رمان به شیرینی مرگ پارت 5

4.9
(7)

 

دلش برای عزیزباجیش تنگ شده بود.
تنها زنی که به او احترام میگذاشت و دوستش داشت.

پیرزنی شیرین و فوق العاده مهربان و البته کورد زبان.

عاشق روستایشان بود و اِصرارهای نادر و کوروش برای اینکه برای زندگی با آنها به تهران بیاید هم کارساز نبوده و نیست …

نزدیک به دوازده ساعت باید رانندگی میکرد تا به آنجا میرسید و این همیشه کوروش را کلافه میکرد.

اما با این حال روستای اجدادش را دوست داشت هر چقدر که آنجا به دنیا نیامده باشد اما بازم انگار وطنش بود …

روستایی در شمال خراسان با مردمانی کورد و زبانِ کُرمانجی…

تقریبا ساعت پنج صبح بود که به روستا رسید.

مجبور بود به خاطر جاده خراب و خاکی انجا آرام رانندگی کند.

شیشه را پایین کشید و دم عمیقی از هوای بهاری و بکر روستایش کشید.

عاشق اینجا بود.
با اینکه فقط سالی یکبار آن هم اگر وقت میکرد به اینجا می آمد اما لعنتی انگار خانه اصلیش اینجا بود.

چطور از عزیز توقع داشتن اینجا را ترک کند …؟

پیچ بعدی را که رد کرد خانه زیبا و پر از آرامش عزیزش را دید.

از دیدن چراغ روشن خانه تعجب کرد اما بعد با نگاهی دیگر به ساعت ماشینش یادش آمد که نزدیک اذان صبح است و باجی هم عاشق خواندن نماز اول وقت …

با وزیدن باد سردی به داخل ماشین لبخند محوی روی لبانش نشست.

یکی از چیزایی که در مورد آن روستا دوست داشت آب و هوای سردش بود.

لامصب حتی در چله تابستان هم دم دمای صبح بدون پتو یخ میزدی حالا که بهار بود و هوا بی نهایت متغیر…

ماشین را دم در حیاط پارک کرد و قبل از اینکه پیاده شود نگاهی پر از لذت به منظره رو به رویش انداخت.

خانه ها روی هم و نامنظم ساخته شده بودن طوری که گاهی سقف خانه کسی حیاطِ خانه دیگری بود.

خانه ها در شیبِ گاهی تند و گاهی کم جانِ دره ای زیبا ساخته شده بودن.

تنها صدایی که سکوت وهم انگیز و در عین حال آرامش بخش آنجا را میشکست وزش باد همیشگیه منطقه و صدای رودخانه ته دره بود…

خانه عزیزباجی به همراه چند تن از همسایه ها بالای دره بود و به همین دلیل ماشینش تا دم حیاطش میرفت…

نفس عمیقی کشید و گردنش را به چپ و راست تکان داد.

با این کارصدای شکستن قلنجش بلند شد رانندگی بدون وقفه خسته اش کرده بود اما ارزشش را داشت….

درب ماشین را باز کرد و همزمان دستش را به عقب برد تا سویشرتش را بردارد اما با چیزی که لمس کرد برای چند ثانیه در جایش خشک شد…

آرام پایی که بیرون گذاشته بود را داخل ماشین برگرداندو در را بست آرام دست راستش را عقب کشید و با خونسردی به سمت داشبورد برد.

اما قبل از اینکه درب داشبورد را باز کندو چاقویش را بیرون بیاورد چیز تیزی روی گلویش نشست و صدای نازکی کنار گوشش غرید :

– تکون بخوری گلوتو تیکه پاره کردم…

نترسید اما بی نهایت جا خورد.

یک دختر ؟
آن هم داخل ماشینش؟
از کی آنجا بود؟
اصلا کی سوار شده بود که او ندیده بود؟

* از زبان همتا *

از این وضعیتی که در آن گیر افتاده بود متنفر بود.

وقتی که کاملا ناامید شده بود شاهین شروع کرد به کل کل کردن با ماشین بغل دستیش.

