لبخند بدجنسی زد که از دید نادر دور نماند …

– کوروش جان شما خواهر آقا هیراد رو میشناسی…؟

اوهوع کوروش جان !!!

با انگشت اشاره گوشه لبش را خاراند اما در اصل در تلاش بود تا جلوی پوزخندش را بگیرد .

با لحن بدی رو به برادر بزدلش غرید :

– من آااقا هیرادو هم به زور میشناسم…

آقا را با لحن طعنه آمیزی گفت و نگاه بدی به نادر انداخت .

احمق چرا در برابر این مرد انقدر خودش را باخته بود؟

هیراد اما در حال منفجر شدن بود .

انگار با حالت تهدیدآمیزی به سمت کوروش خم شد و پر از خشم غرید :

– این برخوردتو میزارم پای بچگیت و ازش میگذرم بچه جون

اما خواهرم همون دختری که نصف شبی جلو ماشینی که اون توش بودو گرفتی و بعد از نفله کردنِ اون بی مصرفا دزدیدیش…

چشمانش از حدقه بیرون زد و ناگهان از جا پرید .

نادر برای کنترل برادرش سریع بازویش را چنگ زد
اما مگر حریف کوروش با آن قد و حیکل میشد….؟

– ببین یارو خوب میدونم کی هستی و از کجا اومدی و چقدر سگِ هار دورو برت داری ولی توام باس بدونی من کیم…

بیشتر به سمت هیرادی که حالا او هم ایستاده بود و عصبانی داشت نگاهش میکرد خم شد و با همان خشمی که همیشه درونش حس میکرد و حالا انگار دوباره به سطح آمده بود غرید…

– من جلادم …

کسی که حیوونای آدم نمایی شبیه تو مث سگ ازش میترسن …

همین بچه ای که میگی اولین عوضی رو تو سن ۱۴ سالگیش نفله کرد و ککشم نگزید…

– کوروش بشین حرف بزنیم…

دندان به هم سایید .
از این نادر ترسو و محتاط در حد مرگ بیزار بود .

 

بازویش را به ضرب از دستانِ سرد برادرش کشید و درست صورت به صورتِ هیراد ایستاد .

قدشان تقریبا برابر بود اما کوروش جوانتر بود و چهارشانه تر

– پسر جون کلت باد داره حالیت نیست داری با دم شیر بازی میکنی …

هیراد از بین دندان های کیپ شده اش حرف میزد و معلوم بود شدیدا در حال کنترل کردنِ خودش است اما چرا ؟

چرا تک و تنها به خانه نادر آمده و در برابر قلدری کوروش انقدر کوتاه می آمد؟

از نظر کوروش چیزی این وسط درست نبود .

به هیچ عنوان احمق نبود و مثل کله خراب ها فقط پِی دعوا نبود .

قصدش از تحریک کردنِ عصبانیت هیراد این بود که پی ببرد چرا مردی با آن همه قدرت و نفوذ خودش به خانه آنها آمده آن هم تنها

اصلا برایش قابل هضم نبود و باید دلیلش را میفهمید…

نیشخندی زد و تابی به ابرویش داد .

نادر را دید که با دیدن حالت صورتش در حال سکته کردن است .

مثل کف دستش برادر جانورش را میشناخت احتمالا چون کاملا فهمیده بود که کوروش نقشه شومی در سر دارد .

دنیا آمدن و بزرگ شدن بین مشتی خلافکار خرد و کلان به او یاد داده بود که به این جماعت اگر پشت کنی بی درنگ خنجر میزنند .

اگر قدرت بیشتری داشته باشن زبان بیخود بچرخانی آن را می برند .

وجدان چیزی که اصلا بینشان یافت نمیشد .

پس اگر شخصی به پر قدرتی هیراد حشمتی چنین ریسکی کرده و بدون حتی یک محافظ سراغ به قول خودش جلاد و دزدِ خواهرش آمده حتما مشکلی این وسط هست!

کوروش : کاری به باد و بودش ندارم استاد اما در مورد بازی با دمت …

هنوز صورت به صورت هم بودن نگاهِ خبیثش را در چشمانِ قرمز شده هیراد کوبید و ابرویی بالا انداخت…

– شاید زیادی وله و وقتش رسیده یکی جم و جورش کنه…

حرفی که زد فقط برای عصبی کردنِ هیراد بود اما نفهمید مرد چه برداشتی کرد که چشمانش از حدقه بیرون زد و صدای ساییدنِ دندان هایش را شنید …

– چی میخوایی بگی بچه…؟
نپیچون و حرف آخرو اول بزن…

کوروش مطمئن شد چیزی این وسط هست که هیراد حشمتی بزرگ را این چنین رام کرده .

