رمان به شیرینی مرگ پارت 22

3.7
(6)

 

خودش به حرفش خندید و بی خیال به پشتی صندلی چرخانش تکیه داد
نادر اما صورتش قرمزتر شده بود

دستی به پیشانی عرق کرده اش کشید و کلافه روی مبل چرم روبه روی میز نشست

بدون اینکه مثل همیشه با توپ و تشر جواب تیکه های برادرش را بدهد با لحن نگرانی گفت :

– کوروش این کارت از طرف هیراد حشمتیه
دو روز دیگه تولد خواهرشه و اون مارو هم دعوت کرده
این به نظرت عجیب نیست…؟

ابروهایش از تعجب بالا پرید
حرف نادر را قبول داشت
این دعوت خیلی عجیب بود

آنهایی که تا قبل از درگیری کورش حتی همدیگر را نمیشناختن چطور ناگهان به جایی رسیدن که برای جشن تولد دعوت شوند…؟

دستی داخل موهایش کشید

– هومممم…
عجیبه خیلیم عجیبه اما کاریشم نمیشه کرد

نمیشه نریم
طرف رسما دعوتمون کرده
از طرفیم مرگ یه بار شیونم یه بار
بریم ببینیم چی تو کله این یاروئه

نادر اما نگران بود اگر می رفتند و هیراد بلایی سرشان می آورد چه…؟

از طرفی دلش نمیخواست با رد کردنِ این دعوت به این خصومت تازه پر و بال دهد …

– راس میگی اصلا نمیشه نریم
احتمالا طرف به نشانه دوستی این کارو کرده!

این را با خود زمزمه کرد و کوروش نشنید .

دلش دردسر تازه ای نمی خواست و از این قضیه تماما بوی دردسر به مشامش میرسید

 

* همتا *

روبه روی آیینه ایستاده بود و به دختر غمگین و پریشان حال داخل آن نگاه میکرد

از آن موسیقی لایت و صدای همهمه جمعیت و گاه خنده های بلندشان بیزار بود

تنها دلیلی که الان همه چیز را به هم نمی ریخت و آبروریزی نمی کرد این بود که شاید بتواند یک موبایل لعنتی گیر بیاورد.

با خود میگفت چطور هیراد از تولدش برای کارهای شخصی سواستفاده کند اما خودش نه…؟

نگاه دیگری به صورت و لباسش انداخت

هیراد آرایشگری را برای حاضر کردنش استخدام کرده بود و البته که همتا حتی طرف را داخل اتاقش راه هم نداد

بار دیگر به آن لباس سفید و صورتی چندشی که روی تختش مچاله شده بود نگاه کرد

– هه…
به همین خیال باشین که من اون آشغالو بپوشم

دیروز بعدازظهر همان زنکِ برنامه ریز با شوق و ذوق آن لباس را برای همتا آورد و از اینکه او را با تمام تزئینات و حتی کیک تولدش ست کرده کلی به خودش افتخار کرد

همتا اما نیم نگاهی هم به آن لباس پر از تور و چین و پرنسسی نینداخت

مثل اینکه تم تولدش سفید و صورتی بود و درون کارت دعوت از تمام میهمانان خواسته بودن یکی از این دو رنگ را برای پوشیدن انتخاب کنند

دستی روی لباسش کشید
چشمانش برق خبیثانه ای زد

هیراد را میشناخت
برادرش خیلی روی چنین تشریفاتی حساس بود

لبخند حرصی به همتای داخل آیینه زد و به سمتش خم شد

– بریم یکم رو اعصاب داداش بزرگه اسکی کنیم همتا خانوم…؟

دختر داخل آیینه سرش را به نشانه رضایت تکان داد.

– هومممم…
پایتم بدجووور دختر

زورش به برادر بی شرفش نمیرسید اما این دلیل نمی شد که زندگی را برایش آسان کند

کوچکترین نقطه ضعفی در مورد هیراد برایش حکم کیمیا را داشت

تقه ای که به در خورد باعث شد سریع کمر راست کند

ابروهایش درهم رفت و وسط اتاقش ایستاد

– بفرمایید..

طبق صحبت برنامه ریزِ جشن بعد از اینکه تعداد زیادی از میهمانان آمدند ، بزرگترش برای ورود به جشن می بایست او را همراهی کند..

