رمان به شیرینی مرگ پارت 23

4.4
(7)

 

پس اگر هیراد دشمنش را دست کم گرفته به طور قطع بعدها خودش ضرر میکند.

– خب خانم ها و آقایون بزارید بار دیگه خیر مقدم عرض کنم و اینکه بگم چقدر مفتخرم بنده رو در این تاریخ زیبا که خواهر کوچک عزیزم به دنیا اومده همراهی می کنید …

کوروش در دل اعتراف کرد که آن مردک بازیگر عالیست

برای کسی که آن عوضی را نمی شناسد قطعا او مردی بی نهایت مبادی آداب با فرهنگی بالاست

اما چه کسی باورش میشود که همین مرد مثلا با اتیکت و شخصیت شهرتش به بریدنِ زبان و گوش و درآوردنِ چشمِ دشمنانش است؟

– عجب حرومی ایه طرف…!!

در حالی که چشم از حرکات هیراد برنمی داشت این را با خود زمزمه کرد

مرد یکی از دستانش را داخل جیبش گذاشته و با دست دیگرش جام نوشیدنیش را ‌رو به راه پله بالا برد

با لبخندی که اصلا حس خوبی به کوروش نمیداد با صدای نسبتا بلندی رو به جمعیت اعلام کرد :

– به افتخار پرنسسِ امشب و البته پدر عزیزم..

صدای دست زدن میهمانان نگاهش را به آن نقطه نورانی کشاند

مردی که همانند بیشتر مردانِ داخل سالن کت و شلواری سفید به تن داشت کنار دخترکی سیاه پوش و بی نهایت اخمو ایستاده بود

نگاهش اول به سمت آن مرد رفت

پس همایونِ حشمتیِ معروف او بود…؟

پیرمردی با موهای نیمه ریخته و شکمی بیرون زده

قیافه ای بی نهایت معمولی داشت و کورش کم کم به این نتیجه رسید که آنها خانوادگی استتار را خوب بلدند

آن از هیرادی که به ظاهر مردی اجتماعی و مبادی آداب است و این هم از پیرمردی که چهره اش بیشتر به تاجرانِ فرش میخورد تا یکی از گنده ترین قاچاقچیانِ کشور!

نگاهش به سمت دخترک کشیده شد

پیراهنی مشکی با آستین های حلقه ای به تن داشت

موهای بی نهایت لَختش فرق وسط بود و روی صورتش ریخته بود

قد پیراهن تا چند انگشت پایین زانویش بود و دامنش کمی چین میخورد

چون نورافکن روی دخترک بود کامل میتوانست صورتش را ببیند

با آن لپ های تپل و گلی و پوست بی نهایت سفیدش تنها چیزی که به ذهن بیننده می رسید کلمه مظلوم بود

ناخودآگاه گوشه لبش به سمت بالا کشیده شد

این دختر در بازیگری رو دست پدر و برادرش بلند شده بود انگار…

اگر کورش آن چنگ و دندان انداختن هایش را نمیدید باورش نمیشد که این دخترِ تا حدودی تپل حتی از پس بالا کشیدن بینیش هم به تنهایی بربیاید

نادر : نه انگار واقعا ازش خوشت اومده
نگاتو از رو دختره بر نمیداری

با صدای نادر کنار گوشش تکانی خورد و نیش لعنتیش را بست

اخمی تحویلِ برادرِ زیادی رو مخش داد و جام نیمه خورده اش را از دستش گرفت…

– بده بینم اینو پیری…

زیادی خوردی شیش و هشت میزنی..

بعد بدون اینکه نگاهی به چشمانِ ریز شده نادر بیندازد سرش را بالا گرفت و تمام آن مایع داخل جام را یکجا سر کشید

بار دیگر زیر چشمی دخترک را پایید که همراه پدرش از پله ها پایین آمده و در حال صحبت کردن با چند نفر بودند

جامِ خالی را درون سینیِ یکی از خدمه گذاشت

نگاهی به اطراف چرخاند و هیراد را دید که به سمت دخترک رفت و او را به گوشه ای کشاند

چشمانش ریز شد

انگار داشتند با هم بحث میکردند

این را از لبخندهای بی نهایت مصنوعی که گاهی تحویل افراد دور و برشان میدادند فهمید..

دخترک با چهره ای جدی چیزی را به برادرش گفت و هر چه که بود هیراد را بیش از حد عصبانی کرد..

