رمان به شیرینی مرگ پارت 38

3.3
(6)

 

دخترکِ ترسیده را بیشتر به بدنه ماشین فشار داد

دستانش در دو طرف سر همتا و روی سقف ماشین با چنان صدای بلندی فرود آمد که صدای جیغ کوتاهی از لبان موجود خودسر روبرویش گوشش را آزار داد

سرش را نزدیکتر برد و دوباره و این بار شمرده شمرده غرید..

– همتااا…خونت…حلاله…حلاله

خون جلوی چشمانش را گرفته بود

در رفاقت چیزی کم نمی گذاشت و از طرف مقابل هم همین انتظار را داشت

از اینکه از آشنا نارو بخورد یا توسط عزیزی قال گذاشته شود متنفررر بود

و حالا تمام این حس های مزخرف را همتا به او منتقل کرده بود

بدتر از تمام این مزخرفات غیرتش درد میکرد

اینکه کوروش خودش را مالک همتا می دانست اما دخترک او را آدم هم حساب نکرده و بدون هیچ اطلاعی قصد رفتن داشت

انگار که تیری درست غیرتش را نشانه گرفته و لامصب به هدفم خورده باشد

دستانش را بار دیگر و این بار محکم
تر روی سقف ماشین کوبید جوری که حس کرد سقفش غور شد

اما اگر دستانش را سرگرم نمیکرد صددرصد و برای اولین بار روی زنی بلند میشد

دوباره غرید..

– با این غلطی که میخواستی بکنی خودت بگو چیکارت کنم..

 

* همتا *

تمام جانش میلرزید

نفسش یک درمیان بالا می آمد

فکرش را هم نمیکرد که تصمیم رفتنش انقدر برای کوروش سنگین باشد و چنین او را به هم بریزد

برای بار دوم که دستان مرد خشمگین روبرویش روی سقف فرود آمد دستش را محکم روی دهانش گذاشت تا جیغ نکشد

دلش میخواست مثل همیشه چنگ و دندان بیندازد اما وقتی چشمان به خون نشسته کوروش را میدید چیزی در گلویش سنگینی میکرد

پنجه ای قلبش را چنگ می انداخت و چشمانش شروع به سوختن میکرد

امکان نداشت در چنین شرایطی که فقط باید به فکر نجات جانش از دست این ببر خشمگین باشد برای سرخی چشمانِ کوروش بغض کند

مطلقا امکان نداشت

باز هم صدای غرشش بند دل همتا را پاره کرد..

– با این غلطی که میخواستی بکنی خودت بگو چیکارت کنم..

گوشت گونه اش را از داخل محکم گزید

چشمانش تار میدید و این اشک های جمع شده فقط از ترس بود نه به خاطر رگ برجسته گردنِ مردِ روبه رویش
قطعا نه!!

– نکن…نکن…نکن

وقتی کوروش پیشانیش را چند بار و محکم به پیشانی دخترک کوبید و پشت سر هم آن کلمات را تکرار کرد

همتا دلش مرگ خواست

اشکی از گونه اش چکید و این بار اعتراف کرد که تمام آن بغض و این اشک به خاطر کوروش بود …

– آخ..

پیشانیش درد گرفته بود و ناخودآگاه با لحنی پر از بغض آخی از بین لبانش بیرون آمد

اما کوروش بدون توجه بار دیگر پیشانیش را به سرش کوبید ..

– دیگه هیچ وقت با غیرتم بازی نکن همتا
فهمیدی..؟

چرا انقدر لحن سرد کوروش دلش را به درد آورد؟

چرا تصمیمی که چند دقیقه پیش از ان مطمئن بود حالا انقدر شرمنده و پشیمانی به جانش ریخته بود؟

اینکه مرد به چشمانش نگاه نمیکرد چرا انقدر زجرش میداد؟

در جواب کوروش باشه لرزانی گفت

چرا اینکه کوروش بدون نیم نگاهی با قدم های بلند به سمت ویلا برگشت و او را همانجا ول کرد غده داخل گلویش را بزرگتر کرد؟

 

* کوروش *

قصد داشت دخترک را به شدت تنبیه کند

اما لعنتی در اوج عصبانیت وقتی جسم ظریف همتا در آغوشش در حال لرزیدن بود نتوانست حتی سرزنشش کند

آن ضربات پیشانی که زد هم از روی لجش بود که انقدر جلوی دخترک کم آورده

دیگر خودش را نمی شناخت و این بیشتر عصبیش می کرد

بدون نیم نگاهی به چشمان همتا به سمت ویلا به راه افتاد

اگر نگاهش میکرد و اشک در آن چشمان لعنتی می دید احتمالا دخترک را دوباره به آغوش میکشید و از خودش یک احمقِ عاشق می ساخت..

عاشق؟!!!

این دومین باری بود که حس میکرد دارد ادای یک عاشق احمق را درمیاورد

عشق؟!
آن هم کوروش؟!

روی پله ها بود که خشکش زد

پر از بهت پوزخندی زد ..

