رمان به شیرینی مرگ پارت 26

3.8
(8)

 

دخترک هم بر خلافِ جادوگرانِ اطرافش هیچ سعی و تلاشی برای جلب توجه اش نکرده بود

حتی کوچکترین دلبری از خود نشان نداده بود که کوروش دلیل این میلِ به چلاندنِ دخترک را به آن ربط بدهد…

– ولم کن مردک
جیغ میزنم میگم مزاحمم شدی

میگم داری اذیتم میکنی
میگم میخواستی دست درازی کنی …

میگم…
میگم…

اصلا غلط کردم خواستم باهات برقصم
نخواستم بابا…ولم کن

حداقل دستامو ول کن
قلم شدن وحشی..

نگاهش به موهای به رنگ شب دخترک کشیده شد

به خاطر تقلا کردن و وول خوردن روی چشمانش ریخته بودند

چرا دلش میخواست پنجه ای از آنها را میان دستانش بگیرد؟

شاید چون زیادی نرم دیده میشدن و کوروش هم عاشق چیزهای نرم…

با شنیدنِ حرف های عصبی و هولش بار دیگر خندید

دستانش را رها کرد اما همچنان محکم به خودش چسبانده بودش

با آن لحن خبیث و تخسش رو به دخترک در حال انفجار آرام گفت:

– اگه اینا رو بگی منم میگم دوس دخترمی و به خاطر اینکه من گفتم بچه رو بندازی داری کولی بازی درمیاری…

در مورد غلط کردنتم باس بگم کاریه که کردی
پشیمونی سودی نداره

حالام میخوام برم تو حیاط یه نخ سیگار بکشم توام مثل یه دختر خوب همراهیم میکنی..

بدون در نظر گرفتنِ دهان باز و چشمان وق زده همتا مچ دستش را گرفت

از بین جمعیت عبور کرد و مستقیم به سمتِ دربِ خروجی سالن رفت

خودش هم نمیدانست چرا دخترک را دنبال خودش می کشد

فقط از سربه سر گذاشتن با او خوشش می آمد و هنگامی که وحشی میشد کیف میکرد

فعلا همین دلیل کافی بود تا ولش نکند

مدتها بود که از زنان فقط به یک طریق لذت می برد

هیچ وقت با آنها صمیمی نمی شد

فقط چیزی که میخواست می گرفت و در عوض چیزهایی که آنها میخواستن را میداد و بعد تمام و نفر بعدی …

مدتی بود که از این روش زندگی دل زده شده بود و این دخترک تنوع خوبی بود برایش…

 

* همتا *

لال شده بود
دهانش باز و بسته میشد اما چیزی از آن بیرون نمی آمد

این مردک واقعا دیوانه بود

دلش میخواست جیغ بکشد و هر چه به دستش میرسد روی سر و کله ی کوروش بکوبد

اما با تهدیدی که شد سعی کرد کاملا خفه خون بگیرد

فقط همین یکی را کم داشت که انگ هرزه بودن را به او بزنند

شرافت و پاکیش همه چیزش بود و او اصلا حاضر نبود سر هیچ و پوچ خدشه ای به آن وارد شود

از در عمارت که بیرون رفتند تازه به خود آمد و سعی کرد دستش را از بین دست بزرگ کوروش که محکم دور مچش قفل شده بود آزاد کند

– ولم کن مرتیکه
مگه داری گوشت قربونی دنبال خودت میکشی
خودم پا دارم میام

کوروش اما انگار که اصلا چیزی نشنیده اطراف را نگاهی کرد

– کجا بشینیم یکم از این شلوغی دور باشیم
میخوام بدون سرخر یه نخ سیگار بکشم

نفسش را محکم بیرون داد

این چه کنه ای بود خدایا

اصلا خود احمقش چرا دوباره سمت این عوضی رفته بود؟

تا به حال از مرد جماعت چه خیری دیده بود که بخواهد از این یکی ببیند ؟

احساس خستگی میکرد
حس و حال کل کل کردن با این مردک را نداشت.

چشمی چرخاند و نگاهش روی بید مجنون مورد علاقه اش ثابت ماند

ناخودآگاه لبخند محوی روی لبانش نشست و به سمت آن درخت زیبا و پر از خاطره رفت

مچ دستش هنوز اسیر دست کوروش بود به همین خاطر او هم با همتا همراه شد .