کورش لبخندی زد

الحق که دخترِ همایون حشمتی بود

– جوجه رو ببینا …
چطور داره برا یکی مثل هیراد بچه پررو بازی درمیاره..!؟
لامصب برا خودش چیزیه این تیزی سرخود

اگر دعوایی هم بود پدرشان میانش آمد و بحث شان را نیمه تمام گذاشت

دید که هیراد نگاه بدی به پدرش انداخت

ابروهای کوروش بالا پرید!

– این خونواده یه چیزیشون میشه…!!

هیراد دست دور کمر تیزی سر خود انداخت و بعد از زمزمه کردنِ چیزی کنار گوش پدرش به سمت جایی که کورش ایستاده بود آمد

لبخند خبیثی روی لبانش نشست

– بالاخره بازی داره شروع میشه انگار…
خوبه کم کم داشت حوصلم سر میرفت

دستش را داخل جیبش گذاشت و نگاهش را مستقیم به آن دو داد

– یا خدا انگار امشب تو که بیخیال نمیشی هیچ این مردکم قصد ول کردن نداره

نادر در حالی که شانه به شانه اش می ایستاد این را با خود زمزمه کرد

برادرش همیشه همین بود

او اگر مخالف صددرصدیِ کارهای کورش هم که بود باز هم پشتش را خالی نمیکرد

* همتا *

مجبور بود لبخند بزند و در جواب تبریک و تعریف های دروغین دیگران از آنها تشکر کند و به آنها خوش آمد بگوید

حالش از اینجور جمع ها و میهمانی ها به هم میخورد

تنها چیزی که کمی سر حالش آورد جا خوردنِ هیراد بود

برادرش هنگامی که چشمش به لباس همتا افتاد چنان جا خورد که نزدیک بود نوشیدنی که در دست داشت را بیندازد

– توئه نفهمو من آدم میکنم…
مگه اون زنک بهت نگفت باید چه لباسی بپوشی؟
این گونی چیه تنت کردی..؟

میدانست او روی اینجور چیزها حساس است اما این حجم از عصبانیت آن هم به خاطر یک لباس کمی زیادی عجیب بود و همتا اگر شک نمیکرد جای تعجب داشت.

– هیراد خودت میدونی تو این یه مورد حریفم نمیشی

دندان ساییدنِ هیراد را با چشم که نه با گوش هایش هم شنید و شکش بیشتر شد

یک چیزی این وسط درست نبود

سرش را برای مردی که به او لبخند زد تکان داد

لعنت به این تولد که در همه حال مجبور بود ظاهرش را حفظ کند

کامل به سمت هیراد چرخید و با چشمانی ریز شده مشکوک پرسید

– زیادی گیر دادی به اون لباس داداش
نکنه شنودی چیزی توش کار گذاشته بودی هوم…؟

این سوال را فقط برای بیشتر حرصی کردن هیراد پرسید

اما وقتی که جا خوردنش را دید نزدیک بود فکش به کف سالن بخورد

آن کثافتِ بی وجود واقعا داخل لباسش شنود کار گذاشته بود…؟

– دیگه داری چرند میگی همتا
چشمت به پدر خورده باز زبون باز کردی؟

حواست باشه من کیم و چه کارایی ازم برمیاد حالام میری بال…

– هیراد ول کن بچه رو
امروز تولدشه بزار هر کاری دوست داره انجام بده

پدرش میان کلامش آمد و این بیشتر هیراد را کفری کرد

همتا پوزخندی به نقشه ی نقش برآب شده برادرِ بی شرفش زد و خدا را برای لجبازی به موقع اش شکر کرد

اگر آن لباس را می پوشید امکان لو رفتنش خیلی زیاد بود!

دست هیراد دور کمرش همانند سیم خارداری بود که انگار هر دم داخل گوشت تنش فرو می رفت و در حال سوزاندنش بود

دلش میخواست دستش را محکم چنگ بیندازد و یک ساعت خوشگل از همانهایی که روی دست هومن در بچگی درست میکرد هم با دندانش به او هدیه بدهد

مردک بی همه چیز کاری نمانده که نکرده باشد و جاسازی شنود داخلِ لباسش آن هم در شب تولدش منتهای خباثت بود.

همتا نشنید که او زیر گوش پدرشان چه چیزی زمزمه کرد اما هر چه که بود چهره پدرش را بی نهایت غمگین کرد

– بیا بریم میخوام عاشق دلباختت رو نشونت بدم
مثل اینکه مردک فقط برای دیدن تو اومده !

