رمان به شیرینی مرگ پارت 43

5
(5)

 

سردار سری به تایید حرفش تکان داد و بعد از نگاه کلی که به دفترش انداخت

چشمانش روی آن دیوار پر از عکس ثابت ماند

آرام و با طمانینه شروع کرد به رفتن به آن سمت

سرگرد سریع خودش را کنار کشید

این مرد کم کسی نبود

اسمش رعشه به جان تمام خلافکاران می انداخت و حالا می دانست که وقتی خودش شخصا به این قضیه ورود کرده یعنی چیزی ورای قاچاق مواد و اعضای بدن در جریان است..

– این پسر هیچ کجای بازی نیست اما میتونه باشه
فردا که از سفرش برگشت بیاریدش اینجا میخوام باهاش صحبت کنم..

نگاه و صدای سردار که جدی شد سرگرد سعی کرد از همیشه متمرکزتر باشد

مشخصا آن پسر کاملا تحت نظر بود که سردار چنین دقیق آمارش را داشت..

– یادت نره وقتی اون پسر رو آوردی اینجا مطلقا هیچ کس نباید بفهمه..
در خفای کامل این کار رو انجام میدی

نتوانست جلوی کنجکاویش را بگیرد ..

– جسارتا قربان میتونم بپرسم اون پسر رو برای چی میخواید ؟

صددرصد فقط به خاطر اون فلش نمیتونه باشه

انگار قضیه خیلی پیچیده تر از این حرفاست درسته؟؟

آن نگاه مرموز و پر از حرف سردار موهای پشت گردنش را سیخ کرد و جمله آخری که قبل از بیرون رفتن از اتاق گفت تمام ذهنش را درگیر کرد..

– اون فلش فقط یه واسطست سرگرد..

 

* کوروش *

ماشین را درست کنار در حیاط خانه باجی خاموش کرد

جالبیِ ماجرا این بود که این بار هم مثل دفعه قبل دم دمای صبح به مقصدش رسیده و این بار هم آن دخترک همراهش بود

اما حس الانش با آن زمان فرقش زمین تا آسمان بود ..

برای هزارمین بار نگاهش را به چهره غرق در خواب همتا داد

همیشه از رانندگی طولانی مدت بیزار بود

اما چه سرّی در وجود این دخترک نهفته که با هر بار نگاه کردن به چهره اش خستگیِ تن کوروش را از بین میبرد؟!

کم پیش نیامده بود که با دوست دخترهایش به مسافرت برود

همیشه از وراجی و ناز و عشوه های افراطیشان هنگام رانندگی کلافه میشد

خودشان را به او می چسباندند و ادای عاشقان دلباخته را در می آوردند

اما کوروش میدانست که در حقیقت تمام حواسشان به کیف پول و ویلای شمالش بود ..

این دختر با تمام مونثان اطراف کوروش فرق داشت

این را هنگامی که قصد داشت همتا را ببوسد فهمید

کوروش نگاهش را که به لبان دخترک می انداخت ، به وضوح انقباض بدن همتا را زیر دستانش حس میکرد

وقتی تمام جانش وسوسه شد تا لبان دخترک را به کام بگیرد

ترس را در چشمان همتا دید

وقتی خم شد تا کار را تمام کند همتا چشمانش را محکم بست و لبانش را روی هم فشار داد

آنجا بود که دو هزاریش افتاد

این دختر بیش از حد معصوم بود
بیش از حد نا بلد…

انقدر با انواع و اقسام زنان دم خور شده بود که فرق نقش بازی کردن را از واقعی بودن تشخیص دهد و مطمئنا همتا همین دخترک معصوم و پاکی بود که نشان میداد

مهر همتا در دلش صد برابر شده بود انگار…

اینکه این دختر در آن خانواده با آن ثروت نجومی چنین پاک بار آمده دلش را زیر و رو میکرد..

احتمالا توقف ماشین را حس کرد که کم کم در حال تکان خوردن بود

به در ماشین تکیه زد و آرنجش را روی فرمان گذاشت .

قد و قواره اش برای آن ماشین زیادی بزرگ بود و به سختی میتوانست در آن فضای کم جابجا شود

اما دیدن چهره خواب آلود و بامزه دخترک به همه چیز می ارزید

همتا انگار که خیال بیدار شدن نداشت

اخم هایش در هم رفته بود

روی صندلی چرخید و سعی داشت در اوج خواب سرش را در جای راحتی تنظیم کند

کوروش به حرکات دخترک تک خندی زد

انگشت دستی که روی فرمان بود را روی چانه اش میکشید و در تلاش بود تا کاری دست این موجود بیش از حد خواب دوستِ کنارش ندهد

چند دقیقه دیگر هم منتظر ماند اما همتا انگار قصد بیدار شدن نداشت..!!

– بچه پررو رو نیگا کنا..
شیطونه میگه همچین اون لپای آویزونشو با یه گاز بکنم که صدا جیغش تا خونه باباش بره..

دلش میخواست واقعا آن تهدیدش را عملی کند

اما حالا که فهمیده بود این دختر کاملا صفر کیلومتر است باید با او دست به عصا راه میرفت

دلش نمیخواست با حرکت اشتباهی همتا را فراری دهد

نگاهش را به لبان از هم باز شده همتا انداخت

 

لبخند شروری آرام لبان خودش را در برگرفت..

– خودم آب بندیت میکنم و از این صفر کیلومتری درت میارم
اون موقعست که باس خدا بهت رحم کنه..

*همتا*

– همتا..
همتا خانوم..
آیی تیزی خانوم بیدار شو رسیدیم ..
بابا تو دست منم از پشت بستی
یعنی یه کله تا اینجا خواب بودیا!!

