رمان به شیرینی مرگ پارت 24

4
(8)

 

فشاری که به پهلویش وارد شد خبر از عصبانیت بی حد و اندازه هیراد میداد و این را از لبخند پررنگ شده مردکِ روبرویش هم میتوانست حدس بزند

انگار این عوضی خیلی به خودش مطمئن بود اما او حتی ذره ای همتا را نمیشناخت

– اوه بله یادم اومد
اون بوسه روی گونتو میگی که بعدش شما از خوشیِ گرفتنش چنان فریاد زدی که من هنوز گوشم سوت میکشه

درست زد وسط خال
با یادآوریِ گازی که گرفته بود صورتِ کورش چنان ناگهانی قرمز شد که همتا خواست چند قدم عقب برود اما لعنتی هنوز دستش را نگه داشته بود

– پس حدسم درست بود پرنسس من
شما و این جوان با هم صمیمی هستین ؟

البته از این شوخیا و سربه سر هم گذاشتناتون نیازی به پرسیدن هم نبود…

نگاهش را از کوه آتشفشانِ روبرویش گرفت و به چشمانِ عجیب و پر از شرارتِ برادرش دوخت

دلش میخواست از حرص زیادش با صدای بلند بخندد
چه صمیمیتی؟
چه کشکی ؟

او و این مردک سایه هم را با تیر میزدند

دستش که محکم فشرده شد نگاهش را با چشم غره ای به کورش داد

نگاه مردک پر از تهدید و خط و نشان بود

– تولدت مبارک پرنسس

لحن تحقیرآمیز و پر از کنایه کورش آتیشیش کرد

از اینکه هیراد او را پرنسس صدا می کرد عقش میگرفت

همتا می دانست که برادرش فقط در حال نقش بازی کردن است

او را خوب میشناخت

بین مردم خود را مردی خانواده دوست و با شخصیتی بالا نشان میداد اما امان از آن نیمه تاریکش …

– تولدت رو تبریک میگم دخترم..

چشمان پر از نفرتش را از کورش گرفت و به مرد روبرویش داد ..

مردی چهل و چند ساله با شقیقه هایی سفید
چشمانی مهربان و صورتی آرام ..

ناخودآگاه لبخند زد
حس خوبی گرفت از این مرد

نه انگار بین این نخاله ها آدم حسابی هم پیدا میشد!

– ممنونم …
خیلی خوش اومدین

محجوبانه و خانمانه همراه با لبخندی شیرین جوابش را داده بود

نفهمید چه شد که باز پسرِ غول پیکرِ روبرویش وحشی شد..

– نادر مزاحمشون نشیم به بقیه مهمونام باید برسن…

پس اسم این مرد که پر از انرژی مثبت بود نادر است ؟

اصولا نباید از هیچ یک از افراد داخل این سالن و مهمانی خوشش بیاید چون به طریقی به برادر یا پدرش ربط دارند

اما همتا نفهمید چرا فقط با همان لحن مهربان و محکم مرد مهرش به دلش نشست

به حالت طلبکاری برای کورش تای ابرویی بالا انداخت که انگار کبریت روی باروت بود..

– نخیر مزاحم نیستن ایشون ..

بعد رو به نادرِ خندان دست دراز کرد و بار دیگر آن لبخند شیرین را تحویلش داد.

– آقا نادر خیلی خوشوقت شدم از دیدارتون
افتخار دادین تشریف آوردین

نادر با لبی خندان با همتا دست داد و زیر چشمی نگاهی به پسرک در حال انفجار کنارش انداخت ..

– نفرمایید خانووم
باعث افتخارمه باهاتون تو چنین تاریخ زیبایی جشن بگیرم…

ایی جاااااان
چقدر با محبت و مهربان بود این مرد

همتا آدم شناس خوبی بود و این نادر خان همین لحظه از لیست سیاهش که شامل تمام مذکران عالم بود بیرون آمد

هیراد بار دیگر کمرش را فشرد و همزمان که به سمت سن رقص می رفتند با اجازه ای به هر دو مرد گفت

همتا لبخند دیگری به صورت نادر زد

دستش را بلند کرد و انگشتانش را به نشانه خداحافظی تکان داد

از چین های کنار چشم آن مردِ بامزه که به خاطر خنده روی لبش بود خوشش آمد

بار دیگر نگاه گستاخانه ای تحویل چشمانِ از حدقه در آمده کورش داد و با هیراد همراه شد

 

* کوروش *

– ببند اون نیشتو
طرف سن نَوَتو داره همچین نیش براش چاکوندی

نادر نتوانست بیش از این تحمل کند

چنان زد زیر خنده که تقریبا نصف جمعیت میهمانی سر چرخاندند تا منبع صدا را پیدا کنند

قیافه کورش چنان دیدنی شده بود که دلش میخواست ساعت ها به خندیدن ادامه دهد

باورش نمیشد دختر همایون حشمتی انقدر بامزه باشد و از همه مهمتر چنان حال برادرِ از خود راضیش را بگیرد که الان مثل کوره آجر پزی شود

– نمیری از خوشی…؟!