در نگاه اول فقط یک درخت بزرگ با برگهایی آبشار مانند بود اما وقتی که شاخ و برگ درخت را همانند پرده ای زیبا کنار زد نیمکت زیر آن دیده شد

بهترین جا در این عمارت بزرگ همین نقطه بود برایش

– عجب جایی…

با صدای مزاحمِ سیریشش از آن حس و حال خوب بیرون آمد

مردک با بی خیالی به سمت نیمکت رفت و روی آن لم داد

پاهای درازش را از هم باز کرد انگار که روی کاناپه خانه خودش نشسته به سمتی کج شد و جعبه باریکی را از جیب شلوارش بیرون کشید

از داخل جعبه یک سیگار قهوه ای رنگ برداشت و گوشه لبش گذاشت

در حالی که با فندکش آن را شعله ور میکرد با چشم جای خالی کنارش را نشان همتا داد

– زیر لفظی میخوای…؟
بگیر بشین دیگه

اول خواست درشتی بار این موجود سرتا پا رو کند اما بعد بیخیال شد

اگر بودن کوروش را فاکتور میگرفت آنجا بودنش بد هم نبود

حداقل از آن میهمانی شلوغ و تجملاتی که بهتر بود

نگاهی به اطرافش انداخت و با فاصله کنارِ کوروش نشست

به خاطر برگ های درخت فضا کمی تاریک بود و اگر کسی نزدیک درخت نمیشد آنها را نمی دید

با خود گفت بهتر…
دلش دیدن هیچ کدام از آن بنده های پول و قدرت را نمیخواست

– یه پُک نمیزنی…؟

دوباره رشته افکارش توسط مردکِ کنار دستش پاره شد

نگاهش را با انزجار از سیگاری که به سمتش گرفته شده بود گرفت

از هر نوع دود و دم متنفر بود

به روبه رویش زل زد و پر از غیض گفت :

– اگه خودتو و سیگار بدبوت رو دارم تحمل میکنم فقط برا اینه که از بودن تو اون مهمونیِ مزخرف خسته شدم

دلیل دومشم اینه که نمیتونم از شرت خلاص شم به عبارتی فعلا بیخ ریشمی..

 

* کوروش *

دود سیگار به گلویش پرید و همزمان که بهت زده می خندید با صدای بلند شروع کرد به سرفه کردن

این دختر معرکه بود
هر ثانیه که با او هم کلام میشد بیشتر از او خوشش می آمد

شاید دلیلش بچه پررو بودنش بود
البته ظاهرش هم بی تاثیر نبوده

آن زبان تند و تیزش و آن چشمان وحشی هیچ رقمه به لپ های گلی و گوشتیش نمیخورد و این تضاد بیشتر بامزه و تخسش میکرد و البته بیشتر لج کوروش را درمی آورد

– بچه پررو رو نیگا کنا
محض اطلاعت دخترا عاشق بوی سیگارم هستن…
مخصوصا که طعمشم چشیدن…

جمله آخرش را منظوردار گفت و از قصد نگاه چندشی به لب های از هم باز مانده همتا انداخت

به زور جلوی خنده اش را گرفته بود

قیافه چپ شده دخترک زیادی بامزه بود.

– تو…
تو …
مزخرف ترین و چندش ترین و …
اصلا…
میدونی چیه؟

کورش نگاه سرخوشش را به دخترک دست به کمر روبه رویش انداخت و قبل اینکه همتا چیز دیگری بگوید میان حرفش پرید.

– خودتو اذیت نکن تپلی
گوشت تنت آب میشه

میدونم احتمالا توام هوس چشیدن طعم سیگارمو کردی
این همه جیر جیر نمیخواد که

سیگار را گوشه لبش گذاشت و با دستانش روی ران پایش ضربه زد و رو به همتای خشک شده زمزمه کرد…

– بیا بغل عمو…

برای یک لحظه فکر کرد دخترک را سکته داده

چنان صورتش سرخ شده بود و تند تند نفس می کشید که اگر از گوشش دود هم بلند میشد کوروش تعجب نمیکرد

حالش گرفته شد

طبق تجربیات فراوانش به احتمال زیاد چند ثانیه بعد همتا زیر گریه میزد و به سمت عمارت میدوید

از این اخلاق دخترها متنفر بود

اصلا جنبه شوخی و کل کل را نداشتند

کافی بود چیزی به دلشان نباشد یا جیغ جیغ میکردن و یا گریه که البته کورش از هردوی آنها بیزار بود..

– من تو رو زنده نمیزارم پسره ی نردبون..

دستش که میرفت تا سیگار را بین لبانش بگذارد با شنیدن چیزی که همتا با صدای بی نهایت عصبانی گفت در هوا خشک شد

اما تا خواست حرفی که زده بود را بفهمد دست دخترک بین موهایش بود و بعد سوزش پوست سرش که امانش را برید.

