رمان به شیرینی مرگ پارت 21

3.7
(6)

 

به سمت مبل روبه روی تلویزیون رفت و با گرفتن قسمت تکیه گاهش جستی زد و خود را محکم روی آن پرت کرد .

نیم نگاهی به چهره جدی شده نادر انداخت .
خدا را شکر با پیش کشیدنِ بحث کار قضیه آن خراش ها را به کل از یاد برد انگار!

– چه عجب به فکر افتادی…!
اون مرتیکه ام وقتی میبینه تو ماهی یه بارم به اونجا سر نمیزنی معلومه سواستفاده میکنه
مال باباش نیست که دل بسوزونه….

کنترلی که دنبالش میگشت را نادر سمتش گرفت و او هم کنارش لم داد

– منم دیگه خسته شدم از این کار
شاید مثل تو یه نمایشگاه ماشین زدم .
شایدم یه مغازه طلا فروشی باز کردم .

میخوام کلا از هر چی خلافِ بکشم بیرون .
دیگه تحمل استرس و دشمن تراشی های تو رو ندارم…

چشمی به ترسو بودن نادر چرخاند و مشغول بالا پایین کردن کانال های تلویزیون شد

– تو قبلا انقدر ترسو نبودی نادر
الان انگار از سایه خودتم وحشت داری
یکم به خودت بیا مرد حسابی

جابجایی و آب کردنِ عتیقه جات از همان اول هم شغل نادر بود نه او

برایش مهم نبود که برادرش می خواهد این کار را کلا کنار بگذارد…

کورش فقط گاهی برای هیجانش کمکِ نادر میکرد و همین کمک کردن ها چندتایی دشمن برایش تراشید .

کورش هم آدم کم آوردن نبود و ذاتش قلدر .
درگیری پشت درگیری…

زهر چشم گرفتن ها و خفت گیری های بعدش همانند دومینویی که فقط کافیست یکی از مهره ها را حرکت بدهی و بقیه اش خود به خود اتفاق می افتد از کنترلش خارج شدند .

این وسط رفقای ناباب کم بی تاثیر نبودن و البته زمانی که چشمش به امثالِ فتانه میفتاد برای گرفتن حال چنین موجودات کثیفی جلوی خودش را نمیگرفت و نتیجه اش ردیف کردنِ یک دشمن دیگر مثل پدر دخترک بود

– هنوز زیادی جوونی برای درک کردنم
یه روز یکی پیدا میشه که از جونتم برات عزیزتره

اونوقت برای اینکه یه خار به پاش نره همین قدر محتاط و همینقدر ترسو میشی داداش کوچیکه…

لحن گرفته و غمگین نادر باعث شد بیخیالِ تماشای فوتبال شود

سرش به سمتش چرخید و به چشمانِ برادرش زل زد

تا به حال دقت نکرده بود که کنار چشمانش چین افتاده و شقیقه هایش به رنگ سفید درآمده

از علاقه و حساسیت نادر به خود آگاه بود اما اینکه چند وقتی بود او همانند کسانی که یک پایشان لب گور است حرف میزد اصلا خوشش نمی آمد

اخمی کرد و دوباره شد همان کورشِ شرّ و مرض ریز

– فک کنم باس یه چند هزار سالی عمر از خدا بخوای تا من یه همچین کسیو پیدا کنم .

یعنی جون نادر ما به همون ده دوازده تا دوس دختری که داریم راضیم دیگه

میدونی که تعهد یکی از گنده ترین اخلاقیاتمه
تو به فکر خودت باش بدبخت
پسر ترشیده ندیده بودیم که به لطف تو دیدیم

* همتا *

از جنب و جوشی که در خانه به راه افتاده متنفر بود .

چند خدمتکار تند تند به این طرف و آن طرف میرفتند و در حال نظافت و جابه جایی وسایل سالن بزرگ خانه بودند .

هیراد بدون اینکه به ناراحتی همتا اهمیت بدهد کار خودش را کرد

زنی را برای برنامه ریزی جشنی بزرگ و مجلل استخدام کرده بود .

همتا از آن زنک هم متنفر بود
از لحظه ای که آمده بود یک ریز در حال دستور دادن و گاهی فریاد زدن بر سر کارگران و مستخدمین بیچاره بود.

دو روز دیگر تولدش بود و همتا برای اولین بار از آمدن آن روز نفرت داشت

دقت که کرد جدیدا تمام احساساتش در تنفر و بیزاری خلاصه میشد

هدفن صورتی رنگش را روی گوشش گذاشت و موزیک راک پر سرو صدایی را پلی کرد .

