گلناز
رسیدیم تو یه کوچه با درخت های سپیدار بلند… یه در بزرگ چوبی انتهای کوچه بود رسیدیم جلوی در دوتا بوق زد یه مرد مسن که موهاش یه کم تاس بود درو باز کرد و یه زن هم از یه خونه کوچیک که کنار در بود اومد بیرون حدس زدم همون سرایداری که می گفت باشه.. صدیقه خانوم.. اومد جلو و گفت
صدیقه خانوم: سلام آقا خوش اومدین.. مهمون دارین؟ نگفته بودین…
امیر: مادرم برنگشته؟ آره مهمون داریم.. زن یکی از کسایی که رو زمین های ما کار می کردن… شوهرش سر یه حادثه فوت کرده خانوادش قراره از سمنان بیان تهران دنبالش تو روستا کس و کاری نداره میمونه اینجا تا بیان ببرنش.. پذیرایی کنین ازش.. اتاقشو هم مرتب کنید بعد صداشو آورد پایین و گفت.. من که اونجا بودم شوهرش فوت کرد.. هنوز عزاداره لباس مشکیش هم سر خاکسپاری پاره کرده براش لباس مشکی تهیه کنید خلاصه سفارش نکنم.. من باید زود برم..
اومد سمت من سرشو آورد نزدیک گوشم
امیر: مجبور شدم چاخان کنم چون اولا دلیل نداره سرایدار خونه از کار من سر در بیاره دوما اگه راست می گفتم به زودی می ذاشتن کف دست مادرم اونم سرمو می برید که به یه غریبه اعتماد کردم.. حواست باشه چیزی از دهنت نپره.. شنیدی که بهشون چی گفتم
چشم.. چشم.. حواسم هست.. تو رو خدا رسوند..
امیر خندید و گفت
گفتم انقدر زود اعتماد نکن.. حتی به من.. شاید نقشه داشته باشم… نگفتم؟
اینو گفت و سوار ماشین شد و رفت.. اما من چه بخوام چه نخوام اعتماد کرده بودم.. چاره ای هم نداشتم .. تمنا رو بغل کردم و دنبال صدیقه خانوم راه افتادم شوهرش هم که بعد فهمیدم اسمش علی آقاست وسیله هامو می آورد نگران بودم نکنه تکون تکونشو بده و طلاها بریزه بیرون .. خدا خدا می کردم اتاقم نزدیک باشه سرمو بلند کردم و تا خونه رو دیدم نا خودآگاه گفتم
بسم الله…
صدیقه خانوم: چیشده دخترم؟
گلناز: چه قدر بزرگه…
صدیقه خانوم: آره خب از روستا اومدی طبیعیه.. البته خب خونه ی آقا هم خیلی بزرگه یکی از بزرگترین خونه های تهرانه
گلناز: قصره….
علی آقا: آره والا. دست کمی نداره… خدا رحمت کنه پدر آقا امیرو.. از خان زاده های به نام بود.. ملک و املاک فراوونی تو روستا داشتن..وقتی پدرش یعنی پدربزرگ آقا امیر فوت کرد نصفضو فروختن اومدن تهران..
صدیقه: آقای خدابیامرز از همون جوونی عاشق زندگی شیک بودن.. خانومم همین طور.. اصلا نه انگار آبا و اجدادشون تو روستا بودن انگار نسل در نسل شاهزاده بودن انقدر با کمالات.. با شخصیت.. خوش مشرب..
علی آقا: البته دور از جون شهزاده ها اغلب پدر سوخته هستن.. آقای خدابیامرز ولی از اون آدمای بزرگ روزگار بود..
صدیقه خانوم: سرشو درد نیار.. داغداره.. برو دخترم.. طبقه بالا سمت چپ اتاق اول.. طبقه دوم نری اشتباهی… برو تا منم لباس و حوله و ملحفه برات بیارم..
رفت منم از پله های مرمری رفتم بالا دهنم باز مونده بود من زن خان بودم اما انگار اونجایی که توش زندگی کرده بودم در برابر این کلبه خرابه بود هرجارو نگاه میکردم می درخشید… تمنا تو بغلم بیدار شده بود اونم چیزی نمی گفت انگار عین من محو زرق و برق خونه شده بود در اتاقو که باز کردم وا رفتم اتاق اندازه ی سه تا اتاق خونه ی خان بود.. یه تخت بزرگ پرده های اطلسی و پنجره رو به باغ .. یه فضایی هم جلوی پنجره داشت عین بالکن چوبی خونه ی خان.. اما این کجا و اون کجا..