در باز شد و او انتظار دیدن هیراد را داشت اما چشمش به قامت مردی شصت و هفت ساله با موهایی کم پشت و سفید افتاد..

قلبش تیر کشید انگار..
ابروهایش شدید به هم گره خوردن..

سرش را پایین انداخت تا نبیند نگاه مشتاق و پر از علاقه مرد را

– همتا بابا..؟!

زمزمه لرزانِ مرد را شنید و بار دیگر تیری در قلبش فرو رفت

حسش به او ضد و نقیض بود
دلش میخواست به سمتش پرواز کند و خود را در حجم آغوش پدرانه اش گم کند اما صدای زجه های مادرش را چه میکرد.؟

– بابایی باهام قهری…؟

گلویش سوخت
چانه اش لرزید

کاسه چشمانش داغ شد

چه میکرد که دختر بود و محتاجِ محبتِ پدر؟

ولی با این حال همچنان سر به زیر روبه رویش ایستاده بود و نگاهش نمیکرد

مبادا گول محبت هایش را میخورد …؟؟

– یادت نره مادرت مرده
خودت کلی زجر کشیدی
قرار بود بِدَنِت به اون مردک بی همه چیز ..
تمامشم تقصیر همین مردِ پس خر نشی همتا..

زیر لب با خود زمزمه می کرد

داشت تمام بدی های پدرش را برای خودش یاداوری میکرد

سعی داشت آن شعله نفرت را درون قلبش همچنان شعله ور نگه دارد .

– خانوم خوشگله بابا..؟
تو که میدونی تحمل ندیدن چشماتو نداره بابایی

بعد اینهمه وقت که نبودم نگام نمیکنی…؟ دلم تنگته ها..؟

حق گریه کردن نداشت قبل مرگ مادرش

پدرش ناگهانی و بدون برنامه بار سفر بست..

حتی در مراسم تدفین همسرش هم شرکت نکرد..

همتا میدانست که پدرش ذره ای به مادر بیچاره اش اهمیت نمیداد و مرده و زنده اش برایش فرقی نداشت ..

اما از علاقه بیش از حد او به خود با خبر بود

همین علاقه تا به حال جلوی نیست و نابود شدنش توسط هیراد را گرفته بود ..

اما چطور با بی اعتنایش اجازه چنین کاری را به هیراد داد..؟

چطور حتی ذره ای هم به احساسات همتا فکر نکرد..؟

 

چطور حتی ذره ای هم به احساسات همتا فکر نکرد..؟

مگر نمیدانست در این دنیا همتا فقط و فقط مادرش را داشت..؟

با چه جرئتی در مورد دلتنگی صحبت میکرد ..؟

او که اندازه ی نفرتش از مسعود را خوب میدانست پس چطور گذاشت هیراد همانند هدیه ای ناقابل به آن سگ صفت تقدیمش کند..؟

– آقا هیراد خان فرمودن که تشریف بیارین..

صدای مردِ مستخدم را که شنید سریع به سمت در رفت

دلش نمیخواست با آن مثلا پدر هم کلام شود یا حتی صدایش را بشنود

از کنارش که گذشت صدای آه عمیق و غمگینش پوزخندی روی لبانش نشاند..

احتمالا توقع چیز دیگری را داشت اما چه میدانست در این چند ماهی که نبود چه ها که به سرش نیامده ..

حق نداشت از بخشش و آشتی صحبت کند به هیچ عنوان

بر خلاف دستور مسئول جشن به تنهایی به سمت پله ها به راه افتاد

همایونِ حشمتی را دیگر به عنوان پدرش قبول نداشت چه رسد به بزرگتر

اما همین که خواست پایش را روی اولین پله بگذارد دستش به نرمی کشیده شد و قامتِ پدرش در کنارش نمایان شد

از حرص دندان به هم سایید

نوری که ناگهانی به سمتشان تابید تقریبا کورش کرد

اگر امشب را به نفعش تمام نمیکرد همتا حشمتی نبود

 

*کورش*

بر خلاف نادری که از لحظه حرکت نگرانی و استرس از چهره اش می بارید او پر از هیجان بود

آدرنالین درون رگهایش می جوشید انگار

می دانست که هیراد از این دعوت قصدی دارد و کورش با کمال میل به استقبال هر چالشی میرفت

نیم نگاهی به چهره گرفته و غرق در فکر برادرش انداخت و تک خندی زد

– وا کن اخما رو مرتیکه
نمیریم مجلس ختم که…

اخم نادر به جای باز شدن بیشتر گره کوری خورد

چشم غره ی عاصی شده ای به کورش سرخوش رفت و کلافه غرید :

– من نمیدونم تو چرا انقدر کیفت کوکه ؟!