– این کوفتیو دیگه از کجات درآوردی مرتیکه
عشق و عاشقی چند منه ؟
کم خواب شدی باز مخت تاب برداشته..

با سری نبض گرفته پله های باقی مانده را دوتا یکی کرد

به اتاقش که رسید لباس هایش را از تنش کند و بلافاصله زیر دوش آب سرد رفت

فشار عصبی این چند روز زیادی روی مغزش تاثیر گذاشته بود انگار..

– هه…عشق!!

صدای پوزخندش داخل حمام پیچید و چرا آن ته ته های ذهنش حس میکرد این پوزخند را به خودش میزند؟!

 

هیراد

دستمال را از دستان لرزان زن خدمتکار گرفت

قبل از اینکه سرش را به نشانه مرخص شدنش تکان دهد زن از اتاقش ناپدید شده بود

همزمان که به سمت میز کارش میرفت خون تازه ی میان انگشتانش را هم پاک میکرد

با اینکه دخل آن چهار نفر را آورده بود باز هم خشمش فروکش نکرده و دلش ریختن خون چند نفر به خصوص را می خواست..

– بهت گفتم نکن…
گفتم بسپرش به من …
با خودم می بردمش اروپا
اونجا دستش به جایی بند نبود

گفتم دست نگه داااار
اما چیییی شد؟؟

آدمخواااار طبق معمول بااااید یکی رو میکشت…

زدی اون زنیکه نهالو کشتیییی …
مادرش بود میفهمیییی؟!

داد و فریاد پدرش فقط و فقط اعصابش را بیشتر به هم میریخت

گاهی در ذهنش طرح قتل خواهر و پدرش را با هم در سر می پروراند

لعنتی عجیب هوس انگیز بود

آن شیطانِ وحشی و خونخوار درونش نسبت فامیلی سرش نمیشد

داد و فریاد پدرش همچنان روی اعصابش بود.

– زدی مادرشو کشتی فکر کردی نمیفهمههه!؟
فکر کردی انقدر احمقههه؟!

مگه نمیدونی اون دختر چقدر سرکشه ؟!
مگه نمیدونی اگه اون بخواد میتونه از همه مون بی رحم تر باشههه؟!

بهت گفتم هیراد…
گفتم این دختر بیشتر از برادر خونیت بهت شبیه …

گفتم باهاش درنیفت …
اما لعنت به تو و اون غرور مزخرفت…

 

نگاهش زیادی خونسرد بود
زیادی آرام…

روی مبل روبروی پدرش نشست و سرش را کج کرد

نگاهش همانند نگاه قاتلی به مقتولش بود

چرا پدرش خفه خون نمیگرفت؟!

– هیراد…
اینو بفهم اونم مثل تو و هومن بچه منه …

دلیل نمیشه چون از یک مادر نیستین بخوای بلایی سرش بیاری…

من بهت اجازه نمیدم دخترمو بکشی خودتم خوب میدونی

سرش را به سمت دیگری کج کرد و نگاهش قفل گردن پدرش شد

تانک آن گردن را چطور می درید؟

پسرکش احتمالا منظره بی نظیری درست می کرد .

– آقا همایون من متر به متر این شهرو میگردم و همتا رو پیدا میکنم …

با صدای لرزان و بی نهایت غمگین کیارش چشم از گردن پدرش گرفت

با ابروهای بالا رفته نگاهش را به چهره رنگ پریده و زیادی مضطرب پسر خاله اش داد

تقریبا از علاقه او به خواهرش مطمئن بود

یعنی این جوانک را هم باید به لیست مقتولان ذهنش اضافه میکرد؟

– برو کیارش …
برو ببین این دختر کجا فرار کرده باز …
خاک بر سر ما که زیر گوشمون بود و در رفته

جمله پدرش که تمام شد!

نگاه تحقیرآمیزش که حواله هیراد شد!

لرزی به جانش افتاد

میتوانست قسم بخورد که انگشتانش به گزگز افتاد آن هم برای خورد کردن گردن پدرش

 

اما او هیراد بود

عاشق صبر کردن برای طعمه هایش…

نفرت را در دلش همچون آتشفشانی در حال فوران نگه می داشت و بعد به وقتش با گدازه هایش تمام کسانی که به نحوی دشمنش بودند را می سوزاند..

– چرا لالمونی گرفتی حالا!؟
بفرست دنبال پسره بگردن
اون جونور هر جا باشه همتا هم همونجاست من مطمئنم

یه تحقیقی هم بکن ببین اونایی که تو نمایشگاه پسره تیراندازی کردن اجیر شده کی بودن …

بوی خوبی از این جریان به مشامم نمیرسه هیراد
این بار انگار فرق میکنه همه چی..

