رمان به شیرینی مرگ پارت 20

4.4
(5)

 

علم غیب داشت یا چشم سومی که میتوانست با آن همه جا را زیر نظر بگیرد!

سعی کرد به خودش مسلط شود اینکه چطور آن وحشی را پیدا کرده بود به کنار آن احمق چه چرندیاتی تحویل هیراد داده بود؟

– اون یارو هر چرت و پرتی که گفته به من مربوط نیست
منم مثل تو اولین بارم بود که میدیدمش…

هیراد اما انگار که چیز خنده داری را شنیده باشد ناگهانی و بلند شروع کرد به خندیدن و همتا دلش میخواست زهرمار غلیظی را نثارش کند .

واقعا حوصله این بازی های هیراد را نداشت
نزدیک بود از فرط گشنگی غش کند …

– باید حرفاتونو باهم یکی میکردین پیشی خانوم
پسرِ حرف از رضایت دو طرف و عقدو این جور چیزا میزد
حالا مطمئنی که نمیشناسیش…؟

گشنگی و درد معده اش از ذهنش پرید.

چشمانش از حدقه بیرون زد و ناخودآگاه به سمت هیراد خیز برداشت

انگار که به جای او آن مردک روبه رویش نشسته

– اون عوضیِ بی شرف غلطِ اضافی خورده
به گور باباش خندیده …

چه غلطا…
مرتیکه غول بیابونی فکر کرده کیه که همچین چرندیاتی رو بلغور کرده…

هه رضایت و عقد چه اضافه خوریا…

تند تند در حال مستفیض کردنِ کوروش بود و خبر از برقِ پر از حیله و مکر چشمان هیراد نداشت .

دلش میخواست آن عوضی الان روبه رویش بود تا این بار با ناخنش چشمانش را از کاسه در میاورد .

هیراد دستی به نشانه سکوت بلند کرد

– کافیه دیگه
باشه حرفتو باور کردم
نگفتم بیایی اینجا که باز جیغ جیغ کنی و به درو دیوار فحش بدی

همونطور که گفتم میخوام میونمون با هم خوب بشه
تولدت چند روز دیگست قصد دارم برای عوض شدن روحیت یه جشن بزرگ برات بگیرم…

زانوهایش لرزید
مجبور شد روی نزدیکترین مبل بنشیند تا جلوی زمین خوردنش را بگیرد

چند نفس عمیق کشید تا هنگام حرف زدن صدایش نلرزد
باورش نمیشد برادرش تا این حد پست باشد

– من فقط چند ماهه که مامانمو به بدترین شکل از دست دادم
هنوز عزادارشم
چطور انقدر سنگدلی و باهام در مورد جشن تولد و این جور چیزا حرف میزنی ؟

حداقل تا این حدش رو بهم بدهکاری هیراد که به غمم احترام بزاری …

گریه نمیکرد
در مقابل این عوضی گریه نمیکرد

هیراد اما انگار که اصلا چیزی نشنیده تلفن مخصوص مستخدمین را برداشت

– فریبا شامو برای خانوم به اتاقش ببر …

تمام تنش را لرزشی عصبی در بر گرفت.
نگاهش را از پست فطرت روبه رویش گرفت.

هیراد را میشناخت
هیچوقت برای رضای خدا موش نمیگرفت

از این یکهویی مهربان شدنش و جشن تولد مسخره هدفی داشت

چیزی که جگرش را میسوزاند این بود که حتی به مرده مادرش هم رحم نمی کردند و حرمتش را نگه نمی داشتند .

 

* کوروش *

– مرتیکه این چه طرزِ گشتن تو خونس
برو لباس بپوش
من اینجا مستخدم زن دارم
بدبختا اینجوری ببیننت سکته رو زدن…

کورش اما عین خیالش نبود
خود نادر اصرار داشت تا مدتی در خانه اش بماند تا خیالش از بابت مثلا ترور نشدنش راحت شود

– دیشب بعد اینکه اون یارو رفت خواستم برم آپارتمانم
عین این ننه بزرگا که میترسن بچشون بره بیرون آقا دزده بدزدتش جلومو گرفتی نزاشتی

دیگه همینی که هس داداش
منو که میشناسی
تو خونه لباس بپوشم نفسم میگیره…

نفس حرصی و صدا دارِ نادر لبش را به سمتی کش داد

اصلا روانش شاد میشد وقتی کفر برادر بزرگترش را در می آورد

بالاخره باید ناقص کردنِ شانه اش را تلافی میکرد یا نه؟

سرخوش به سمت آشپزخانه رفت و بی هدف در یخچال را باز کرد

بعد از ده دقیقه نگاه کردن به محتویاتش در را با صدا بست و شروع کرد به غر زدن

– نادر الحق که پیرمردی بابا
این آت و آشغالا چیه تو یخچالت؟
آدم رغبت نمیکنه سمتش بره