صدیقه خانوم در زد و اومد تو
صدیقه خانوم: بی دخترم این لباس.. تمیزه مال خودمه ها ولی والا شسته و مرتبه.. میفرستم علی آقا جدید هم برات بخره.. بچه رو هم بده من ببرم تو یه کم بخواب بعدو یه حموم برو.. تو اتاقت هم حموم داره هم دسشویی.. وسیله هاتم اینجا میزارم می خوای باز کنم برات با هول گفتم
گلناز: نه.. نه .. شما زحمت نکش من کارامو می کنم.. بچه هم پیش خودم باشه.. خوابش نیمه شده خیلی کوچیکه.. بیشتر خوابه… اذیتی نداره ..
صدیقه خانوم: هزار ماشالله عین برف هم هست… من پایینم پس چیزی خواستی این زنگو بزن تا بیم..
وقتی رفت نشستم لبه ی تخت و گفتم به حق چیزای ندیده…
گلناز
تمنا رو گذاشتم رو تخت و دورش بالشت چیدم و در حموم رو باز کردم تا به حال این طور حموم ندیده بودم بزرگ بود اندازه ی یه اتاق تو دلم گفتم والله که اینجا قصره دوشی گرفتم و نفس راحتی کشیدم لباسی که صدیقه خانوم داده بود با این که مال خودش بود اما از لباس های من خیلی قشنگ تر بود باز تو دلم گفتم چیه این شهر که لباس کلفت خونه از لباس زن خان روستا قشنگ تره…
یه دامن سورمه ای بلند و بلوز سبز گلدار بود با یه روسری مشکی سعی کرده بود لباس هارو رنگ تیره بده به خاطر عزای شوهرم منم باید حواسم باشه که یه موقع خنده و خوشحالی نکنم… البته ته دلم پر از ترس بود چه خنده و خوش حالی کردنی لابد تا الان افراخان و مامان فهمیده بودن که ما فرار کردیم وای از خشم افراخان لابد کارد بزنی خونش در نمیاد کاش لا اقل نوشته رو براشون گذاشته بودم…
نفس عمیقی کشیدم و گفتم به درک.. دیگه از این به بعد منم و این زندگی جدید.. بقچهی طلاهارو گذاشتم بالای سرم و کنار تمنا دراز کشیدم …
با صدای تقه ای به در از خواب پریدم… نمی دونستم چند ساعته که خوابم برده تمنا هنوز عین یه گلوله برفی خواب بود.. دیشب بچم درست نخوابیده بود.. حتما تو راه و تو جنگل تنش خسته شده بود
گلناز: بله؟ بفرما تو
صدیقه خانوم با سینی غذا اومد داخل
صدیقه خانوم:دیگه طاقت نیاوردم خیلی وقته خوابیدین ساعت سه بعد از ظهره می دونم داغت بزرگه دخترم اما یه چیزی بخور بعدش دوباره بخواب.. به بچه هم شیر بده.. مشخصه کلی گریه کردی.. خواب بهترین مرهمه.. هیچ نگران نباش کسی هم خونه نیست علی آقا رفته برات لباس سیاه بخره و خرید خونه کنه آقا هم یکی دو ساعت دیگه میاد..
ماشالله چقدر لباس به تنت نشسته حیف از جوونیت خدا شوهرتو رحمت کنه…
تو دلم گفتم وای چه قدر حرف میزنههه اما الحق که یه چیزو خوب گفت.. حیف از جوونیم زیر لب ممنونی گفتم اونم که دیدی زیاد پر به پرش نمی دم و حال حرف زدن ندارم رفت بیرون با ولع شروع کردم به خوردن غذا واقعا هم دستپختش خوب بود غذامو تموم کرده بودم که تمنا بیدار شد بهش شیر دادم و بعد به خودم گفتم تا کسی خونه نیست برم یه چرخی بزنم و از سر و ته خونه سر در بیارم بچه رو بغل کردم و رفتم که برم پایین دیدم صدیقه خانوم عین جن جلوم ظاهر شد فوری الکی گفتم
صدیقه خانوم.. داشتم میومدم دنبال شما.. حالم بد شده بود گفتم یه کم با هم قدم بزنیم.. هنوز باورم نشده…
صدیقه خانوم از اینکه بلاخره بهش راه داده بودم چشماش برقی زد انگار دنبال گوش مفت بود گفت
صدیقه خانوم: آره دخترم خوب کاری کردی بیا با من بریم دور بزنیم بچه رو بده بغل من ای جان مادر چه قدر نازه ما شالله روسریتم بردار راحت باش… اووو ما شا الله چه مویی داری دخترم
