رمان به شیرینی مرگ پارت 42

4
(5)

 

گردنش قفل پنجه های کوروش شد

صدای افتادن کیف آمد و بعد پشتش به دیوار چسبیده بود

باز هم آن ضربات پیشانی و امان از آن غرشش که از بین فک فشرده شده اش بیرون آمد..

– همتا همین الان سندتو به نامم زدی
دیگه راه برگشتی نیست

محض اطلاعت این وحشی زیادی روت حساسه

دلیلشو نپرس چون خودمم نمیدونم

واای به روزت اگه دورم بزنی مثل امروز که میخواستی قالم بزاری

وااای به روزت اگه بی خیالم بشی..

وااای تر به روزت اگه چشمات به جز من کسی رو ببینه

از همین حالام شروع میشه
غلط میکنی با وحشیا کنار بیایی..

ضربه نسبتا محکمی که با پیشانیش زد به جای اعصاب دخترک قلبش را نشانه گرفت انگار..

– یک وحشی بیشتر نداریم اونم منم
فقط من
فقط با من کنار میای
حله؟؟

نگاه منتظر کوروش را که دید به خود آمد وسط لبش را گزید

اما با برق عجیبی که چشمان مرد را روشن کرد از کارش پشیمان شد و سریع لبش را رها کرد

یعنی باید باور میکرد این حس مالکیت در لحن و نگاه کوروش را؟

آن نگاه خمار و حریص کوروش روی لبانش چه میگفت؟

 

سرش را آرام به نشانه فهمیدن تکان داد تا هر چه سریع تر از این حصار آزاد شود

قلبش گنجایش این همه هیجان را نداشت

کوروش قبل از اینکه فاصله بگیرد خوبه ی آرامی را زمزمه کرد

همتا منتظر بود او کنار برود اما ناگهان آن اندک فاصله ایجاد شده دوباره به صفر رسید

ترسیده چشمانش را بست

بدنش منقبض شد

نفس داغ مرد روی صورتش پخش شد و لبان داغ کوروش بود که مهر داغی روی پیشانیش نشاند

– اینم برا درد احتمالی پیشونیت و اینکه دختر حرف گوش کنی شدی..

بدون اینکه به زانوهای شل شده همتا اهمیت بدهد

انگار نه انگار که اتفاقی افتاده دست دخترک خشک شده ی بینوا را گرفت و با برداشتن کیف به سمت پله ها رفت

اما قبل از پایین رفتن به سمت همتا برگشت و دوباره طلبکار شد.

– اون شالتو هم بکش رو موهای بی پدرت
راستی راستی فک کردی اینجا خارجَستا.!

به محض اینکه خودش را جمع و جور میکرد به خدمت این لحن کوروش میرسید

اما در این لحظه ی به خصوص که برای اولین بار از طرف پسری بوسیده شده انقدر شوکه بود که فقط توانست با دستی لرزان شالش را روی سرش بکشد

 

از پله ها که پایین رفتن آن دو مرد را دید که به محض دیدنشان صحبتی که داشتند را نصفه رها کردند و از روی مبل بلند شدند.

– به به سلام به جفتتون
فک کردم باس با شیرینی خدمت برسیم دیگه
کی تا حالا کاشتی مارو داداش.

تا به حال انقدر خجالت زده نشده بود

حتی زمانی که کوروش وقیحانه از خواستنش و یک سری کارهای ممنوعه میگفت و حتی آن بوسه!

اما با این لحن منظوردار و چشم و ابرو آمدن دوست کوروش دلش خواست زمین دهان باز کند و او را ببلعد

ناخودآگاه کمی به سمت پشت کوروش متمایل شد

نامحسوس و آرام سعی داشت دستش را از دست کوروش بیرون بکشد اما مگر مردک می گذاشت؟!

– ببند ممد نادر هنو نیومده؟!

مرد دهان باز کرد تا جواب کوروش را بدهد که صدای جدی نادر تن همتا را لرزاند

– اومدم..