سالاد سزار چه کوفته دیگه…؟
جوانه گندم میخوری…؟
من دیگه روم میشه جایی بگم تو دااش منی …؟

همه به کنار اون نوشابه رژیمی چی میگه؟…
مگه معمولیاش چه عیبی داره…؟
یعنی تو ابهت منو میبری تو مسترا خداوکیلی…

بهت گفته باشم همین امروز رو من تو خونت میمونما
بعدش باید ماید نداریم
هر کی سی خودش …

در تک تک کابینت ها را باز کرد تا مخفیگاه نادر را کشف کند

– دنبال چی میگردی کورش ؟
نگو که میخوای این وقت روز مشروب بخوری…

کورش اما با شیشه ای در دست که نیمی از محتویاتش قبلا خورده شده بود به سمت برادرش برگشت و نیشخند شیطانی زد

– به به هر چقدر سلیقت تو غذا مذا زیر خط صفره اما لامصب تو انتخاب این معجون بیسته بیسته…

نادر که تا به آن لحظه روی مبل مخصوص کارش نشسته بود و در حال بررسی اوراقی بود .

عاصی شده عینک مطالعه اش را روی میز پرت کرد

بلند شد و به سمت برادرِ زبان نفهمش رفت

– کوروش اونو بزار سرجاش خیلی تنده
برا معدت خوب نیست اذیت میشی…

کوروش اما آن روی مرض ریزش بیدار شده بود انگار قصد بی خیال شدن نداشت

در بطری را باز کرد و جرعه بزرگی از آن نوشید
بلافاصله چهره اش در هم رفت

– اوفففففف عجب چیزیه بی وجود…

نادر با چشمانی عصبانی دست به سینه روبه روی آن بچه ی غول پیکر و کله خر ایستاده بود .

اما همین که کوروش خواست جرعه دیگری بنوشد به سمتش خیز برداشت تا بطری را از دستش بقاپد

– دِ میگم بده به من اونو کره خر
بفهم برا معدت خوب نیس…

دستش را بالا نگه داشت تا نادر نتواند بطری را از او بگیرد و همزمان با دست دیگرش او را به عقب هول میداد .

خنده اش بیشتر نادر را کفری میکرد .

قدش بلندتر بود و وقتی که اینطور این موضوع را به رخ نادر میکشید او را به مرز جنون میکشاند.

– میگم داداش زیاد خودتو کش نده دیسک میسکت خش برمیداره بالاخره سنی ازت گذشته….

نقشه اش گرفت
نادر با صورتی برافروخته فریاد زد :

– اصلا من غلط کردم با هفت جدو آبادم که گفتم اینجا بمونی
همین الان گورتو گم کن وگرنه گردنتو خورد میکنم…

چشمکی به برادرش زد و قبل از اینکه بطری را تحویلش بدهد جرعه دیگری نوشید

– سخت نگیر داداش بزرگه…
دنیا فقط صد سال اولش سخته…

دلش نمیخواست کورش تنها در آن آپارتمان درندشت بماند .

اصلا باورش نمیشد که هیراد انقدر راحت از این قضیه بگذرد مخصوصا که کورش طبق معمول با آن زبان همانند نیش عقربش چند کلفت اساسی بارش کرد !

چیز هایی که از آن مرد شنیده بود اصلا به بخشش دیشبش نمی خورد .

بیشتر تصورش این بود که مرد با چندین نفر به زور وارد خانه شان شوند و آنها را به بدترین شکل ممکن بکشند!

کورش جوان بود و خام
نگاه دیشبِ هیراد نویدِ مرگ را میداد .