لبخند کمرنگی زدم بچه رو دادم بغلش و دنبالش راه افتادم
گلناز
صدیقه خانوم:طبقه ای که شما توش بودی طبقه ی مهموناست بالا هم اتاق امیر و چند تا اتاق دیگس اتاق خانوم طبقه پایینه آخه خانوم پاشون درد میکنه من و علی آقا هم که ته باغیم…
همونجور که یه گوشم به حرفای صدتا یه غازش بود خونه رو ورانداز میکردم همه جا پر از تابلوهای نفیس و وسایل عتیقه بود انگار که داشتیم تو موزه قدم میزدم حواسم به حرفای صدیقه خانوم نبود تا اینکه یه حرفش توجهمو جلب کرد…
آقا شمارو آورد خونه چون غمتو میدونه آقا دلش خیلی مهربونه حالش اون روزی که لاله خانوم فوت کرد عین شما بود بهتش زده بود…
با تردید گفتم
لاله خانوم ؟ امیر آقا زن داشته!؟
صدیقه خانوم:از من نشنیده بگیر زن که نه …. اون موقع ها آقا خیلی جوون بود هم سن و سال الان شما دست کم شیش سال پیش بود… عاشق لاله خانوم شد …دختر دوست پدر خدا بیامرزش بود…خانوم راضی نبود اوایل میگفت بچه ای و از سرت میفته اما امیر اقا انقدر اصرار کرد که بالاخره همه راضی شدن و نامزد کردن لاله خانوم اوووو ماشاالله عین ماه بود موها طلایی چشما آبی سفید خیلی قشنگ بود…..
خب… بعدش چی شد!؟
صدیقه خانوم : نامزد کردن قرار شد دوسال نامزد باشن تا آقا کار و باری جور کنه اون موقع ها سال آخر درس و مدرسش بود و کاری نداشت بابای لاله خانوم سرهنگ بود گفته بود این دوسالی براش یه کار خوب تو دربار جور میکنه…اما حیف…
صدیقه خانوم اهی کشید و سری تکون داد و ادامه داد
یه سال نکشید که لاله خانوم مریض شد و جلوی چشم هممون پر پر شد و مرد…
با چشم های از حدقه در اومده گفتم
اخه چرا !؟ مریضیش چی بود!؟ اینا که پولدارن میبردنش بهترین طبیب و دکتر و درمون…
صدیقه خانوم :ای مادر عمر دست خداست دیگه مریضی که پول نمیشناسه..چند وقتی خون بالا میاورد یک ماه نشد که مرد…
گفتن سرطان ریه داشته … آقا داغون شد… افسردگی گرفته بود با هیچ کس حرف نمی زد..پدرش اونقدر غصه خورد و دکتر برد و آورد تا یه روز آقا از اتاقش اومد بیرون انگار نه انگار… گویی همه چی رو یادش رفته باشه…
گلناز
صدیقه خانوم ادامه داد
پدر خدابیامرزش گفت دکتر این مدت رو فکرش نمیدونم چی چی کار کرده که به خودش اومده و با موضوع کنار اومده.. هیچی دیگه از همون موقع آقا عزمشو جزم کرد و دکتر شد برای خودش.. الانم دیگه درس دکتری رو خونده وبه سلامتی بیمارستان میره
از حجم اطلاعاتی که تو کمتر از نیم ساعت به دست آورده بودم ته دلم خوشحال بودم این صدیقه خانوم جوری آمار این خانواده رو دقیق به من داده بود که گویی خودم چندین سال اینجا زندگی کردم.. یه دفعه از دهنم پرید و پرسیدم
آقا دیگه ازدواج نکرد؟
صدیقه خانوم نگاهی از سر تا پام انداخت و جوری که انگار حد خودتو بدون ابروشو بالا داد و گفت
نخیر.. آقا دوست نداره در مورد این حرفا چیزی بشنوه.. البته هر دختری هم جای لاله خانومو نمیتونه بگیره حق هم داره کسیو نخواد… دختر خدا بیامرز حوری بود…
تو دلم گفتم.. حوری بود حوری بود.. حالا خدا بیامرزتش ولی خیلی دخترای قشنگ دیگه هم هستن… بعد برای اینکه حرفی که زده بودمو منظور نگیره و حرفم ماست مالی بشه گفتم
می دونین به خاطر خودم پرسیدم اخه من هیچ جوره باورم نمیشه افرا مرده باشه.. میخواستم ببینم بعد شیش سال داغ آدم سرد میشه یا نه..
