رمان به شیرینی مرگ پارت 19

4.4
(8)

 

برای لحظه ای با خود فکر کرد نکند هومن گردنبند را برداشته

اما اگر او برداشته بود برای خودشیرینی هم که شده سریع آن را تحویل هیراد میداد .

چشمانش دو دو میزد و هنوز هر گوشه ای را به امید پیدا کردنِ آن شئ مهم نگاه میکرد .

دیگر بدنش سرد نبود و برعکس چنان حرارت بدنش بالا رفته بود که شرشر در حال عرق ریختن بود .

پر از حرص موهایش را از جلوی چشمانش کنار زد و گردنش را چنگ زد اما از سوزش عجیبی که ناگهان در آن قسمت حس کرد گوشه چشمانش چین خورد…

اخمهایش در هم رفت و بار دیگر آن نقطه را لمس کرد .

دوباره پوستش سوخت
از حرص و خشم لبش را محکم گاز گرفت…

– بی عرضه …
بی عرضه ای همتا …
به هیچ دردی نمیخوری

خود را سرزنش میکرد و موهایش را محکم چنگ میگرفت .
انگار داشت خودش را تنبیه میکرد …

صدای چرخش کلید داخل در گریه اش را قطع کرد .

نگاه سریعی به سر و وضعش انداخت و به سرعت به سمت حمام دوید

– اویی افریطه کجایی بیا داداش کارت داره…

صدای هومن بود
سریع دوش حمام را باز کرد تا صدای آب بپیچد و آن احمق بفهمد که او در حال دوش گرفتن است .

دلش نمیخواست از داخل حمام با برادر بی شرفش صحبت کند .

به در تکیه داده بود و منتظر بود هومن از اتاق بیرون برود

– تا ده دقیقه دیگه بیرونی فهمیدی …

مشت محکمش به در همتا را از جا پراند اما باز هم جوابش را نداد .

هومن هم چیز دیگری نگفت و صدای بسته شدن در نشان از رفتنش میداد .

نفس عمیق و پر دردی کشید و با تکیه به در کم کم سر خورد و روی زمین سرد و نمور حمام نشست .

زانوهایش را بغل کرد و سرش را روی آن ها گذاشت .

با گم کردنِ گردنبند انگار که به مادرش از پشت خنجر زده
حس خیانت داشت…

صدای هق هقش دوباره داخل حمام پیچید

– مامان منو ببخش
نتونستم آخرین خواستت رو انجام بدم
منو ببخش…

با خودش حرف زد و گریه کرد .

کمی که گذشت به اجبار از جایش بلند شد .
باید دوش میگرفت

به سمت وان رفت و شیر آن را بست

نه حس و حال دراز کشیدن داخل آن را داشت نه وقتش را .

دوش سریعی گرفت و بدون اینکه بدنش را خشک کند شروع کرد به لباس پوشیدن .

دلش نمیخواست وقتی هومن دوباره به سراغش آمد او هنوز داخل حمام باشد .

پیراهن طرح مردانه با چهار خانه های به رنگ قرمز و مشکی با شلوار لی زاپ دار …

بدون اینکه موهایش را خشک کند کلاه لبه دار ست شلوارش را سرش کرد .

همیشه اسپرت و تقریبا پسرانه لباس میپوشید تا توجه کفتارهای اطرافش کمتر به سمتش جلب شود .

به همین خاطر هیچوقت لباس های زیادی دخترانه همانند مانتو یا دامن نمیپوشید .

جلوی آیینه ایستاد تا دکمه یقه اش را کامل ببندد .

بار دیگر نگاه غمگینی به جای خالی گردنبند روی گردنش انداخت و آهی کشید .

یقه اش را صاف کرد اما مارک پشت لباس به گردنش کشیده شد و دوباره پوستش به سوزش افتاد .

این بار به سمت آیینه خم شد تا دلیل سوزش پوستش را بفهمد .

تقریبا پشت گردنش خطی سرخ رنگ و خون مرده بود که باعث شد ابروهایش تا بالای پیشانیش بروند .

چه چیزی چنین ردی از خودش به جا گذاشته…؟

– شاید کار هیراد باشه ..‌‌.
اما نه اون عوضی موهامو چنگ زد
کاری به پشت گردنم نداشت…

به آیینه نزدیکتر شد و جای آن خراش را دقیق تر نگاه کرد …

– انگار یه چیز باریک و صاف پوستم و خراش داده…!

مردد با خود زمزمه میکرد و گاهی با انگشت خراشِ پوستش را لمس میکرد .

