رمان به شیرینی مرگ پارت 27

3.5
(6)

 

* کوروش *

وقتی شماره دو را کشیده و عصبانی گفت مطمئن بود که دخترک بیخیال میشود و کنار میکشد

اما انگار باز هم همتا را با دیگر دختران مقایسه کرده بود که اینطور از سرپیچی اش غافلگیر شد

مچ تپلش را محکمتر فشرد

سر بلند کرد تا نگاه قرمز و خشمگینش را حواله این دخترک دیوانه کند

اما همین که چشمانش به صورت تخس شده همتا افتاد عصبانیتش فروکش کرد و جایش را به حسی عجیب و غریب داد

انگار که حرصی آنی به جانش افتاد

برای لحظه ای دلش چیزی بیشتر از چلاندنِ دخترک آن هم تا سر حد له شدنش را خواست

چشمانش به لب های همتا افتاد که با تخسیِ تمام به سمتی کج شده و محکم روی هم فشارشان میداد

سوزش پوست سرش را از یاد برد

ناخودآگاه به جلو خیز برداشت تا چنان به خدمت آن لب ها برسد که دخترک تا عمر دارد از یاد نبرد

نگاهش روی آن غنچه گوشت آلود و فشرده شده قفل بود که ناگهان همتا همانند کودکان لجباز زبانش را از گوشه لبش بیرون آورد و تقلایش را برای کشیدن موهایِ بیچاره اش بیشتر کرد

خنده اش گرفت و حرصش بیشتر شد

ناخودآگاه و با تمام آن حس های عجیب و غریبش غرید…

– همتاااااا

خودش هم نفهمید چرا اما بردن اسم این تیزی سر خود بی نهایت مزه داد

ویبره ی گوشیِ داخل جیبش را نادیده گرفت و دوباره به چهره همتا نگاهی انداخت

آن تخسی و لجبازی جایش را به بهت و تعجب داده بود

موهایش آزاد شد
همتا همین که خواست عقب بکشد مچ دستش را محکمتر گرفت و دستش را بیشتر دور کمرش پیچاند

عمرا اگر اجازه فاصله دادن به دخترک را میداد

با دلیل یا بی دلیل حسابی با این ماده ببر حال میکرد و با خودخواهی تمام در دل گفت که باید برای چند وقتی هم که شده او را مال خودش می کرد

وقتی تقلایش برای آزادیش بیشتر شد شروع کرد به مزه پرانی

اما انگار که همتا فقط می خواست از او دور شود

– ببین میشه ول کنی دستمو ؟
مچم درد گرفت..

کوروش جا خورد

چطور یک دختر میتوانست در عرض چند ثانیه از یک ببر وحشی به یک گربه ملوس تبدیل شود ؟

می دانست که این شگرد همتاست

قبلا هم دوبار در دام این تیزی سر خود افتاده بود..

– گولتو نمی خورم دختر جون …
این مظلوم بازیا دیگه قدیمی شده

از جا خوردنِ همتا خوشش آمد و نیشش باز شد

کمر نرمش را فشرد و سرش را به صورتِ سرخ شده همتا نزدیکتر کرد

– تازه باید به خاطر اینکه با مهمون خونت بد برخورد کردی جریمه هم بشی

صدای قورت دادنِ آب دهانِ همتا را شنید

ابروهایش بالا پرید و نگاهش پلید شد

– چ..ی میگی برا خودت ولم کن بهت میگم

دوباره داشت وحشی میشد

تقلاهایش بیشتر شد اما در فکر کوروش گرفتن بوسه ای از لبان دخترک بدجور جولان میداد

از روی نیمکت بلند شد و روبه روی همتا ایستاد

تفاوت قدشان باعث خنده اش می شد

سر دخترک به زور تا زیر چانه اش میرسید

 

* همتا *

من یه احمقم ..
من یه احمقم ..
من یه احمقم

اگر هزار بار هم تکرار میکرد باز هم کم بود

مگر از همان دیدار اولش با این مردکِ غول پیکر نفهمیده بود که او هم یکی بدتر از پدر و برادرانش است ؟

پس چرا باز هم به سمتش رفته بود ؟

به خیالش کوروش به او کمک میکرد ؟

هه تو یک احمقی همتا خانوم..

دلش میخواست تا صبح تکرار کند تا شاید این حماقتی که کرده بود را از یاد ببرد

البته قبل از آن باید از شر این گردن کلفت راحت میشد

– خواهشا دستمو ول کن واقعا دردم گرفته..