صدیقه خانوم که خیالش راحت شده بود و اخماش باز شده بود گفت
آخ مادر.. بمیرم برای جوونیت.. فرق داره عزیزم.. امیر آقا مرده.. اما تو زنی یه بچه کوچیک داری بزار چهل شوهرت رد بشه خاک سرده.. حق زندگی داری.. ازدواج کنی با یه مرد هم رده خودت ما شا الله قشنگم هستی .. هم روح شوهرت شاد میشه.. هم بچه بی پدر بزرگ نمیشه…
این حرفو که شنیدم ناخود آگاه اشکم جاری شد… صدیقه خانوم فکر کرد از غم شوهرمه من اما غم بی پدری تمنا و جوونی از دست رفته خودمو می خوردم کاش افرا مرده بود لا اقل اونجوری خونه و زندگی خان مال بچم میشد و ارامش داشتم نه اینکه آواره شهر بشم.
افراخان
چشمامو باز کردم سرم از درد داشت می ترکید نگاه به دور و ورم کردم.. انگار لنگ ظهر بود.. من چه قدر خوابیده بودم اخه.. چشمم افتاد به مامان گلناز.. اصلا تکون نمیخورد گفتم یا خدا مرده.. رفتم جلو چند بار تکونش دادم با ناتوانی چشمشو باز کرد و با صدای گرفته گفت
افراخان.. آخ.. دنیا دور سرم میچرخه.. آب..آب…
نکنه از دود بخاری آتیشی مسموم شدیم.. تلو تلو خوران رفتم تو آشپز خونه و لیوان آب آوردم.. آمله خانومم نبود.. آبو دادم به مامان گلناز و در اتاق آمله خانوم و باز کردم.. اونم خوابه.. یعنی چی.. صداش کردم.. جواب نداد.. دست بهش زدم تنش یخ بود.. وای خدایا این دیگه مرده بود.. آخه چرا.. داد زدم
آمله.. آمله خانوم.. یا خدا..
دستمو زدم زیر بغلش و بلندش کردم باید میبردمش پیش طبیب..
همین که تکونش دادم چونشو و تکون داد و گفت
آقا..
افراخان: آمله خانوم نصف عمرم کردی.. پیرزنو گذاشتم زمین و توصورتش آب پاشیدم مامان گلناز حالا حالش جا اومده بود براش آب قند درست کرد.. یه کم که گذشت دست و پاش گرم و شد و خون تو تنش اومد..تا دیدم حالش بهتره به خودم اومدم و گفتم
لابد مسموم شدیم همگی.. گلناز و بچه..
بعد مثل پلنگ پریدم و رفتم بالا.. با دیدن جای خالی خشکم زد.. نه گلناز بود نه تمنا.. تک تک اتاق هارو نگاه کردم اتاق سابق وارشو باز کردم نبود که نبود.. اومدم پایین و گفتم
گلناز رفته پیش گلنار؟ شاید نصفه شب حالش بد شده..
مامان گلناز: گلناز نیست ؟تمنا.. تمنا چی؟
افراخان: نیستن.. چی شده.. چیزی میدونی؟ رفته پیش طبیب؟ ده حرف بزن..
مادرش نشست روی زمین به گریه کردن
خشکم زد.. دلم ریخت داد زدم
حرف بزن زن.. چیشده..
نگاهم از مامان گلناز به پارچ شربتی که کنارمون بود افتاد و ته دلم خالی شد.. نه امکان نداشت.. یعنی گلناز.. گلناز چیزخورمون کرده بود ؟اخه چرا؟
تو یه لحظه تمام خون تنم دوید تو صورتم و با خشم داد زدم
بگو این دختره کجااااست….
مامانش شدت گریش بیشتر شد سعی داشت حرف بزنه اما نمیتونست…
پارچو از رو زمین برداشتم و کوبیدم به دیوار رو به رو پارچ با صدای وحشتناکی هزارتیکه شد
افرا خان
آمله خانوم اومد جلو و در حالی که رنگش دوباره عین گچ شده بود گفت
نکن آقا تو رو خدا نکن.. سکته میکنیا.. لابد خانوم رفته پیشه نازگل.. یا رفته تو حیاط بزار اخه قشنگ بگردیم.. جاییو نداره بره که..
با دست زدمش کنار.. رفتم جلو و صورت مامان گلنازو گرفتم تو دستم در حالیکه خیس اشک بود و هق میزد از بین دندونای به هم فشرده گفتم
بگو کجاست..