با نگاه ترسناکش پدرش را دنبال میکرد که از این سر اتاق به آن سر اتاق میرفت و یه ریز حرف میزد

او اما ذهنش درگیر ریختن خون بود

افرادش که برگشتند و همه چیز را تعریف کردند دوباره دچار جنون شد

یک به یکشان را گلوله باران کرد

دست خودش نبود

اینکه از پس چنین کار ساده ای برنیامده بودند دیوانه اش میکرد

 

برایش افت داشت داشتن چنین افرادی

او کم کسی نبود

اسمش لرزه به اندام خیلی ها می انداخت و حالا نتوانسته بود از پس دو بچه بربیاید

از طرفی دیگر چیزی همانند خوره داشت مغزش را میخورد

افرادش گفته بودند که وقتی از نبودن کوروش در خانه اش مطمئن شدند به سمت محل کار جوانک رفتند و کل آن منطقه را پلیس و آمبولانس گرفته بود

عجیب تر اینکه هیچ جنازه ای نبود

اما یکی از شاهدین گفته بود که صدای تیراندازی شنیده است..

این یعنی پای یک حرفه ای وسط بود

صددرصد وقتی در مکانی درگیری خونینی رخ دهد اما هیچ جنازه و هیچ گلوله ای پیدا نشود

این یعنی با باند کار بلدی درافتادی و چه از این بهتر؟!

هیراد آماده یک قتل عام بزرگ بود

با این فکر لبخند سردی روی لبش نشست..

– نگران نباش پدر …
خودم همه چی رو درست میکنم..

چرا لحنش نوید مرگ میداد؟!

 

* کیارش *

روی پیشانیش عرق نشسته بود

دلش از اضطرابی که به جانش افتاده به هم می پیچید

با فکر به اینکه احتمالا همتا الان پیش مردیست که شهرتش به جلاد بودن و بی رحمی است شقیقه هایش نبض میگرفت

چرا همان موقع که از نقشه هیراد با خبر شد دخترک را فراری نداد ؟!

چرا با دست دست کردنش باعث شد تمام این اتفاقات بیفتد؟!

حتی میتوانست جلوی کشته شدن مادر همتا را هم بگیرد

اما همانند لاشخوری دور ایستاد تا هیراد کارش را بکند

در دل با خودش میگفت که نهال هیچوقت اجازه نزدیک شدنش به همتا را نمیدهد و آن زن اگر نباشد کم کم میتواند دل دخترک را به دست بیاورد

اشتباه کرده بود

لحظه آخر متوجه شد که هیراد قصد نابودی نهال و همتا را با هم دارد

خودش را به آپارتمانی که همتا و مادرش در آن بودند رساند و بی محابا به دل آتش زد

دخترک را نجات داد

میتوانست مادرش را هم نجات بدهد…

اما باز هم همانند موجود پست فطرتی در دل اعتراف کرد که آن زن باید بمیرد تا او به عشقش برسد

در تصوراتش بعد مرگ نهال او سنگ صبور همتا میشد و آنقدر عشق و محبت خرجش میکرد تا دخترک جای خالی مادرش را حس نکند

با خود میگفت همتا را همانند الهه ای زیبا طواف میکند و می پرستد

تا هم تحمل عذاب وجدانی که از بعد مرگ نهال به جانش افتاده بود کم شود هم او به مراد دلش که همتا باشد برسد

اما چه خیال خامی در سر داشت…

 

او مگر هیراد را نمی شناخت؟!

چرا فکر میکرد با مرگ آن زن هیراد بیخیالِ همتا میشود ؟!

آنجا بود که تمام تصورات شیرینی که در سر داشت دود شد و به هوا رفت

مسعود جم !!

چرا آن مردکِ کفتار صفت را از یاد برده بود ؟!

باید حدسش را میزد که هیراد بیخیال رفیق قدیمیش نمیشود.

هنگامی که آن عوضی قصد داشت همتا را همانند پیش کشی کم اهمیت برای مسعود بفرستد کیارش مرد و زنده شد

اما لعنت به او که هیچوقت قدرت مقابله با هیراد را نداشت

در آن آشفته بازار بود که 《او》 زنگ زد

باورش نمیشد که آن شخص بخواهد علیه هیراد و همایون کاری کند

اول فکر کرد باز هم از آن امتحاناتی است که هیراد از افرادش میگیرد تا خیانتکار را از وفادار تشخیص دهد

اما بعد که یک سری اطلاعات را از فرد پشت خط شنید متوجه شد که آن شخص کمر به نابودیِ حشمتی ها بسته است .

وقتی خیالش از بابت اینکه او کاری به کار همتا ندارد راحت شد و حتی آخر این ماجرا قول داشتن دخترک را گرفت با کمال میل قبول کرد که با او همکاری کند

نقشه این بود کیارش افرادی را اجیر کند تا میان راه، زمانی که همتا را برای مسعود میفرستادند ماشینی با ماشین افراد هیراد برخورد کند و همتا را بدزدد

اما هیچ چیز طبق نقشه پیش نرفت!

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
اردیبهشت41
اردیبهشت41
3 سال قبل

عالیه

مریم
مریم
3 سال قبل

عالییییی بود مرسی ادمین جون💕💕

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x