کورش دوباره خندید و سری برای برادر عصبیش تکان داد

– بیخی دادا…
بعد چند وقت یه مورد پدر مادر دار واسه خوشگذرونی پیش اومده
جون نادر زهرمون نکن..

طبق آدرس روی کارت به سمت خیابانی عریض پیچید و کمی بعد کنارِ کابینِ سفید رنگ نگهبانی ایستاد

کارت دعوت را که نشان داد میله جلویشان بالا رفت و اجازه عبورشان صادر شد..

– وقتی در مورد یه همچین موضوع مهمی اینجوری حرف میزنی دلم میخواد یه مشت بخوابونم تو فکِ بی صاحابت…

همزمان که در جواب خوش آمد گویی نگهبان سری تکان می داد به غرغرهای نادر لبخند بدجنسی زد

کمی برای خودش هم عجیب بود که چرا انقدر اشتیاق دارد

از طرفی دست و پنجه نرم کردن با حریف
قدری همچون همایون و هیراد حشمتی به وجدش می آورد

از طرفی دیگر آن ته ته های ذهنش، همانجایی که سعی میکرد به کل بودنش را انکار کند از دیدار دوباره آن دخترکِ تیزی سرخود خوشش می آمد…

در بزرگ حیاط باز بود و دو مرد تنومند کنار در ایستاده بودند به ظاهر برای راهنمایی میهمانان

ماشینش را داخل برد و درست کنار مردی که به او علامت می داد ایستاد

– من موندم چرا با این کشتی اومدیم
آدم اینجور جاها رو با یه ماشین کلاسیک میاد…

نادر در حالی که غر میزد از ماشین پیاده شد و منتظر به کوروش نگاه کرد

– عشقم تو ناراحت نشو
این دااش ما کلا تو فاز گیر دادنه وگرنه تو که ملکه ای

در حالی که به نرمی فرمان را نوازش میکرد اینها را با لحنِ مثلا عاشقانه ای به ماشینش می گفت

– کوروووووش..

صدای کفریِ نادر باعث شد بلند بخندد

در حالی که از ماشین پیاده میشد سویچش را به سمت مرد کنارشان پرت کرد تا ماشین را در جای مناسب پارک کند

چشمکی تحویل صورت عصبانی برادرش داد و با هم به سمت ورودی مجلل عمارت رفتند

– میگم کاش به جای تو یه دختر با خودم آورده بودم …

والا الان همچین بهم می چسبید و قربون صدقه شوخیام می رفت که بیا و ببین
تو لیاقت نمک پاشیای منو نداری خداوکیلی

نادر وقت نکرد جوابش را بدهد چون وارد سالن بزرگ و شلوغِ عمارت شدند و جوانی با لباس فرم برای استقبالشان آمد

– خوش اومدین آقایون…
میتونم کتتون رو بگیرم…؟

مرد این را به نادر گفت چون کورش بر خلاف اصرارهای نادر که باید رسمی بپوشد تیشرت سفیدی با شلوار جین مشکی و کتانی هم رنگ تیشرتش پوشیده بود

از کت و شلوار پوشیدن متنفر بود و عمرا اگر آن لباس های لحاف مانند را می پوشید

نادر به مردِ جوان گفت که ترجیح میدهد کتش تنش باشد و مرد هم با احترام فراوان هر طور میل شماستی گفت و با دستش آنها را به سمتی راهنمایی کرد

کمی که چشم چرخاند هیراد را دید که در حال خوش و بش کردن با چند مرد و زن بود

ناخودآگاه هوشیارتر شد و آن سرخوشی و بیخیال بودن جایش را به جدیتی بی حد و اندازه داد

مردِ جوان آنها را به سمت هیراد میبرد و کوروش از این بابت خوشحال بود…

– مرگ نادر وقتی رسیدیم پیشش اون نیشِ زبونتو غلاف کن
بزار این مهمونی به خیر و خوشی بگذره کوروش..