مامان گلناز: رفته.. گفت میرم.. به من خاک بر سر گفت.. من باور نکردم.. گفت خسته شدم.. گفت بیا بریم.. بیا سه تایی فرار کنیم.. اما حالا که فهمید پدرش مرده دیگه از من و خواهرشم بیزاره.. از تو بیزاره.. بچه رو گرفت و رفت إی خدا.. بی گلناز شدم.. باز دوباره بی گلناز شدم..
هیچی نگفتم.. ولش کردم و نشستم رو زمین بدون اینکه لام تا کام حرف بزنم.. از من بیزار بود؟ اخه انقدر بیزار بود که بره؟ زنم.. بچم.. کجا پیداشون کنم.. من خان بودم اما خان روستا.. تو شهر خرم برو نداشت.. اصلا کجا.. کدوم شهر.. یه زن تنها با یه بچه..
فقط نشستم و سرم و گرفتم تو دستم
افرا خان: چرا بهم نگفتی زن.. تو مادرش بودی.. چرا باهاش حرف نزدی.. لااقل به من میگفتی
با غیظ نگاهم کرد و گفت
بهت میگفتم که بازم زجرش بدی؟ کم این همه سال خون به جیگرش کردی؟ زن داشتی.. کتکش زدی.. اذیتش کردی حالا هم که رفتی معشوقه گرفتی.. درد این خیانتت کم بود مرگ پدرشم فهمید..
جا خوردم و داد زدم
چه خیانتی زن.. چی میگی اخه تو کدوم خیانت.. من اگه زنیو بخوام باهاش ازدواج میکنم.. از کسی نمیترسم که بخوام معشوقه یواشکی بگیرم.. کی بهت اینو گفته؟
مامان گلناز: دیگه اینو گلناز دیده.. نمیتونی حاشا کنی..به منم ربطی نداره دودش تو چشم خودت رفت نه زنی برات موند نه بچه ای..
چه زنی.. چه معشوقه ای.. اخ.. اخ نکنه اون شب که خواهرش اون حرفارو میزد دیده.. وای فکر کرده من دنبال نازگلم.. ای تف.. لا اقل ازم نپرسید.. بلند شدم با مشت کوبیدم به دیوار و تو دلم گفتم لعنت به این شیطان کوچیک اخر کار خودشو کرد.. اخ نازگل.. خواهرتو آواره کردی.. کاش یه فرصت داشتم کاش گلنازو میدیدم بهش میگفتم داره اشتباه میکنه.. اره حتما اینو دیده.. جز این که.. نه.. نه امکان نداشت اون وقت شب تو جنگل بوده باشه.. همین نازگل و دیده.. اشتباه فکر کرده خدایا…
از دستم خون میچکید تیکه های پارچ دستمو بریده بود بدون توجه از خونه زدم بیرون.. نمیتونست زیاد دور شده باشه اگه با مینی بوس روستا رفته باشه فوری پیداش میکنم..
اول از همه باید میرفتم سراغ احمد.. اون بهتر از همه میتونه قضیه رو جمع و جور کنه.. باید پیداش کنه.. اون میتونه… وقتی از در خونه زدم بیرون اشک تو چشمام جمع شد.. انگار یه سیلی به اندازه ی تمام سیلی هایی که به گلناز زده بودم خورد تو صورتم.. رفته بود.. این جمله عین خنجر تو قلبم میزد…
افراخان
رفتم سراغ احمد.. با چه حال نزاری ماجرارو بهش گفتم.. باورش نمیشد به من گفت بمونم خونه ی اون تا بره آمار بگیره.. رفت و غروب برگشت..
من تا غروب رو پام بند نشدم یه سره تو خونه از این طرف به اون طرف رفتم.. احمد زن نداشت تو خونش تنها بود.. با خیال راحت گریه کردم.. نمیدونم از حرص بود.. از عصبانیت یا از ترس اما بغض تو گلوم عین غده نمیذاشت نفس بکشم.. دستمو که زخمی شده بود بسته بود اما هنوز حسابی میسوخت.. از مامان گلناز و آمله هم خبری نداشتم اما مهم نبود.. مطمئن بودم هیچ کدوم خبر ندارن که کجا رفته احمد دم غروب برگشت.. پریشون و حیرون سعی میکردم عادی رفتار کنم که نفهمه داغونم
افراخان: چیشد.. بگو .. یالا .. خبری هست؟
احمد: افراخان.. وجب به وجبو آدم فرستادم.. آدمای مطمئن که دهنشون قرصه.. نباید فعلا تو روستا چیزی بپیچه اما خان.. نبود.. تو روستا نبود که نبود.. رفته.. اما با هیچ کدوم از ماشین هایی که میرن شهر هم نرفته.. با مینی بوس نرفته.. هیچ کس زنن بچه دار ندیده.. حتی زن جوون تنها هم ندیدن میدونی که زن جوون تنها بخواد بره شهر جلب توجه میکنه.. فرستادم جنگلو وجب به وجب گشتن.. گفتم شاید شب بوده چشمش ندیده افتاده جایی بیهوش شده اما نبود.. انگار آب شده رفته تو زمین…
از عصبانیت کوبیدم به دیوار.. دوباره پارچه ای که باهاش دستمو بسته بودم خونی شد.. بعد برای اینکه احمد حال بدمو به حساب عشق نزاره فوری گفتم
اون زنیکه رو گیرش بیار.. اون گیس بریده رو کتک بزن و کشون کشون از مو بیارش اینجا.. تا خودم تیر خلاصشو بزنم.. من فقط نگران تمنامم.. دخترمو بگیر و اون زنیکه ی پدر سگو بیار تا خودم با دستای خودم خفش کنم..