چشمانش را باز کرد و گیج و خواب آلود به اطرافش نگاهی انداخت

احتمالا قیافه اش زیادی مسخره بود که کوروش آن لبخند کجش را تحویلش داد..

– ساعت خواب حاج خانوم..!!
یادم باشه کلا با تو مسافرت ماشینی نرم من ..

بار دیگر اطرافش را نگاه کرد و با دیدن در خانه عزیزباجی تمام صورتش گر گرفت

یعنی کل مسیر را همانند جنازه افتاده بود ؟؟

بی خود نبود که کوروش طعنه میزد !!

از این عادتش متنفر بود اما کاری هم از دستش بر نمی آمد

همین که داخل ماشین مینشست همانند کودکی که گهواره اش را یافته سریع به خواب میرفت..

– ببخشید نمی دونم چرا همین که تو ماشین میشینم خوابم میبره..

 

هنوز گیج خواب بود اما با دیدن آن نیشخند روی لبان کوروش فهمید که آقای مرضدار دوباره سرو کله اش پیدا شده..

– شانس منه دیگه..
پس چی میگن پنبه و آتیش و اینا هوم؟
مگه دختر پسر که با هم تنها شدن نباس یه سری شیکرا بخورن؟
حالا درسته فضا کمه تو ماشین اما ما شنیده بودیم دختره یه دستی ، نازی ، نوازشی ، جهنم و ضرر یه لب..

اجازه نداد کوروش بیشتر از این پیش برود

اگر جلوی این بی حیا را نمیگرفت احتمالا تا جاهای باریک هم میرفت و حسابی گوشت تن همتا را میریخت

دستش به سمت دستگیره در رفت و همزمان که خیلییی سریع از ماشین پیاده میشد پر از غیض جواب پرروی اعظم را داد..

– دختره خیلی غلط میکنه به گور باباشم میخنده..

دلش میخواست کوفت غلیظی را نثار آن قهقهه مستانه کوروش کند اما دل بی جنبه اش را چه میکرد که چنین با صدای خنده مرد بی تاب میشد !!

با دیدن درِ خانه عزیزباجی استرس گرفت و کلا شیطنت کوروش را از یاد برد

اگر پیرزن فکر بدی در موردش میکرد چه؟!

حق هم داشت

با خود نمیگفت این دخترک با نوه اش چه صنمی دارد که تا ناکجاآباد دنبالش آمده؟!

کدام دختر با خانواده و نجیبی با پسری نامحرم و غریبه به مسافرت میرود؟!

– یه کمکی به ما برسون تیزی خانوم..

نگاه آشفته اش را از آن در فلزی گرفت

بدون نگاه کردن به چشمان کوروش به سمتش رفت

وقتی خواست یک سری از آن پاکت و پلاستیک ها را بگیرد دستش لرزید

پیرزن حتما میفهمید که اینها را کوروش برایش خریده حق نداشت انگ هرزگی به او بزند؟!

به خدا که حق داشت

حس زنانی را داشت که به خاطر پول به مردان باج میدهند

با خودش چه فکری کرده بود که به اینجا آمد؟!

حس عجیبش به کوروش کورش کرده بود؟!

هر قدمی که به در خانه نزدیک می شدند حالت تهوعش بیشتر میشد

اگر نگاه عزیزباجی هم مثل نگاه نادر پر از نفرت میشد چه میکرد؟

این بار حتما میمرد..

– همتا..

با صدای کوروش آن هم درست دم گوشش شانه هایش از ترس بالا پرید

نگاهش را به فاصله بیش از حد کمشان داد

میدانست که کوروش اصلا مراعات نمیکند

اگر در حضور پیرزن دوباره شوخی یا بدتر از آن حرف های بی ادبیش را میزد چه؟؟

 

ناخودآگاه قدمی فاصله گرفت

حس میکرد مادرش را شرمنده کرده

او همیشه همتا را به پاکی و نجابت تشویق میکرد و اینکه یک زن باید در همه حال شرفش را اولویت اولش قرار دهد ..

– بینم الان قهر کردی مثلا..؟

گوشه لبش را گزید

نگرانی او ورای چنین ادا اطوارهای مسخره بود و جدای از آن تا به حال یادش نمی آمد با کسی قهر کرده باشد..

– نه قهر چرا
من فقط صبحا زیاد خوش اخلاق نیستم همین..

نگاهش را به در داده بود و تمام سعیش را هم کرده بود که لحنش سرد باشد تا شاید آن حریمی که بین خودش و کوروش در حال فروپاشی بود را دوباره احیا کند

دلش بنا به دلایل نامعلومی اصلا نمیخواست که پیرزن در موردش بد فکر کند

بماند که کلا نقطه ضعفش هم همین بود ..

ندیده میدانست مرد کنارش به او زُل زده..

کوروش چند تقه به در زد تا احتمالا باجی را متوجه حضورشان کند و پیرزن هول نکند

بعد آن طنابی که از گوشه دیوار آویزان بود و تکه چوبی به آن وصل بود را کشید و در با صدای تیکی باز شد

همین که خواست وارد حیاط شود بازویش کشیده شد..

– صب کن بینم
همینجوری سرشو میندازه میره..

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Eli
Eli
3 سال قبل

میشه لطفاً هر روز پارت بگذارید خیلی این رمان رو دوست دارم عاااالیه❤️

مریم
مریم
3 سال قبل

چرا اینقدر کم🙁ممنون واقعان رمان عالی و کاش پارتاش بیشتر بشه💕💕

Satrina
3 سال قبل

لطفا سریع تر پارت گذاری کنید ممنونم این رمان واقعا عالیه من دوسش دارم.

بتی
بتی
3 سال قبل

ادمین امشب پارت نداریم ؟

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x