– آخ…
آخ…
چیکار میکنی دیوونه
ول کن موهامو تا چپ و راستت نکردم ضعیفه…

 

مچ دست همتا را گرفته بود تا جلوی کنده شدن موهایش را بگیرد

با دست دیگرش کمر دخترکِ وحشی را گرفت و سعی کرد او را از خودش دور کند

اما مگر آن مصیبت یک جا بند میشد …

– نشونت میدم عوضی
از همتون متنفرم
شما پسرای مزخرف و بی مصرف
شما انگلای جامعه
از همتون بدم میااااد…

کوروش داشت ملاحظه ی دخترک را میکرد

فقط کافی بود مچ ظریف همتا را بپیچاند تا موهایش آزاد شود

اما دلش نمیخواست دخترک در خانه اش و شب تولدش آسیبی ببیند و دلیل دیگرش هم این بود که از عکس العمل همتا خوشش آمده بود

انگار راستی راستی این جانور با تمام دخترکان دور و برش فرق داشت ولی کم کم داشت صبرش تمام میشد

هیچ کس جرئت نداشت با او چنین رفتار کند …

دختر جماعت که ابدا تا به آن لحظه هم زیادی به همتا آسان گرفته بود…

در حالی که سعی داشت همتا را آرام کند با لحنی تهدید آمیز غرید

– ببین جزقله
تا سه شماره موهامو ول کردی که هیچ
وگرنش رو به نفعته که نگم…
یک…

 

* همتا *

دلش میخواست تار به تار موهای مردک بیشعور را از جا بکند

به کل هدفش برای نزدیک شدن به کوروش را از یاد برده بود و فقط به این فکر میکرد که چطور چشمهای این عوضی را از کاسه دربیاورد

– دوووو…

هه در حال شمردن بود
به خیالش همتا بیخیال میشد ؟

هنوز مانده بود تا او را بشناسد

وقتی رگ خریتش بالا میزد با هیچ تهدید و زوری کوتاه نمی آمد

احتمالا چهره اش تخسی و لجبازیش را فریاد میزد

پنجه هایش را بیشتر به هم فشرد و بدون توجه به درد مچ دستش که در حال له شدن بود موهای کوروش را بیشتر کشید.

– همتاااااا…

خشکش زد
این چه لحنی بود ؟

چرا کوروش اسمش را با چنین حرص شیرینی غریده بود ؟

اصلا چرا انقدر خودمانی و پسر خاله شد یهو..؟

ناخودآگاه دستش شل شد

انگار تازه به خودش آمده باشد
او داشت چه کار میکرد ؟

با یک پسر غریبه زیر درختی که اصلا دید نداشت در حال کل کل کردن و یکی به دو کردن بود ؟

این کارها از او بعید بود

خواست سریع خود را عقب بکشد اما متوجه شد که کمرش و مچ دستش اسیر دستان کوروش است

دلش میخواست چنان سرش را محکم به تنه درخت بکوبد تا شاید آدم شود

از این اخلاق مزخرفش متنفر بود

وقتی چیزی در حد مرگ عصبانیش میکرد انگار که کر و کور میشد

– ولم کن …

تک خنده ی مردک دوباره حرصش را درآورد اما این بار با گاز گرفتن گوشت لپش از داخل سعی کرد خودش را کنترل کند.

– کجا حالا…
چه قیافیم برا من گرفتی
کسی که باس شاکی باشه منما..

چشمانش را از حرص زیادش روی هم فشرد با خود زمزمه کرد

– حقمه
وقتی اینجوری می پرم رو سرو کله پسره اونم هوا ورش میداره دیگه

– چی داری با خودت پیس پیس میکنی..؟
اگه فحشه که نامردیه باس بلند بگی که جوابشم بشنوی

نه این مردک خیال بی خیال شدن نداشت و چنان هم مچ دستش را چسبیده بود که انگار همتا امام زاده ای چیزیست و قرار است حاجت بدهد

باید از در مظلومیت وارد میشد

همیشه با این روش مادرش و در خیلی از موارد پدرش را خام میکرد

– ببین میشه ول کنی دستمو ؟
مچم درد گرفت

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مریم
مریم
3 سال قبل

خیلیییی زیبا بوددد👏👏😂😂

اردیبهشت41
اردیبهشت41
3 سال قبل

عالیه

parmidaw_sh
parmidaw_sh
3 سال قبل

فردا پارت میزارین؟

مریم
مریم
3 سال قبل

ادمین جان چرا پارت جدید و نزاشتی؟

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x