دل و جرئتش ستودنیه اما فکر کنم هنوز کامل منو نشناخته که اینطور وراجی میکنه

احتمالا بعدها زبونی برای اینکار نخواهد داشت

کنار گوشش زمزمه میکرد و با لبخند برای دیگران سر تکان میداد

موسیقی زیبایی در حال نواختن بود و میهمانان مدام در حال پذیرایی شدن بودند

کسی به چهره درهم همتا دقت نمیکرد

برایش حرف های هیراد پشیزی ارزش نداشت

هر که بود بدجور کفر برادرش را درآورده و همتا اصلا برای آن شخص متاسف نبود.

کسی که با هیراد در می افتاد یا از او بدتر بود یا یک احمقِ تمام عیار

همتا وقتِ دلسوزی برای چنین اشخاصی را نداشت

مدام با چشمانش دنبال کیس خاصی بود تا بتواند موبایلش را کش برود…

اکثرا آشنایانِ برادرش بودند و این یعنی خط قرمز

بیشتر زنان را می پایید

اگر کیف داشتند حتما گوشی هم همراهشان بود وگرنه به طریقی باید خود را به اتاق تعویض لباس میهمانان میرساند و این با وجود هیراد و افرادش بی نهایت سخت بود.

– خب آقایون تا به این لحظه همه چیز خوب بوده…؟
به خوبی پذیرایی شدین…؟

– بله ممنون جناب همه چیز مهیاست…

هنوز اطرافش را به امید پیدا کردنِ شخصی مناسب نگاه میکرد و برایش مهم نبود هیراد در حال صحبت کردن با چه کسی است

پهلویش توسط برادرش فشرده شد و همزمان صدایش که کمی حرص داشت را شنید

– همتا جان امشب کمی حواس پرت هستن
شاید دارن دنبال شخص به خصوصی میگردن ..!؟

از لحن مرموز و منظوردارِ هیراد خوشش نیامد

همزمان که نگاهش را به دو مرد روبرویش داد زیر لب طوری که در آن سرو صدا فقط هیراد بشنود بی حوصله زمزمه کرد

– شخص خاص کدوم خریه بابا…

نگاهش که به پسرک غول پیکرِ روبه رویش افتاد یکی از ابروهایش بالا پرید

چشمانش ریز شد و دقیق تر نگاه کرد

برای لحظه ای او را نشناخته بود اما مغز لعنتیش همیشه همین بود و در به یاد آوردنِ افراد کمی دیر عکس العمل نشان میداد

شاید بیست ثانیه طول کشید تا چشمانِ ریز شده اش از حدقه بیرون زد

– تو اینجا چیکار میکنی…؟

هیچ از لبخندِ یه وری و خبیث مردک خوشش نیامد

او اینجا چه غلطی میکرد؟

یعنی در این بلبشو فقط این مردک را کم داشت؟

– اول سلام
ببینم از دوست جدیدت اینجوری استقبال میکنی ؟
دفعه اول که فرق داشت
یعنی خیلی بهتر بود

چشمانش ریز شد
این عوضی چه بلغور میکرد؟
کدام دوست جدید؟
چه استقبالی؟
دفعه اول چه کوفتی بود ؟

نگاهی به دست جلو آمده کورش انداخت

دید که آن عوضی زیر چشمی با پوزخندی از خود راضی هیراد را نگاه میکند

دوهزاریش افتاد
دندان هایش را از حرص به هم فشرد

این مردک میخواست با این چرندیات هیراد را آزار دهد ؟

دستش را جلو برد و با او دست داد

اینکه چرا میخواست برادرش را بچزاند اصلا برایش مهم نبود

اما نمی توانست تحمل کند که از او به عنوان یک اهرم فشار یا وسیله ای برای حرص دادنِ برادرش استفاده کنند

لبخند حرص دراری به صورت از خود راضی کورش زد و پرسید

– من حافظم خیلی خوب نیست تو این موارد
میشه بگی دفعه اول چطور استقبال کردم ؟

جدا لبخند این مردک روی اعصابش بود مخصوصا که با این سوالی که پرسید چشمانِ به رنگ شب مردک انگار که ستاره باران شد

فشاری به دستش وارد شد

– خب دفعه اول مثل الان باهات دست دادم اما تو به زور جلو اومدی و یه ماچ گنده از گونم گرفتی

البته اینم گفتی که عادته و کلا به روبوسی و اینا اعتقاد داری

– از این مرتیکه متنفرررررررررررم…
متنفرررررر

دلش میخواست این را با صدای بلندی جیغ بکشد اما فقط داخل ذهنش شروع کرد به جیغ و داد کردن

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
اردیبهشت41
اردیبهشت41
3 سال قبل

خیلی عالیه

مریم
مریم
3 سال قبل

😂😂😂این کورشم جونوری برا خودش خیلی خوشم اومد منون👏👏👏💕💕

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x