رمان جادوی سیاه پارت 25

4.5
(13)

* * * *

با بغض و چشمای لبریز از اشکم به دختر و پسرایی که توی پیاده رو ؛ دست تو دست هم قدم بر میداشتن ، خیره شدم …
خوشبحالشون ، رو لباشون لبخند بود …
چرا من اینقدر بدبختم؟! …
یه بار تو عمرم عاشق شدم که اونم اینطور از آب در اومد …
آهی کشیدم ؛ دستامو توی جیبای سویشرتم فرو بردم و حین راه رفتن ، به سنگ ریزه های جلوی پام ضربه زدم … .
از بچگی ، یتیم بودم …
توی مرکز و بین چندین بچه ی بی سرپرست …
نه مادر داشتم که شبا واسم لالایی بخونه و نه پدر …
که تکیه گاهم باشه … .
یادمه ۷ سالم بود که یه مردی منو به عنوان سرپرست برداشت … .
از همون بچگی ، بهم فوت و فن های درگیری و کار با اسلحه های مختلفو یاد داد … .
و وقتی تنها ۱۷ ؛ ۱۸ سالم بود ، اولین ماموریت عمرمو بهم داد … .
که اونم کار قاچاق بود …
قاچاق مواد ! …
با وجود اینکه کلی اموزش دیده بودم و تمرین کرده بودم ، بازم تو دام افتادم … .
یه سهل انگاری کردم و اسیر پلیس ها شدم … .
منو انداختن زندان ، حکم اعدامم اومده بود ! …
ولی دقیقا یه روز قبل از اعدام ؛ یه مردی که افسر اداره ی پلیس بود ، منو دزدید و نجاتم داد …
بهم گفت :

_ در عوض اینکه جونتو نجات دادم ، باید از الان تا آخر عمرت فرمانبرداری کنم ازم ! …

منم چون ممنونش بودم ، درخواستشو پذیرفتم …
و حالا ۲۸ سالمه …
۱۰ سال از اون ماجرا میگذره ! …
و من توی این ۱۰ سال ، همیشه از اون مرد فرمانبرداری میکردم …
اسمش جورجِ و من باهاش فقط ۳ سال تفاوت سنی دارم …
مثه داداش بزرگم دوستش دارم ! …
آهی غلیظی کشیدم ؛ این ماموریت رو اون بهم داد و قول داد اگه بتونم تامی رو شکست بدم ، دیگه پنهونی با من در ارتباط نیس و بهم توی همون اداره ، لقب ارشد میده ! …
چقدر دلم براش تنگ شده ، چقدرررر … .
میشه گفت تنها مردی بود که توی عمدم عاشقانه دوستش داشتم … تنها مردی که هیچوقت ناراحتم نکرد و اگه کسی بهم یه تو میگفت کَلشو میکَند …
همیشه پشتم به اون گرم بود …
همیشه … ولی حالا که اون نیس ، چی؟! …
به کی امیدمو ببندم ، به کی؟! …
پوزخندی زدم ، خیال میکردم ارسلان هم یه لوتی با معرفت مثه جورجِ …
خیال میکردم همه جوره میتونم روش حساب باز کنم …
ولی چه خیال های خامی ! … .
سرگذشت من همینقدر تلخ و غم انگیز بود …
همینقدر گریه آور و غم ناک … .
با افسوس سری تکون دادم که یهو چشمم به یه کافی شاپ خورد …
روبه روش ایستادم و با کمی مکث ، در رو کنار زدم و داخل شدم … .
با سری پایین افتاده و شونه هایی خمیده ، به  طرف یه میز خالی حرکت کردم و یکی از صندلی هاشو بیرون کشیدم …
روش نشستم و با دستم شروع به کشیدن خط های فرضی روی میز کردم … .

_ خوش اومدید خانوم … .

با صدای یه مرد ، سرمو بالا گرفتم و بهش خیره شدم …
گارسون بود ! …
با لحن سرد و محزونی لب زدم :

+ ممنون … .

لبخندی زد ، مِنو رو به طرفم گرفت و لب زد :

_ لطفا انتخاب کنین … .

با کمی مکث دستمو بالا بردم و لیست رو ازش گرفتم …
غمگین به لیست زل زده بودم ، داشتم میرفتم توی فکر که صدای اون مرد منو از فکر در اورد :

_ چی میل دارین؟! … .

لیست رو گذاشتم روی میز ؛ لبامو بهم مالیدم و بعد از کشیدن یه نفس عمیق ، لب زدم :

+ یه کاپوچینو … .