اول برایش مهم نبود و تمام فکرش آینده تیره و تارش بود اما وقتی که ماشین توقف کرد و دو مرد از آن پیاده شدند توجه اش جلب شد …

با چشمانش دید که مردی غول پیکر از ماشین بزرگی پیاده و با آن دو عوضی درگیر شد.

فکری همانند نور از ذهنش گذشت و بدون اینکه ذره ای فکر عواقب کارش را کرده باشد خیلی آرام از ماشین پیاده شد.

به کمک تاریکیِ جاده و غفلت مردان وحشیِ روبه رویش خود را به صندلی عقب ماشینِ آن مردِ ناشناس رساند…

با خود میگفت که همینکه از این بیابان برهوت بگذریم وقتی برای زدن بنزین یا رفتن به دستشویی توقف کرد آن وقت از ماشین پیاده میشود و به جایی امن میرود…

اما چیزی نگذشت که فهمید از چاله درآمده و درون چاه افتاده.

سرش را خیلی کم بالا گرفت و از شیشه عقب ماشین دید که آن مرد چطور با خونسردیِ کامل انگشت وسط شاهین را قلم کرد دلش ذره ای برای آن کثافت نسوخت.

اما بی نهایت ترسید چون چیزی که مشخص بود این بود که آن مرد نرمال نیست.

برای پیاده شدن از ماشین هم دیر بود.
چشمش به پنجه بوکس آن مرد خورد و آب دهانش را با سروصدا قورت داد.

قبل از اینکه مرد به داخل ماشینش برگردد سریع به سمت داشبورد ماشین رفت و زیرلب خدا خدا میکرد که بتواند وسیله ای به درد بخور پیدا کند.

با دیدن چاقویی بزرگ و ضامن دار چشمانش برق زد …

تنش خیس عرق بود.
نفس هایش از ترس و استرس زیاد بریده بریده و صدا دار شده بود.

سریع چاقو را برداشت و تا جایی که توانست خود را پشت صندلی راننده جا کرد تا از آینه دیده نشود …

در که باز شد از جایش پرید و سریع دستش را روی دهانش گذاشت.

تا جایی که توانست نفسش را حبس کرد.
چاقو را در دستش می فشرد و با چشمانی از حدقه درآمده به روکش صندلی زل زده بود …

هر لحظه منتظر بود تا دستی یقه اش را چنگ بزند و بعد همانطور که انگشت شاهین به فنا رفت گردن او نیز خورد شود.

اما بعد از روشن شدن ماشین و حرکت کردنش کمی فقط کمی خیالش راحت شد …

جایش تنگ بود و به خاطر دستش که روی دهان و بینیش بود خوب نمیتوانست نفس بکشد.

چند روزی بود که درست و حسابی غذا نخورده بود و از استرس زیاد خواب هم به چشمانش نیامده بود.

مدام در دل با خود تکرار میکرد :

– نخواب همتا…نخواب…نخوا….

با تکان بدی که خورد از خواب بیدار شد.

به طور غریزی چاقو هنوز در دستش و دست دیگرش هنوز روی دهانش بود.

سرش گیج میرفت و هنوز کاملا هوشیار نشده که با تکان بعدیه ماشین رنگش پرید.

بدنش یخ کرد.
سرش را بالا گرفت و از شیشه عقب بیرون را نگاه کرد.

چییزی به جز تاریکی مطلق دیده نمیشد اما نکته ای که کاملا واضح بود این بود که در جاده ای خاکی و خراب هستن…

قلبش ضربان دیوانه وارش را از سر گرفت.
نزدیک بود گریه کند.

خوابش برده بود و معلوم نبود چقدر دور شده و اصلا نمیدانست کجاست.

دلش میخواست به بخت بد و نفرین شده اش با صدای بلند ناسزا بگوید و بعد زار زار گریه کند.

مشخصا داخل شهر نبودند.
نه نوری بود و نه سروصدای ماشین های دیگر …

به خودش دلداری می داد :

– همین که این پسره رفت از ماشینش پیاده میشم بالاخره یه شهر پیدا میکنم دیگه…

داشت خودش را گول میزد.
نه می دانست کجاست نه پولی داشت نه تلفنی.