نگاه اخم آلودش را هم چاشنیِ این لحن مزخرفِ التماس وارش کرد

متنفر بود از اینکه جلوی مردک کم آورده و داشت از او خواهش میکرد

اما برای این کل کل های بیخود و بچگانه وقت نداشت

امشب بهترین موقعیت بود و اگر وظیفه اش را انجام نمیداد شاید دیگر هیچوقت فرصتش پیش نمی آمد.

با یادآوری آن گردنبند و مادرش حس کرد دوباره و دوباره قلبش فشرده شد .

نگاه خیره اش را از چشمان کوروش برنداشت .

جدی و مصمم بود و دیگر خبری از آن عصبانیت در وجودش نبود .

مچ دستش کم کم آزاد شد

سریع دستانش را روی حصاری که دور کمرش بود گذاشت و بدون حرف و جدی نگاهش را به چشمان کوروش کوبید.

 

خودش را لعنت میکرد که چرا نمی تواند جلوی این نگاه غمگین دخترک مقاومت کند .

انگار که هر بار جادو میشد و بدتر از آن برخلاف میلش بدنش از او نافرمانی میکرد

دلش رها کردنِ همتا را نمی خواست اما وقتی که به چشمانِ غمگین شده دخترک نگاه کرد دستش از دور مچ تپلش شل شد .

همتا بلافاصله دستی که دور کمرش بود را هم گرفت و با آن نگاه لعنتی و جادویش که انگار فقط برای خر کردنِ کوروش پیدایش میشد به چشمانش زل زد .

برای چند لحظه کاری نکرد و او هم به چشمان همتا نگاه کرد.

باز هم همان غم و درد را میتوانست ببیند

دستش کم کم از دور کمرِ گرم و نرم همتا باز شد و از اینکه او همانند زندانی ها سریع و به حالت بدی فاصله گرفت اصلا خوشش نیامد و اخم هایش حسابی در هم رفت

ویبره گوشیش روی اعصابش بود

آن را از جیبش بیرون کشید و وقتی اسم نادر را روی صفحه اش دید حسابی کفری شد..

– چی میگی نادر یه ریز داری زنگ میزنی حتما دستم بنده که نمیتونم جوابتو بدم دیگه..

زیر چشمی نگاهی به همتا انداخت که با حالت عجیبی به او زل زده بود

– کورش هم تو هم این دختره غیبتون زده
با سابقه خرابی که تو در مورد زنا داری نباید یه ریز زنگ بزنم ؟

بلند شو بیا می خوایم بریم
بسه هر چی تن منو لرزوندی تو این یکی دو ساعته..

پوف کلافه ای کشید و بدون اینکه ادامه غر زدن های برادرش را گوش کند گوشی را قطع کرد

حالش حسابی گرفته شده بود

دلش می خواست بیشتر با دخترک وقت بگذراند و از طرفی خواستنِ آن بوسه لعنتی هنوز سر جایش بود

اما می دانست اگر همین الان نرود نادر احتمالا تیم تجسس برایش تشکیل میدهد و او اصلا حال دعوایی دیگر با برادرش را نداشت.

قدمی به سمت همتا برداشت اما دخترک سریع آن قدم جلو آمده اش را عقب رفت .

اخمهایش بیشتر درهم رفت
اصلا از این کارش خوشش نمی آمد.

– چیه چرا رم کردی ؟
نترس فعلا نمی خوام بخورمت..

لحنش تند و خشن شده بود .

دست خودش نبود

از اینکه این دختر برعکس دیگر هم جنسانش به او کششی نداشت و بیشتر انگار از او فراریست اصلا خوشش نمی آمد

مخصوصا که خودش جذب دخترک شده بود و قصد داشت به او پیشنهاد دوستی بدهد.

همتا دهان باز کرد تا چیزی بگوید اما به ثانیه نکشید که منصرف شد

به او پشت کرد و به سمت عمارت راه افتاد .

حسابی کفری شد
دخترک عملا او را آدم حساب نکرد

با قدم های بلند به سمت آن تیزی سرخودِ روی مخ رفت و بازویش را گرفت:

– صبر کن بینم
مگه من گفتم میتونی بری که کلتو انداختی پایین و دِ برو…ها؟

 

* همتا *

خدایا موجودی به پرویی این مردک تا به حال ندیده بود

این عوضی با خودش چه فکری کرده بود ؟

او برای چه باید منتظر اجازه کوروش می ماند ؟

به چه دلیل ؟

به خاطر کدام نسبت ؟

قول چند دقیقه پیشش یادش رفت .

با خود گفته بود پسرک هر چه بگوید در جوابش سکوت می کند و تا میتواند از او فاصله می گیرد

اما مگر این دیوانه متوهم روبه رویش می گذاشت ؟!