صدای غرش کوروش که به زور از بین دندان های کیپ شده از حرصش به گوشش رسید سعی کرد کمی خود را کنترل کند

به طور واضحی برادرش جذب این دختر شده

دلیل این بد عنق شدنش این بود که مثل تمام دختران اطرافش که همیشه برایش سر و دست می شکنند این همتا خانوم اصلا این گونه نبود

و برعکس نفرتش را هم کلامی و هم رفتاری کاملا از کوروش نشان داده و احتمالا به همین خاطر به آقا بر خورده بود

– ببینم مگه همینو نمیخواستی ؟
کی بود میگفت اومدیم جشن نه مجلس ختم و یکم خوش بگذرون و این حرفا..؟

حالام که خیالم یکم از این مردک هیراد راحت شده این یه ذره خوشی رو به ما نمیبینی…؟

اخم های برادرش حسابی درهم بود و از آن سرخوشیِ لحظه ورودشان دیگر خبری نبود

یکی از خدمه با سینی حاوی جام های نوشیدنی از کنارشان در حال رد شدن بود که جلویش را گرفت و دو نوشیدنی برداشت

یکی را به سمت آن برج زهرماری که پر از حرص به دخترکِ در آغوش برادرش نگاه میکرد گرفت

با لحنی که خنده در آن مشهود بود گفت :

– بیا بزن داداش روشن شی
اینجوری هم به دختر مردم زل نزن برات حرف در میارن

با چشم و ابرو به همتایی که در آغوش برادرش در حال رقصی آرام بود اشاره کرد

کوروش تقریبا لیوان نوشیدنی را از دست نادر چنگ زد و بدون معطلی آن را سر کشید

– هه…
اون کیه که من بخوام بهش زل بزنم
درضمن…

نگاه اخم آلودی به سرتا پای نادر انداخت و طعنه آمیز ادامه داد…

– یارویی که باس مواظب حرف مردم باشه تویی نه من

طرف به روت میخنده برات از راه دور بای بای میفرسته

توام عین این پسرای هیجده ساله نیشت تا دم گوشت میره …
یه نیگا به سنت کنی بد نی

خب مطمئنا کورش از دخترک خوشش می آمد یا شایدم به چشم یک چالش که باید در آن برنده میشد نگاهش می کرد

هر کدام که بود نادر را نگران کرد و باعث شد از فاز شوخی و سربه سر گذاشتن بیرون بیاید

آنها را چه به این خانواده…؟!

– کورش این اخلاق سگیت به خاطر این نیست که از دختره خوشت اومده …
ها؟؟

چشمان گشاد شده کورش بند دلش را پاره کرد

– چی برا خودت بلغور میکنی نادر
باز من با یه دختر هم کلام شدم تو توهم برت داشت…؟

این جانور را می شناخت

وقتی اینطور ناگهانی جبهه می گرفت یعنی خبرهایی است و خدا به آنها رحم کند

صدایش را پایین آورد و به کورش نزدیکتر شد

با لحن جدی رو به صورت برادر بی نهایت خشمگینش غرید :

– ببین بچه جون من این موها رو تو آسیاب سفید نکردم
برا من یکی نمیتونی فیلم بیای داداش

دو حالت بیشتر نداره
از دختره خوشت اومده یا میخوای اسمشو وارد لیست بلند بالای دوس دخترات بکنی

که بگی آره منه کورش این یکی رو هم زمین زدم که هر دوش یعنی واویلا

یعنی بازم دردسر
یعنی چوب تو لونه مار کردن…

پس همین الان بگم کورش دم پره دختره نمیری یه امشب تموم شه دیگه کاری به کار این قماش نداریم والسلام…

 

– سلام …میتونم اینجا بشینم ؟

دخترکی با لباس آبی کنارش ایستاده و با لبخندی دلربا نگاهش میکرد

گوشیش که تا آن لحظه دستش بود و برای آرام شدن اعصابش مدام در دستش می چرخاند را داخل جیبش چپاند

نگاهی به سرتا پای دخترک انداخت

اگر هر زمان دیگری بود پیشنهاد دختر را با روی باز قبول میکرد و کلی با او گرم میگرفت

مخصوصا که چندباری متوجه نگاهش روی خودش شده بود

اما حالا تنها چیزی که می دید دخترکی سیاه پوش بود که بدجور اعصابش را به هم ریخته بود..