فقط خودش بود و یک دست لباس تنش.

ناامیدی سرتاسر وجودش را گرفته بود.
دلش میخواست گوشه ای خلوت را به او بدهند و او همانجا بمیرد بی مزاحمی که حتی به جسدش هم رحم ندارد …

ماشین که ایستاد تپش قلبش به اوج رسید.

طوری که میترسید در آن سکوت دم صبح صدایش به گوش آن پسر وحشی برسد.

صدای باز شدن درِ ماشین را که شنید چشمانش با آسودگی خیال روی هم افتاد اما با برخورد دستی به سرش دنیایش از حرکت ایستاد.

نفسش رفت و برنگشت.
انگشتانش چنان یخ زدند که گویی در برف و بورانِ بی سابقه ای گیر افتاده.

چشمانش چنان گشاد شدن که انگار خیال داشتن مردمکشان را به بیرون تف کنند…

دندان هایش شروع کرد به تکان خوردن.
تنش خیس عرق بود و هوای دم صبح سرد.

با صدای بسته شدن در به خودش آمد.
با دستانی لرزان سریع ضامن چاقو را فشرد و همزمان از مخفی گاهش بیرون آمد.

حالا که قرار بود با پسرک وحشی رخ به رخ شود تلافی نفس های نصف و نیمه ای که برای مخفی ماندنش داخل ماشین کشیده بود را با نفس عمیق و صدا داری درآورد…

وقتی دید دستِ آن وحشی به سمت داشبورد رفت سریع به جلو خیز برداشت و چاقو را زیر گلویش گذاشت جان کند تا صدایش نلرزد…

– تکون بخوری گلوتو تیکه پاره کردم…

صدایش نلرزید اما نتوانست لرزش دستانش را مهار کند.

در آن تاریکی تماما چشم شده بود تا اگر مرد روبه رویش حرکتی زد سریع واکنش نشان دهد.

هر چند خودش هم می دانست شانسش در برابر این غولِ وحشی تقریبا زیر صفر است…

دستش چنان میلرزید که مجبور شد دو دستی چاقو را نگه دارد.

هر چقدر او مضطرب و ترسیده بود مرد روبه رویش انگار نه انگار که چاقویی زیر گلویش را میفشارد.

تنها حسی که در آن تاریکی میشد از صورتش خواند تعجب بود …

مرد خیلی خونسرد و بدون توجه به چاقوی زیر گلویش دستش را به سمت لامپ ماشین برد و آن را روشن کرد.

نور کمی چشمانِ کم خواب همتا را اذیت کرد به خاطر همین برای چند ثانیه چشمانش را بست و وقتی بازشان کرد چاقویی دستش نبود.

پسرِ وحشی به سمتش چرخیده بودو با نگاهی بی نهایت خونسرد نگاهش میکرد…

ناخودآگاه هین بلندی کشید و به عقب رفت.

چنان سریع چاقو را از دستش کشیده بود که حتی هنوز دستش حالت گرفتن چاقو را داشت.

باورش نمیشد.
با ناباوری به چاقویی که در دست مرد مرموز روبه رویش تاب میخورد نگاه کرد.

یاد فیلمی افتاد که در آن مردی چکشی جادویی داشت که به هر کجا پرت میکرد چکش به خود او باز میگشت…

نگاهش را از چاقو گرفت و دوباره به صورت مرد نگاه کرد.

پوستی سفید با موهایی بی نهایت مشکی.
چشمانی مشکی تر و ته ریشی که چهره خشنش را خشنتر نشان میداد.

یاد برخوردش با شاهین و مهران افتاد.

تصویر شکستن انگشت شاهین جلوی چشمش پلِی شد و باعث شد لرز آنی تمام بدنش را بگیرد.

زبانش بند آمده بود و مردک هم انگار نمیخواست چیزی بگوید…

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
deniz
deniz
3 سال قبل

ععععععععع
چرا انقدر کم بود؟؟؟
بازم مرسی

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x