دلش نمی خواست صدای آن زنیکه افریطه را بشنود

دلش شنیدن جابه جایی اثاثیه آن هم به خاطر برپایی سوروسات تولدش را نمیخواست

اعصابش شدید به هم ریخته بود
هیراد او را غیر مستقیم زندانی کرده بود

یا اجازه بیرون رفتن نمیداد یا اگر قرار بود جایی برود

باید یکی از افرادش او را همراهی میکرد .

تمام تلفن های خانه نیست و نابود شده بود و مستخدمین هم به طرز عجیبی حق داشتن گوشی نداشتند

عجیب تر اینکه انگار از هم کلام شدن با همتا پرهیز میکردن و اگر او را می دیدند سریع راهشان را کج میکردند تا با او روبه رو نشوند

دلش بی تاب بود و آرام و قرار نداشت

تمام دغدغه اش شده بود گیر آوردن یک تلفن .

تیری در تاریکی بود اما باز هم می خواست که به سرگرد خبر دهد که شاید فلش در آن روستا باشد .

از اینکه دست روی دست بگذارد تا هیراد و امثالش راست راست بچرخن و زندگی دیگران را نابود کنند که بهتر بود

دلش آرامش اتاقش را میخواست
دیگر از آنجا وحشت نداشت و برعکس تنها اتاقی بود که در این خراب شده میتوانست تنها و در آرامش باشد

همین که پایش را از خانه بیرون میگذاشت محافظی سایه به سایه اش می آمد و این دیوانه اش میکرد .

حال و حوصله قدم زدن در حیاط را هم نداشت و ترجیح داد به اتاقش برگردد

وارد سالن که شد بدون نگاه کردن به آن آژیرِ زن نما به سمت اتاقش رفت

از گوشه چشم دید که زنِ برنامه ریز در تقلاست تا چیزی به او بفهماند اما همتا هدفون داخل گوشش را بهانه نشنیدن صدای نحسش کرد

در اتاقش را که بست دم عمیقی گرفت
انگار که اکسیژن فقط در آنجا جریان داشت و تا به حال هوایی برای نفس کشیدن نبود

– چقدر خر بودم که میخواستم این اتاقو از خودم دریغ کنم…

همه جا بوی مادرش را میداد و حالا این یادآوری را دوست داشت

به سمت تخت رفت و خود را روی آن پرت کرد

پاهایش از لبه تخت آویزان بود و کلافه و عصبی تکانشان میداد

– افرادشو قدم به قدم برا پاییدنم گذاشت.
بعد حرف از نگرانی و در خطر بودنم میزنه .

یکی نیست بگه عوضی تنها کسی که باید نگرانش بود و برام خطرناکه فقط خود پست فطرتت هستی

از هیراد به حد مرگ بیزار بود

روزی هزار بار هم اگر تکرارش میکرد باز هم انگار نمی توانست حجم نفرتش از آن جانور را بیان کند

نفس عمیقی کشید
به ضرب از روی تخت بلند شد و شروع کرد به رژه رفتن داخل اتاق

موهای مزاحم و بی حالتش را عصبی از روی چشمانش کنار زد اما به ثانیه نکشید دوباره برگشتن سر جای اولشان !

– خدایا چطور یه موبایل گیر بیارم…؟

قدم زد و فکر کرد
گاهی به دزدیدنِ موبایل هومن
گاهی به گول زدنِ یکی از نگهبانان
گاهی به رشوه دادنِ به مستخدمین برای جور کردن یک موبایل

دوباره روی تخت نشست و این بار به جلو خم شد

آرنج هایش را روی زانویش گذاشت و موهایش را چنگ زد

– نچ…
خدایا چیکار کنم…
هیچ کدوم از این راه حل ها جواب نمیده

هومن خنگ هست ولی نه در این حد که بشه گوشیش رو بلند کرد بعدشم اون الدنگ که هیچوقت خونه نیست…

نگهبانا و مستخدمام که اصلا نگام نمیکنن چه برسه بخوام گولشون بزنم

از هیرادم مثل سگ میترسن و رشوه قبول نمیکنن
اوووف خدا چه غلطی بکنم من؟

چاره ای جز صبر نداشت
شاید روز تولدش میتوانست از شلوغی و غفلت هیراد استفاده کند و برای چند دقیقه هم که شده موبایل یکی از میهمان ها را بردارد

با این فکر کمی امیدوار شد
طبق عادت پشت بند دوم انگشت اشاره اش را به دندان گرفت.

– کاش بشه…

 

* کوروش *

دلش میخواست گردن مردکِ زبان باز را خورد کند
حق با نادر بود انگار!

– مرتیکه اوزگل دیده نیستم هر غلطی خواسته کرده…

عصبی کاغذهای روی میز را روی هم کپه کرد

– معیییییین جنازتوووووو بیااااااار اینجا مرتیکه مفت خوووووور…

هوار زده بود و به ثانیه نکشیده مرد روبرویش بود.