احمد: نگران نباشین آقا… آدم فرستادم اولین شهر همجوار.. اون جا کلی آشنا داریم دادم وجب به وجبو بگردن.. پیداش میکنیم… میارم تا ادبش کنین.. بفهمه سزای چموش بازی برای خان چیه…
احمد مکثی کرد و گفت..
آقا دستتون.. داره دائم ازش خون میره.. اینجوری نمیشه پاشین بریم پیش طبیب.. تو راه یه گشتی هم تو مسیر میزنیم شاید ردی نشونی بود.. به هر حال بهداری نزدیک جادس.. اصلا شاید طبیب چیزی دیده باشه..
نه به هوای درمون دستم به هوای خبر گیری از دکتره که شاید گلنازو دیده باشه قبول کردم و دنبال احمد راه افتادم.. تو راه هیچی نبود.. به بهداری که رسیدیم دکتر اومد و احمد فوری قبل اینکه چیزی بگه رفت یقه دکترو گرفت و گفت
خوب گوش بگیر ببین چی میگم.. دیشب تا صبح کجا بودی؟ اینجا لب جاده یه زن و یه بچه بودن.. چیکارشون کردی…
دکتر با چشمای بهت زده به من خیره شد و به پت پت افتاد که گفتم
احمد ولش کن.. ول کن بابا این دکتر اهل این حرفا نیست.. بیا دکتر جون.. دستمو معاینه کن..
دکتر نفس نفسی زد اومد دستمو گرفت ببینه و گفت
من دیدمشون اما کاریشون نداشتم… اصلا نمیدونم کی بودن فقط چون فانوس دست زنه بود از دور چشمم افتاد..
با چشمای گرد شده نگاهش کردیم…
افراخان
یقه ی دکتر رو با دست سالمم گرفتم و گفتم
زیر سر خودته.. بگو چیکارشون کردی.. با هیچ ماشینی نرفتن شهر یالا بگو کجان..
دکتر: ولم کن .. ول کن ببینم.. من تو اتاق بغل خواب بودم.. میدونی که این چند وقت چون پرستار ندارم خودم تو بهداری میمونم.. از پنجره یه نوری دیدم اومدم بیرون.. فاصله زیاده تا لب جاده.. اما به نظرم یه زن و یه بچه بودن.. تا خواستم برم جلو صدای ترمز شدیدی اومد.. یه شورلت جلوی پاش ترمز زد.. من دیگه اومدم بیرون.. گفتم مزاحمش شده.. تا بهشون برسم و مسیرو طی کنم سوار شد و رفتن..
من به احمد نگاه کردم با چشمای گشاد شده از تعجب نگاهم میکرد از اینکه گلناز سوار ماشین غریبه شده و رفته رگ غیرتم داشت میترکید..
احمد: آقا.. لابد داره دروغ میگه مرتیکه.. بزارین بدم بچه ها بزنن ناکترش کنن تا حرف بیاد ..
افراخان: چی داری میگی مرتیکه.. دکتر واسه چی دروغ بگه ؟گلنازو بگیره قایم کنه تو درمونگاه؟ دختره رفت رفت.. تو زرد از آب در اومد..
انگار با گفتن این حرف میخواستم به خودم بفهمونم که عمق فاجعه تا کجاست دوباره یقه ی دکترو گرفتم و گفتم
شتر دیدی ندیدی دکتر.. مفهومه؟
دکتر با سر تایید کرد
نشناختی ماشینو؟ یارو رو؟ از پولدارای روستا بود؟ یا نیسانی بود و بار میبرد؟
دکتر: من نشناختم.. گمون کنم یه شورلت مشکی بود.. رنگش تو شب معلوم نمیشد.. تیره بود دیگه.. گمون نکنم مال روستای ما بوده باشه.. شاید از روستاهای همجوار.. خانی خانزاده ای چیزی بود.. به ماشین نمیومد مال یه روستایی ساده باشه. کسی تو روستا اصلا ماشین نداره چه برسه به شورلت..