با صدای سرفه ای متوجه شد باز هم نگاهش سمت آن پرنسسِ عذاب کشیده شده که گوشه ای ایستاده و با نگاه عجیبی به پدر و برادرش زل زده بود

شاید این رفتار مرموز همتا بود که کوروش را اینقدر درگیر خود کرده

دخترک آبی پوش هنوز منتظر بود و انگار قصد بیخیال شدن نداشت.

– وقتی اومدم این گوشه و دور از جمع نشستم یعنی غیر آدمیزادم و نمیخوام کسی دور و ورم باشه

شمام بفرما یه صندلی دیگه پیدا کن برا نشستن

کوروش بود و لحن همیشه رکش

با نگاهی به دستان مشت شده دخترک روی دامن لباسش و چشمان از حدقه بیرون زده اش میتوانست حدس بزند که چقدر عصبانی است

صدای کوبیدن پاشنه دختر آبی پوش نشان از رفتنش میداد

اما برایش ذره ای اهمیت نداشت

فعلا چیزی که بد روی مخش رفته بود آن پرنسسِ برادرش بود

– هه…
برگشته به من میگه از دختره خوشت میاد…
دِ مگه دختر قحطه اونم این تیزی سرخود…

یک ساعتی از میهمانی میگذشت و او گوشه ای خلوت را پیدا کرده بود تا اعصاب سگیش هار نشود و پاچه کسی را نکَنَد

نادر با زن و مردی هم سن و سال خودش در حال صحبت کردن بود و آن نگاه های هر دو ثانیه یکبارش که به کوروش می انداخت تا مطمئن شود نمی رود و دخترک را نمی خورد از همه بیشتر روی اعصابش بود.

– چی فکر می کردیم و چی شد…

قبل آمدن به این مهمانی با خودش میگفت حتما خوش می گذرد و میتواند بار دیگر جلوی هیراد عرض اندام کند و حالش را بگیرد

اما یک درصد هم حدسش را نمیزد کسی که قرار بود حالش گرفته شود خود اوست آن هم به دست آن دخترکِ سرتق …

– میخوام باهات برقصم…

سرش ناگهانی بالا آمد و با چشمانی وق زده به همتا نگاه کرد ..

– ها…؟

احساس میکرد اشتباه شنیده

شایدم از بس که به دخترک فکر کرده و چرایش را نفهمیده و حرص خورده خیالاتی شده بود

– گفتم بیا بریم برقصیم…

این بار چشمانش ریز شد
این دختر یک مرگش بود

– بینم چیزی زدی…؟

وقتی او هم چشمانش را برای کورش ریز کرد و با آنها مثلا برایش خط و نشان کشید زور زد تا نخندد

عصبانیتش از این جانورِ تخس روبه رویش دود شد

انگار در دل تکرار کرد …
تپلیِ تخس

– وقتی یه خانوم محترم میگه بیا بریم برقصیم انقدر باهاش چونه نزن و فقط بگو چشم…

خیلی خیلی ناگهانی دلش گاز گرفتن آن لپ های گلیش را خواست

این دخترک زیادی گستاخ بود و یکی باید او را سر جایش مینشاند و کی بهتر از خودش…؟

از اینکه بیکار بنشیند و خود خوری کند که بهتر بود.

– حق با شماس پرنسسسسسس …
بفرما بریم یه تکونی به خودمون بدیم

از قصد پرنسس را کشید تا حرص همتا را دربیاورد که خب موفق هم شد

صددرصد اذیت کردنِ این دختر کیف داشت و چرا این لذت را از خودش دریغ میکرد ..؟

لیوان نوشیدنیش را روی میز کنارش گذاشت و بدون نگاه کردن به همتا مچ دستش را گرفت و او را دنبال خودش کشید

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
اردیبهشت41
اردیبهشت41
3 سال قبل

خیلی عالیه

parmidaw_sh
parmidaw_sh
3 سال قبل

حتما میخواد موبایلش و کش بره🤔

Aida
Aida
3 سال قبل

سلام …خوب هستید جناب ادمین؟
دلم واسه اینجا تنگ شده بود …

Aida
Aida
پاسخ به  admin-roman
3 سال قبل

اره الان خوب شد …😂😂😂

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x