نادر اینها را زیر لب برایش زمزمه کرد و توقع داشت کوروش حرف شنوی کند…؟

– عمرا…

نادر نشنید و چه بهترر

حوصله ترس و لرز و قسم و آیه اش را نداشت

– ببین کیا میهمانی من رو مفتخر کردن..

این را هیراد با لحنی مرموز و لبخندی به لب رو به هر دویشان گفت و با نادر دست داد

– جناب کوردنژاد خوبه که اینجایین..

– ممنون جناب
تبریک میگم تولد خواهرتون رو…

لبخند سردی تحویل نادر داد و رو به کوروش برگشت

نگاهش نگاه گرگی آماده حمله بود

– و تو جوون
فکر نمیکردم دعوتم رو جدی بگیری
شاید به نظرم یکم زیادی سرکش می اومدی
هوم…؟

کوروش در حالی که به چشمانِ روباه روبرویش زل زده بود با او دست داد

– چرا نباید بیام ..؟
دیدنِ خواهرت در هر صورت خوشحالم میکنه…

چیزی به کفشش خورد و او ندیده میدانست که نادر ضربه ای به پایش زده تا به قول او نیش زبانش را غلاف کند

اما وقتی که این مردکِ روبرو که دیگر با لبخند نگاهش نمیکرد با او همانند بچه ای خطاکار رفتار می کرد کوروش به هیچ عنوان در مالیدنِ پوز او به خاک کوتاهی نمیکرد..

– خوبه پس با معطل کردنت جلوی دیدارت با همتا رو نمیگیرم و خوشحالی رو ازت دریغ نمیکنم..

حتی سعی هم نکرد تا پوزخندش را بپوشاند که باعث شد رگ گردن هیراد بیشتر بیرون بزند

با خود می گفت طرف هر چقدر هم ادعای روشن فکری کند باز هم از اینکه غریبه ای که از قضا خواهرش را برای یک شب بلند کرده بخواهد چپ و راست در موردش حرف بزند و آن یک شب را هی به رویش بیاورد غیر قابل تحمل است

کوروش هنوز هم نمیدانست چرا این روباه چنین خودداری میکند…

کم شدنِ نور سالن باعث شد آن دو از دوئل کردن با چشمانشان دست بردارند

هیراد به سردی با اجازه ای گفت و به سمت راه پله ای که کمی آن طرف تر بود رفت.

– تو…آدم…نمیشی

بازویش در دستان نادر فشرده میشد و او این کلمات را شمرده شمرده و از لای دندان های کلید شده اش کنار گوش کورش غرید

– نادر این مرتیکه پا رو دمم بزاره از ته براش قیچیش میکنم

منو که میشناسی نمی شینم تا یارو درشت بارم کنه

توام تا ترکشام نگرفتت بیخیالم شو
بعدش نگی نگفتی…؟

ابروهایِ سیاهش وقتی که در هم و گره خورده بودند چشمانِ به رنگ شبش را تبدیل به سیاه چاله ای بی انتها می کردند

نادر وقتی نگاهش به آن سیاهی افتاد دستش را از روی بازوی برادرِ خشمگینش برداشت

این نگاه کورش را می شناخت

هیراد دست روی یکی از نقطه ضعف های کورش گذاشته بود و این یعنی خود دردسر

کورش از اینکه کسی او را ناچیز و کم اهمیت ببیند متنفر بود

مخصوصا در برابر گردن کلفتانی همانند هیراد و همایون حشمتی

اینکه هیراد با او همانند جوانکی که فقط اولدورم بولدورم میکند رفتار کرد اعصابش را به هم ریخت

اما شاید این قضیه از جهتی دیگر به نفعش باشد

کورش اگر سنش در دنیای خلافکاران زیادی کم بود اما همیشه ثابت کرده که جسارت و شجاعت خیلی از کارها را دارد و بماند که آن لقب نه چندان جالب هم بی تاثیر نبوده…

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مریم
مریم
3 سال قبل

عالیییییی احسنت خیلی خوب بود 👏👏👏

اردیبهشت41
اردیبهشت41
3 سال قبل

واووووو چه شود .شب تولد همتا
ممنون رومانتون عالی وهیجانیه

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x