رمان جادوی سیاه پارت 26

4.7
(12)

* * * *

خسته در رو هل دادم و داخل خونه شدم …
همه جا تاریک بود …
آهی کشیدم و در رو بستم که همون لحظه صدای کسی به گوشم رسید :

_ این چه وقت اومدنه؟! … .

هینی کشیدم و با ترس چرخیدم طرفی که صدا اومده بود یعنی طرف راستم ! ‌…
دستمو روی قلبم گذاشته بودم و داشتم دنبال منبع صدا میگشتم که همون موقع ، یه فردی قدم زنان به طرفم اومد …
و وقتی نزدیکم شد ، تونستم تشخیص بدم ارسلانِ …
یه سیگار لای انگشتای شصت و اشارش بود …
پوک عمیقی از سیگارش کشید ، رو به روم با فاصله ی خیلی کمی ایستاد …
اخم ریزی کردم و لب زدم :

+ به تو هیچ ربطی نداره کِی میام و کِی میرم …
میفهمی؟! … .

پوزخندی زد ، دود سیگار رو فوت کرد توی صورتم و لب زد :

_ خانومِ آلبرت ، به این دقت کردی تو زن صیغه ایِ منی؟! …
به مدت شیش ماه واسه خودمی ! …
پس خیلی خوب هم به من همه چیِ تو ربط داره ! … .

اب دهنمو قورت دادم و ناباور بهش خیره شدم …
باورم نمیشد صیغه رو یه بهونه واسه بازخواست کرده باشه ! …
با بهت لب زدم :

+ مثه اینکه خیلی جدی گرفتی ! …
این فقط یه صیغه س ‌، ازدواج که نبوده … .

به دیوار تکیه داد و همزمان با بیرون فرستادن دود سیگارش ، لب زد :

_ من به این چیزا کاری ندارم …
فقط ازت میخوام بهم بگی تا این وقت شب ، دقیقا کدوم گورستونی بودی ! …

با چشمای گشادم بهش خیره شدم …
اولین بار بود داشت باهام اینطور بد حرف میزد ! …
زبونی روی لبام کشیدم و با لکنت لب زدم :

+ ا … اینکه کدوم ، کدوم گرستونی بودم هم به … به تو هییچ ربطی نداره ! … .

یه دفعه از اون حالت خونسردش در اومد ، سیگار رو توی دستش مچاله کرد و داد زد :

_ اینقدر جواب سر بالا تحویل من نده کلارااا …
ساعت رو نگاه کردی اصلا؟! …
دوعه شبه ! …
چرا باید تو تا این موقع بیرون باشی؟! …
اصلا گوشیتو نگاه کردی ببینی چقدر بهت زنگ زدم …
گوشیتو چرا زدی رو سکوت؟! …
هااااا؟! … چرا خاموش کردی اون موبایل لعنتیتو که نتونستم ازت سراغ بگیرم ! …
هووووممم؟! … میدونی چقدر نگرانت شدم؟! …
اصلا میدونی؟! …

با بغض مثه خودش صدامو بالا بردم و گفتم :

+ چرا نگرانم شدی؟! …
من مگه اصلا واست مهمَم؟! …
تو که توی افکارت منو یه جنده فرض کردی ، پس واست چه فرقی داره که این جنده تا ساعت چند شب بیرون باشه … هاااا؟! ‌… .

یکم ساکت و با دستایی مشت شده بهم زل زد …
در آخر ، نفس عمیقی کشید …
دستاشو گذاشت رو شونه هام و منو به دیوار چسبوند …
رو به روم ایستاد و آروم گفت :

_ من هیچوقت به تو لقب جنده نمیدم …

با چشمایی لبریز از اشک و صدایی که بغض داشت ، گفتم :

+ پس چرا اونطور حرفا بهم زدی؟! …
چرا ارسلان؟! … .