لرزشش آنقدر محسوس بود که کوروش نگاه زیر چشمیش را به او بدهد

دست خودش نبود

حسش به این مرد متناقض بود

هم از او خوشش می آمد و هم دلشکسته بود از حرف هایش

نادر نگاه سنگینش را از روی همتا برداشت و با دوستان کوروش دست داد

– تونستی ماشین جور کنی؟

هر چقدر همتا معذب در عوض کوروش انگار نه انگار که چشم سه مرد به دستان گره کرده شان دوخته شده

صدای نادر پر از غیض بود و باعث شد همتا رسما پشت کوروش پناه بگیرد

احتمالا کوروش حال دلش را فهمید که دستش را فشرد..

– بله جناب با هزار بدبختی و کلی پول یامفت دادن به اون مرتیکه تونستم ماشین اوراقیشو بگیرم

آن نگاه پر از نفرتش قلب همتا را دم به دم مچاله تر میکرد

دلش میخواست دستش را هر طور شده از دست کوروش بیرون بکشد و از زیر نگاه این سه مرد به اتاق پناه ببرد

– من دارم میرم
شمام اینجا نمونید
به سرایدار و زنشم بگو جم کنن برن شهرستانشون

تا خودم خبرشون نکردمم حق ندارن این ورا آفتابی بشن
پول چند ماهشونم بده بهشون تا بی خرجی نمونن..

نگاه خیره کوروش و لحن عصبانیش هنگام صحبت کردن فقط و فقط نادر را نشانه گرفته بود

دخترک در قلب زیادی فانتزی بافِ تازه کشف شده اش با خود فکر کرد که یعنی کوروش دارد به نادر با این لحن تشر میزند ؟

آن هم فقط به خاطر نگاه ستیزه جویش به همتا؟؟

 

* همتا *

پر از حرص پوست لبش را جویید و برای هزارمین بار برگشت تا مسیر رفته کوروش را نگاه کند .

یک ساعت پیش از آن ویلا بیرون زده بودند و بعد کوروش کنار مجتمع تجاری بزرگی نگه داشت و قبل از پیاده شدن فقط یک جمله را آن هم با لحنی دستوری و حرص درار گفت :

– میشینی تا بیام..

دندان قروچه ای کرد

باورش نمیشد در آن ویلا برای لحظه ای در دل قربان صدقه این مردک رفته بود

دلش میخواست موهای سرش را انقدرر بکشد تا حرصش کمی فقط کمی خالی شود

یک آدم چقدر میتواند بی مسئولیت و بی خیال باشد ؟

او را نزدیک به یک ساعت و نیم داخل ماشین و کنار خیابان تنها گذاشته و غیبش زده بود

از طرفی مدام استرس این را داشت که نکند هیراد ردشان را بزند و جلویشان سبز شود .

البته که چنین چیزی تقریبا محال بود

کوروش فکر همه چیز را کرده بود انگار..

ماشینشان پرایدی مشکی رنگ و قراضه بود و حتی سندش هم به نام فرد دیگری بود

اما باز هم نمیتوانست از پاییدن اطرافش دست بردارد

اگر ماشین مشابه ماشین هیراد و افرادش به سمتش می آمد جانش به لبش میرسید

اگر فردی با شکل و شمایل خشن یا مشکوک از پیاده رو عبور میکرد تمام تنش منقبض میشد

نگاهش که به ساعت خراب ماشین افتاد صبرش سر آمد

لبه های صندلی را گرفت و با تمام توان فشرد

همزمان لب زیرینش را محکم گزید ..

– خدایا منو بکش و از شر هر چی مَرده راحت کن..

در حال لعن و نفرین خودش بود که صدای گرومپ مانندی ساکتش کرد

کوروش با بغلی پر از پلاستیک و پاکت کنار ماشین ایستاده بود و با پایش به در عقب میزد

متعجب نگاهش کرد

یعنی در این اوضاع نابسامان رفته بود خرید ؟

نمیدانست همینطور عصبانی بماند یا اینکه متعجب شود .

اما با ضربه محکمی که کوروش به در زد و بعد آن چشم غره شاکی اش تصمیم گرفت فعلا خشمش را برای خودش نگه دارد .

سریع قفل مرکزی را زد خودش را کش داد و در عقب را باز کرد

با دهانی باز به پلاستیک و پاکت هایی که بی ملاحظه روی صندلی عقب پرت می شدند نگاه می کرد و هر دم علامت سوال داخل ذهنش بزرگ و بزرگتر میشد..