ناگهان از حرکت ایستاد
به تصویر خودش داخل آیینه زل زد و چشمانش برق کم جانی زد

وقتی در آن روستا بود و با آن پسر وحشی درگیر شد

او گردنش را چنگ گرفت و همانجا حس کرد زنجیرِ گردنبندش پوستش را خراش داد

– یعنی امکان داره اونجا از گردنم افتاده باشه…؟

با قلبی ضربان گرفته از آیینه فاصله گرفت و شروع کرد داخل اتاق رژه رفتن .

بعدِ درگیری با آن پسر اتفاقات زیادی برایش افتاد اما حالا که فکرش را میکرد بعد از آن درگیری همتا نه گردنبندش را مثل همیشه لمس کرده بود و نه حتی روی پوستش حسش کرده بود .

بند دوم انگشت اشاره اش را به عادت همیشگیش محکم گاز گرفت.

– اگه اونجا گمش کرده باشم حتما اون پیرزن پیداش میکنه
حتما میفهمه که مال منه مگه نه؟…

برام نگهش میداره
اون زن با خداتر از این حرفا بود که بخواد هاپولیش کنه …
خدایا یعنی میشه ؟

ذوق زده بود و تند تند با خودش حرف میزد.

وقتی هومن او را در آن ترمینال پیدا کرد با خودش گفت که فلش را از او میگیرند و یا او را میکشند یا تحویل مسعود میدهند .

اما حالا انگار که معجزه ای برایش رخ داده…

حسش به او میگفت که گردنبند حتما در خانه پیرزن از گردنش افتاده و این انگار کمکی از سمت مادرش بود .

با صورتی خندان به سقف اتاقش زُل زد

– مامان دمت گرم که تنهام نزاشتی
از طرف من از خداتم تشکر کن…

با خوشحالی چرخی دور خودش زد

– فقط کافیه یه تلفن گیر بیارم و دوباره به سرگرد زنگ بزنم .

آدرس خونه پیرزنو تا حدودی که بلدم بهش میدم اونا پلیسن راحت پیداش میکنن…

دوباره انگشتش را گاز گرفت

– خدایا یعنی میشه…؟

هنوز در شیش و بش حال خوشش بود که دوباره با صدای چرخش کلید به خودش آمد .

سعی کرد صورتش را بی حس نگه دارد .

هومن شاید احمق تر از این حرفها باشد که به چیزی شک کند اما هیراد فردی بی نهایت تیز و باهوش بود و کوچکترین تغییری در رفتارش را میفهمید و به آن مشکوک میشد

– لشتو بیار بیرون…

اخمی به آن مثلا برادر کرد

به سمت در رفت و وقتی که میخواست از اتاق خارج شود تنه ای به هومن زد و بدون نیم نگاهی به سمت پذیرایی جایی که حدس میزد هیراد منتظرش است رفت .

– هومن حرف دهنتو بفهم از پس هر کی برنیام حال تو یکیو خوب میتونم بگیرم…

صدای نفس نفس زدن های عصبی هومن کمی دلش را خنک کرد .

به خاطر فاصله سنی کمش با او همیشه به هم می پریدند و جنگ و دعوا داشتند .

همتا هم دختری بود که اگر دوتا میخورد حتما یکی میزد و آن یکی همیشه انقدر کاری بود که گریه هومن را درمیاورد .

هنوز هم تا به این سن رابطه اش با هومن خوب نبود و برادرش با اینکه به تقلید از هیراد برایش قلدری میکرد اما به خوبی میدانست که حریف همتا نمیشود .

بدون اینکه منتظر بایستد تا هومن برایش ادای زندان بانان را دربیاورد سریع و با قدم های بلند خودش را به پذیرایی رساند .

هیراد روی مبل روبروی پنجره بزرگ پذیرایی نشسته بود و سر سگ بزرگ و زشتش را نوازش میکرد .

هیچ وقت از این حیوان خوشش نمی آمد .
شاید دلیلش این بود که آن جانور جلوی چشمانش چندین نفر را تکه و پاره کرده!

– دختر بدی نباش همتا …
تانک از این نگاه پر از نفرتت به خودش اصلا خوشش نمیادا…

نفرت نگاهش وقتی به صاحب سگ دوخته شد چندین برابر بود و دست مشت شده هیراد نشان میداد که کاملا از نفرت همتا به خود با خبر است .