فکری شده بودم دکتر دستمو بخیه زد، گفت بدجوری پاره شده سه تا بخیه خورده و پانسمان کرد از اونجا که اومدیم بیرون احمد گفت
آقا این یارو دکتره مشکوک بود.. نکنه خودش مویی زیر کلاش باشه..
افراخان: بعیده.. اخه واسه چی همچین کاری کنه؟ مگه از جونش سیر شده؟ اما یکیو بزار بپا باشه و ببینه کجا میره و کجا میاد.. بعد از اینم مهمترین کارت پیدا کردن ماشین اون یارو إ..
احمد: نگران نباش خان.. برات پیداش میکنم.. پدرشو در میارم و کت بسته اون دزد ناموسو تحویلت میدم…
از اینکه جلوی احمد تا این حد کوچیک شده بودم که باید دنبال زنم میگشتم اعصابم داغون بود… وای به حال گلناز فقط اگه پیداش میکردم امونش نمیدادم.. حالا دیگه سوار ماشین غریبه میشه.. حالا دیگه فرار میکنه.. خونش حلاله..
گلناز
شوهر صدیقه خانوم لباس مشکی خریده بود الحمد الله خوش سلیقه بود دامن و بلوز مشکی شیک با روسری ساتن مشکی وقتی پوشیدم کلی شیک شدم رفتم پایین تو آشپز خونه که به صدیقه خانوم کمک کنم تمنا هم بغلم بود
صدیقه خانوم: برو بالا مادر.. برو استراحت کن.. امیر آقا بفهمه کار کردی ناراحت میشه شما داغداری.. برو عزیز من..
گلناز: نه تو رو خدا.. بالا میرم فکر و خیال میکنم.. سرم گرم باشه بهتره..
صدیقه خانوم: پس بشین همینجا آ بفرماا..صدای زنگ میاد امیرآقا اومد بشین تا من شامو بکشم ببریم سر میز..
صدیقه خانوم شام و کشید رفتم توی هال قبل امیر با تعجب نگاهم کرد و با لبخند آروم گفت
امیر: ماشالله.. چه بهت اومده انگار خانوم این خونه شدی..
بعد فوری لبشو گاز گرفت و گفت
ببخشید منظورم اینه که.. لباسا به تنت نشسته شبیه لباس عزا نیست.. یعنی.. چرت دارم میگم کلا.. مال خستگیه.. بده به من اون لپ لپی رو یه دونه گازش بگیرم..
اومد جلو رو به روم ایستاد و تمنا رو از بغلم گرفت… موقع بغل گرفتن تمنا یه لحظه نگاهمون به هم گره خورد.. فوری چشماشو دزدید.. تو دلم گفتم باریکلااا گلناز اومدی شهر که نگاه مکش مرگ من برای پسر غریبه بکنی… فوری اخمامو کشیدم تو هم و تا بعد از شام هیچ حرفی نزدم و اصلا به امیر نگاه نکردم.. شام که تموم شد صدیقه خانوم از آشپزخونه اومد ظرفارو جمع کرد بعدم با شوهرش رفتن به ساختمون اول حیاط خونه خودشون.. من موندمو امیر.. تمنا هم چشماش خواب و بیدار بود معذب شدم..
تمنا رو بردم بالا گذاشتمو برگشتم پایین و گفتم
مدیون شما شدم… خیلی بهم خوبی کردین اما فردا دیگه مزاحمتون نمیشم.. میرم پی زندگیم گفتم تشکر کنم که اگه سر کار بودین و شمارو ندیدم رسم ادبو به جا آورده باشم قبل رفتن.. ممنون برای همه چی..
امیر: نه دیگه.. نشد.. نمیشه که همینجوری بری.. من سوارت کردم به این شرط که به حرفم گوش بدی.. در ضمن من فردا خونه ام.. با هم میریم میگردیم.. چند جا آشنا دارم کارت که جور شد خونه که پیدا کردی بعدش میتونی بری.. همینجوری تنها تنها که نمیشه بذاری بری.. اینجا پر گرگه… قبلا هم صد بار بهت گفتم دختر جون.. فکر نکن زنی و بچه داری بزرگی.. برای آدمای این شهر لقمه ای راحت تر و چرب و نرم تر از تو نیست.. حالا بیا بشین پیشم بگو چی کارا بلدی.. تا ببینم کجا میتونم دستتو بند کنم..