سری تکون داد و رفت …
اهی کشیدم و نگاهمو به اطراف دوختم …
بیشتر کسایی که توی این کافی شاپ بودن ، دختر و پسر های جوونی بودن که با عشق بهَم دیگه نگاه میکردن و حرف میزدن …
پوزخند تلخی زدم …
شانس نداشتم یه بار با ارسلان بیام کافی شاپ ! …
هع … !
توی همین فکرا بودم که همون لحظه در باز شد و شخصی که بی نهایت واسم آشنا بود ، داخل اومد …
تامی شلبی ! …
ابروهامو از تعجب بالا انداختم …
خدای من ، چرا هر جایی من میرم اونم همونجا پیداش میشه؟! …
حرصی هوفی کشیدم که به همراه دو تا پسر ، به طرف یه میز خالی حرکت کردن و روش نشستن …
دقیقا میز رو به رویی من بود …
کلاهم سویشرتمو انداختم روی سرم و کشیدمش پایین تا چهرم مشخص نباشه …
هر سه نفرشون روی صندلیا نشستن که تامی لب زد :

_ بچه ها ، یه ماموریت خیلی جدید و مهم داریم ! …

ابرویی بالا انداختم و گوشامو تیز کردم تا حرفاشونو بهتر بشنوم …
یکی از پسر ها که خیلی مغرور به نظر میرسید ، لب زد :

_ چه ماموریتی مهمتر از نابود کردن اون نفوذیا؟! … .

اخم ریزی روی پیشونیم جا خوش کرد …
مطمعن بودم منظورش از نفوذیا منم و ارسلان ! …
اونا کی بودن که از ماجرای ما خبر دار بودن؟! …
یعنی اونقدر با تامی رفیق شیشن که از این چیز خبر دارن؟! … .
نفسمو محکم بیرون فرستادم که تامی گفت :

_ درست میگی ، ولی خب فعلا خبری از اون دوتا نیس …

این دفعه اون یکی پسره لب زد :

_ حتما دارن نقشه ی جدیدی میکِشن ! …

تامی شونه ای بالا انداخت و هنونطور که روی صندلی لم داده بود ، لب زد :

_ شاید

پوزخند تلخی زدم …
هع ، چه نقشه ای هم کشیدیم ! …
این چند روز اونقدر غرق ارسلان شده بودم که کلا دلیل اینجا بودنمو فراموش کردم ! …
آهی کشیدم که تامی لب زد :

_ در هر صورت ، من میخوام قاچاق یه سری مواد و وسیله کنم … و ازتون میخوام کمکم کنید …

یکیشون با عجله لب زد :

_ نه تامی …
لطفا از ما همچین چیزی نخواه …
حداقل از من نه ، چون نمیخوام دیگه اتفاقی واسه سارا بیفته … .

ابرویی بالا انداختم ، سارا کیه یعنی؟! …
لبختد تلخی زدم ، حتما عشقشه که اینطور نگران شده بخاطرش ! …
نفس عمیقی کشیدم که تامی گفت :

_ ببین افشین ، قرار نیس اتفاقی واسه کسی بیفته …
فقط یه ماموریتِ ، یه ماموریتِ ساده …
همین ! …

پس اسم اون پسره افشین بود ! …
چشمامو ریز کردم و روش زوم کردم …
چشماش مثه تامی آبی بود ولی با این تفاوت که چشمای تامی آبی نسبتا پر رنگ بود اما چشمای اون آبی روشن ! …
موهای طلاییش بی نهایت کیوتش کرده بود ! …
اخم ریزی کردم ، از ارسلان که بهتر نبود …
لبخند با غروری زدم …
من ارسلانو با اون موهای سیاه و چشمای مشکیِ وحشیش ، خیییلی دوست دارم …
اره ، اصلا مشکی یه چیز دیگس ! …‌ .
توی همین فکرا بودم که اون یکی پسره لب زد :

_ به کجا قراره محموله ها رو بفرستی تامی؟! …

تامی نفس عمیقی کشید و گفت :

_ میخوام قاچاق کنم به آلمان … .

پسره اروم و به نشونه ی فهمیدن سرشو تکون داد …
تامی درست روی صندلی نشست ؛ همونطور که انگشتاشو لای هم قفل کرده بود و دستاشو گذاشته بود روی میز ، لب زد :

_ کمکم میکنید پسرا؟! … .

افشین کلافه چشماشو مالوند ولی اون پسره ی دیگه ، جدی لب زد :

_ آره … .

افشین زودی سرشو چرخوند طرف پسره و شاکی گفت :

_ ولی ایلیاد ما … .

پسره که تازه متوجه شده بودم اسمش ایلیادِ ؛ کف دست چپشو خطاب به افشین بالا اورد که افشین سکوت کرد …
در ادامه با صدای بم و محکمش رو به تامی ، گفت :

_ اینکار رو انجام میدیم واست …

تامی لبخند ریزی زد و سکوت کرد …
کلافه و سردرگم پوفی کشیدم ، این پسرا کی بودن؟! …
یعنی من و ارسلان ، علاوه بر تامی ؛ باید با اونا هم مقابله کنیم؟! … هوفففف ، چقدر تو هم تو هم شد ! ‌.‌.. .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
45 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
atena
atena
2 سال قبل

وای ننه افشین ساراش هشت قلو زایید ینی بدبخت تر از اینا هم هس

atena
atena
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

😂😂😂😂😂😂😂😂خاهر اشتباه نوشتم میخاستم بنویس سارای افشین هشت قلو زایدد چون حرفاشونو کلارا شنید و بدبخت شدن😂😂😂😂