– ج…..جانم آقا

بایدم استرس می داشت
خودش فهمیده بود کم کاری کرده و کوروش را هم به خوبی می شناخت

چشمانش را ریز کرد و رو به معینی که از همین حالا رنگ و رویش را باخته بود غرید :

– توئه عوضی اینجا مترسک سر جالیزی یا چی..؟
استخدامت کردم که مفت بخوری و مفت بگردی ..؟

یا نه گفتم یه قاپ دختر و زن جماعت کم دارم تو نمایشگام برم بگردم بهترینشو که تو باشی بیارم..
اره؟

– کوروش خان باور بفرمایید …

اولین چیزی که دستش آمد را برداشت و قبل از اینکه مردک شروع به چرت و پرت گفتن کند به سمتش پرت کرد

همنشینی با نادر کار خودش را کرده بود انگار!

– نشنوم صداتو احمق
ده تا از ماشینام یه ماه بیشتره تو گمرک دارن خاک میخورن اونوقت تو لالی به من بگی…؟

میدونی هر کدوم از اون ماشینا چقدر قیمتشونه…؟

دِ اگه یه خش روشون بیفته که من دمار از روزگارت در میارم الاغ

دستان معین شروع کرد به لرزیدن

 

فکرش را هم نمیکرد که کوروش بعد از این همه وقت بیخیالی اینطور پیگیر کارها باشد

او هم عین خیالش نبود اما حالا اگر نمی کشتش از مردانگی زیادش بود

– کوروش …؟

صدای نادر باعث شد نگاه خیره و عصبانیش را از روی مردِ سفید شده روبرویش بردارد .

نمایشگاهش دوبلکس بود و دفترش بالای پله های مارپیچ و شیشه ایش قرار داشت.

از آن بالا هم میتوانست چهره درهمِ نادر را ببیند که عصبی از پله ها بالا می آمد

کم پیش آمده بود که نادر به نمایشگاهش بیاید پس حتما قضیه مهمی بود

بی حوصله دستش را به سمت در تکان داد و رو به معین گفت :

– فعلا گمشو از جلو چشمام تا بعدا تکلیفتو روشن کنم مرتیکه بی خاصیت…

مرد انگار که منتظر چنین حرفی بود چشم آقایی گفت و به سرعت از دفترش خارج شد.

نفس عمیقی کشید و کلافه روی صندلیش نشست

اینطور نمیشد
انگار باید خودش مسئولیت اداره نمایشگاهش را به عهده می گرفت

همین حالا هم میدانست که محل نگهداری ماشین ها در گمرک چقدر وضع خرابی دارد و احتمالا سر هر ماشین مبلغ نجومی را متضرر شده بود .

– من گفتم این مرتیکه همینجوری راحت بیخیال نمیشه
تو برای من حرف از خارجی بودنش و اینجور چیزا زدی

ابروهایش در هم فرو رفتند
نادر باز از چیزی عصبی بود و خدا به داد او برسد!

– بگیر بشین بینم توام…
هنو نیومده باز شروع نکن نادر که خودم بد قاطیم
از کدوم یارو حرف میزنی…؟

نادر اما آرام و قرار نداشت

مدام از این طرف به آن طرف میرفت
گاهی به چانه اش دست میکشید و گاهی دست به کمر به گوشه ای خیره میشد

پوف بلندی کشید
نخیر انگار باز غرق شده بود این برادر بزرگتر

– اویی نادر…
میگم بیا بالا یه نفس بگیر غرق نشی یه وقت؟

نادر اما انگار حوصله شوخی های مزخرفش را نداشت که چشم غره ای تحویلش داد و دست داخل جیب کتش کرد

پاکتی بسیار شیک به رنگ طلائی و مشکی را بیرون کشید و پر از حرص روی میزش پرت کرد

یکی از ابروهایش از این کار نادر بالا پرید

دست دراز کرد و پاکت را برداشت

کمی بالا و پایینش کرد
کارت کوچکی که از پاکت به شکل زیبایی توسط زنجیری طلائی آویزان بود توجهش را جلب کرد

نوشته ی تایپ شده روی کارت را با صدای بلندی خواند.

– با احترام..
دعوت نامه تقدیم به عالیجنابان ..کوردنژاد

یک کارت دعوت بود و دلیل اینهمه آشفتگی نادر را درک نمیکرد
لبش را به سمتی کشید.

– خب که چی …
یه دعوتنامه ست برا جفتمون…
حالا که چی ؟

نکنه حرص اینو میخوری که لباس چی بپوشی ؟
نترس میبرمت خرید یه چیزی پیدا میشه بالاخره

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
اردیبهشت41
اردیبهشت41
3 سال قبل

عالی

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x