یه قدم به سمتش رفتم و گفتم
وای بهتره من براتون دردسر نشم اگه مادرتون فردا بیاد چی؟
امیر: خب بیاد، به صدیقه خانوم چی گفتیم به مادرمم همونو میگیم.. همچین دروغم نبود…
ناراحت شدم.. البته به روی خودم نیاوردم.. دلم نمیخواست انقدر، رعیت شوهر مرده دهاتی معرفی بشم…
گلناز
صبح با امیر رفتیم بیرون، این بار جلو نشسته بودم علی رغم اصرار من برای آوردن تمنا، تمنا رو پیش صدیقه خانوم گذاشتیم هنوز لباس مشکی تنم بود همونجوری بدون چادر فقط با روسری اومده بودیم بیرون اما خانوما اکثرا سر لخت و با کلاه بودن.. با ذوق نگاهشون میکردم اما حسابی معذب بودم از اینکه با امیر دوتایی اومدیم بیرون…
امیر: کاش آرایشگری بلد بودی.. اینجوری خیالم راحت بود که تو یه محیط زنونه ای.. آشنا هم داشتم
گلناز: تو روستا این چیزا باب نیست.. منم برای همین بلد نیستم.. وگرنه خیاطی گلدوزی آشپزی همه رو بلدم..
امیر خنده ای کرد و وفت
امیر: اخه اینا هم اینجا باب نیست.. اما خب اینکه گلدوزی بلدی.. شاید به کارمون بیاد بزار ببرمت یه جایی..
ته دلم خالی شد.. اصلا از صبح دلم شور میزد.. انگار تازه فهمیده بودم چیکار کردم الان خان زمین و زمانو به هم دوخته بود لابد کلی مادرمو و خواهرمو تهدید کرده بود.. همه جارو دنبالم گشته بود اما خب. خیالم راحت بود که به این راحتی پیدام نمیکنه.. نفس راحتی کشیدم و دلم قرص شد
امیر: بیا.. پیاده شو رسیدیم..
جلوی یه مغازه ایستاده بود.. وقتی رفتیم داخل دهنم باز موند.. یه عالمه لباس سفید عروس همه عین الماس می درخشیدن تا حالا مثلشون رو به عمرم ندیده بودم…
یه خانوم قد بلند با آرایش و کت و کلاه اومد جلو
_سلام خوش اومدین.. برای عروس خانوم لباس میخواستین؟
منظورش به من بود امیر با لبخند بدون اینکه بگه من عروس نیستم گفت
امیر: با ساره خانوم کار داشتم
زن با لبخند رفت ساره خانومو صدا کنه چند دقیقه بعد، یه خانوم جوون فاخر تر از خانوم اولی اومد
امیر: چه طوری ساره؟
با ساره خانوم دست داد با تعجب نگاهشون کردم و منم به پیروی با اون خانوم دست دادم با لبخند نگاهم کرد و رو به امیر گفت
ساره: چشمم روشن.. چه خبره؟
امیر رو به من گفت
امیر: ساره دختر خالمه گلناز.. ساره گلناز یکی از دوستای منه.. سر فرصت برات تعریف میکنم.. آوردمش اینجا که ببینی میتونین با هم کار کنید یا نه گلدوزیشم حرف نداره..
ساره خنده ای کرد و گفت
ساره: آها پس کارت گیر بود یاد من افتادی آره؟ از دست تو.. باشه طوری نیست.. بزارش اینجا ما خودمون آشنا میشیم
امیر: نه نمیشه.. قراره بریم جایی.. از فردا میفرستمش..
تو دلم تعجب کردم اخه قرار جایی نداشتیم.. یه زرنگی کرده بودم دو تا النگو از همه ی طلا ها جدا کرده بودن انداخته بودم دستم… میخواستم بهش بگم بفروشیمشون که بتونم یه جارو اجاره کنم.. از پیش ساره که بریم تو ماشین بهش میگم.. بیشتر از این نمیخواستم تو خونه مرد مجرد بمونم.. عذاب وجدان داشتم
💚
💙💚
💚💙💚
💙💚💙💚
جلد دو کی میذارین
زمان دقیق نمیتونم بگم
به زودی تو این هفته میزارم
لطفا رمان شروع تلخو بزارین
پس جلد دوم کی میاد؟؟؟؟؟؟؟
متاسفانه این رمان قاطی پاتی شده میخوام از اول یزارم