اهی کشید ، به چشمام زل زد و با درد گفت :

_ من یه بار زخم خوردم …
عاشق شدم و بهم خیانت کرد …
به دروغ گفت دوستم داره ، اما فقط واسه گرفتن پول و بی نیاز بودن از لحاظ مالی جلوی دیگران بود …
کادوی تولدش یه شاسی بلند بهش هدیه دادم …
روز ولنتاین ، سند یه عمارت چند میلیاردی رو زدم به نامش ! …
ولی بی خبر از اینکه اون ذره ای دوستم نداره ! …
بی خبر از اینکه یه فاحشس و فقط داره ازم سو استفاده میکنه ! …
کلارا من ضربه خوردم …
بدجور هم ضربه خوردم ..‌.
وقتی از واقعیت خبردار شدم ، باور نمیکردم که اینطور باشه …
سخت بود واسم ، خیلی زیاد …
رفیقام میگفتن هرچی که بهش دادمو باید ازش پس بگیرم و بعد مثه یه آشغال پرتش کنم بیرون از زندگیم …
ولی من اینکار رو نکردم …
بدون گفتن هیچ حرفی ، باهاش سرد شدم …
کم کم رابطمون کمرنگ شد …
اون با سود زیادی که از این رابطه کرده بود ، ترکم کرد و من موندم و یه دل خون …
یه دل پر درد ، یه دل زخم خورده …
کلارا ، درکم کن لطفا …
من از اون روز به بعد ، به هیچ دختری نتونستم اعتماد کنم …
به هیچ دختری ! …
و اون موقع هم ، اگه همچون حرفایی بهت زدم …
بخاطر اون ضربه بود …
من اینطوری نبودم کلارا …
من شاد بودم ،‌ مثه تمومه پسرای دیگه می خندیدم …
اما اون دختر ؛ اون با ضربه ای که بهم زد ، ازم یه منه جدید ساخت … یه پسر بی احیاس و سنگ دل …
یه آدم مغرور ، یه آدم کثافت …
ببخش ، ببخش با حرفام قلبتو رنجوندم …
ببخش ! … .

سکوت کرد …
دیگه ادامه نداد و ساکت شد …
لباش می لرزیدن ، چشماش نم دار بود ‌…
یاد خاطرات قدیم ، بغض به گلوش انداخته بود ! …
نفسمو به آرومی بیرون فرستادم …
چقدر غم انگیز … !
دستامو گذاشتم دو طرف صورتش و لب زدم :

+ باشه ، باشه ارسلان بخشیدم …
تو فقط ناراحت نباش … .

با بغض ، لبخندی زد و منو توی آغوشش کشید …
سرمو روی شونش گذاشتم و پلکهامو روی هم گذاشتم …
چقدر اون دختر احمق بوده واقعا ! …
مگه بهتر از ارسلان هم هس؟! …
اصلا مگه وجود داره پسری که رو دست ارسلان باشه؟! …
نوچ ، هر چی فکر میکردم به نتیجه ای نمی رسیدم …
ارسلان بهترین بود ! …
چه از لحاظ تیپ ، چه از لحاظ قیافه …
از لحاظِ همه چی بهترین بود …
خاک تو سر اون دختره واقعا ! ‌…
خاک تو سرش که با جود داشتن قلب ارسلان ، با لاشیای دیگه ای در ارتباط بوده …
سفت تر از قبل بغلش کردم …
خودم قلبشو ترمیم میکردم ، اره …
خودم خوبش میکردم ، میشدم طبیبش …
قلبشو ترمیم میکردم و با قلب خودم پیوند میزدم …
اون فقط مال من بود ، فقط مال من ! … .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
12 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Yaganeh
Yaganeh
2 سال قبل

خیلی خیلی خیلی عالی سارا جونم فوق العاده انقد منتظر رمانت هستم که خدا میدونه

Yaganeh
Yaganeh
2 سال قبل

ساراااااااا
بیام واست ؟؟؟؟
من دیگه صبر ندارم بخدا هاااااا

مها كيانى
2 سال قبل

اوه دلم سوخت واسه ارسلان!!😰

Helya
Helya
2 سال قبل

سارا
من قهرم باهات
بای

Helya
Helya
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

🥲زود اشتی کردن
تازه داشتم فیض میبردم

مینو
مینو
2 سال قبل

سارا جون میشه بیشتر پارت بزاری
و چند قسمت رمان تون

12
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x