تفریبا یه دستی زده و انگار نقشه اش هم گرفته بود .

برایش مهم نبود این مرد را چه چیزی اینطور به هم ریخته .

اینطور نبود که اگر سردر میاورد نقش قهرمانانِ شنل پوش را بازی میکرد و او را به سزای اعمالش که مطمئنا به سیاهی شب هم بود میرساند .

فقط دلش بازی کردن با این مثلا ابر قدرتِ دنیای خلاف را میخواست .

انگار با شاخ و شانه کشیدن با او به همه دنیا شجاعت و غرورش را نشان میداد.

– هیراد خان چه حرف اول آخری …
حرف ما اینه که این فقط یه سوتفاهم بوده همین .

بهتره انقدر بزرگش نکنیم خواهرتونم شکر خدا سالمه و پیشتونه

در مورد افرادتونم شرمنده
خودتون میدونید که این جور درگیری ها زیاد پیش میاد…

چشمانش از حرص بسته شد و لبانش را محکم به هم فشرد…

نادر…
نادر …
مردکِ ترسو

دستی بین موهایش کشید و روی مبل نشست .

این بار پاهای درازش را روی میز انداخت و با نگاه بی تفاوت و بیخیالش به هر دو مرد نگاه کرد.

– سوتفاهم که صدرصد بوده البته در مورد دزدی و این چرت و پرتا من کسیو ندزدیدم…

نگاهی به دست های مشت شده هیراد انداخت و پوزخند بدجنسی زد

باید تیر خلاص را به این مردک میزد

– هر کی منو بشناسه میدونه که من دختر جماعت رو به زور سوار ماشینم نمیکنم….

چشمکی نثار چشمانِ خشمگینِ هیراد کرد…

– این دختران که گاهی به زور میخوان سوار ماشینم بشن

مام که دلسووووز
چه کنم …
میزارم سوار شن و اتفاقات بعدشم که گفتن نداره…

– کوروووووش…

توجهی به فریاد نادر نکرد
تمام حواسش به عکس العملِ هیراد بود اما بر خلاف انتظارش او از این حرف کوروش نه تنها عصبانی نشد

بلکه حتی با اتمام صحبتش برق عجیبی در چشمان عسلی و کمرنگش ظاهر شد که باعث شد بی نهایت جا بخورد…

– پس داری میگی خواهرم نصف شبی خودش خواسته سوار ماشینت بشه و توام دلسوز شدی و کمکش کردی از شر محافظاش خلاص شه …؟

هیراد به سمت کوروش خم شده بود .
طرز حرف زدنش پر از طعنه و مفهومی پنهان بود .

کوروش اما بدون اینکه بداند چه بازی را شروع کرده فقط ادامه داد .

نفس عمیقی کشید
با ناخن شصتش گوشه ابرویش را خاراند و سری تکان داد

– هومم …
ایی بگی نگی یه چی تو همین مایه ها

لپ کلام داداش قضیه من راضی اون راضی بود .
زوری وسط نبود

حالا میخوای چیکار کنی ؟
نکنه اومدی بگی خواهره رو عقدش کن آره…؟

نادر نتوانست این حد بی پروایی برادرش را تاب بیاورد…

– کوروش درست صحبت کن
این چه حرفیه میزنی؟
تو که گفتی اون دخترو نمیشناسی…

همزمان که حرفش تمام شد چشم غره تهدیدآمیزی حواله اش کرد که معنیش میتوانست این باشد…

دهن بی صاحابتو ببند تا سرتو به باد ندادی…

البته که کوروش اصلا اهمیت نداد و نادر را تا سر حد مرگ حرص داد…

بر خلاف تصور نادر هیراد اصلا عصبانی نشد بلکه لبخند عجیبی زد و همزمان بلند شد و ایستاد .

در حالی که کتش را مرتب میکرد رو به دو برادر گفت :

– چیزی که لازم به دونستنش بود رو فهمیدم آقایون …

با نگاه عجیبی سرتا پای کوروش را رصد کرد…

– همونطور که گفتی اجباری در کار نبوده و شاید دوستی هم این وسط بوده .

من مرد روشن فکریم و به خودم اجازه نمیدم در روابط خواهرم دخالت کنم و البته که نمیتونم تو رو هم مقصر بدونم .
پس این قضیه همینجا تمومه…

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
اردیبهشت41
اردیبهشت41
3 سال قبل

عالی
ممنون
ای وای کوروش نباید میگفت دختره روسوار کرده

مریم
مریم
3 سال قبل

واییی یکمممم بیشترر مینوشتی نویسنده جوون خیلی خوب همینجوری عالی ادامه بده

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x