رمان جادوی سیاه پارت 10

4.4
(10)

* * * *

داشتم با یکی از پرستارا حرف میزدم که با صدای پارلا ، حرفمو قطع کردم و دو تایی چرخیدیم سمتش :

_ سلام … .

پرستار سلامی بهش داد ، منم با لبخند لب زدم :

+ سلام عزیزم … .

رو به پرستار لب زدم :

+ تو میتونی بری و کارایی که گفتم رو انجام بدی …!

سری تکون داد و رفت …
رو به پارلا با چشمایی ریز شده ، گفتم :

+ چیشده که اینقدر سرحالی بلا؟! ‌…
خبریه؟! … ‌.

خنده ی خوشحالی سر داد و گفت :

_ آره ، چه جورم ! …

سرمو کمی کج کردم و پرسیدم :

+ خب چیشده؟! …

با هیجان و ذوق لب زد :

_ دکتر جانسون بهم پیشنهاد دوستی داد ! ‌… ‌.

ابروهامو متعجب بالا انداختم و با بهت لب زدم :

+ الکی نگووو … .

سری تکون داد و گفت :

_ بخداااا …

با هیجان لب زدم :

+ کِی؟! …

خنده ی ریزی کرد و گفت :

_ همین الان …
دقیقا همین الان قبل از اینکه بیام پیشِت ! …
داشتم یکی از مریضیا رو معاینه میکردم ، اومد تو اتاق و ازم درخواست دوستی کرد ! …
یعنی یه چیزی فراتر از دوستی … .

با خنده سرمو تکون دادم و گفتم :

+ اوکیه ، فهمیدم منظورتو … .

دوتایی داشتیم می خندیدیم که با صدای کسی به خودمون اومدیم :

_ ببخشید … .

دو تایی برگشتیم عقب …
ارسلان بود ! …
لبخندی زدم که پارلا لب زد :

_ چیزی شده دکتر تاد؟! … .

ارسلان خیره به من سری تکون داد و خطاب بهم گفت :

_ میشه یه دیقه بیای خانوم آلبرت؟! … .

برگشت و به طرفی حرکت کرد …
پارلا متعجب لب زد :

_ یعنی چیکارت داره؟! …

خنده ی ریزی کردم و شونه ای بالا انداختم …
دنبالش قدم برداشتم که داخل اتاقش شد و منم داخل شدم …
در رو به آرومی بستم که به طرف میز کارش حرکت کرد و یه نخ سیگار از توی جعبه در آورد ‌…
همونطور که با فندک روشنش میکرد ، گفت :

_ خبرای تازه ای برات دارم ! … .

ابرویی بالا انداختم و کنجکاو لب زدم :

+ چه خبری؟! … .

پوک عمیقی کشید و قدم زنان به طرف پنجره حرکت کرد …
پرده رو کمی کنار زد و همونطور که به بیرون خیره شده بود ، گفت :

_ کم کم باید کارمونو شروع کنیم … .

خیره به نیم رخ دلرباش ، متعجب لب زدم :

+ یعنی چی؟! … .

همزمان با بیرون فرستادن دود سیگار ، گفت :

_ تامی شلبی شروع کرده به جمع کردن مدارکی که بتونه باهاش ما رو گیر بندازه …
و ما ؛ باید قبل از اینکه اون بتونه به هدفش برسه ، چند تا ضربه ی درست حسابی بهش بزنیم … .

متفکر سرمو چند بار آروم تکون دادم و گفتم :

+ خب ، یعنی میگی باید بکُشیمش … .

سری به نشونه ی نه تکون داد و گفت :

_ نه …
فقط باید یه خورده ناتوانش کنیم تا دیگه نتونه توی کارمون دخالت کنه و سد بشه واسمون ! … .

+ خب الان باید چیکار کنیم دقیقا؟! … .

_ از همه لحاظ بهش ضربه میزنیم …
چه از لحاظ مالی که خونه و ماشینو کل داراییشو دود کنیم بره هوااا ..‌.
و چه هم از لحاظ افرادش … .

کام عمیقی کشید و ادامه داد :

_ اون خیلی محافظ و نگهبان و افراد ماهر دور خودش داره …
کنار زدنشون سخته ولی هرطور شده باید اینکار رو بکنیم …
و گرنه این تامی شلبی خواهد بود که مدال رو میگیره ! … .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
22 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
atena
atena
2 سال قبل

سارا این فصل رو جنایی کن مثلا ارسلان بمیره و کلارا انتقام ارسلان رو از تامی بگیره بعدش عاشق بشه😂😉😎🤪

atena
atena
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

مسخرم میکنی؟!🥲☹
بعد کنکورم دست بکار میشم من بر اساس واقعیت مینویسم☺

atena
atena
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

من رمان بنویسم ک همش گریه میکنید😂
جنایی خیلی دوس دارم 😂

Fatemeh
Fatemeh
پاسخ به  atena
2 سال قبل

دقیقا منم همچین فکری دارم 😂❤️🥺

atena
atena
2 سال قبل

بعد کنکور

atena
atena
پاسخ به  atena
2 سال قبل

مرسی

Mahsa
Mahsa
2 سال قبل

میشه این ارسلانو زشت کنی نچسب،😁 من تامی رم خوشتیپ تر دل رباتر کن 😚😁

Mahsa
Mahsa
2 سال قبل

وایی این ارسلان میشه جذاب نباشه😁 بجاش تامی دلربا تر شد❤️

Mahsam
Mahsam
2 سال قبل

چرا تامی نمیاد دلم براش تنگید😁❤️

Delvin radmanesh
Delvin radmanesh
2 سال قبل

سارا اولین رمانی که منتشر کردی اسمش چیه؟!

22
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x