با تکانی بازویش را از دست کوروش کشید و دست به کمر روبه رویش ایستاد

دیگر از دست هرچه مرد بود جانش به لبش رسیده بود ..

– ببخشید..؟
متوجه نشدم رو چه حسابی من باید از تو اجازه بگیرم ؟
نکنه کس و کارم شدی و خودم خبر ندارم

پوزخندی به چشمانِ براقِ کوروش زد و با نگاه تحقیر آمیزی سرتاپایش را برانداز کرد…

– هه …
گرچه من از بابامم تا حالا اجازه نگرفتم چه برسه به تو که هیچکا…

– دوست پسرتم..

میان کلامش که آمد چشمانش چهارتا شد

بله ؟
چه گفت ؟

– هان …؟
دوست چی چیمی ؟

به جلو خیز برداشته بود و صورتش از خشم زیاد میسوخت

خودش را نمی دید اما احتمالا به رنگ لبو درآمده بود

آن لبخند یه وری و مزخرف روی لبان مردک چه میگفت ؟

– گفتم از همین الان دوست پسرتم و خوش ندارم سرخود باشی ..

باباتم زیادی ولت کرده که اینجوری برا من شاخ شدی کوچولو …

از بلبل زبونیت خوشم میاد اما به جا و به اندازه

حالام مث یه دختر خوب شمارتو تو گوشیم سیو میکنی برا آشنایی بیشتر..

گوشیش را به سمتش گرفت اما همتا خشک شده بود

نمی دانست آیا کسی تا به حال از حرص خوردنِ زیاد مرده یا نه

اگر نه که احتمالا او اولین نفر بود .

این مردک روبرویش انقدر لجش را درآورده بود که حس میکرد نفسش بالا نمی آید

رسما داشت خودش را به ریش همتا می بست..
آن هم به زور

کوروش با غرور مزخرفی ابرویی بالا انداخت و به دستش اشاره کرد

با دهانی باز رد نگاهش را گرفت و به گوشی که به سمتش گرفته شده بود رسید .

در تصوراتش با حرکتی اکشن گوشی موبایل را از دستش چنگ میزد و آنقدر بر فرق سرش میکوبید تا چیزی نه از مغز پوکِ کله پوکِ روبه رویش بماند نه از موبایلش..

موبایل..؟

ناگهان به خود آمد

کوروش داشت وسیله ای که مدت ها دنبالش بود را به او پیشکش میکرد

بعد همتا در ذهنش نقشه کوبیدنش بر سر مرد را میکشید..؟

دستش به سمت موبایل رفت و آن را چنگ زد

بدون توجه به چشمان وق زده کوروش کمی از او فاصله گرفت

همین که خواست شماره سرگرد را بگیرد به خود آمد .

نگاه سریعی به اطرافش انداخت

تعداد کمی از میهمانان برای سیگار کشیدن و هوا خوری داخل حیاط عمارت بودند

اما تا جایی که چشمش در آن تاریکی یاریش میکرد هیچ یک از نوچه های برادرش آن دور و بر نبود.

برایش مهم نبود که کوروش مکالمه اش را می شنود یا نه

فقط کافی بود سرگرد را با خبر کند .

تیری در تاریکی بود اما ارزش امتحان کردنش را داشت.

با قلبی که ضربانش دم به دم رو به افزایش بود شماره سرگرد را گرفت

به بوق دوم که رسید صدای سرد و خشنش را شنید..

– الو..؟

موبایل را محکمتر به گوشش چسباند و نگاه دیگری به اطرافش انداخت

احساس میکرد چشمانی در حال نگاه کردنش هستند

آب دهانش را قورت داد

چقدر کله خر بود که در چنین جایی چنین کاری را میکرد

چشمش به کوروش خورد

دست در جیب و با چشمانی ریز شده داشت نگاهش میکرد

با حرکتی ناگهانی سریع به سمتش رفت و سرش را در سینه پهن و محکمش پنهان کرد ..

– چ…چیکار میکنی دختر؟

– هیسسس…
لطفا چند لحظه همینجوری بمون و وانمود کن که بغلم کردی..

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
8 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مریم
مریم
3 سال قبل

عالیییییی مرسییییی واقعان خیلی رمان زیبایی 👏👏💕💕😍

اردیبهشت41
اردیبهشت41
3 سال قبل

عالیه

زهرا
زهرا
3 سال قبل

امشب پارت داریم ؟

مریم
مریم
3 سال قبل

پارت جدیدو نمیزارین😕

مریم
مریم
3 سال قبل

ادمین پارت جدید رو نمی زارین؟رمان من عروسک نیستم نزاشتی🙁

psrmidaw_sh
psrmidaw_sh
3 سال قبل

پارت نیییس؟

8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x