به زور برادرش را راضی کرد تا چند روزی را در خانه اش بماند

شاید این دلشوره لعنتی دست از سرش بردارد اما چطور یادش رفته بود که او کورش است و اگر انقدر راحت قبول کرد که بماند حتما نقشه دیوانه کردنش را کشیده

هر چه کرد نتوانست آن بطری لعنتی را از دستش بگیرد

مردک قدِ بلند را از پدرشان به ارث برده بود و با اینکه نادر اغلب اوقات از قد و هیکلش حض می برد اما گاهیم مثل حالا چنان عوضی بازی درمیاورد که دلش میخواست با دستانش گردنِ کلفتش را بشکند

– زیاد بهش فکر نکن اگه بیا بود که تا حالا اومده بود…

کورش ضربه ی نه چندان آرامی را هم چاشنی این شوخی بی مزه اش کرد

اخمش از درد بازویش در هم رفت و در حالی که جای ضربه روی بازویش را مالش میداد چشمش به سینه برهنه برادرش افتاد و چیزی توجه اش را جلب کرد

– صب کن بینم …
اینا جای چیه رو قفسه سینت…؟

نزدیکتر رفت تا بهتر ببیند اما کورش بنا به دلایلی سریع تیشرتش که روی زمین ولو بود را چنگ زد

همین که خواست تنش کند نادر آن را نگه داشت

چشمانش ریز شد انگار چیزی پوستش را خراش داده بود …
شاید هم کسی…؟!

– یه دیقه نپوش اینو بهت میگم …
اینا چیه…؟

تو که گفتی تو دعوا با نخاله های حشمتی اونا دستشونم بهت نخورده پس این خراشا چی میگه…؟

نگاهش را به کورش داد تا جواب سوالش را بگیرد اما کورش چشمانش را به اطراف می چرخاند تا با او چشم در چشم نشود

یکی از ابروهایش بالا پرید

کشدار گفت؛

– کوروووووشششش…؟؟

کورش اما انگار که نشنیده باشد سریع تیشرتش را پوشید

-اگه نمیخوایی نهار مهار به ما بدی بگو یه فکری برا این شیکم صاب مرده بکنم
معدم داره از گشنگی میسوزه

چشمانش ریزتر شد و نگاهش دقیقتر

کوروش را همانند کف دستش میشناخت
حاضر بود قسم بخورد که این جانور چیزی را پنهان میکند

– اولا الان ساعت چهار بعدازظهر و جنابعالی بیخود کردی تا الان خوابیدی که نهار نخورده بمونی…

دوما سوزش اون شکم صاب مردت از گشنگی نیس به خاطر اون زهرماریه که الان خوردی و اصل کاریش یعنی سوما…

اونی که فکر میکنی منم خودتی جونور
بگو بینم اون خش و خوشای رو گردن و سینت کار کیه…؟

– ول کن نادر عجب گیری هستیا…
بگو یه چی بیارن من بخورم
لامصب انگار یه تیکه ذغال گذاشتن تو معدم….

عمرا اگر میگفت که یک دختر حسابی خط خطیش کرده و او حتی نتوانسته به عنوان تلافی سیلی نثارش کند .

معده اش را بهانه میکرد تا شاید نادرِ همیشه حساس بی خیالِ این موضوع شود اما مگر برادر پیله اش ول میکرد…؟

– کورش داداش…
گفتم خر خودتی …؟

من توئه نسناس رو نشناسم باس برم بمیرم
اینا یه قضیه ای داره که اینجوری داری همه جا رو با چشات متر میکنی الا صورت من

نادر با انگشت زخم روی گردن و سینه اش را نشان داد و کم کم آن لبخند مزخرف مچ گیرانه اش را تحویل کورش داد .

البته که منظورش از متر کردن آن عادت مزخرفش بود که وقتی از چیزی خجالت زده بود و به هر دلیلی دلش نمی خواست طرف مقابلش از آن بویی ببرد نگاهش را از طرف می دزدید و طلبکارتر از هر زمان دیگری میشد

هر چه کرد نتوانست آن نگاهِ مزخرف و لبخند مزخرف تر نادر را دوام بیاورد و طبق معمول طلبکارتر شد و جمله معروفش را که در این موارد به کار میبرد را پر از حرص غرید

– نادر ول کنا…

تنه ای به نادرِ خندان زد و به سمت آشپزخانه مخصوص خدمتکار رفت .

برای اینکه آن دو زن را معذب نکند بدون اینکه وارد شود یا حتی داخلش را نگاه کند با صدای بلندی دستور داد

– معصوم خانم یه چی فوری سر هم کن برا خوردن
باس برم کار دارم…

– خیره ایشالا
کجا به سلامتی…؟

– یه سر برم نمایشگاه …
چند وقتیه سر نزدم

این معین درسته سر و زبون داره اما مرتیکه یه بدی که داره اینه تا یه زن همچین بر و رو دار میبینه جو گازش میگیره
تمبون باباشم حراج میزاره برا طرف …

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
اردیبهشت41
اردیبهشت41
3 سال قبل

عالیه

مریم
مریم
3 سال قبل

عالییییی

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x