Saha Raminfar
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

من چن روزه رمان نتونستم بخونم همینجا بگو ببینم توماس موماس ارسلان پرسلان ایلیاد پیلیاد افشیمن مفشین چکار کردن افیشین پفشین با ایلیاد میلیاد بچه دار شدن؟؟؟

Saha Raminfar
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

میگم مدیر پیج رمان جدید می پذیره
ایدی تل خودتو بده

Helya
Helya
2 سال قبل

😂😂سارا یعنی برگای هرچی گروه مافیایی بود ریخت
چرا جلسه به این مهمی رو گذاشتی تو کافی شاپ😂
عاشقتم یو نو؟😂💖

Helya
Helya
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

جون بابا😂

atena
atena
2 سال قبل

سارا من ترکم و اینک فارسی حرف زدنم هم زیادی خوب نیس تا بیام کلمات رو کنار هم بزارم میمونم انگار بچه ام😂😂😂😂

Helya
Helya
پاسخ به  atena
2 سال قبل

بابا خوبه ک
ما ی معلم داشتیم دکترای ادبیات فارسی داشت
موقع تایپ کردن اینجوری میشد ک:
خانم های عزیز
من خواند این متن را و به این نتیجه رسید که این کافی نبود
شما دانش آموزان عصر تکنولوژی‌ بودید بنابراین باید کوشش پیشه کرد تا در علم پیشرفت کنند
😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂

atena
atena
پاسخ به  Helya
2 سال قبل

😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂دکترای خنگولی داشته بهتون دروغ گفته

Helya
Helya
پاسخ به  atena
2 سال قبل

والا ما رو سایید😂هی میگفت خانم های عزیز من واتساپم بالا نیاورد شما لطفا به شاد بیاید اگر خاطر معلم را می‌خواهید و حق الناس بر گردن شما واجب است😂

Sni
Sni
پاسخ به  atena
2 سال قبل

چ عجب ی نفر پیدا شد ترک باشه هممممم🚶🏻‍♀️فقط ترک کجایی؟

atena
atena
پاسخ به  Sni
2 سال قبل

آذری ام منظور آذربایجان غربی
خودت ترکی؟

Sni
Sni
پاسخ به  atena
2 سال قبل

آره ارومیه ام🚶🏻‍♀️

Sni
Sni
پاسخ به  atena
2 سال قبل

اره

..
..
پاسخ به  atena
2 سال قبل

نکنه از قصد قرار گذاشتن تو کافیشاپ🖐🏻یکی از دوستای کلاس نهمم امروز خودشو تو اتاقش دار زده😔😭😭

Helya
Helya
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

حاجی گنگش بالا بود😂😂😂
با چی دار زد
نگو دستمال کاغذی ک منم خودمو دار میزنم😂

..
..
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

اره با طناب🥲

Helya
Helya
پاسخ به  ..
2 سال قبل

چرااا
کارنامش اومده بود؟😂😂ما هم کارناممون بیاد باید خودکشی کنیم
🤣🤣😂😂
خارج از شوخی جدا خودکشی کرد؟
بگو الکییییه

سحر
سحر
2 سال قبل

پارت بعدی کی میزاری🥴

سحر
سحر
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

نهههه🥺🥺
لطفا پارتا طولانی تر کن خیلی کمه 🥺🥺😢😢

atena
atena
2 سال قبل

سارا نکنه خودشون با نقشه اومدن کافه پیش کلارا نشستند تا حرفاشونو بشنوه

*ترشی سیر *
R
پاسخ به  atena
2 سال قبل

شاید سارا اجب موز ماری هستی

atena
atena
پاسخ به  R
2 سال قبل

سارا نگو بلا بگوووو

Yaganeh
Yaganeh
پاسخ به  atena
2 سال قبل

تنبل تنبلا بگو
پارتای کم
حرص در بیار
بد کات کردن
واه و واه و واه
😂😂😂😂😂😂

Helya
Helya
پاسخ به  R
2 سال قبل

😂شایدم پرتقال مار باشه کسی چ میداند

atena
atena
پاسخ به  atena
2 سال قبل

چی میگی خاهر؟

Narges
Narges
2 سال قبل

عالیه
پارت بعدروکی میزاری

Wanda:]
Wanda:]
2 سال قبل

پارت بده دیگه نمیگی یکی روانی رمانته؟🙂

atena
atena
پاسخ به  Wanda:]
2 سال قبل

وایی فلور عوض اینک اینجا پلاس باشی برو پارت بزار خانومم

Helya
Helya
2 سال قبل

😂اوف جوووون
شما آیدی شاد منو ندارین؟
گاد یعنی من فقط اینجا با شما ارتباط دارم؟اه هارتم😂
😂این معلم ما ب قدری سمی بود ک ویس میداد تو کلاس راه های نگه داشتن شوهر رو آموزش میداد
میگفت برای شوهرتون خوشگل کنید نزارید زنایی ک لباس س‌’س پوشیدن از راه بدرشون کنن😂😂😂بیچاره سکسی رو میگفت س’س

Yaganeh
Yaganeh
پاسخ به  Helya
2 سال قبل

من برم محو شم تو افق ….😑😐

45
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x