– دارم سعی میکنم برادر خوبی باشم برات بچه جون .
پس سعی کن توام دختر خوبی باشی

ناسلامتی بابا همایونت قبل رفتن تو رو به من سپرده الان یه جورایی من پدر دومت حساب میشم درسته…؟

جان کند تا توانست جلوی خنده تمسخر آمیزش را بگیرد.

یعنی هیراد انقدر او را بچه و ابله فرض کرده بود؟

از لحنش نفرت میبارید اما حرف از برادر خوب و پدر بودن میزد..؟

حالا مطمئن بود که گردنبند دست هیراد نیست که اگر بود همتا تا الان یا خوراک آن سگ زشت شده بود یا اینکه او را به مسعود پیشکش کرده بودند .

کمی دل گرم شد
انگار هنوز کورسوی امیدی وجود داشت .

– تو این مدت تنش زیادی بینمون بوده و احساس میکنم زیادی بهت سخت گرفتم

بعد از فوت ناگهانی مادرت روحیت حسابی خراب شد و باعث شد یه سری کارای احمقانه ازت سر بزنه ….

دلش میخواست با پشت دست چنان در دهان این بی همه چیز بکوبد که خون بالا بیاورد

خودش هم خوب میدانست که همتا از همه چیز با خبر است و مرگ مادرش تصادفی نبوده و کاملا از قبل برنامه ریزی شده حالا با وقاهت تمام از مرگ ناگهانی و این چرندیات صحبت میکرد…؟

نفرت چشمانش بیشتر شد
گوشه لپش را از داخل محکم گاز گرفت تا بتواند خودش را کنترل کند

آن روزی که او را بالای چوبه دار میدید زیاد دور نبود

عزمش برای پیدا کردنِ آن فلش هزار برابر شد
این پست فطرت و خیلی های دیگر باید به سزای اعمالشان می رسیدند…

– یکی از این کارای احمقانت قرار گذاشتن با اون پسره و بعدم فرار باهاش بوده
فقط یه چیزیو نمیفهم

تو که تمام مدت حبس بودی بدون هیچ وسیله ارتباطی چطور تونستی با پسره هماهنگ کنی و حتی باهاش تو جاده اونم نصف شبی قرار بزاری؟
این کارت قابل تحسینه…

اخمهایش در هم رفت از کدام پسر حرف میزد؟

منظورش از قرار و فرار چه بود ؟

او که پسری را…

لعنتی چشمانش گشاد شد

منظور هیراد آن پسرکِ وحشی بود که همتا دزدکی وارد ماشینش شده بود ؟

اما او از کجا آن پسر را میشناخت ؟

او که کلمه ای با برادرش حرف نزده چه رسد به تعریف کردنِ این موضوع

عرق سردی از تیره کمرش راه افتاد
ضعف و گشنگی از یک طرف
اینطور زیر ذره بین هیراد بودن از طرفی دیگر داشت همان ته مانده انرژیش را هم میگرفت

انگشتان سردش را روی پیشانیش کشید و کلاهش را از سرش برداشت
گر گرفته بود انگار….

– من اون پسرو اصلا نمیشناسم
کاملا اتفاقی سر راهم قرار گرفت و وقتی دیدم زد اون دوتا بی خاصیت و ناکار کرد منم دزدکی سوار ماشینش شدم….

بعد نگاه وحشیش که خوب میدانست هیراد از آن متنفر است را در چشمان برادر بی شرفش کوبید و طعنه آمیز غرید…

– البته که نیازی به توضیح نیست
احتمالا جناب حشمتی جزئیاتشم با کیفیت فول اچ دی میدونن

در ضمن انتظار نداشتی بشینم و ببینم چطور منو کادو پیچ شده تحویل اون مسعود بی همه چیز میدی …

بر خلاف انتظارش هیراد اصلا از زبان درازیش خشمگین نشد

در عوض انگار که مچ همتا را در مورد موضوعی گرفته باشد تک خندی زد و ابرویش را تابی داد

– هوممم…
در اینکه من همیشه حواسم به همه چیز هست شکی نیست کوچولو و اما در مورد مسعود بعدا صحبت میکنیم چون الان بحثمون سر چیز دیگه ایه

پسرِ بر خلاف تو چیزای دیگه ای میگفت!

دهانش از تعجب باز ماند
یعنی به این زودی آن مردک را پیدا کرده و حتی با او صحبت هم کرده بود؟

چطور انقدر سریع از همه چیز سردر میاورد ؟

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
اردیبهشت41
اردیبهشت41
3 سال قبل

عالیه
مشتاقم ببینم چی میخواد به این هیولا بگه؟

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x