– آخ که من بدم میاد از خریدای زنونه ..
حیف ما مردا

تیشرت شلوار ..نه ؟
کت و شلوار اونم نه؟
پیرهن و شلوار ..
وااالااا..

مگه خریدات تموم میشد !
یه پاساژ بسیج شده بودن لباس جور کنن برات …

به طرف میگم لباس برا تو خونه که دیگه ست مت نمیخواد

میگه اختیار دارید جناب تیشرت صورتی رو میشه با شلوار بنفش پوشید؟

چرا نشه؟
تو خونس دیگه آدم هر چی گیرش اومد میپوشه..

رسما دهانش به کف ماشین رسیده بود

بار دیگر نگاهش به سمت صندلی عقب ماشین که تقریبا تا سقف پر شده بود کشیده شد

یعنی تمام آن بسته ها لباس بودند ؟
برایش خرید کرده بود ؟
آن هم کوروش ؟

قلبش گرم شد

بدن منقبضش آرام آرام شل شد

که بود برای قربان صدقه رفتن این مرد خودش را سرزنش میکرد ؟!

بی حرف به صورت کوروش زل زده بود

بدون اینکه نیم نگاهی به طرف همتا بیندازد بلافاصله پشت فرمان نشسته و همزمان که حرکت میکرد شروع کرده بود به غر زدن

نباید الان معذب میشد یا حس تحقیر و صدقه گرفتن خفه اش میکرد ؟!

پس چرا برعکس دلش گرم و گرمتر میشد ؟!

کوروش جوری رفتار میکرد که انگار هر کاری که برای همتا انجام می دهد جز وظایفش است

شاید هر کس دیگری جای این مرد بود کلی منت سرش میگذاشت..

– مرسی..

تنها کلمه ای که توانست در برابر این همه خوبی کوروش به زبان بیاورد همین بود .

چه میکرد آن لبخند کج روی لبان و برق چشمان پر از شرارت این مرد با دل همتا؟!

آخ از آن نگاه زیر چشمیِ کوروش..

– قابلتو نداره تیزی خانوم..

آخ از آن لحن پر از شیطنتش

چطور میتوانست دلش را برای خودش نگه دارد وقتی چنین برای کوچکترین حرکتی از سمت مرد کنارش پرپر میزد؟!

 

روبه روی دیوار پر از عکس افراد ایستاده و به تصویر آن تازه وارد زل زده بود

– این پسر کجای بازیه..؟!

زیر لب می پرسید و از ذهن آشفته اش جواب میخواست

کلافه دستی به موهای پریشانش کشید و نگاهش را بی هدف داخل اتاق چرخاند..

– نمیفهمم چرا نزاشتن اقدامی بکنیم
پسره با زبون خودش گفت گردنبند دستشه

میتونستیم همون شب بریزیم تو خونش
اون اطلاعات تو چنگمون بود

چرا..چرا جلومونو گرفتن..؟؟

– خیلی چیزا پشت پرده اتفاق میفته که تو ازش بی خبری سرگرد..

با صدای سردار بهت زده به سمت در برگشت و بلافاصله احترام نظامی گذاشت

چنان از حضور آن مرد در دفترش آن هم آن موقع شب جا خورده بود که زبانش به کلامی نمیچرخید

احتمالا سردار از چهره اش حس و حالش را فهمید که لبخند محوی روی لبانش نشست ..

– زیادی بلند فکر میکنی..

زبان سنگین شده اش را به کار انداخت و سعی کرد با احترام کامل با بزرگ مرد روبرویش صحبت کند..

– عادت بدیه که باید کنارش بزارم قربان ..

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Eli
Eli
3 سال قبل

اصن من چتر پهن کردم تو این صفحه تا پارت بعدی بیاد تو رو خدا زودتر پارت بذار.عاااالی بود❤️

اردیبهشت41
اردیبهشت41
3 سال قبل

عالی
خیلی زیباست

مریم
مریم
3 سال قبل

مثل همیشههه عالیییییی❤❤❤❤❤❤❤💕

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x